‍‍‍‍سه شنبه ۲۲ مرداد ۱۳۸۷ - ۱۲ اوت ۲۰۰۸

خواهر مرجان

 

مهستی شاهرخی

 

 

چند وقت پیش با دختر جوانی آشنا شدم. جوانی خودم است. اگر همان روزی که به فرانسه رسیدم، درست همان روز را روز تولدم حساب کنیم، امروز می توانستم هم سن و شاید هم جای او باشم.

علائق مشترکی داریم: تئاتر!

و فرق زیادی داریم: رقص

در ایران هرگز جرئت نکردم به کلاس رقص بروم و رقصیدن یاد بگیرم. با وجود این که خانواده مادری ام هنرمندان زیادی داشت و پسرعموهای مادری ام از بنیانگذاران تئاتر مدرن ایران بودند به عنوان یک دختر ایرانی نتوانستم به عنوان یک سرگرمی به رقص بپردازم و این هارمونی تن و روان را در وجود خود پرورش بدهم. بزرگترین هنرم شاید دل به دریا زدن و رفتن به دانشکده ی تئاتر بود. همین و بس! رقص بی رقص! در حالی که ته ته های وجودم گاهی دلم می خواست برقصم و هرگز نمی شد چون رقصیدن را نیاموخته بودم. امروز کابوسم این است که مثل مادرم نرقصیده بمیرم.

دختر جوان اسمش "له آ" یا "لئا" است. براق و شفاف است! صندوقچه ای از مروارید و لعل و گوهر را مجسم کنید و توی فکرهایتان "لعیا" بنامیدش ولی "لئا" صدایش کنید. لئا در زندگی هنری اش، در زمینه رقص - تئاتر کار می کند. شاداب و پر نیرو است و چشمان روشن و بی غرضی دارد. از هر دری حرف زده ایم و وقتی که فهمید ایرانی هستم مثل بسیاری از فرانسوی ها گفت: آهان! مرجان!

به لئا گفتم: من اسمم مرجان نیست. مرجان اسم خواهر من است. اسم من مهستی است.

فرانسویان سخت شان است که نام مرا تلفظ کنند. "ه" را به کل حذف می کنند و نامم تبدیل می شود به "مایستی" طوری که گاهی دیگر با شنیدنش خودم را دیگر به جا نمی آورم. با لئا کمی تمرین تلفظ کردیم ولی می دانم یادش خواهد رفت. آدمها با شما آشنا می شوند با روحتان نزدیک می شوند و بعد،... دفعه ی بعد حتا اسمتان را هم یادشان نیست.

مرجان ساتراپیاین سالها خیلی ها مرا "خواهر مرجان" خطاب کرده اند ولی در سالهای اول سکونتم در فرانسه هرگز کسی مرا "خواهر مهتاب" صدا نزد. سالهای جنگ بود و جو ضد ایرانی خیلی قوی و رایج بود. بیخود نیست که مرجان ساتراپی وقتی داستان همان سالها را می نویسد در دوره ای از ایرانی بودن خود خجلت زده است و یک بار به ناچار خود را فرانسوی جا می زند و خود را "ماری ژان" معرفی می کند.

در آن سالها، در سالهای اول ورودم به فرانسه داستان بتی محمودی و "بدون دخترم، هرگز!" خیلی داغ بود و بحث روز بود. خیلی از خارجی ها با من رفتاری مثل خواهرشوهر بتی محمودی داشتند و یا مرا با خواهرشوهر و یا با مادرشوهر بتی اشتباه می گرفتند و گاهی می خواستند انتقام بتی محمودی را از من بگیرند و درجا شهیدم کنند.

لئا مانند بسیاری از فرانسوی ها مرجان ساتراپی را می شناسد و کتابهای مصورش را خوانده است و فیلم پرسپولیس را دیده است. با لئا از مرجان ساتراپی حرف زدیم و پرسپولیس.

به لئا گفتم: "آنچه مرجان نوشته روایت نسلی از ایرانیان است که حکومت نادیده اش گرفت و هنوز هم نادیده می گیرد. روایت مرجان، روایت بسیاری از زنان مهاجر ایرانی است." اولین و آخرین سفرم به پرسپولیس به سالهای دبیرستان برمی گردد، به نوروزی در پانزده سالگی. به لئا گفتم: "خیلی دلم می خواهد پیش از اینکه به کل ویرانش کنند سفری به پرسپولیس داشته باشم." لئا به من گفت: "اسمت یادم نمی رود چون خواهر مرجان هستی" و هر دو با این حرفش خندیدیم.

- خواهر مرجان! خواهر مهتاب!

بدون دخترم هرگزمیریل، یکی از بهترین دوستان زندگی ام که سرطان او را از من گرفت، در اولین دیدارمان می خواست پوستم را غلفتی از جا بکند چون توی کتابی خوانده بود در ایران با مادام بتی خانم محمودی خوش رفتاری نشده است.

اولش به او گفتم کتاب بتی محمودی از نوع ادبیاتی نیست که مورد سلیقه ام باشد و الان خیلی کار و درس دارم ولی میریل خشمگین تر از این حرفها بود و ول نمی کرد تا جایی که از شدت کلافگی گفتم:

بدون دخترم هرگز"ببین اگر من بروم و از نوع میهمان نوازی تو به عنوان فرانسوی بنویسم و بگویم برای اولین بار به خانه ی یک فرانسوی رفتم و او نزدیک بود کله ام را از جا بکند و به خاطر بتی محمودی با من دعوا کرد چه می کنی؟ تو هیچ مرا نمی شناسی و ببین چقدر با من بدرفتاری می کنی؟" میریل کمی آرام شد و در این آرامش بود که به او گفتم: "من خواهرشوهر بتی نیستم و مهتاب اسم خواهر من است و متاب محمودی هم مثل خواهر من است و فرض کن، من و متاب خواهریم و گیر خانواده ای متعصب افتاده ایم و حالا چه باید بکنیم؟" با وساطت دوستان میریل کاملاً آرام گرفت و دست از پرخاشگری به من برداشت. بعدها به مرور همدیگر را شناختیم و با هم دوست شدیم. روزی بود که به پانصد فرانک پول احتیاج داشتم و کسی نبود، همان میریل نازنین با دو چوبدستی، پنج طبقه ی محل کارم را بالا آمد و پول را به من قرض داد و من آن فرشته ی جیغ جیغو را هرگز فراموش نمی کنم.

مرجان ساتراپیدیروز سر کار توی فکر بودم که ناگهان کسی از کنارم گذشت و صدایم زد: سلام خواهر مرژان!

با تعجب برگشتم و نگاهش کردم، مقابلم دختر جوان زیبایی را می دیدم با موهای بلند و در پیراهن آبی بلند. یک فرشته آبی پوش با چشمانی آبی، درست مثل مریم مقدس های توی کلیسا! با تعجب نگاهش کردم و نامش یادم نیامد.

لئا به من گفته بود اسمم یادش نمی رود چون "خواهر مرجان" هستم و هر دو با این حرفش خندیده بودیم حالا اسمم یادش رفته بود و فقط یادش مانده بود خواهر مرجان هستم ولی این من بودم که هیچ چیز یادم نمانده بود و هیچ نمی دانستم او خواهر کی است و یا اصلاً خواهری دارد یا نه!

از تعجب درنمی آمدم چون هر چه به ذهنم فشار می آوردم او را به جا نمی آوردم، آخر بار اولی که دیدمش لباسش کرم و قهوه ای بود و شلوار به پا داشت و رنگ چشمانش روشن و خاکی و یا عسلی بود ولی حالا این فرشته با این چشمان درشت آبی و در این پیراهن بلند آبی کیست؟ آخرش مجبور شدیم دوباره خود را به دیگری معرفی کنیم. لئا دوباره نامش را گفت و من دوباره خودم را معرفی کردم و سعی کردیم دیگر نام دوستان مان را فراموش نکنیم. لئا آمده بود بپرسد نمایشی که دیشب دیده ام چطور بوده است و آیا به زحمت دیدنش می ارزد یا نه و بعد هم به من بگوید که دارد نمایش جدیدی را تمرین می کند.

مرجان ساتراپیوقتی لئا دور می شد، من به خواهرانم فکر می کردم.

به همه ی مهتاب ها!

و به همه ی مرجان های کوچک!

چقدر دلم برای همه ی خواهرانم تنگ شده!

آیا کسی به فکر نجات خواهران کوچک من است؟

چه کسی خواهران مرا از دست این خواهران زینب نجات خواهد داد؟