‍‍‍‍دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷ - ۱۰ اوت ۲۰۰۸

آفتاب هنوز نمرده است

 

 

 

 

میرسد شب

در هیا‌هوی خفا شانی

که جشن خون بپا کرده‌اند.

اینجا انتهای خط جاهلیت است

که احساس را به گلوله و چوبه دار فروخته‌اند.

 

به هنگامی که

در جشن تیر‌باران،

عشق را بر شانه احساس و عاطفه،

در تابوت زمان

تشییع می کنند،

هلهله ای برپاست

در هیا‌هوی گورستان

که شرم از تیر رس نگاه زندگی پنهان می شود!

 

گلواژه‌های خون بار عاشقان را

دانه دانه

در باغچه ذهنم کاشتم

تا با خاطره‌های زندانم

که حکایتی پنهان بود

شراره شراره

در نگاه یخ زده‌ات

آتش عشق‌شان را شعله‌ورسازم.

 

آنجا در کنار تیرک‌ها

پشت میله های بهم گره‌خورده،

آنجا در کنار دیوارها

که با نگاه غم بارت

به جشن اعدام پروانه‌ها کشانده میشوی

نمی‌خواهم نظاره‌گر باشی!

 

بگذار

جباران بی نام و نشان

که شرف را به چوبه‌ دار و گلوله فروخته‌اند

در جشن خدای خون

آیه های شادی سر دهند.

 

 

دیر نیست

که شراره های عشق‌شان را

به شهادت خونبارش

بر آشیان خفّاشان بیفکنیم

و فریاد بر آوریم

آفتاب هنوز نمرده است!

 

ی. صفایی

 

7 جولای 2007