جانشیفته و خوابآشفته آقای بهآذین
گذشته را
ببخشید، اما فراموش نکنید.
"نلسون ماندلا"
علی اصغر حاجسیّدجوادی
در
مراسم تدفین امیل زولا، آناتول فرانس نویسنده نامدار فرانسه در تجلیل از مقام
شجاعت و جسارت زولا در دفاع از آلفرد دریفوس، افسر یهودی که به جرم جاسوسی برای
آلمانها به تهمت دروغ به محاکمه و محکومیت کشیده شده بود، میگوید: «فراموش نکنید
کسانی را که به خاطر شما پیشگام مبارزه بودند و آزادی شما را به قیمت نبوغ و ایثار
خون خود خریدند، فراموش نکیند و برای دروغهای تاریکاندیشانه بدون گذشت کف نزنید».
آنچه که پس از درگذشت بهآذین در رسانههای الکترونیک
جناحهای چپ واقعاً موجود خواندیم چیزی جز مداحی و کفزدن برای دروغهای تاریکاندیشانه
بدون گذشت نبود. این گونه مداحی و چاپلوسی مرا به یاد نوشته چند تن از اهل قلم
انداخت در رثای شادروان شاهرخ مسکوب، این مشاهیر روشنفکری به قول شاعر، نه کرسی
فلک را زیر پای اندیشه خود نهادند تا بوسه بر رکاب مسکوب بزنند. و اصل پذیرفته شده
«مُعرفُ باید اَجلای از مُعرف باشد» را در سقوط اندیشه خود مخدوش کردند، زیرا معرفان و توصیفکنندگان شخصیتی این چنین با عظمت
در جهان هنر و ادب از سوئی و در فضای سیاسی و اجتماعی از سوی دیگر باید اَجلا و
اَعلای از معرفی شده باشند و یا حداقل در ردیف او باشند. اما چنین بزرگان «اگر
وجود داشته باشند» هرگز زبان به مداحی و چاپلوسی باز نمیکنند آنچنان که آنها
کردند این گونه صادرکردن چکهای خالی از وجه یکی از وجوه بارز فرهنگ مسلط بر ذهن و
زبان جامعه ما است.
فرهنگ مسلط بر ذهن و زبان جامعه ما از صد سال گذشته مرکب
از سه الگوی ضد خردگرائی و زورپذیری است. این سه الگو عبارتند از: الگوی سنتی
چندین صد ساله بومی ـ مذهبی که در ترکیب باستانی دین و دولت خلاصه میشود و الگوی
تجدد و نوگرائی سطحی که در کودتای 1299 و 1332 شمسی در سلطنتپهلویها تجسم مییابد
و سوم الگوی چپ به روایت روسی که از شهریور 1320 و اشغال نظامی ایران به وسیله
روسیه و انگلیس و سپس آمریکا از طریق حزب توده سازمان مییابد و سیر طبیعی حرکت
آزادی اندیشه را پس از رهائی از زندان سانسور رضا شاهی به دنبال دو الگوی دیگر در
چارچوب ایدئولوژی مارکسیستیاستالینی در انحصار میکشد. این سه الگو از اصل بر
پایه ضد عقلانیت به طور جوهری با استبداد و خشونت و تاریکاندیشی و ضدآزادی و مطلقگرائی
عجین شدهاند.
و نکته این جاست که هر یک از این سه الگوی فرهنگی به
صورت، مخالف یکدیگرند اما به سیرت، با جوهر خودکامگی و مطلقگرائی در توافق کامل
با یکدیگر هستند و در نتیجه هر یک از افراد و گروههای وابسته به گروههای به ظاهر
مخالف در برخورد با مسائل اصولی در یک نقطه به هم میرسند، مثلاً وقتی بحث از
آزادی یعنی اصولیترین فلسفه وجودی انسان به میان میآید، افراد و گروههای وابسته
به هر سه الگوی سنتی بومی و تجددمآبی توخالی و چپگرایان استالینی، یک زبان صلای
آزادی سر میدهند، اما در عمل و در مقام قدرت، آزادی را در چارچوب مصلحت سیاسی خود
به زنجیر میکشند. در حصار موازین اسلامی یا ایدئولوژیخلقی یا در شخصیتپرستی
سرمایهداری، به قول ژرژ ارول در دهکده حیوانات همه با هم برابرند، اما برخی از
آنها برابرترند.
سرگذشت بهآذین نیز نظیر میلیونها انسان ایرانی از حیطه
نفوذ این سه الگوی مسلط بر فرهنگ جامعه بیرون نیست، آن جائی که بهآذین جانشیفته
خود را برای آزادی با حزب توده پیوند میزند در واقع روح عطشان خود را نظیر دکتر
فاوست به مفیستو تسلیم میکند. او از مذهب سنتی بومی و تاریکاندیشیهای خرافی آن
تن میزند و بند مطلقگرائی نظام سیاسی مسلط بر جامعه را پاره میکند، اما، اندیشهآزاد
و جانشیفته خود را به ضریح امامزادهای حلقه میزند که هرگز معجزهای از او برای
نجات جان دردمندان و بردگان زمین به وقوع نمیپیوندد. بهآذین به امید آزادی با
خلوص نظیر نسلهای جوان پس از دوران شهریور 1320 از رهگذر حزب توده چشم به دژ
تسخیرناپذیر زحمتکشان جهان میدوزد که با چنگ و دندان در برابر هجوم سربازان هیتلر
از آزادی و استقلال و انقلاب کبیر خود دفاع میکند. اما در گذر زمان این دلبستگی
به وابستگی و ایمانیکورکورانه تبدیل میشود. بودند بسیار کسانی که در راه آزادی و
دگرگونشدن الگوهای کهنه سنتیبومی و تجدد استبدادی نظام پهلوی، پا در حلقه عضویت
حزب توده گذاشتند، اما در این راه تا سَرحد ایمانکورکورانه مذهبی و استعبادی پیش
نرفتند و بودند بسیار کسانی که به خاطر اعتقاد خود به حزب توده و آرمانهای آزادیخواهانه
خود رنجهای زندان و شکنجه را تحمل کردند، اما سرانجام چشم خود را به واقعیتهای
موجود گشودند و دریافتند که اگر هدف یعنی رسیدن به آزادی مقدس است، اما آنها وسیلهای
را برای رسیدن به هدف انتخاب کرده بودند که آن وسیله یعنی حزب توده به تبع حزب
کمونیست روسیه خود آزادی و رهائی ستمدیدگان یعنی هدف را وسیله سیاستهای مطلقگرایانه
خود قرار داده بود.
اما جانشیفته بهآذین برای آزادی شیفتهتر از آن بود که
به کمک عقل تجربی دریابد که تفاوت بین اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی با امپراطوری
تزاری در این است که لنین با حفظ تمامی علقههای نژاد روسی و اسلاو ، حزب کمونیست
و ایدئولوژی آن را به جای مذهب ارتدکس و کلیسای آن نشانده است. اما در زمینه
استبداد و مطلقگرائی و سانسور و خفقان اندیشه و افکار اجتماعی و سیاسی، اتحاد
جماهیر شوروی سوسیالیستی هیچگونه تفاوتی با امپراطوری تزاری نداشت.
بهآذین در وابستگی به حزب توده و نگاه به کمونیسم به
روایت روسی به ایمان مذهبی رسیده بود و از نظر تحصیل و آشنائی با مسائل تجدد و کار
در نظام اداری کشور انسانی امروزی یعنی لائیک و ضد سنتهای بومی بود و از نظر
افکار اجتماعی و راهحلهای اقتصادی به مکتب کمونیسم وابسته بود، به عبارت دیگر او
به ظاهر هیچگونه رابطهای با دو الگوی سنتی دینمداران و تجدد ساختگی دولتمندان
نداشت، اما در باطن با تعصب مذهبی به ایدئولوژی چپ روسی و زندگی در حاشیه نظام به
ظاهر متجدد حاکم، در واقع در زمینه مطلقگرائی ذهنی و فکری، الگوی جهانبینی او
تفاوتی با الگوی جهانبینی پیروان مذهبی و تجددگرایان خودباخته نداشت.
او شیفتگی خالصانه به آزادی را با خودباختگی به حزب توده
مخدوش کرده بود و در نتیجه هنگامی که حزب توده به رهبری کیانوری در سرکوب آزادی و
آزادیخواهان در کنار خمینی و ملاها قرارگرفت و دو الگوی سنتیبومی و چپاستالینی
به بهانه مبارزه با ضد انقلاب و لیبرالها کمر به قتل آزادی بستند، بهآذین نیز با
تمام قد به خیل مبلغان مداحان امام و رهبری ضدامپریالیستی او پیوست.
کسانی که به عنوان نویسنده و شاعر در کار نوشتن منشور
کانون نویسندگان در دوران قبل از انقلاب دخالت داشتند، به یاد دارند که قید «آزادی
قلم و بیان بدون حصر» به پیشنهاد بهآذین در اساسنامه کانون گنجانده شد، اما عجبا
که اعتقاد به آزادی بدون حد و حصر قلم چگونه با ورود حزب توده به عرصه انقلاب و
همدستی با گروه خمینی برای خفهکردن آزادی و شکستن قلمها از یاد بهآذین میرود؟ در اینجاست که آگاه و یا ناآگاه شخصیت بهآذین
به دو بخش متضاد تقسیم میشود و یکی در خدمت دیگری قرارمیگیرد.
هر ناظر متکی به عقلخردگرا در تأمل بر زندگی و اعمال و
افکار بهآذین، برخلاف مداحان و چاپلوسان فرصتطلب، در شخصیت بهآذین به دو انسان
بَرمیخورد، انسانی هنرمند و شیفته آزادی و عدالت که در عرصه نویسندگی و مهمتر در
کار ترجمه به شهرت میرسد و دیگر انسانی که عرصه آزادی و مفهوم عدالت را در چارچوب
نظمی ایدئولوژیک محدود میکند و بستگی به این محدودیت ایدئولوژیک تا سرحد ایمان
مذهبی و تعصب مطلقگرایانه پیش میرود و کار سرنوشت این وابستگی و ایمان مذهبی به
آنجائی میکشد که در غوغای انقلاب و آغاز سرکوبهای وحشیانه چماقداران حزباللهی
همپای کیانوری و احسان طبری با قلم خود تیغ به روی آزادی میکشد. عجبا انسانی که
آزادی اندیشه و قلم را در درون استبداد پهلوی بدون حدوحصر تقاضا میکرد چگونه قلم
در خدمت سرکوب آزادی و اندیشه به نفع تاریکاندیشان مذهبی میچرخاند؟ اگر دو جلد کتاب خاطرات بهآذین زیر عنوان
«از هر دری سخنی» را ورق بزنیم میبینیم که بهآذین خود چگونه خطوط چهره دو شخصیتی
خود را در شروع ماههای اول انقلاب تصویر میکند. آنجا که نخست به کمک یکی از مریدان خود (که خواهرزاده دکتر سنجابی
بود) برای ورود به حلقه رهبران جبهه ملی و هدایت آنها به صراط مستقیم! دست به
فعالیت میزند و در عین حال چگونه از آغاز فعالیت برای تشکیل کانون نویسندگان محور
فکر و تلاش خود را بر استقرار رهبری خود در جهت هموارکردن راه بستگی کانون به حزب
توده متمرکز میسازد و با استفاده از نفوذ خود در میان نسل جوانی که تازه پا به
میدان معارضه با فرهنگ شاه فرموده گذاسته بودند، کار نفاقافکنی و مخالفت با اعضای
باتجربهتر و قدیمیتر کانون را به جائی میرساند که سرانجام با اخراج از کانون به
اتفاق تنی چند از هممسلکان خود، با تشکیل انجمن نویسندگان و هنرمندان دکان سیاسی
ـ فرهنگی حزب توده را در برابر کانون نویسندگان علم میکند. اما این که این جانشیفته
آزادی چگونه در ماههای قبل از انقلاب و قبل از ورود رهبران حزب توده به ایران برای
ارائه برنامه خود به کیانوری دبیرکل حزب توده در جهت تمشیت امر نفوذ در جبهه ملی
و جلب روشنفکران ناراضی از مرز امیرخسروی در پاریس میگذرد و به برلن شرقی میرود
خود داستانی است که باید از قلم خود او در کتاب (از هر دری سخنی) قرائت کرد.
بهآذین با تمام احاطه خود به زبان و فرهنگ غرب و آنچه
که پس از انقلاب اکتبر در چارچوب خطمشیهای لنینی و استالینی بر سَر جانهایشیفته
آزادی نظیر مایا کوفسکیها و آنا آخماتوواها و پاسترناکها و سینیاوسکیها و
ساخاروفها و سولژنیتسینها و ...به دست سانسورچیهای حزب کمونیست نظیر اژدانفها
گذاشته است، در باور خود نگنجاند و این حقیقت را که برای پرواز اندیشه و فکر آدمی
عموماً و هنرمندان و آفریندگان زیبائی جسم و جان انسان خصوصاً حد و مرزی در عرصه
مسلک و مذهب و جنسیت و قومیت و ملیت وجود ندارد. انسان تنها با تنفس هوا زنده
نیست، بلکه بدون آزادی اندیشه و بیان اندیشه در ذات انسانی و فلسفه وجودی خود مرده
است.
مسئله این است که تعصب مسلکی و مذهبی و مطلقگرائی و
غایتاندیشی دشمن آزادی اندیشه و سد راه پرواز آدمی در افاق جان و جهان هستی است،
ایراد بر کسی وارد نیست که بر چه مذهب و یا مسلک اعتقاد دارد ایراد بر آن کس وارد
است که همه حقایق هستی را در انحصار مطلق مسلک و مذهب خود میداند و هر که در مذهب
و مسلک او نیست دشمن او و دشمن حقایق اوست، به این ترتیب جهان بینش و کنش اینگونه
مؤمنان مذهبی و مسلکی مفهومی به نام اختلاف در نظر و عقیده وجود ندارد. اصل این
است که هر که با ما نیست برماست، در این صورت دیگر عرصهای برای گفت و شنود و بحث
و فحص و چیزی جز جنگ و خصومت و راهی جز بودن و نبودن برای دو طرف باقی نمیماند.
مشکل بهآذین فقط مطلقگرائی و انحصارطلبی او به عنوان تنها حامل همه حقایق نبود،
مشکل دیگر او در این بود که خیال میکرد فقط حزب توده و بالا سر آن روسیه شوروی
است که پرچم دفاع از زحمتکشان و محرومین را بر دوش میکشد.
در زمینه همین انحصارطلبی و مطلقگرائی بود که در چارچوب
کانون نویسندگان نیز تنوع عقاید و اختلاف نگرشها و بینشها را برنمیتابید، هدف
او در عرصه فضائی که آزادی اندیشه فلسفه وجودی آنست جز مسلطکردن رأی و نظر خود بر
کانون و وابستهکردن آن به دستگاه، زیر رهبری کیانوری نبود، و در نتیجه آن هدفی که
در ماههای قبل از انقلاب، در همبستگی تمامی اصحاب قلم مخالف استبداد و اختناق
پلیسی میبایست در کانون نویسندگان متبلور شود، در جانشیفته بهآذین به وسیلهای
برای گسترش نفوذ حزب توده در نسلهای تشنه آزادی تبدیل شده بود. در این جا هم، بهآذین
از برکت مطلقاندیشی خود، کانون نویسندگان را به همان سرنوشتی گرفتار کرد که در
سالهای قبل از انقلاب کتاب هفته کیهان را.
فاجعه سرنوشت
بهآذین فاجعه نسلهائی است که در درازنای فرهنگ مسلط قشریتدینی و خودکامگی حکومت
از تولید و بازتولید خلاقیت و زایندگی تفکر عقلانی و اندیشه نقاد محروم ماندهاند،
در صد سال قبل عبدالرحیم طالبوف (1803 ـ 1881) متفکر ایرانی در وصف جهانشمولی
تمدن جدید میگوید: «...اگر ایرانیان به راز مدنیت پینبرند و قدرت محرکی که آنان
را به ترقی رهنمون گردد در خود ایران تولید نگردد وطن ما راه انقراض پیش خواهد
داشت». متفکر و منتقد نامآور دیگر میرزافتحعلی آخوندزاده نیز در انتقاد از عوامل
عقبماندگی مردم ایران در نامه خود به مستشارالدوله به تاریخ مارس 1872 مینویسد: «...اتخاذ تجربه دیگران
حاصلی نخواهد بخشید وقتی که انسان به اَسواد خیال و طرحاندازی عقول ارباب تجربه
پی نبرده باشد، باید مردم به قبول خیالات اروپائیان استعداد بهم رسانند، باید
خیالات اروپائیان در عقول مردم ایران به تجارت و مصنوعات اروپائیان سبقت و تقدم
داشته باشد...ترقی بدون آزادی خیالات امکانپذیر نیست...». اما میبینیم که انقلاب
مشروطیت چون قدرت محرک آن به قول طالبوف در خود ایران تولید نگردیده بود، در برابر
دشمنان داخلی و خارجی آزادی تاب مقاومت نیاورد و با کودتای 1299 خورشیدی بدون پایهگذاری
اصول تمدن تختهبند قالب فروع آن یعنی قالبهای بدون محتوای تجدد و مدرنیته شد.
در سلطنت خودکامه رضا شاه برخلاف توصیه آخوندزاده، تجارت
و مصنوعات اروپائیان در عقول مردم ایران بر خیالات یا اندیشه ترقی اروپائیان سبقت
و تقدم داده شد، زیرا سیاست استبدادی دیکتاتور و منافع استثماری انگلیس خواستار
تولید قدرت محرکه ترقی به قول طالبوف در خود ایرانیان نبود آنچه در جا به جائی
سلطنتقاجاریه به سلطنتپهلوی تغییر کرده بود در واقع تبدیل استبداد خودکامه قبیلهای
و استبداد فئودالی به استبداد متمرکز جدید یا مدرن بود وگرنه در نگاه به آزادی و
اندیشه انتقادی و منزلت حقوق فردی و اجتماعی هیچگونه تغییری بین دوران ناصرالدینشاه
و دوران پهلوی به وجود نیامده بود، اعتمادالسلطنه وزیر انطباعات ناصرالدین شاه در
خاطرات خود در زمینه رواج زبان فرانسه بر سبیل تملقگوئی به شاه مینویسد:
«...دیشب سَرشام...عرض کردم در سلطنت فتحعلیشاه کاغذی ناپلئون به فتحعلیشاه نوشته
بود در مسئله مهمی و کسی نبود ترجمه کند. همانطور سَربسته پس فرستاده شد، حالا
چهار پنچ هزار نفر در تهران فرانسهدان هستند. بندگان همایون فرمودند آن وقت بهتر
از حالا بود. هنوز چشم وگوش مردم اینطور باز نشده بود».
اما تجربه ثابت کرد که بر خلاف قول ناصرالدین شاه با
سلطه استبداد مطلقه سیاسی و ادامه فرهنگ خرافهپرستی مذهبی، نه با چهار پنچ هزار
فرانسهدان به قول اعتمادالسلطنه، بلکه با چند صدهزار فرانسهدان و انگلیسیدان و
نخبهگان دنیای ادب و علم و فن نیز، چشم وگوش مردم باز نمیشود. استبداد چه مذهبی
و چه مسلکی، انسان را از دستیابی به استقلال فردی و تعین و تشخص فردیت خود محروم
میکند، معنای باز شدن چشم وگوش انسان را ژاک مونو بیوشیمیست معروف فرانسه «1976 ـ
1910» در آخرین سطور کتاب خود (اتفاق و ضرورت) چنین بیان میکند: «...پیوند قدیمی
گسسته شده، سرانجام انسان فهمید که در پهناوری بیتفاوت کائنات که به تصادف از آن
برآمده تنهاست، تکلیف او نیز نظیر سرنوشتش در هیچ جا نوشته نشده است. انتخاب بین
ملکوت و ظلمات به او تعلق دارد». هدف استبداد چه ایدئولوژیک و دنیائی و مادی و چه
مذهبی و لاهوتی و الهی سلب حق انتخاب از انسان است.
فاجعه و تراژدی سرنوشت بهآذین و بهآذینها در این بود
که چه در دنیای اندیشه و آرمانهای صادقانه خود و چه در جهان سیاست، شیفتگی و از
خودگذشتگی را به خودباختگی وانهادند و با سادهلوحی از شناسائی قاعدهبازی در صحنه
سیاست سَر باز زدند و سرانجام با پشت کردن به دوستان واقعی خود، به زندان متحدان و
حشی خود و دشمنان قسمخورده آزادی افتادند، دشمنانی که هرگز در عرصه تنگ و تاریک
اندیشه آنان سَرسوزنی هم جائی برای ارزشگذاری به آرمان و به قلم و به خدمت فرهنگی
بهآذین و به حرمت انسانی او وجود ندارد.
ژان ژورش سوسیالیست نامدار فرانسه که جان خود را در راه
تلاش برای آزادی نثار کرد، میگوید: «شجاعت در جستوجوی حقیقت است و در بیان آن».
جامعه استبدادزده به پرستش شخصیت معتاد میشود و در نشئه جاذبه آن از بیان حقیقت
میگریزد، اریک فروم در کتاب با ارزش گریز از آزادی در زمینه حالت فرد در نظام
خودکامه میگوید: «فرد ترسخورده در جستوجوی کسی یا چیزی است که با آن حلقهای
تعبیه کند و در آن بیاویزد، دیگر نمیتواند خودش باشد، دیوانهوار به هر دری میزند
که بار نفس تنهای خود را به زمین بگذارد و از آن خلاص شود که دوباره احساس ایمنی
کند».
با اینکه بهآذین در مصاحبهای (روزنامه شرق 11 آبان
1382) خود را سرسپرده هیچ نحلهای نمیداند، اما کافی است که به کتاب خاطرات او
(از هر دری سخنی) مراجعه کنیم تا در زمینه تلاش او برای رساندن خود به کیانوری در
برلن شرقی و ارائه برنامه سیاسی خود به او دریابیم که او برخلاف گفته خود، سرسپرده
نحلهای بود که هفتاد و اندی سال پس از تأسیس در سال 1917 در مسکو با فروپاشی
دیوار برلن در سال 1998 همچون طبل توخالی جز هیاهوی بسیار ارمغانی برای بشریت
افسونزده ببارنیاورده بود.
فاجعه سرنوشت بهآذین تنها در اکتفا بر کوفتن بر این طبل
تو خالی محدود نمیشود، بلکه در آنجائی به مرحله حیرت و وحشت میرسد که همپای
کیانوری و طبری و دیگر بازگشتگان از بهشت موعود با هیولای ارتجاع و توحش برخاسته
از زیر سنگ استبداد پهلوی بیعت میکند و با قلم و زبان خود نه فقط بر آزادی و
آزادیخواهان میتازد، بلکه به پاداش این همگامی با دژخیمان به زندان هیولا میافتد،
زیرا رسم دیرینه بر این است که مستبد خودکامه وقتی به قله قدرت میرسد، چوببستهای
زیر پای خود را ویران میکند.
چه بسیار بودند از اعضای حزب توده و فرقه دموکرات و از
افسرانی که با تمام عشق و علاقه خود به آزادی و حقوق انسانی در راه آرمان خود جان
را فدا کردند و یا راه آوارگی و غربت پیش گرفتند، اما در برخورد با واقعیتها و
مشاهده تفاوت عظیم بین افکار و آرمانهای خود با واقعیتها ، سکوت را شکستند و
تجربههای تلخ خود را بازگفتند، پرده پندار را دریدند و دروغها و لاف و گزافها و
نامردمیها و توطئهها را برملا کردند و به دفترها و کتابها سپردند و گنجینهای
عظیم از تجربهها و دیدهها و شنیدههای خود برای آگاهی و عبرت نسلهای جوان و
فرزندان محروم از حافظه تاریخی گذشتگان بر جای گذاشتند. اما بهآذین آنجا که به قول خود «بیشترین راستای فعالیت اندیشهاش
در زمینه عرفان به همانگونه میگذرد که از «دریافت بیکرانگی و جاودانگی و یگانگی
هستی» میپنداشته است. (قول او در فصلنامه گیلان ما شماره سوم 1380).
در واقع ایمان عارفانه خود را به جهانبینی مادی ابراز
میدارد اما از تجربهای که از این جهانبینی در مرحله عمل در روسیه شوروی و حزب
توده ببارآمدهاست سخن نمیگوید، آیا پس از خروج از زندان رژیمی که سنگ حمایت او
را بر ضد آزادی به سینه میزد همچنان از نتیجه تلفیق نامبارک ایدئولوژی با واقعیات
دردناکی که از این رهگذر بر سَر مردم ایران گذشته است به سکوت میگذرد؟
و یا امیدوار باشیم که آنچه را که به خاطر دو ماه گذار
از زندان استبداد پهلوی به عنوان «مهمان این آقایان» از قلم به کاغذ آورده بود، پس
از ماهها گذار از زندان ولایت مطلقه فقیه به تشنگان راه حقیقت نیز عرضه کرده باشد؟
اوج فاجعه بهآذین در آنجاست که برای نجات مردم ایران از استبداد و رهائی محرومان
با تکیه به ایمان عرفانی خود به بیکرانگی و جاودانگی و یگانگیهستی به طوق رهبری
کیانوری گردن مینهد اما یکی از بازماندگان گروه 53 نفر زندانی دوران رضا شاه و از
یاران دکتر ارانی و یکی از قدیمیترین اعضای مؤسس حزب توده پس از شهریور 1320 یعنی
بزرگ علوی نویسنده معروف در یادداشتهای روزانه خود در زمینه وقایع انقلاب 1357 عزل
ایرج اسکندری و انتصاب کیانوری به دبیر کلی حزب توده را این چنین تعریف میکند:
«...با انتخاب کیانوری به دبیری حزب توده و عزل اسکندری
آخرین نیروی بازدارنده از غرق این تشکیلات در لجنزار جاسوسی به سود یک کشور
بیگانه درهمریخت و دبیر جدید هیچ وظیفهای نداشت جز این که دستور و فرمان روسها
و قفقازیها را اجرا کند به امید روزی بر مسند قدرت در تمام کشور ایران بنشیند.
باید در نظر داشت که هنوز در حزب توده و در رهبری کسانی میتوانستند حضور داشته
باشند که مؤمن به اصول سوسیالیستی و حقانیت حزب کمونیست شوروی بودند و تصمیمهای
این هیئت را حتی در مواردی که منافع ایران را مراعات نمیکرد آیه آسمانی بدانند و
بپذیرند، من شکی ندارم که کیانوری و چند تن دیگر همراه او که همواره به سازش میرقصیدند
ایمانی نداشتند و روی اغراض شخصی احکام خارجیها را میپذیرفتند. از زمانی که سران
حزب زیر رهبری کیانوری به ایران رفتند، دیگر یقین بود که آن بخش سالم حزب، هواخواه
آزادی و عدالت بکلی منکوب گردید و راه دیگری جز اضحملال نداشته است.
جالب این است که وقتی نماینده حزب کمونیست شوروی در
ایران و یا مأمور قفقازیها و یا ک ـ گ ـ ب، کسی که دستگاه جاسوسی شوروی و گروه
کیانوری را اداره میکرد از ایران میگریخت و خود را به انگلیسها و آمریکائیان
فروخت، چطور این وردستان گیوههای خود را وَرنکشیدند و به روسیه و قفقاز نگریختند؟
روز 16 بهمن 1357 که بازرگان نخستوزیر شد، دیگر هیچ
تودهای مؤمن به آزادی و عدالت نمیتوانست رهبری کیانوری و دارودسته او را در
شرایط آنروزی انقلاب اسلامی بپذیرند و از همین جهت اسکندری و چند تن دیگر از فرصت
استفاده کردند و از ایران خارج شدند...» (از یادداشتهای روزانه بزرگ علوی ـ نقل
از نشریه علم و جامعه شماره 257 خرداد ماه 1358).
بیائیم یکبار برای همیشه خودمان باشیم، از بهآذین حلقهای
برای آویزان شدن به آن نسازیم و قدر او را در جائی که شایسته اوست بشناسیم، و از
جستوجوی حقیقت به یاری عقل و اندیشه نقاد فرار نکنیم، و به قول آناطول فرانس
کسانی را که به خاطر ما پیشگام مبارزه بودند و آزادی ما را با ایثار خون خود
خریدند فراموش نکنیم و برای دروغهای تاریکاندیشانه بدون گذشت کف نزنیم.
اگر داروی تلخ نقد گوارای وجود کسانی نیست که در ذات
تربیت فرهنگی خود به عارضه شخصیتپرستی مبتلا هستند. چه باک از تهمت و ناسزا که،
«سر خم می سلامت شکند اگر سبوئی».
ژوئن 2006