سایه در تنهایی

 

خورشید به تدریج پشت کوه می خزد. اینک پس از یک روز گرم و سوزان ،آسمان کویر خود را آماده می کند تا ستارگان را به مهمانی رقص پرواز دعوت کند. رنگین کمانی از رنگ های زیبا زینت بخش این نمایش خواهد بود. این همان چیزی ست که شاید شب های کویر را از دیگر نقاط متمایز کرده و زیبایی خاص به آن می بخشد. سایه در کوچه های خلوت کودکی ش قدم می زند تا گمشده خود را که سال ها مجالی برای جستجوی آن نیافته بود پیدا کند. هر گامی که برمیدارد خاک زیر پایش را نرمتر حس می کند. نسیمی خنک گیسوانش را در هوا تکان داده و او را زیباتر جلوه می دهد. به مناره مسجد جامع نزدیک می شود. مقابل مسجد ایستاده و به مناره آن نگاه می کند.همیشه با نوعی نفرت از کنار آن می گذشت و سعی می کرد تا چشمش آنجا را نبیند. اما امشب خودش هم نمیدانست چرا دوست دارد بر خلاف همیشه همه آن چه را که روزی از آن نفرت داشت با دقت ببیند. سال ها بود که از این محل گذر نکرده و هر بار که این فکر به سرش راه پیدا می کرد، آن  را با خشم از خود دور می کرد. اما اکنون که تصمیم به گذر از یادمان عهد بچگی یش گرفته است. می خواهد همه چیز را به خوبی نگاه کند. تنها چیزی که او را در دیدن دودل می کند نرمی خاک زیر پایش است. هر قدمی که به پیش می گذارد زیر پای خود را خالی تر حس می کند. این حس او را سخت دچار ترس کرده و عذاب می دهد. به مناره دوباره نگاه می اندازد، در آنجا زنی را می بیند که باید در روز محشر کفاره گنه خود را پرداخت کرده و پیش چشم مردم به زمین پرتاب شود. زن فریاد می زند که گنه کار نیست، اما صدای او در میان همهمه گم می شود. دختر بچه  تا آن هنگام فکر می کرد که آنها بازی می کنند. وقتی که زن را غرقه در خون می بیند، وحشت زده تقلا  می کند تا از آنجا بگریزد. عمو باقر او را با خود به خانه می برد، تا در نبودن پدر و مادرش در حق او پدری کند.

سایه پشت پنجره اطاق خواب در انتظار بازگشت عمویش از کار نشسته، خود را آماده می کند تا مانند هر شب به امر او لخت شده و با رقص زیبای خودش خستگی کار را از تن عمو بزداید. سپس در آغوش مرد دراز بکشد تا او تن برهنه اش را نوازش داده و خوابش کند. اولین بار که سنگینی عمو را روی تنش احساس کرد، تنها سیزده سال داشت. آن شب حسی میان ترس و لذت، همراه با درد شدیدی به او دست داده بود.

 ستارگان به سایه چشمک می زنند، ماه زیبا میان آسمان نشسته و در گوش گل سرخ لالایی می گوید. نهر آبی که رقص کنان از میان کوچه می گذرد او را به سوی خود می خواند، بوی گل سرخ خانه پدری را در حریری از خاطره پیچیده و به دست سایه می دهد. در هر کجای این خانه، رد پایی از مادر دیده می شود. سایه به روز های کودکی  برمیگردد. مادر را به خاطر می آورد که هر روز برای شستن رخت و لباس و انجام دیگر کارهای خانگی به خانه امام جمعه می رفت. آن روز هم مادر مانند روز های پیش به سایه گفته بود که من باید بروم ، اما هر چه زودتر بر می گردم، تو هم مواظب خودت باش.

هرچه سایه منتظر میماند خبری از آمدن مادرش نمیشود. غروب دلگیر از راه می رسد. سایه در حیات به تماشای رقص ستارگان و درخشش ماه می نشیند. اذان گوی مسجد، بانگ اذان  مغرب را سر می دهد، شنیدن این بانگ سایه را بیشتر نگران نیامدن مادر به خانه می کند. عمو باقر مانند همیشه سر زده وارد خانه شده و به سایه می گوید، برخیز و با من بیا، تا به مسجد برویم. سایه می پرسد به مسجد چرا؟ شما از مادر خبر دارید؟ عمو باقر بدون توجه به پرسشهای سایه، می گوید زود باش دیر میشود.

پس از آن صحنه هولناک، سایه همراه با عمویش به خانه او می رود. عمو باقر به سایه می گوید، آنها می گویند که امام جمعه را مادرت کشته، خدا می داند. سایه با همان صدای شیرین کودکانه اش گریه کنان جواب می دهد، مادر همیشه از او نفرت داشت. عمو با تعجب می پرسد، مادر درباره من هم به تو چیزی گفته؟ سایه در جواب خاموش می ماند.همیشه از این مرد بیزار بود  و با آمدن او به خانه یشان مخالفت  می کرد,  هر بار که مادر با او به اطاق خواب می رفت نفرتش  از عمو باقر بیشتر می شد. هر گاه که از مادر درباره پدرش و یا رابطه او با عمو باقر می پرسید، جواب های سربالا می شنید.

 سایه به ماه نگاه می کند،حیرت زده با خود نجوا می کند، چرا امشب از چشمان ماه  خون می ریزد؟ دوباره به آسمان نظری می افکند.انگار تنها کسی که خود را در ماتم سایه سهیم می بیند، همانا ماه شبانه است و بس. امشب می خواهد جای خالی مادر را با ماه زیبا که دریایی از غم را در صورتش جاری کرده قسمت کند. چشمانش را باز نگه می دارد، تا خواب آن ها را از او نرباید. چرا که می ترسد با خوابیدنش تنها همدم خود ماه را هم، از خودش برنجاند. سایه زیر لب با خود زمزمه می کند. اگر ماه هم مرا ترک کند در این شب پراز  تنهایی، تکلیف من چیست. 

 سرانجام سایه  آن شب را دور از دست درازی های عمو به صبح رسانده، صبح فردا خود را برای رفتن به مدرسه آماده می کند. مرد مانع شده و می گوید، تو دیگر بدون  اجازه من از خانه بیرون نخواهی رفت.

سایه از قدم زدن در محله بی روزنه هراسناک شده و دیگر میلی به ادامه آن ندارد. پاهایش از رفتند باز می ایستند. کنار نهر آب نشسته، و از خودش می پرسد من کیستم؟ سایه خود را بر سر یک دو راهی می بیند، از یک سو نمی خواهد با  گذشته روبرو شود، و از طرفی دیگر چیزی او را انگار به دنبال خود کشانده، و به عبور از کوچه های کودکی مجبور میکند. کنار کاروان سرا می ایستد، تا آن شب لعنتی برایش دوباره زنده شود.

هوا کاملا تاریک شده،خبری از رقص ستارگان نیست امشب،ماه هم برای چشمه ها آواز نمی خواند. سایه پشت همان پنجره همیشگی، در انتظار بازگشت عمو به خانه، نشسته است. شمعی را روشن کرده و مانند یک پروانه گرد آن می چرخد تا ترس از تاریکی را به دست فراموشی بسپارد. عمو با ساعتی تاخیر وارد شده و رو به سایه کرده و می گوید، خودت را آماده کن امشب برای بردنت می آید.سایه با تعجب نگاه پرسشگر خود را به عمو می دوزد. مرد سرش را تکان داده،و می گوید سعی کن که بفهمی چه می گویم. من دیگر پیر شده، قادر به سرپرستی تو نیستم. تو هم همین روز ها هجده ساله می شوی. بهر صورت هر زنی سایه یک مردی را بالای سرش نیاز دارد، بنا بر این  من هم تو را به عقد صاحب کاروان سرا در آورده ام.

 چندی بعد عمو دست سایه را در دست مردی میان سال  گذاشته و می گوید مبارک باشد.

اقبال کنار سایه نشسته، دستش را در دست گرفته، آرام اما جدی می گوید، امشب را راحت باش، فردا را هم به خودت برس. از فردا شب کارت را شروع می کنی. سعی کن تا با مشتری ها خوب کنار بیایی. تا هم بدهی عمویت را سبک تر کنی و هم لقمه نانی برای خودت دست و پا کنی. حرف اقبال انگار سطل آب سردی بود که روی سر سایه خالی کرده باشند. سرگیجه شدیدی به او دست داده و موجی از درد، تمام وجودش را در خود می گیرد. خود را با  زحمت به اطاقکش کشانده و روی تخت چوبی که از پیش برایش آماده کرده اند دراز می کشد. نیمه همان شب، تن تبدار خود را به سختی از کاروانسرا بیرون برده،دروازه شهر را پشت سر نهاده و به غار تنهایی یش پناه می برد.

سال ها در این غار، تنها همدمش اشک و تنها کسی که به دیدارش می آمده سکوت بوده است. نه تنها از مردم گریزان است بلکه از سایه خودش هم فرار می کند. اما سرانجام امشب  به خود جرأت داده تا دوباره برای جستجوی پدرش به آن محله پا بگذارد.اینک تصمیم می گیرد تا غار تنهایی را ترک کرده و یکبار دیگر پدر را در گرد و خاک روزگار جستجو کند. در غار را می گشاید، به اطراف آن خوب نگاه می اندازد. در همان نظر اول مردی سال خورده را می بیند که با لباسی ژنده سرگردان در بیابان قدم می زند. از خود نجوا کنان می پرسد، که او در این وقت شب اطراف غار من چه می خواهد؟ مرد با شنیدن صدا به طرف سایه برگشته و می پرسد تو کیستی و در این بیابان چه می  کنی؟ هر دو به هم غریبانه نگاه می کنند. پس از دقایقی مرد سکوت را می شکند و می گوید که، بعد از اینکه برادرم با یاری امام جمعه همسر و دخترم را از من گرفت. به کوه و بیابان زده، و به غار صوفیان پیوستم. اما امشب غار دل گیر تر از همیشه شده بود، دیگر نتوانستم آن را تحمل کنم.

 مرد دست سایه را در دستش گرفته و پرچمی را که نشانی خانوادگی آنها رویش حک شده بود به او می دهد. آنان دقایقی در سکوت کنار هم مینشینند. سپس مرد سرفه ایی کرده و در دامان سایه به آرامش می رسد.

سایه رخت های تیره رنگ را از تن در آورده، جامه سبزش را پوشیده و به سمت کاروان سرا حرکت می کند. زنان بسیاری در برابر دروازه شهر از او استقبال می  کنند و با وی همسفر می شوند. باقر و اقبال با دیدن زنان هر یک به سویی فرار می کنند. زنان با تخریب مناره قدیمی ، کاروان سرا این وا پسین نشانه روزگار کهن را به آتش میکشند، و خود را برای شرکت در مهمانی رقص پرواز  در آسمان کویر آماده می کنند.

 

علی فکری

20 06 2006