۳ مرد و ۱ زن و آن شب سیاه در سبزهزار!
نیلوفر رستمی
زنان
منتظر
تاكسی بودم كه تاكسی از دور پیدایش شد، تاكسی سفیدرنگ با خط نارنجی. یكربعی میشد
كه ایستاده بودم. دو تعمیركار ماشین كه همان نزدیكی كار میكردند شاهدند كه چقدر
ماشین از كنارم رد شدند و بوق زدند اما من سوار نشدم...
و من، همسر فریبا، كمی از ساعت هشت گذشته بود كه در شهر صومعهسرا،
35 كیلومتر مانده به لاهیجان، همانجا كه زنم را سوار كردند، داشتم كركرة مغازهام
را میكشیدم پایین. من نباتفروش هستم...
و ما ۵ قاضی و دیگر اعضای محترم دادگاه و وكلای پرونده،
مستحضر هستید كه بالاخره در آن ساعت شب مشغول به كاری بودیم و یقیناً نمیدانستیم
تا چند روز دیگر با پروندة جدیدی روبهرو خواهیم شد، حادثه خبر نمیكند...
و ما معلوم نیست در ساعت 8 شب 24 خرداد چه میكردیم! اما بههرحال
زندگی داشت یك روز دیگرش را تمام میكرد و ما همگی در این آگاهی شریك بودیم كه
تاریكی رختخواب اتفاقهای ناممكن است...
*
این، گزارشی از یك تجاوز است به روایت آدمهای مختلف و فقط تكهای از یك
حجم بزرگ. قضاوت كردن و تشخیص درست و نادرست حرفها در چنین پروندهای میماند به
عهدة آنان كه قرار است قضاوت كنند. ریز ماجرا هم لابد میماند برای آسمان آبی و
ستارههایش و خدایی كه همان نزدیكیها بود، یقیناً.
یك
ماه بعد از شب 24 خرداد، وكیلی به نام محمد افشینفر با مجلة زنان تماس گرفت و خبر
داد: «سه مرد به زنی متأهل در نزدیكیهای جنگل سیاهكل تجاوز كردهاند. زن شكایت
كرده است اما بدون اطلاع همسر... آخر میدانید كه مردها بالاخره متعصباند، نمیتوانند
این مسائل را بپذیرند...»
اما مگر میشود بدون اطلاع همسر؟
یعنی همسرش متوجه نمیشود؟ý
○ فكر نمیكنم. فوقش هم بفهمد نهایتاً طلاق میگیرند. زن همة اینها را پذیرفته و
مُصر به شكایت است. به همسرش گفته برای ماجرای سرقت شكایت كرده، آخر كیف و ساعت و
حلقهاش را هم دزدیدهاند. میآیید رشت؟
میآیم.ý
*
ساعت 20/8 صبح روز یكشنبه 31 تیر، مقابل دادگاه تجدیدنظر استان گیلان، افشینفر،
وكیل پرونده، منتظر ایستاده. كمی آنطرفتر فریبا (شاكی)، زنی 27 ساله، درشتاندام
و چادر و مقنعهپوش، به همراه مادرش كه او هم چادر به سر دارد، ایستادهاند.
چهل دقیقة دیگر اولین جلسة دادگاه شروع میشود. یكماه از اتفاق با پشت سر گذاشتن
دو جلسة بازپرسی و بارها رفتوآمد بین كلانتری رشت و لاهیجان گذشته است.
فریبا، میتوانی حرف بزنی؟ý
○ بله.
زیر
نور آفتاب در جمع چهارنفری، همانطور كه عابران از كنارمان رد میشوند، از تجاوز
میگوییم، همانجور كه مادربزرگم از سیبزمینیهای پوستكندهاش در آشپزخانه میگوید.
نه فرصتی برای وحشت است و نه همدردی، فقط خودكار است كه تندتند كلمات به زبانآمده
را میخورد و خشخش كاغذ و خیابانی پر از آدم.
«ساعت
نزدیك هشت بود كه از خانة دوستم در لاهیجان آمدم بیرون، میخواستم بروم رشت پیش
مادرم. بالاخره بعد از یك ربع تاكسی پیدایش شد. جلو پیرمردی نشسته بود كه كمی بعد
پیاده شد. آنوقت بود كه به راننده گفتم دربست برسانَدَم ایستگاه رشت. دیرم شده
بود. كاش آژانس گرفته بودم. خدا نصیب نكند.»
چرا نخواستی همسرت
متوجه شكایت شود؟ý
○ خانم، زندگیام در خطر است، من فقط دو سال است كه ازدواج كردهام، بعد هم چرا
ناراحتش كنم، خودم كم ناراحتم؟ ترس هم دارم، خیلی پرزور و قویهیكل است، میترسم
برود كس و كارشان را شل و پل كند.
كمی
مكث میكند و بعد میگوید: «هر سؤالی داری بپرس. من شغل شما را درك میكنم. مدتی
در روزنامة ... در رشت نوار پیاده میكردم اما بعد ازدواج كردم و خانهدار شدم.»
افشینفر كه تا آن لحظه كنار ما ایستاده بود و احتمالاً نگران بود كه موكلش حرفی
نزند كه به ضررش تمام شود با گفتن این جمله كه «راحت باشید، خانمها»، رضایت میدهد
كه برود و در گوشهای از محوطة جلو ساختمان دادگاه بایستد...
حالا
من ماندهام و او و حضور دلواپس مادرش كه در قدمزدنهای پیاپی در كنار ما معنا
پیدا میكند و خیابانی كه در آن هیچكس گمان نمیبرد بدن این زن كه حالا چادر سیاه
دورش را گرفته یك ماه پیش صحنة تاختوتاز سه مرد جوان بوده است.
«خانم،
نفسم درنمیآمد، گفتم: تو را به فاطمه، تو را به علی ولم كنید، من زن شوهردارم. میخواستند
مرا بكشند، گفتند: چوب را بكنیم تو... چوب بزرگ بود، این هوا... [با دست اندازة
چوب را نشان میدهد و میزند زیر گریه... ] كجا بودم؟ آهان، گفتم دربست برسانَدَم
رشت، كمی بعد نمیدانم این به آن زنگ زد یا آن به این... صدای زنگ تلفن را نشنیدم
فقط یكهو فهمیدم دارد با تلفن حرف میزند. میگفت: خوب میآیم. صبر كن. كمی جلوتر
پسر جوانی را سوار كرد كه كنار من نشست. اعتراض كردم كه چرا مسافر زدی. اول گفت:
دوستم است، شما ببخشید. بعد كه اعتراضم بیشتر شد، راننده گفت: خفهشو. پسر كناریام
هم چاقو درآورد. گفتم: چیكار میكنید؟ دیوانه شدید؟ ولم كنید بروم... راننده گفت:
خفهشو، صدایت را ببر. چنگ زدم به پشت گردن راننده، یك لگد هم زدم به پهلوی كناریام
اما انگار به دیوار خورده بود. خانم هیكل چاقم را نگاه نكن، هیچ زوری ندارم، اما
نمیتوانستم كه هیچ كاری هم نكنم. داشتند مرا با خودشان میبردند. كناریام سرم را
گرفت لای زانوهایش، چاقو را هم آورد جلو صورتم. گریه میكردم، میگفتم: بگذارید من
برم. راننده میگفت: ما بسیجی هستیم، باید به حرفهایمان گوش كنی، باید لال بشوی.
بعد مدتی بالاخره گذاشتند بیایم بالا و راست بنشینم. حلقه و ساعتم را درآوردم. سی
هزار تومان هم همراهم بود. آخر، خانم، من همیشه پول زیاد برمیدارم، خوب شاید
اتفاقی افتاد، لازم میشود. گفتم: اینها را بگیرید، ولی بگذارید بروم. كناریام میخندید،
میگفت: من كرم، نمیشنوم. از یك خیابان گذشتیم كه اسمش سیدعلیاكبر بود، گفتم یا
سید... كمی جلوتر، تاكسی جلو یك سمند ایستاد. رانندة سمند آمد و سرش را آورد توی
ماشین، مرا دید و خندید و گفت: امن است، خیالت راحت. گفتم: چه میگویید، دیوانه
شدید؟ گفت: من بسیجیام، نگران نباش، اینها را تنبیه میكنم. نمیدانستم چه را
باور كنم، مسخرهام میكردند. هنوز هم نمیدانم راست میگفتند بسیجیاند یا نه.
ý چرا داد نزدی؟
○ خانم، آنجا خلوت بود، شمال را كه دیدی، خیلی از خیابانهایش خلوتاند. یك بار كه
سرم را بلند كردم، دیدم روی تابلو نوشته: 15 سیاهكل. فقط فهمیدم نزدیك سیاهكلیم.
توی كلانتری متوجه شدم جایی كه مرا بردند نزدیك روستایی به نام سوختهكوه بوده و
محل زندگیشان همانجاست. نزدیك خانهشان این كار را با من كردند، باورتان میشود؟
[چند دقیقه مكث میكند، انگار توی فكر است و با پشت دست اشكهایش را پاك میكند. ]
خانم، حتی اگر داد هم میزدم كسی شك نمیكرد. وقتی دو تا ماشین كنار هم پارك شدند
و آدمهایش با هم حرف میزنند جای شك نمیماند. شما بودی شك میكردی؟ بعد كاری هم
میكردی؟ نه، بهخدا میترسیدی و فلنگ را میبستی. شب بود خانم، هیچ فریادرسی
نبود. ماشینها دوباره راه افتادند، كمی جلوتر به یك بیشهزار رسیدیم، ماشین را
نگه داشتند، كسی كه چاقو دستش بود هلم داد پایین، خودش هم با چاقو افتاد پشت سرم،
میگفت اگر داد بزنم چاقو را میزند به پشتم. وسط بیشهزار را به اندازة دو تا
ماشین صاف كرده بودند. از قبل حرامزادهها آماده كرده بودند. یكیشان آمد سمتم.
گفتم: «من زنِ شوهردارم، ایدز دارم، مریضم. ولم كنید، مگر خودتان ناموس ندارید؟»
دستش را كرد توی مانتوم، داشت دكمههایم را باز میكرد.
*
وكیل اشاره میكند كه برویم داخل. ساعت 10 دقیقه به 9 است، 10 دقیقة دیگر دادگاه
غیرعلنی در شعبة 11 به ریاست حجتالاسلام كاشانی برگزار میشود.
در راهرو، سه متهم پرونده دستبندبهدست كنار هم نشستهاند. پسرهای جوان با
شلوارهای راحتی یا ورزشی و بلوزهای اسپرت ظاهراً با لباسهای زندانشان آمدهاند
تا در اولین جلسة دادگاه از خود دفاع كنند. صورتهایشان رنگپریده است و چشمهای
یكیشان حتی بسته، انگار كه از رختخواب مستقیم آمدهاند اینجا. وكیل متهمان سن
آنها را اینطور عنوان میكند: «24، 26، 28 ساله.» وكیل فریبا میگوید: «دقیقاً
نمیدانم، 23، 27 و 30» و پدر یكی از متهمها میگوید: «والله 23، 24، 25 بهگمانم...»
اما آنها خودشان چیزی نمیگویند جز اینكه «ولمان كن بابا... ما كاری نكردیم، حرفی
هم نداریم.» و یكی از آنها اضافه میكند: «وكیل داریم، با وكیلمان حرف بزن.»
*
«داشت دكمههایم را باز میكرد. یكی از دكمهها چند روز پیش افتاده بود، بهجایش
سنجاق زده بودم، نمیتوانست بازش كند، ول كرد، از خیرش گذشت. راننده رفت از صندوق
عقب ماشین چوب آورد. اولین ضربه را به قوزك پایم زدند، افتادم زمین. دوباره بلندم
كردند. نمیدانم چقدر طول كشید كه همینطور سرپا ایستاده بودم، خجالت میكشیدم،
درد داشتم، خوار شده بودم. میگفتند: بنشینی، میزنیمت. بعد یكیشان رفت از صندوق
عقب ماشین زیرانداز آورد، انداخت روی زمین. خواباندنم، كیفم را خالی كرد روی زمین،
كارت كتابخانهام را دید، اسمم را خواند، خندید و گفت: پس تو فریبایی... فریبا!
مسخرهام میكردند، حرفهای زشت میزدند، با چوب میزدند تا رضایت بدهم. در جوابیة
پزشكی قانونی، آثار زخمها نوشته شده: قوزك پایم، كشالة رانهایم، باسن، دو تا دستها
و سینة سمت چپم همه كبود و زخم شده بود. بعد یكیشان چوب را گذاشت روی سینهام كه
تكان نخورم نمیدانم چقدر طول كشید، دیگر نمیفهمیدم، داشتم از درد و غصه میتركیدم،
هیچ كاری نمیتوانستم بكنم. وقتی بلند شدند، رانندة سمند گفت: بكشیمش. چوب را
بكنیم... چوب توی دستش بود و من پایین پاهایش خوابیده بودم، گفتم: یا فاطمة زهرا،
بفرما كارم تمام است. چوب را میچرخاند توی هوا و من پایین پاهایش خوابیده بودم و
هر لحظه فكر میكردم الان چوب فرود میآید.»
*
جیغ زنی فضای راهرو را پر میكند، مادر یكی از متهمهاست، همان كه كنار مادر فریبا
پشت درِ شعبة 11 نشسته بود، حالا افتاده روی زمین جلو پاهایش. مانند مادر فریبا
چادر به سر دارد، دمپایی به پا و چهرة آفتابسوخته و دستهای تركخورده.
«خانم ببخش، اینها جوانی كردند، غلط كردند، احمقاند، شیطان گولشان زده.»
مادر فریبا سر تكان میدهد و او كه زمین افتاده همچنان به خواهشهای خود ادامه میدهد:
«ببخش، ببخش.» دختری دستش را میكشد و با اشاره میخواهد كه تمام كند. خانوادههای
متهمان همه آمدهاند و حالا چند نفر دیگرشان هم به این جمع اضافه شدند.
مادر فریبا: «چرا باید ببخشم؟ اصلاً خود او [اشاره به فریبا] باید رضایت بدهد، من
چه بگویم؟ مگر با من این كار را كردند؟»
مادر از زمین بلند میشود و بهآنی میرسد جلو فریبا: «خانم، اینها یك گهی خوردند،
تو بزرگواری كن. كنیزت میشوم. آب و جارو میكنم خانهات را. گه خوردند.»
فریبا میگوید: «اگر با دختر و خواهرتم هم این كار را میكردند باز هم میگفتی
حالا یك گهی خوردند؟»
دختر كوچك دوباره میآید و این بار با خشم مادرش را بلند میكند. مادر میگوید:
«این دختر كر و لال است. هر شب برای نجات برادرش دعا میكند. به خاطر این ببخش.»
فقط پنج قدم كافی است كه متهمان را به فریبا برساند. در فضای كوچك راهرو همه در یك
كانون جمع شدهاند. یكی از متهمها زیر لب چیزی میگوید و مردی كه احتمالاً پدرش
است به او تشر میزند.
اگر به رأی پنج قاضی، حكم این پرونده تجاوز اعلام شود مجازات متهمان اعدام خواهد
بود. حالا خانوادهها خوب این را میدانند و ترسیدهاند. هرچند كه هنوز با اعلام
حكم فاصلة زیادی است.
فریبا درست روبهروی متهمان ایستاده و نگاهش به جلو است. اگر جهت نگاهش را دنبال
كنی، بیبرو برگرد به جایی میرسی كه متهمان نشستهاند. آنها تقریباً 20 روز بعد
از آخرین جلسة بازپرسی در كلانتری با هم روبهرو شدهاند. بعد دقایقی دو متهم
سرشان را زیر میگیرند، میماند نگاه یكی از آنها و فریبا كه بههم قفل شده است.
نمیدانی فریبا میخواهد تمرین مقاومت كند یا به متهمان نشان دهد كه سخت و محكم سر
جایش ایستاده و خیال عقبنشینی ندارد. لحظهای بعد دوباره نگاهش میرود به كف زمین
و یكراست میرود به گوشة دیگر سالن، پنهان از آنها، و تا لحظة شروع دادگاه از جایش
تكان نمیخورد.
*
«چوب را میچرخاند توی هوا و من پایین پاهایش خوابیده بودم. آن دو نفر كه حالا
ایستاده بودند جلوِ ماشین صدایش كردند، چوب را انداخت زمین و رفت كنار ماشین پیش
آنها، لابد میخواستند تصمیم بگیرند كه با من چه كنند. مانتویم پاره شده بود،
روسریام از سرم افتاده بود، خانم خدا نصیب نكند. راه فراری نبود، من هم دیگر نمیتوانستم
بدوم، اصلاً میترسیدم دوباره كتك بخورم. بالاخره یكیشان آمد و گفت: بلندشو.
دوباره چاقو را گذاشت پشتم. تا سوار ماشین نشدم باورم نمیشد كه گذاشتند زنده
بمانم. این بار سوار سمند شدیم و رانندة تاكسی جلوتر رفت. دوباره سرم را زیر گرفت
و چاقو را جلو صورتم. بعد مدتی جایی نگه داشتند، گفتند: پیاده شو. فلكة جانبازان
رشت بود، دیگر میدانستم كجام. گریه كردم، گفتم: كمی پول كرایة تاكسی به من بدهید.
آخر همة پولهایم را برداشته بودند. یكیشان 1000 تومان بهم داد.»
*
ساعت نزدیك 10 است و هنوز از نمایندة دادستان خبری نیست. تا آمدن او، جلسة دادرسی
به تعویق میافتد.
قاضی كاشانی راضی نمیشود گفتوگو كند و فقط میگوید: «خانم، برای چه اینهمه راه
آمدید اینجا؟ در تهران خودتان كه از این پروندهها زیاد است!»
مادرهای متهمان هم هیچكدام حرف نمیزنند: «برو از مردها بپرس.» هر سه پدر كنار
یكدیگر ایستادهاند. یكی از پدرها داد میزند: «برگرد تهران، من حرفی ندارم، بقیه
هم حرفی ندارند.» و میرود گوشة دیگر میایستد.
اما یكی از پدرها با لبخند میگوید: «باباجان، بیا خودم بهت میگویم. اینها جوانهایی
هستند پاك، شستهورفته، جزء اوباش نیستند. بچههای ناز لاهیجاناند. بچة من حتی از
تاریكی هم میترسد، آنوقت چطور ممكن است چنین كاری بكند؟ سابقه؟ نه عزیزم، هیچكدامشان
تابهحال پرونده نداشتند. ما از شورای محلهمان برای تأیید این پسرها امضا گرفتیم.
كار؟ نه، هر سه بیكارند. دیپلم دارند. بسیجی؟ بله هستند .من خودم كشاورزم، 6 تا
بچه دارم. تا حالا كه 47 سالم شده نیامدم اینجور جاها. من به پسرم میگفتم: برو
ازدواج كن، میگفت: با خرجهای زیاد الان نمیخواهم دختری را بدبخت كنم. حرف بدی
هم نمیزد، درست میگفت. حالا میشود كه او با یك زن اینطوری برخورد كند؟! شما
بگویید؟» و پدر دیگر میگوید: «اصلاً خانم، اینها یك بار هم نمازشان قطع نشده، هیچوقت
دروغ نگفتهاند. من تاكسی گرفتم كه پسرم باهاش كار كند، تا حالا شكایتی هم
نداشتیم. اگر واقعیت داشت من خودم پسرم را میكشتم. اما خانم، ما خودمان تحقیق
كردیم از این زن، جای خواهرم هستید، ببخشید، ولی دروغ میگوید كه شوهر دارد. همسایهها
گفتند 7 سال است طلاق گرفته! شوهری در كار نیست.»
پدر اولی، صاحب یكی از نازهای لاهیجان كه همچنان لبخند بر لب دارد، میگوید: «نمیدانم
چه میشود خانم عزیز، بههرحال میدانید كه در قانون حرف اول را زن میزند، بله،
زن! زن هر چه بگوید پسرِ من بیگناهم كه باشد محكوم میشود. طفلی، بندة خدا...
اینها نازهای لاهیجاناند.»
*
«پیاده كه شدم تازه فهمیدم باید شمارة ماشین را بردارم، اما فقط توانستم دو شمارة
اول را بخوانم: 27 ج یا م، تاریك بود، درست نمیدیدم. ساعت 1، 5/1 نصف شب بود، هیچكس
نمیتواند تصور كند چه حالی داشتم! هرچی بگویم نمیفهمی! خدا را شكر، اینجا را
شانس آوردم و زود یك پیكان قراضه پیدایش شد، سوار كه شدم راننده صورتم را دید و
گفت: دخترجان، چی شده؟ اول باید میرفتم داروخانه قرص الدی و بتادین میخریدم.
پول آنها را رانندة تاكسی داد، با من گریه كرد، همدردی كرد و گفت زمانة بدی شده.
ازش خواستم فردا بیاید جلو خانه و پولش را بگیرد، اما نیامد. وقتی رسیدم خانه،
برادرم بیدار بود. حال و روزم را كه دید مادر و خواهرم را صدا كرد. خواهرم جیغ میزد
كه چی شده. گفتم: هیچی، كیفم را دزدیدند، كتك خوردم. آن شب نفهمیدم چند تا قرص الدی
خوردم، همین یكی را كم داشتم تا سیاهبخت شوم. اگه شكمم میآمد بالا... آخر من و
شوهرم هر دو تالاسمی داریم و نمیتوانیم بچهدار شویم. اگر هم زمانی تصمیم بگیریم،
باید بیایم تهران پیش یه پروفسور... فردا صبح آنقدر خواهرم سین جیمم كرد كه گریه
كردم و همه چیز را گفتم. گفت: باید به خاطر خودت و بقیة زنها شكایت كنی، وظیفه
داری. خواهرم درست میگفت. به مامانم گفتم: با من میآیی برویم برای شكایت؟ گفت:
میآیم. صبح شنبه آرامآرام سر صبحانه همهچیز را برایش گفتم، طفلی مادرم، باز هم
گفت: میآیم، حتماً باید شكایت كنی.»
*
مادر فریبا با لهجة غلیظ شمالی حرف میزند بنابراین درك معنی حرفهایش دشوار است.
از میان همة حرفهایش فقط همین چند سطر را توانستم كنار هم بگذارم: «صورتش كبود
بود، جمعه صبح پیراهن بلندی پوشیده بود، هی دستهایش را قایم میكرد، خواهرش
آستینش را زد بالا، جای كبودیها را دیدیم... وای خانم، هیچكس نمیداند، شوهرش؟
وای، نه، خیلی تنومند است، مثل رستم است، اگر میگفتیم همه را سر میبرید. فقط من
و دخترم میدانیم، آبرو داریم. چه میدانم والله... شما میگویید رضایت بدهیم بهتر
است؟ میترسم كس و كارشان بلایی سرمان بیاورند. چه بگویم والله.»
*
«در كلانتری نشانیهای ظاهری آنها را پرسیدند و بعد با اطلاعات پلیس لاهیجان تماس
گرفتند. با مادر و چند تا مأمور رفتیم آنجا، دوباره تعریف كردم و به سؤالها جواب
دادم. از آنجا من و مادرم را بردند ایستگاه تاكسیهای لاهیجانـرشت. گفتند: خوب
نگان كن، ببین یكی از این رانندهها نیست؟ نگاه كردم، نبود. گفتند میخواهند محل
اتفاق را ببینند. یك ساعت چرخ زدیم، نشانیهایی كه میدادم اشتباه بود. آن بیشهزار
انگار رفته بود توی زمین. ناامید شده بودم، فكر میكردم نمیتوانم پیدا كنم و
مسخرة بقیه میشوم و اینهمه اینور آنور زدن هیچ و پوچ میشود، اما بالاخره
خیابان سیدعلیاكبر را دیدم. خانم باور كنید حضرت فاطمه و همین سیدعلیاكبر كمكم
كردند، قربانشان بروم... كمی هم طول كشید تا بیشهزار را پیدا كردیم هنوز دستمال
كاغذیها آنجا بودند. افسر گفت عجب جایی برای خودشان ساختند. خانم، خدا كمكم كرد.
باورتان میشود؟ وقتی داشتیم برمیگشتیم رانندة تاكسی را دیدم. كنار خیابان داشت
مسافر میزد كه رفتند و او را گرفتند. او هم نشانی دو دوست دیگرش را داد.»
*
جلسه ساعت 30/13 تمام میشود. فریبا و وكلا حوصلة صحبت ندارند. ادامة جلسة دادرسی
به فردا صبح موكول شده است.
وقتی از پلههای ساختمان پایین میآییم چند نفر از خانوادههای متهمان میخواهند
بهتنهایی با فریبا حرف بزنند، اما مادر و وكیلش هیچكدام از سرجایشان تكان نمیخورند.
آنها از فریبا میخواهند كه ببخشد و مبلغی را برای این بخشش پیشنهاد دهد. هر مبلغی
كه او بگوید.
صحبتها چند دقیقهای بیشتر ادامه پیدا نمیكند، مبلغی گفته نمیشود بهعنوان
هدیة گرانقیمت برای حماقت شكایت. پولها بالای سرمان در گردشاند، درحالیكه
احتمالاً هركداممان این فكر را هم میكنیم كه چقدر پول خوب است!
«همان شب من به تهران برگشتم چرا كه فردا نیز به علت غیرعلنی بودن جلسة دادرسی
مطلب اضافهتری دستگیرم نمیشد.»
زن
چهها كه نمیتواند بكند!
زمانی كه با محمد ابراهیمنژاد، وكیل متهمان پرونده، تلفنی گفتوگو كردم، سومین
جلسة دادرسی هم تمام شده بود.
آقای ابراهیمنژاد،
نظرتان دربارة این پرونده چیست؟ý
○ سه جوان مظلوم گیر یك زن دیوسیرت و فاسدالاخلاق افتادهاند.
یعنی بهنظر شما تجاوزی صورت
نگرفته است؟ý
○ خیر. هرچه بوده با میل و رضای خانم بوده. متهمان در حد معقول اشتباه كردهاند كه
حالا باید مجازات شوند، اما در همان حد. خانم، من بهعنوان وكیل اگر به زنی اهانت
شود معتقدم كه باید بهشدت با عواملش برخورد شود، اصلاً شاید وكالت این پرونده را
هم قبول نمیكردم. اما این زن نمیتواند شاكی مظلوم باشد.
اشتباه در حد معقول یعنی چه؟ý
○ خوشبختانه شما خودتان زن هستید، مستحضرید كه زن چهها میتواند بكند. در همین
تهران خودتان كمی كه روسریها عقبتر برود، مانتوها تنگتر شود، نابسامانیهای
زیادی بهوجود میآید و به همین خاطر نیروهای انتظامی مجبور به مداخله و جمعآوری
میشوند. این زن هم لوندی كرده، آنها بالاخره جواناند، مستحضرید كه در سن بحرانی
ازدواج، با اینهمه مشكلی كه در جامعة ما برای ازدواج وجود دارد و میزان شهوانی
بودن جوانها، خوب بالاخره وقتی زنی خودش را تسلیم میكند سخت است كه پسرهای جوان
خودشان را كنترل كنند. حالا درست است كه زن خودش فاسده بوده، آنها نباید دنبالش میرفتند،
بنابراین باید مجازات شوند اما جزایشان اعدام نیست.
آقا چرا میگویید كه خانم فساد
اخلاقی دارد و چطور میدانید كه خودش را تسلیم كرده است؟ý
○ دلایل به اندازة كافی وجود دارد كه من آنها را در دادگاه عرض كردم. اما چون
دادگاه در حال بررسی است من قانوناً اجازه ندارم بیشتر در این باره صحبت كنم.
اصلاً دربارة همان خانهای در لاهیجان كه زن ادعا كرده آن شب از آن آمده بیرون و
خانة دوستش بوده، من محرمانه تحقیق كردم. ببخشید، جای خواهر من هستید، خانة ...
بوده دیگر. زن فساد اخلاقی مطلق دارد.
یعنی منظورتان این است كه شاكی
روسپی است؟ و آن خانه هم محلی برای روسپیها بوده؟ý
○ بله، خواهر. حالا باید شرعاً و عرفاً چنین زنی در روزنامهها حمایت شود؟
حمایتش را بگذارید به عهدة ما.
اما اگر همین الان حرفهای شماý را بپذیریم، این سؤال پیش
میآید كه چرا زن با شكایتكردن خواسته خودش را به دردسر بیندازد؟ از اینهمه
دردسر و آبروریزی چه چیزی عایدش میشود؟
○ نمیدانم، شاید برای رد گم كردن.
رد گم كردن چه؟ý
○ نمیدانم. با خانوادهاش مشكل دارد، با همسرش. كسی كه با او میآمد دادگاه خالهاش
بوده، پس مادر و كس و كارش كجا هستند؟
او مادرش بود. آقای ابراهیمنژاد،
درست است كه هر سه متهم از نیروهای بسیجاند؟ý
○ بله.
ý من در اولین جلسة دادرسی
تصادفاً شنیدم كه شما به آقای افشینفر دربارة دو پروندة بندرانزلی فریبا میگفتید؛
اینكه فریبا دو پروندة رابطة نامشروع در بندرانزلی دارد و میخواستید كه او و
موكلش به فیصله دادن شكایت رضایت بدهند كه افشینفر قبول نكرد و از شما خواست در
دادگاه مطرحش كنید. قضیة این دو پرونده چیست؟
○ بله، درست شنیدید. گفتم كه ما دستمان خالی نیست. اما من الان اجازه ندارم توضیح
بیشتری بدهم. ولی بهحمدالله خودتان زن هستید، بگویید مگر میشود سه مرد، ببخشید،
فلان كار را كرده باشند با خانم، آنوقت دوباره كلی راه را با او برگردند و در
فلكة جانبازان رشت پیادهاش كنند؟ اصلاً وقتی خانم در شب پیاده شد چطور و با چه
جرئتی دوباره سوار ماشین یك مرد غریبه شد؟
ý آقای ابراهیمنژاد، ساعت یك
نصف شب بوده، وسط خیابان چهكار میتوانسته بكند؟ یا باید آنموقع شب تمام مسیر را
پیاده میرفته یا ماشین میگرفته!
○ خوب، چرا با این حالش به داروخانه رفته است؟ احتمالاً باید آنقدر میترسیده كه
به خانهاش پناه میبرده!
ý هر رفتار عجیبی در چنین
لحظاتی ممكن است، حتی حماقتبارترین رفتارها. اما اینها كه شما میگویید دلایل
حقوقی نیستند.
○ دلایل حقوقی را در دادگاه عرض كردهام.
ý متهمان اقرار هم كردهاند؟
○ من اقرارها را در بازجوییهای اولیه قبول ندارم، چون با اكراه و اجبار بوده، ولی
حالا از خودشان دفاع میكنند و راستش را میگویند كه با رضای خانم عمل را انجام
دادهاند.
ý بهنظرتان، روند دادگاه
چگونه پیش خواهد رفت؟ آیا به نفع شما خواهد بود؟
○ من اعضای دادگاه را میشناسم. خودم قاضی بازنشستهام. اعتقادم به آقایان زیاد
است. حتماً حكمی مناسب صادر میكنند.
شوهر فهمید
دو روز بعد از برگشتنم به تهران و گذشت دومین جلسة دادرسی، با شمارة همراهی كه
فریبا داده بود تماس میگیرم، اما صدای مردی را میشنوم كه بلافاصله قطع میكند و
بعد از آن خطش اشغال میشود. با افشینفر تماس میگیرم كه در دو روز گذشته حاضر به
گفتوگو نشده بود و هر بار گفتوگو را به زمانی در آینده موكول كرده بود. این بار
میخواهم شمارة منزل فریبا را بگیرم. افشینفر میگوید: «همسر فریبا موضوع را
فهمیده، باید در سومین جلسة دادگاه حضور داشته باشد. اوضاع اصلاً خوب نیست. الان
مرد با من تماس گرفت و گفت: خانمی از تهران به من زنگ زده، چه كنم؟ نگران و عصبانی
است. این شمارة موبایل خود مرد است. نمیدانم چرا فریبا این شماره را به شما داده.
چند روز دیگر تماس بگیر. من او را قانع میكنم كه اجازه بدهد با فریبا صحبت كنید.»
چند روز بعد دوباره با تلفن همراه جناب همسر تماس میگیرم، صدای الویش را نمیشنوم،
از ترس اینكه مبادا قطع كند تندتند خودم را معرفی میكنم و میخواهم اگر ممكن است
شمارة منزل را بدهد. آرام و مهربان میگوید: «یادداشت كن...» بدون هیچ حرف دیگری.
این مكالمه بیشتر از یك دقیقه طول نمیكشد. نه من جرئت میكنم حرف دیگری بزنم و نه
او چیزی میگوید. اما یك نكته مشخص شده: این مرد پذیرفته كه زنش در مورد اتفاقی كه
برایش افتاده حرف بزند، حرف بزند تا برای میلیونها آدم دیگر نقل شود. این مرد
خیلی وقت پیش، سه ماه پیش، ناموسش بر باد رفته و حالا لابد فكر میكند بقیة چیزها
چه اهمیتی دارد!
ý فریبا، میتوانی حرف بزنی؟
○ بله.
در
آن روز او اصلاً حال مساعدی نداشت، و به خاطر گریههایش ارتباط چند بار قطع شد تا
بتواند دوباره جان حرف زدن بگیرد.
ý همسرت چطور فهمید؟
○ خودم بهش گفتم، یعنی مجبور شدم بگویم. در پزشكی قانونی وقتی معاینهام كردند،
نوشتند پرده از نوع حلقوی. در دادگاه گفتند: «تو باكرهای. متهمها ارتباط ناقص
داشتهاند.» گفتم: من زن شوهردارم. نزدیك دو سال است ازدواج كردم، مگر میشود
باكره باشم!» گفتند: «باید همسرت به همراه سند ازدواج در جلسة بعدی حاضر شود.»
قرار شد كه نمایندة دادستان صومعهسرا به همسرم ابلاغ كند. گفتم: «وای اگر غریبه
بگوید كه سكته میكند. گناه دارد.» همان شب آرامآرام بهش گفتم. گریه كردم. كتاب
قرآن آوردم، گفتم هرچه كه میگویم راست است.
ý عكسالعملش چه بود؟
○ خوب خیلی ناراحت شد. با من گریه كرد. گفت: تو اینهمه رنج كشیدی و چیزی به من
نگفتی؟» گفت این اتفاق ممكن است سر هر زنی بیاید.
ý فریبا، مگر روزها و شبهای
قبل جای كبودیها را روی بدنت ندیده بود؟
○ نه خانم، من نمیگذاشتم آن روزها نزدیك شود. لباس بلند هم در خانه میپوشیدم.
جای زخم صورت و دستهایم را هم گفته بودم به خاطر سرقت كیفم بوده كه با سارقها
درگیر شدم. بعد هم گفتم كه عادت ماهانه شدم.
ý الان اوضاع خانه چطور است؟
○ خوب خانم، مثل آنموقعها با من حرف نمیزند. ساكت است ولی كاری نمیشود كرد.
ý فكر میكنی بخواهد جدا شود؟
○ نه، خانم، اصلاً. اینقدر ما همدیگر را دوست داریم. داریم زندگیمان را میكنیم.
ý همسرت در دادگاه چه گفت؟
○ گفت اگر اجتماع قبول میكند من هم بهعنوان انتقام بروم همین كار را با مادر و
خواهرهایشان بكنم. اما آمدهام اینجا كه مسائل قانونی پیش برود.
ý فریبا، موضوع پروندههای
بندرانزلی چیست؟
○ دروغ است. وكیل آنطرفیها میخواهد به من مارك بچسباند. میخواهد محكمه را یكجور
به نفع خودش برگرداند. وكیل مرد است، قاضی مرد است، آن جلسات مردانه است. من هیچ
امیدی ندارم. وقتی میخواستم حرف بزنم، قاضی میگفت: «تو نه، وكیلت باید حرف
بزند.» ولی من حرف داشتم. بهخدا الان اینقدر ناراحتم. آخر من اگر زن بدی بودم چرا
شكایت كردم. مگر مریضم!؟ من اگر لازم باشد تا پیش آقای شاهرودی هم میروم. بالاخره
باید یكی حقرسان باشد.
ý وكیل متهمان میگوید خانهای
كه تو در لاهیجان بودی خانة فساد است.
○ میدانم دارند دربارة من بررسی میكنند. خوب هر كاری دلشان خواست انجام دهند.
ببین، من دو سال پیش با دوستم و همسرش در زیارتگاه سیدجلالالدین اشرف در آستانه
آشنا شدم. دوستم آنموقع شمارة مغازة همسرش را داد، گفتند خوشحال میشوند رفتوآمد
داشته باشیم. حالا من بعد از دو سال وقتی برای زیارت به آستانه رفتم، به یاد آنها
افتادم، به مغازة همسرش زنگ زدم، او هم آدرس منزلشان را داد. رفتم لاهیجان، در آن
خانه، من، دوستم و دو بچهاش و پدربزرگشان بودیم، چه كار خلافی میشد انجام داد؟!
حالا میگویند آن خانه... من نمیدانم. آخر شما هم نمیتوانید دربارة یك نفر كه
تازه با او آشنا شدهاید همهچیز را بدانید. اگر هم بوده من نمیدانستم.
ý از آن شب تا حالا از دوستت
خبر داری؟
○ نه، یك بار زنگ زدم كه كسی جواب نداد. به گمانم از آن خانه رفتهاند.
ý فكر میكنی دادگاه به نفع
تو رأی بدهد؟
○ نمیدانم، خانم. دعایم كنید. شما چه میگویید؟ همهشان مردند، كی به حرف یك زن
گوش میكند. در دادگاه گفتند ما تحقیق كردیم شما آن روز خیلی آرایش داشتید. اما به
خدا من خودم مراقبم كه آرایش زیاد نكنم، فقط مهمانیها آرایش زیاد میكنم. بعضیوقتها
چادر هم سر میكنم. خودم میدانم چاقم و ملاحظه میكنم، روسری بلند سر میكنم و
مانتو گشاد و بلند میپوشم. بگویند لباسهای آن روزت را بردار بیاور، میبرم نشان
میدهم. خانم، شبها خوابم نمیبرد. اگر میدانستم اینقدر باید بدبختی بكشم شكایت
نمیكردم، ولی حالا تا آخرش هستم.
ý حتماً احتمال میدادی كه
بعد از شكایت شوهرت متوجه شود و به زندگیات لطمه بخورد، چرا باز هم اصرار داشتی
شكایت كنی؟
○ چرا نمیكردم؟! یعنی من انسان نیستم؟ من شبها خوابم نمیبرد. دیگر زندگی برایم
تمام شده. نمیخواستم با دخترهای دیگر این كار را بكنند. نمیتوانستم آنها را زنده
و خوشحال ببینم. درحالیكه خودم ناراحتم. حالا همسرم هم با ادامة شكایت راضی است.
تا حالا هم به خاطر قانون خودش را كنترل كرده.
ý میتوانم با همسرت حرف
بزنم؟
○ آره، ولی اگر حرف نزنی بهتر است. میدانی چرا، او تازه آرام شده. شاید دوباره
ناراحت شود، آنوقت من باید دوباره انرژی بگذارم و آرامش كنم. ولی اگر میخواهی
زنگ بزنی، بزن، اشكالی ندارد.
صددرصد
طلاق میدهد
افشینفر بعد از چندین بار تماس و مدتی بعد از گذشت سومین جلسة دادگاه، بالاخره
راضی میشود كوتاه گفتوگو كند.
ý بعد از گذشت سه جلسة
دادرسی، پرونده در چه وضعیتی است؟
○ فعلاً دادگاه دربارة اظهارات وكیل متهمان و دربارة سوابق شاكی تحقیق میكند. چیز
بیشتری نمیتوانم بگویم.
ý من متوجه امتناع شما از
صحبت نمیشوم، خودتان ما را در جریان این پرونده گذاشتید! به حرفهای موكلتان شك
كردهاید؟
○ نه، اصلاً. من معتقدم كه تجاوز به عنف صورت گرفته. موكلم هم مُصر به ادامة شكایت
است. من هم تا زمانی كه چیز خلافی ثابت نشود، وكالت پرونده را به عهده دارم.
اتفاقاً بعد از جلسة سوم به او گفتم: «اگر فكر میكنی باید ولش كرد از همین جا ول
كنیم.» ولی او گریه كرد و گفت: «بهخدا راست میگویم.»
ý نظرتان دربارة پروندههای
بندرانزلی چیست؟
○ كذب محض است. اگر واقعیت داشته باشد باید مدرك ارائه دهند، فعلاً كه ما فقط حرفش
را شنیدیم.
بهنظر من، این قضیه به تحقیق نیازی ندارد. آنها كه این قضیه را علم كردند خودشان
باید ادلهاش را بیاورند.
ý متهمان در این جلسات اقرار
كردهاند؟
○ متهمان به تجاوز به زور اقرارنكردهاند و گفتهاند با میل و رضا بوده. در ضمن
گفتهاند كه كامل نبوده. اما از لحاظ قانونی تجاوز به عنف به هر شكلی كه باشد به
شرط اثباتش در دادگاه جزای اعدام خواهد داشت.
ý شما همسر فریبا را در جلسة
سوم دادرسی دیدید، بهنظرتان در چه حال و روزی بود؟
○ بسیار آشفته، در اوج بحران بود. آن روز قضات با كلی سلام و صلوات موضوع را جلو
او مطرح كردند. بهنظرم صددرصد فریبا را طلاق میدهد.
چه
میشود كرد؟!
حالا مانده است آخرین نفر، همان كه رستم است، تنومند است، همان مرد ترسناك. همان
كه اولین است، اما آخر از همه ماجرا به او میرسد. همان كه از ابتدا نمیشود غیبتش
را نادیده گرفت، همان شریك زندگی، آقای همسر، مرد نباتفروش، 40 و اندی ساله كه یك
بار در سالهای پیشتر ازدواجی ناموفق داشته و حالا نزدیك به 2 سال است كه با
فریبا زندگی میكند. بدون هیچ ورثهای از دو ازدواجش به خاطر بیماریای كه دارد و
سوادی كه به دیپلم نمیرسد. او این بار كموبیش عصبی است و به سؤالها كوتاه جواب
میدهد.
ý خیلی ببخشید چطور متوجه شدید؟
○ پاهای فریبا درب و داغان بود، میلنگید تو خونه. میگفت به خاطر كتكهایی كه به
خاطر دزدی وسایلش خورده. چند روز پیش راستش را گفت. دادستان اینجا از دوستانم است
با من تماس گرفت گفت برای شواهدی باید به دادگاه بروم همان شب فریبا گفت.
ý توانستهاید با موضوع كنار
بیایید؟
○ نه، زندگی اینجوری مشكله. فعلاً گذاشتم به عهدة قانون، اگر تبرئه شوند من همان
بلا را سر خانوادههایشان میآورم. حتماً این كار را میكنم. خانمم آدرسشان را
یادداشت كرده، فعلاً دست نگه داشتم ببینم دادگاه چه میكند. تو دادگاه گفتم من از
جوانان اوایل انقلابم، از همانها كه گفت استقلال، آزادی. حالا باید چنین بلایی
سرم بیاید! رسمش است؟!
ý این اتفاق روی احساسات شما
نسبت به فریبا تأثیر گذاشته است؟
○ خوب، فعلاً چه میشود كرد؟
ý در فكر طلاق كه نیستید؟
○ چه میشود كرد؟ فعلاً تحمل میكنیم.
ý فریبا برای چه به لاهیجان
رفته بود؟
○ اول رفت رشت، برای مادرش كمی آبنبات برده بود. بعد زنگ زد و گفت میخواهد برود
زیارت و خانة دوستش. روز جمعه هم زنگ زد و گفت باید چند روزی رشت بماند. چون كیف و
طلا و ساعتش را دزدیدهاند، باید شكایت كند.
ý دوستش را میشناختید؟
○ نه.
ý وكیل متهمها میگوید كه
تجاوز نبوده و با رضا بوده است؟
○ خوب اگر با رضا بوده، چرا دیگر طلا و پولهایش را دزدیدند، چرا كتكش زدند. من
چنین حرفی را نشنیدم، والا میدانستم چطور جواب بدهم.
ý الان فریبا چه میكند؟
○ خوب آزاد است، میتواند برود خانة مادرش، مسجد و...
ý اگر قانون متهمان را به
جزای خود برساند، باز هم طلاق میگیرید؟
○ خوب، حالا ببینیم.
در جلسات بعدی، همراه فریبا به
دادگاه میروید؟ý
○ اگر دادگاه بخواهد میروم. یك بار رفتم.
ý اگر نخواهد شما همراهیاش
نمیكنید؟
○ اگر نخواهد، من برای چه بروم؟!
ý دوستش دارید؟
○ میگویم چهكار كنم. باید بسوزیم و بسازیم دیگر.
همگی منتظر حكم قاضی هستیم
پس از سومین جلسة دادرسی در تاریخ هفتم مرداد، دادگاه برای تحقیقات بیشتر جلسة
بعدی را به زمانی در آینده موكول میكند. در نهایت، آخرین جلسات در روزهای 24 و 25
مهر برگزار میشود. حالا همگی منتظر حكم قاضی هستند، حكمی كه ممكن است به گفتة
افشینفر همین فردا، یك هفتة دیگر یا تا آخر ماه، ابلاغ شود، بنابراین قرار شده
تا آخرین لحظة چاپ مجله اگر حكم ابلاغ شد ما را هم در جریان بگذارند. و اما فریبا
در آخرین تماس، و احتمالاً در آخرین گفتوگوی مقدرشده در زندگی هردویمان در آخرین
روزهای مهرماه، از به آخر رسیدن زندگی مشتركش میگوید: «روزهای اول رختخوابش را
جدا كرد، حالا دیگر حتی دستپخت مرا هم نمیخورد، میترسد كه به ایدز و هپاتیت
مبتلا شده باشم. جواب سلامم را هم بهزور میدهد. صبح زود از خانه میرود و شب
دیروقت برمیگردد. گفت كه بهتر است از هم جدا شویم. دیگر نمیتواند ادامه دهد! من
هم نمیتوانم به ادامة زندگی مجبورش كنم اگر مرد خوبی بود یكطور دیگر با موضوع
كنار میآمد، نه؟ اگر پدرم بود شاید بهجای همسرم پشتم میایستاد و از من حمایت میكرد.
خانم، فكرش را بكنید اگر شوهر مرا با زن غریبهای گرفته بودند احتمالاً اصلاً از
من نمیخواستند كه در دادگاه حاضر شوم و هیچوقت هم باخبر نمیشدم اما حالا شوهرم
میخواهد درخواست طلاق توافقی به همین قاضی پرونده بدهد. فكرش را بكنید!»
و افشینفر در تماس تلفنی دربارة تكلیف پروندههای بندرانزلی فریبا و مشكوك بودن
خانة دوستش در لاهیجان در جلسات اخیر میگوید: «دادگاه برای تحقیق دربارة خانة فرد
مذكور (دوست فریبا) نامهای خطاب به نیروی انتظامی لاهیجان نوشت اما نامه بدون
پاسخ برگردانده شد، گویا خانوادة مورد بحث محل سكونتشان را تغییر دادهاند. دربارة
پروندههای بندرانزلی فریبا هم كه مربوط به سال 1381 میشود، قاضی هر دو پرونده را
در دادگاه بهطور واضح خواند. تفهیم اتهام در دو پرونده به این صورت بوده:
"ارتباط نامشروع از طریق صحبت كردن با مرد بیگانه، كه در هر نوبت فریبا شلاق
خورده است. در واقع مسئلة هر دو این اتهامها رفع شد. ضمناً، از دادگاه خواستم
فیلمی كه از بازجوییهای سه متهم در بازپرسیها گرفته شده در دادگاه پخش شود. در
آن فیلم اگرچه متهمان صراحتاً به تجاوز اعتراف نكردند اما بارها از گریههای فریبا
گفته بودند و اینكه با گریه گفته بوده كه ایدز دارد. این گفتهها بهزعم من معنیاش
این است كه فریبا رضایتی نداشته و بهطور قطع تجاوز صورت گرفته است. بههرحال ما
دفاعیاتمان را ارائه كردیم و حالا منتظر رأی دادگاه هستیم.» ■
http://www.zanan.co.ir/social/001138.html