مادری از مادران خاوران در آینه

 

مادر پیر صبح زود به بهونه خریدن شیر از خونه اومد بیرون، آخه  امروز خیلی بی طاقت، مضطرب و بی حوصله است، امروز سالگرد پسر بقول خودش قهرمانشه، حالا 18 سال میشه که اونو اعدام کردن، مادر میگه اونا واسه اینکه اون جام زهری که زهر مار کرده بودند رو لاپوشونی کنن بچه های بیگناه ما رو کشتن، لعنت ابدی بر اونا.

جثه نحیف مادر توان حمل همین پاکت شیر رو نداره داغ های پیاپی اونو ناتوان و فرتوت کرده، در راه با خودش فکر می کنه امروز بچه ها همه میان بخصوص عروس و نوه ام بهتره براشون غذای دلخواهشون رو بپزم و بعد دم در قصابی مکث می کنه و تو صف میایستدو به فکر فرو میرود.

چهره مصمم پسرش در پشت شیشه اتاق ملاقات با پلاکی تو دستاش، پلاکی که روی اون نوشته شده بود "به مادرم" و تصویر کبوتری در حال پرواز، لبخند زیبا و همیشگی او، چشمان قشنگ روشن او و شقیقه های خاکستری، آخ که که چقدر روله که گرامی دلم برایت تنگ شده، تا می خواستم بغض کنم اخم می کرد و می گفت می رم ها و بعد من خند ه ام می گرفت .

مادر با شمامم چی می خوای؟ مادر؟ آه ببخش گوشت می خواستم مش ممد خورشتی خوب بده امروز عروسم با نوه ام مهمونمن . روی چشم.

از پله ها به سختی می آید و کلید رو بد ر می اندازه، وارد که می شه چشمش به عکس پسرش می افته، روله کم الان باید گرد رو عکست رو بگیرم اگه عروسم بیاد ببینه خیلی ناراحت می شه، گوشت و شیر رو زمین می زاره و دستمال تمیزی برمی داره و به سمت عکس میره به محض برداشتن عکس سرش گیج میره و روی صندلی می شینه و قاب رو به سینه اش فشار می ده، آخ مادر این چه کاری بود که کردی این چه داغی بود که به دل من گذاشتی تو که می دونستی قلب من شکسته بود آخه برا کی؟ برا چی؟ فورا دور برشو نگاه می کنه از خودش خجالت می کشه این چه حرفی بود که زدم؟ نگاهش در نگاه پسرش گره می خوره مامان چی گفتی؟ دوباره بگو؟ تو نمی دونی واسه چی؟ واسه کی؟ آره روله ام می دونم منو ببخش منو ببخش می دونم ولی آخه؟ آخه چی؟ هیچی باز ناراحت نشو تو که دیگه نیستی عزیز دلم، چرا مامان هستم کجا رفتم مگه؟همینکه تو با هام حرف می زنی  پس هستم. خوب آره هستی همیشه هستی تو قلب من تو قلب هممون به جان عزیزی خودت یک لحظه از ما دور نشدی ونمیشی تو داغ تا قیامت منی ولی؟ ولی چی مامان؟

پیش دخترم از این حرفها نزنی ها؟ نه مادر نه، دخترت خودش خیلی فهمیده است خانمه تو رو خیلی دوست داره، میدونم مامان ولی اگه دلخور هم باشه حق داره آخه اون چه گناهی داشت این انتخاب من بود نه اون، آره روله کم ولی اون بتو خیلی احتیاج داره ما هممون بهت احیتاج داریم و قطرات اشک قاب رو خیس می کنه، مامان پاشو دیگه قرار نشد باز خودت رو ناراحت کنی، مگه امروز مهمون نداری؟ وای چرا باید پاشم الان بچه ها میان از جا بلند میشه و قاب عکس رو سر جاش می زاره و به آشپزخونه میره.

 انرژیش بیشتر شده و احساس ضعف کمتری می کنه همچنان که مشغول کار میشه به یاد ملاقاتی می افته که غیر مستقیم پسرش خواسته بود به اون بفهمونه که آخرین باریست که اونو می بینه "مامان مواظب خودت باش و مواظب همسر و دخترم من اونها رو بتو می سپارم" خوب منو به کی می سپری؟" به اونا" و خنده قشنگش، برا ی چی خودت که میای "خوب حالا شاید نیومدم" زبونتو گاز بگیر و او به شوخی زبونشو در می آره و گاز می گیره، ناخود آگاه بیاد اون صحنه لبخندی گنگ بر لبانش می نشیند، در همین حال زنگ می زنند حول می شه به سمت در می ره ولی نه زنگ تلفنه، گوشی رو بر می داره نوه عزیزش می گه" سلام مامانی" سلام عزیز مامانی " مامانی من کنکور قبول شدم" لحن پر هیجان او قلب مادر رو به لرزه در می آره شکر مادر شکر و بلافاصله بیاد قبولی پسرش می افته، پسرش یک ماه قبل از کنکور بعد از اولین بار زندانی شدنش تو زمان شاه از زندان آزاد شد و عزمش رو جزم کرده بود که وارد دانشگاه بشه و در همان مدت کوتاه موفق شد دانشگاه تهران قبول بشه مادر هر چی فکر کرد یادش نیومد چه رشته ای، صدای نوه اش اونو به خودش می آره" مامانی گوشی دستته" آره عزیز "مامانی ما امروز میایم" قدمت روی چشم گل من و گوشی رو میزاره، بوی غذا خونه رو پر کرده مادر سریع به آشپزخونه میره.

اینبار واقعا زنگ در می خوره مادر کمی خمیده ولی با احساسی قوی به سمت در میره عروسش رو بغل می کنه عروس خوب باوفا، صبور و مثل همیشه آرامم و تو نوه ای عزیزم فدات بشم که هر روز خوشگلتر می شی با چشمای سبز درشتت مثل چشمهای بابات و گلهای مینا را تو گلدون می زاره.

اونشب هر چه تلاش می کنه خواب بسراغش نمی یاد فردا قرار با بچه ها برن خاوران همش صحنه های اولین باری که به خاوران رفته بود جلو چشمش بود اونوقتی که سعی کرده بود تکه لباس یکی از اون بچه ها رو از زیر خاک بکشه بیرون ولی همون موقع صدای غار غار کلاغها تو گوشش پیچیده بود و بیهوش شده بود و از اون ببعد هم همیشه بعد از مراسم می ره همون جا می نشینه، آخه همیشه فکر می کنه اون تیکه ای از لباس پسرش بود.

تازه چشماش گرم شده بود با صدای زنگ در از جا می پره، مامان بجنب دیر شد مراسم الان شروع می شه، بازار گل شلوغ میشه، گلها تموم میشن ها، مادر بسرعت حاضر می شه. برسر اینکه تو کدوم ماشین بشینه دعواست با خنده

 می گه دعوا نکنین هر سال تو یه ماشین.

توی بازار گل غلغله است همه در حال جنب و جوش هستند همه سعی می کنن تا اونجا که بغلشون جا داره گل وردارن مادر یک دسته گل مینا بر می داره آخه پسرش این گل رو خیلی دوست داشت در همین موقع نوه اش با بغل پر از گل مینا می آد می بوسدش وبا خنده قشنگش می گه مامانی اینها خوبن؟

 

به خاوران که می رسن خیلی از دوستان پسرش منتظرند جلو میان و مادر را درآغوش می کشن و مادر آنها را می بوید تا بوی پسرش رو حس کنه بعضی از اونها پیش پسرش بودن هر کدوم یک چیز برای مادر تعریف می کنن یک از اونها می گه به جرات می تونم بگم که پسرت از نظر حفظ روحیه بی نظیر بود و اون یکی می گه فشارهای زیادی روتحمل کرد وبیشتر حبسش رو توی انفرادی گذروند و یکی دیگه از اونا زمان شاه باهاش همبند بود می گفت بسیار جسور و بی باک بودو مادر خندان و مغرور زمان و مکان رو فراموش کرده بود. جوانانی که حالا سالهای میانسالی رو می گذرانند، او را مادر خطاب می کنند و زیر بغلش رو گرفته بودند تا از جا برخیزد برای ادای احترام و سکوت یک دقیقه ای و او سرافراز و مغروردر حالی که تا حدی می لرزید سر پا ایستاد.

 با خود فکر می کرد اگه روله عزیز منم زنده بود الان همسن اینا بود ولی اون جوانمرگ شد و بعد فورا حرف خودش رو اصلاح کرد نه اون نمرده من هر روز باهاش حرف می زنم همه ازش تعریف می کنن این که مردن نیست، فریاد درود درود جمعیت اونو بخودش میاره خطاب به حاضرین می گه "ممنون از اینکه اومدین، از اینکه ما رو تنها نذاشتین ممنونم،هر چند که میدونم که این بچه ها فقط متعلق به ما نیستن دوستان و رفقا ی شمان شاید ما هم مثل خیلی از پدر و مادر ها که امسال دیگه در جمع ما نیستن تا مراسم دیگه در کنار شما نباشیم اما ما همسرا و بچه های اونها رو به شما می سپاریم، در کنارشون باشین تا موقعی که کسانی که این جنایت کثیف رو انجام دادن محاکمه بشن و دادخواهی ما به ثمر بشینه، خاوران رو که برای حفظش خیلی سختی کشیدیم حفظ کنید" دیگه نمی تونه ادامه بده همچنان که چشم در چشم پسرش داره  لبخند می زنه وآرام  می ننشیند و زیر لب با جمع همصدا می شه لبش خنده نور، چشاش شعله شور، صداش چشمه و یادش آهوی جنگل.

 

خاطره شهریور  1385