سه شنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۶ - ۱۸ مارس ۲۰۰۸

همنشين بهار

 سفرهِ هفت‌سین در هُتلِ اموات 

 

حدودِ ۲۰ سال پیش همین روزها در «هُتلِ اموات» در اصفهان،  زندانی بودم.

«هُتلِ اموات» یعنی چه؟

زندانیان سیاسی به طنز به یکی از «شکنجه ـ خانه» های اصفهان که گویا پیش تر اصطبل اسب‌هایِ باغ کاشفی (از سرمایه داران اصفهان) بوده ـ «هُتلِ اموات» می‌گفتند که یک معنی اش این بود که هرکس پایش به آنجا برسد دیگر «آخر ـ عاقبت»ش با خدا است و فاتحه‌اش خوانده شده...

به این زندانِ بی نام و نشان که از شهر خیلی پرت بود ــ همهِ مقامات حکومتی دسترسی نداشتند و عملاً ورود به آن جز با تأئید دادستان و افراد ویژه اطلاعات ممکن نبود.

زندانِ دستگرد و نیز زندانِ سپاه، علنی و مشخص بود اما « «هُتلِ اموات» » نه.

البّته در اصفهان، سال ۶۰ با نظر یکی دو نفر از افراد سپاه که گرایشاتِ اصلاح طلبانه داشتند، زندانی شیک و مدرن در خانه مصادره شده یکی از اعیان برپا شده بود که فقط و فقط زندانیان ویژه و به قول خودشان «تربیت پذیر» را تحویل می‌گرفت. 

شاید آن ها می‌خواستند سبکِ ماکارنکو را در کتاب История  педагогики  داستان پداگوژيكي  یا «قصه تعلیم و تربیت» دنبال کنند، غافل از آن که نظرگاه «ماکارنکو» از بنیاد متفاوت بود. 

نباید از حق بگذرم که بانیان این زندان ویژه، کَلکی در کارشان نبود و نمی‌خواستند مثلاً با پنبه سر ببرند و اینجا داستانِ کبوترها و بازها و حلوا و چماق صدق نمی‌کرد. 

 «در دستگاه فکری خودشان» معتقد بودند زندانیان نیاز به هدایت دارند و ما باید کوتاهی‌های نظام را با رفتار درست جبران کنیم.  

در حالیکه برخی زندانیان در سپاه اصفهان یا اماکنی چون باغ کاشفی تا حد مرگ شکنجه می‌شدند و امثال آیه الله طاهری و مرحوم خادمی، و نیز آقایان مظاهری و هدایتی و دیگر حجج گرام...توجیه می‌کردند و کک شان نمی‌گزید ــ در آنجا به زندانیان اجازه می‌دادند اخبار رادیویی همه کشورهای خارجی و نیز در مواردی رادیو مجاهد را (بدون پارازیت) بشنوند و بعد می‌آمدند اخبار جمهوری اسلامی را هم می‌گذاشتند و بحث می‌کردند...

برخی نشریات مارکسیستی، روزنامه مجاهد و یا کتاب «تبیین جهان»، (درس های مسئول اول مجاهدین) را مطالعه جمعی می‌کردند و گاهاً به زندانیان از صبح تا غروب مرخصی می‌دادند.

گویا به امثال لاجوردی راپورت می‌دهند و او به آنجا سر می‌زند و برای همیشه، درِ آن زندانِ شیک و پیک،  تخته می‌شود...

***

 برگردیم به «هُتلِ اموات»...

این زندان علاوه بر حدود ۲۰ سلول انفرادی و نیز سلول‌های دو، سه نفره و یک سالن جمعی، (که مشرف به حیاط کوچکی بود) ــ محلی هم برای شکنجه زندانیان داشت... لابد قسمتی هم ویژه زنان زندانی بوده که اطلاع ندارم. می‌دانم که جانباختگانی چون مهین جهانگیری خواهر دلیر «الله قلی جهانگیری» در باغ کاشفی زندانی بوده اند...

من آنجا تبعیدبودم و شکنجه نشدم، امّا چون زمان زیادی در آن سلول ها بودم و از جمله به دلیل بی آفتابی به قول نگهبانان زندان رنگ صورتم مثل گچ شده بود ـ یک نفر آنان دلش سوخت و روزی گفت اگر کتابی بخواهی که مانعی نداشته باشد که کار دست من بدهد، بگو تا بیآورم به شرط اینکه در بند عمومی موجود باشد.

آدم ِخوش‌قلبی بود. چند روز بعد «مسیحِ باز مصلوبِ»کازانتزاکیس را که می‌خواستم آورد. عجبا که گفت اگر پرسیدند نگو کی داده، بگو همین جا بود...

من «کازانتزاکیس» را که همچون دکتر شریعتی «همسفرِ تاریخ و همنشینِ اساطیر» بود، دوست داشتم (و دارم). این سرگشته راه حق که به دنبال خدا به هر دری زد و عاقبت او را در کفر و در شکوفه درخت بادام جُست، او که از مسیح و بودا و لنین و نیچه و زوربا...عبور کرده و هیچکدام نتوانسته بودند روح بیقرارش را آرام کنند...او که بر سنگ قبرش نوشته شده نه امیدی به کسی دارم و نه هراسی...او که جار میزد مقام عقائد پائین تر از مقام یک روح خلاقه است... ــ اکنون با کتاب مسیح باز مصلوب به سلول من آمده بود و من شاد و شنگول بودم. 

خوشبختانه مدتی از تنهائی بیرون آمدم و با یک زندانی فرزانه و به راستی بزرگوار هم سلول شدم. 

هنوز کتاب پیش من بود و قرار شد بار دیگر همراه او بخوانم. شب ها که چراغ ها خاموش می‌شد، وقت مناسبی بود. در سلول،  سینی و لیوان و بشقاب و نمکدان و...داشتیم.

به پیشنهاد من نمکدان را از «کَره» ای که صبحانه با مرّبا می‌دادند ـ پُر کردیم و از نخِ پتوها فتیله ساختیم و شب که می‌شد این چراغ کوچک را که مثلِ خورشید پر نور بود! روشن می‌کردیم و زیر آن نور دوست داشتنی که از هر ماه و ستاره ای زیباتر بود ـ داستان مانولیوس، و سرگذشت پر ماجرای او را در مسیح باز مصلوب می‌خواندیم.

(مانولیوس، نام قهرمان کتاب مسیح باز مصلوب است، چوپان فقیری که رو در روی ستمگران، یعنی گرگ و روباه و موش ِ زمانهِ خویش می‌ایستد)

داستان را که می‌خواندیم یک جا گریه‌ام گرفت. برای مانولیوس که سمبل همه رنجدیدگان میهنم نیز، بود. همو که نامش بر برف نوشته بود و خورشید ذوبش کرد و آب آن را با خود برد...

برای مظلومیتِ او که همه، با اینکه می‌دانستند بر حق است، تنهایش گذاشتند...بلند بلند گریستم.

دوستم خندید و گفت:

بابا جون این قصه است، می‌دونی قصه است، مَتل است. واقعی نیست که گریه می‌کنی...

البته فوری گفت: نه، تو حق داری...همه جا پر از مانولیوس و نیز کشیش‌ها و تاجرانِ کثافت و بی مقدار است که با قیصر می‌سازند و خدا را هم به بازی می‌گیرند...همین الآن این رحمان شجاعی یا مهرداد آغر که آش و لاش‌شان کرده‌اند نعل بالنعل مانولیوس هستند...

امثال آیه الله[...] و این کرباسچی بی پدر و... که مدتها در اصفهان استاندار بوده و معنی طلم و ستم را خوب می‌فهمد هم دشمنان مانولیوس هستند. و بعد جوش آورد، آمپرش بالا رفت و فحش داد:

خار مادر ق... ها. بی همه چیزا...

خواهش کردم فحش نده، در شأن ما نیست. داد زد پس اشک ریختن خوب است؟

به قول همین کازانتزاکیس در میان گرگ ها اگر گوسفند باشیم ما را می‌دَرند...اعتراف می‌کنم از من بود که چشم داشتم، «دیدِ» بهتری داشت!

گفتم اشک در برابر سختی ها و ستمگران ذلت است، اما اشک من و تو،  آهِ مظلوم است و آهِ مظلوم که هیچ ظالمی نمی‌تواند روبرویش بایستد و رسوا نشود ـ به آسمان می‌رود. گفت باباجون کدوم آسمون؟ والله تو خیلی رومانتیکی...

 آن روزهای خوب گذشت و آن دوست فرزانه و بینا را که با شعر و ترانه مونس بود، از پیشم بردند و باز،  تک و تنها شدم.

هنوز هم بعد از بیست سال یاد او هستم...چه صدای زیبائی داشت.

روزهای بعد در سلول بغلی یکی دَم و دقیقه در می‌زد و برادر برادر از زبانش نمی‌افتاد. در را که باز می‌کردند بلند می‌پرسید:

برادر غسل چه جوری می‌کنن؟ من جنوب شدم...و پاسدار مربوطه هم به تفصیل شرح می‌داد که غسل دو نوع داریم ترتیبی و ارتماسی...

کلافه شده بود که آخه این چه سئوالاتی است. آنقدر مسخره می‌آمد که گفتم بابا لابد خودشون دارند ما را فیلم می‌کنند. اما یکی دو روز بعد در صف توالت همان سئوالات مشابه را با همان صدا، شنیدم. 

دستِ بر قضا روز بعد اشتباهاً او را به سلّولِ من آوردند. از صدایش شناختم. بعد از سلام و علیک پرسیدم مرد حسابی این چه سئوالاتی است که هر روز هر نگهبانی عوض می‌شود می‌پرسی؟ چشمکی زد و گفت عمدی این کارا می‌کنم. پرسیدم که چی؟ گفت خرشون می‌کنم بلکه آزادم کنند.

دَمغ شدم و گفتم همین جا هم میشه آزاده بود. ببین غسل اصلاً یعنی شستشو و پاکی، امّا تو با این سئوالات فضا را آلوده و کثیف می‌کنی. آیا در صف توالت زندانیانی را ندیده ای که از شدت شکنجه، دیالیز شده اند؟ لطفاً از این سلول، این سئوالات را نپرس.

زود او را بردند. از «شاهین شهر» اصفهان بود و در رابطه با مجاهدین دستگیر شده بود. البته از همان شاهین شهر، امثال رحمان شجاعی دلیر و بُرنا هم بودند. کسانیکه گرچه شکنجه گران به آن ها فحش می‌دادند، گرچه زیر فشارهای طاقت فرسا بخش اعظم اطلاعات‌شان را می‌گرفتند، اما در برابر آرامش و وقارشان لنگ می‌انداختند.

از فدائیان:

·        اسفندیار قاسمی  مُعلم با احساس خوزستانی و نیز قادر جرّار، آن انسان شریف (تنها مارکسیست هایی که با موج قتل عام سال ۶۷ اعدام شدند) 

از مجاهدین:  

·        مهرداد (محمد رضا) آغر

·        جعفر قنبری کرمانی   

·        فرخزاد اتراک (علی) 

·        رحمان شجاعی که به عمرم ندیده ام کسی اندازه او شکنجه شده باشد،

·        برادری اهل سبزوار [...]  

از آرمان مستضعفین:

·        برادران طباطبایی... ــ  از جمله زندانیانِ «هُتلِ اموات» بودند که اعدام شدند.

 کسان دیگری هم از این زندان اعدام شده‌اند اما اطلاع دقیق ندارم.

فرخزاد و رحمان را دیده بودم. ماه بودند. ماه...

ای جان به فدای آنکه پیش دشمن  

تسلیم نمود جان و تسلیم نشد

ناگفته نماند پدر طباطبایی های شهید نیز روزی که بر سر مزارشان رفت، دق کرد و همانجا به خاک افتاد. نام برادر کوچک طباطبایی ها «محسن» بود...چه انسان های نازنینی. دائم ترانه شمع شبانه را می‌خواندند. طباطبایی ها  اهل قمشه (شهرضا) بودند.

***

و اما آنچه مرا به یاد آن روزها انداخت خاطره هفت سین نوروز است. 

می خواستم به هر قیمت شده در سلول زندان هفت سین نوروز را جور کنم.

گاه و گدار از ملاقاتی ها میوه می‌گرفتند و من هم یک سیب داشتم، سکه هم داشتم، علفِ کوچکی را هم از گوشه دیوار پیدا کرده بودم که بشود سبزی. از سماق و سمنو و سرکه و سنجد خبری نبود.

در سلول، حبه قند داشتم و به خودم گفتم چهار تا حبه قند می‌گذارم به نیّتِ سرکه و سمنو و سنجد و سیر...راضی نشدم. 

 تلاش کردم با تکه های پارچه، به حبه های قند، لباس سنجد و سیر بپوشم.

موفق شدم از خمیر نان و آب دهنم کمی چسب درست کنم، سپس با دندان تکه زردرنگی از زیرپوشم را کندم و به یکی از حبه های قند چسباندم. شد سنجد!

 چند حبه قند را هم دور تکه سپیدی پیچیدم تا شبیه سیر بشود و شد. از خیر آینه ماینه هم گذشتم.

حالا ۵ تا سین دارم و مانده بودم با سمنو و سرکه چه کنم...

سال به زودی تحویل می‌شد و من دستپاچه شده بودم. همین جور الکی با دست هایم سر و رویم را مرتب کردم.  اشک در چشمم و لبخند بر لبم با هم حرف می‌زدند...

زود آنچه را داشتم در سینی گذاشتم و با خودم گفتم سینی خودش با سین شروع شده و خود «سلول» هم یک سین... پس ۷ سین را دارم...

سیب. سبزی. سکه. سنجد. سیر. سینی و سلول

سپس در حالیکه هم می‌خندیدم هم می‌گریستم این شعر مولوی را زمزمه کردم:

از عشق زنده باید، کز مرده هیچ ناید

دانی که کیست زنده؟ آنکو ز عشق زاید

 

از ستم بيزار بودم و در نبرد بين تاريکی و نور کنار گود ایستادن را نمی‌پسندیدم، تن به پذيرش هيچ پاداشی ( هيچ پاداشی ) نداده و به هنگام نياز بزرگ نمی‌ترسیدم حتی به خدا و سرای جنت‌اش « نه» بگويم،  پس او برایم، نه مخلوقِ ذهن، نه روحِ اين جهانِ بی روح، نه توجيه‌گرِ شقاوت و اسارت و ازخود بيگانگی ـ که همدم، همنشین،  بهار، « راز رازها» و قانونمندی ِقانونمندی ها بود.

به خودم می‌گفتم اگر دستِ خدا از آستینِ قانونمندی ها بیرون می‌آید ـ پس چرا حاصلِ آن همه فداکاری باید ظلمت و تیرگی باشد؟  از مشروطیت به این سو کدامین روز بوده که سیاوشی به خاک نیافتاده و ابراهیمی در آتش نرفته است؟  آیا برآیندِ آنهمه جانفشانی، حکومتِ تزویر و ریا است؟  آیا مردم فداکار و فرهیختهِ ایران شایستهِ چنین حکومتی بودند که از پستان دین شیر دنیا می‌دوشد؟ آخر این چه قانونمندی است؟ چرا همه چیز وارونه است؟ دلم نمی‌خواست مثل شاعر شیراز بگویم

حافظ اسرار الهی کس نمی‌داند خموش.

*** 

وقت تحویل،  باران سئوال بر من می‌بارید... 

اگر دستِ خدا از آستینِ قانونمندی ها بیرون می‌آید ـ پس چرا حاصل آن همه فداکاری باید این حکومت سیاه باشد؟ اگر هم دست خدا از آستین توده ها بیرون می‌آید که آنها در بند گرفتاری های زندگی، اسیر و ابیرند و عملاً راه به جائی نمی‌برند، جیک بزنند سر و کارشان با کرام الکاتبین است...

ای خدای صبور و غیور، می‌گذرد این روزهای تلخ تر از زهر؟ 

کاسه صبر ما لبریز شده،

ای خدای «حّی و قیوّم» نگاه کن...

همه تباهی، همه سیاهی، مگر شب ما سحر ندارد؟

خدایا اگر کری، که بگو!...      

لابد «مُحوّل الحول و الاحوال» یعنی آنکه باید بجنبد و روز و روزگار را دگرگون کند ـ خود ما هستیم.

آیه ۱۱ سوره رعد که « إِنَّ اللَّهَ لاَ يُغَيِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّى‏ يُغَيِّرُوا مَا بِأَنفُسِهِمْ »

خدا سرنوشت هيچ ملتی را تا خود عوض نشوند، تغيير نمى دهد ــ‌ با من دعوا می‌کرد و به چالشم می‌گرفت...

کفرگوئی را کنار گذاشتم. خون یک نیایشگر در رگ هایم می‌دوید، به خودم هی زدم که زندگي هست، هميشه بوده و خواهد بود و اين يعني خدا...تمام کن دیگه، بَسه...  بهار در راه است.

سال نو در زد و یک‌راست آمد توی سلول... بازجو نبود که حتی از شنیدنِ صدایِ پایش می‌لرزیدیم. صدای پایِ بهار بود و بهار زیبا، نه «یکدستی» می‌زد و نه شلاق داشت... 

بهار  در زد و یکراست آمد توی سلول. نگفت آهای زندانی چشم بندت را ببند و رو به دیوار بایست. آمد توی سلول و کنارم نشست.

در این بهار به همنشین نیاز داشتم. «پوک‌ترين گردو نيز دوست دارد بشکنندش»، من که پوستهِ خشک همان گردو هم نبودم.

***

با اینکه تن و زمین را به رویاروئی ملکوت و آسمان کشیده بودم، با اینکه به زمین وفادار بودم و از کودکی با کسانیکه از امیدهای ابَر زمینی سخن می‌گفتند میانه نداشتم ــ صدا زدم:

یا مُقلّب القلوب و الابصار یا مُحول الُحول و الاحوال یا مُدبّر الیل و النهار حوّل حالنا الی احسن الحال...

ای که در دلها و دیدگان ولوله می‌اندازی و انقلاب می‌کنی، ای دگرگون کنندهِ روز و روزگاران،...شام تار ما را سحر کن

ولی خدا گوش‌ش بدهکار نبود و نیست... اصلاً سایه اش سنگین شده...

دوست ندارم قول کافکا را بپذیرم گه گفت: «همه چیز وَهم است».

هیچ چیز عَبَث و بیهوده نیست. هیچ چیز، اما شاید تمام اهداف و آرمان‌هايي كه فراتر از بشرند، بايد از بين بروند يا از بين رفته‌اند! و بشر خود بايد معناي زندگي‌اش را بسازد...

باید در این شب تیره و تار که دَم به دَم بيشتر در تاريكي فرو می‌پيچد، برخیزد و خودش، خودِ خودش  فانوس ها را روشن كند. خدا رفته مرخصی! 

راستی در این شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هائل ــ خدا کجاست؟ حّی و حاضر است؟ هست اما، ما کوریم؟ هر جا که باشیم هست؟ در جائی نیست جز همه جا؟...مگر قرار نبود از رگ گردن هم به ما نزدیک تر باشد؟  اما می‌بینیم غیب اش زده است.

شاید در زیر تعزیرِ این زمانهِ پر نیرنگ،  جان داده و ما او را کُشته ایم... شاید به قول نیچه، خدا مُرده است...

خدا نکند که خدا مرده باشد...