‍‍‍‍شنبه ۲۹ تير ۱۳۸۷ - ۱۹ ژوئيه ۲۰۰۸

 

چه حالی دارم

 

علی آبادی

 

سوز سرمای زمستان و خستکی ناشی از پیاده روی طولانی کم کم سنگینی کوله ها را که در شروع برنامه اصلا بحساب نمی آوردی را برخ می کشید، تقریبا همه ساکت بودند وبا آرایشی خواص بدنبال همدیگر ،حتی عبدالله هم ساکت بود اونیکه همیشه وقتی همه بریده بودند با صدایش شورو حالی به جمع می بخشید.. پس نشان می داد که او هم ماننده دیگران خسته بود ولی چاره ای نبود و می باید به راهمان ادامه می دادیم چرا که شب در راه بود وما از برنامه عقب ،بهمین دلیل تا نرسیدن شب می باید خودمان را به سوله بزرگی که چوبانان از آن بعنوان آخور استفاده میکردند می رساندیم ،به رود کوچکی رسیدیم که می بایست از عرضش عبور می کردیم واز سر بالایی روبرو بالا میرفتیم هوای سرد و برف سنگین شب قبل با عث شده بود که من دستهایم را زیر بقل پنهان سازم تا از گزند سرما بدور بماند در همین هنگام بود تقریبا به بالای بلندی رسیده بودم که ناگهان سنگی از زیر پاهایم سر خورد والبته مابقی داستان روشن بود ، افتادم و تاکنار رود پایین امدم همه بچه ها خودشان را به من رساندند تا از سلامتی و حالم خبر دار شوند من فقط کمی ترسیده بودم والبته کمی هم درد در ناحیه کمر اما سعی کردم سریع بلند شوم اینجا بود که هر کدام از بچه ها متلکی برایم پرتاب کردند اما خنده آور آنجایی بود که متوجه شدم یکی از کفشهایم از پا بیرون آمده ونیست . بچه شروع به گشتن کردند اما انگار آب شده در زمین فرو، نا امید گشتم وشروع به درست کردن پوششی برای پایم تا ادامه مسیر دهم که منیژه رسید لنکه ای از کفشش را در آورده بود و به من اسرار در پوشیدنش چشمهای معصومش از پشت عینک ولبخند مهربانانش باعث می شد نتوانم به او جواب منفی دهم و بااین قول که هر از چند گاه با یک دیگر عوض کنیم پذیرفتم

 

 

شاید یکی از دردناکترین لحظه های عمرم زمانی بود که اسم او را در لیست اعدامیان دیدم یادش گرامی باد

 

 

افتادن از شاخه
پروازشان
چه حالی دارد

درباد چرخیدن و
بر خاک غلطیدنش
چه حالی دارد

بزیر پا افتادن
ندیدنش
چه حالی دارد

خود سوختن
خاموش شدنش
چه حالی دارد

بر سیاهی تاختن
شعر شدن
چه حالی دارد

چشمان بسته اش
فریاد درونش شنیدن
چه حالی دارد

خاک بهر آغوش کشیدنش
چه حالی دارد