سوزسرمای
زمستان و خستکی ناشی از پیاده روی طولانی کم کم سنگینی کوله ها راکه در شروع
برنامه اصلا بحساب نمی آوردی را برخ می کشید، تقریبا همه ساکتبودند وبا آرایشی خواص بدنبال همدیگر ،حتی عبدالله هم
ساکت بود اونیکههمیشه
وقتی همه بریده بودند با صدایش شورو حالی به جمع می بخشید.. پس نشانمی
داد که او هم ماننده دیگران خسته بود ولی چاره ای نبود و می باید بهراهمان
ادامه می دادیم چرا که شب در راه بود وما از برنامه عقب ،بهمیندلیل
تا نرسیدن شب می باید خودمان را به سوله بزرگی که چوبانان از آنبعنوان
آخور استفاده میکردند می رساندیم ،به رود کوچکی رسیدیم که می بایستاز
عرضش عبور می کردیم واز سر بالایی روبرو بالا میرفتیم هوای سرد و برفسنگین
شب قبل با عث شده بود که من دستهایم را زیر بقل پنهان سازم تا ازگزند
سرما بدور بماند در همین هنگام بود تقریبا به بالای بلندی رسیده بودمکه ناگهان سنگی از زیر پاهایم سر
خورد والبته مابقی داستان روشن بود ،افتادم و تاکنار رود پایین امدم همه
بچه ها خودشان را به من رساندند تا ازسلامتی و حالم خبر دار شوند من فقط کمی
ترسیده بودم والبته کمی هم درد درناحیه کمر اما سعی کردم سریع بلند شوم
اینجا بود که هر کدام از بچه هامتلکی برایم پرتاب کردند اما خنده آور
آنجایی بود که متوجه شدم یکی ازکفشهایم
از پا بیرون آمده ونیست . بچه شروع به گشتن کردند اما انگار آبشده
در زمین فرو، نا امید گشتم وشروع به درست کردن پوششی برای پایم تاادامه
مسیر دهم که منیژه رسید لنکه ای از کفشش را در آورده بود و به مناسرار
در پوشیدنش چشمهای معصومش از پشت عینک ولبخند مهربانانش باعث می شدنتوانم
به او جواب منفی دهم و بااین قول که هر از چند گاه با یک دیگر عوضکنیم پذیرفتم
شاید یکی از دردناکترین لحظه های عمرم زمانی بود که اسم او را
در لیست اعدامیان دیدم یادش گرامی باد