در دفاع از زندگی كبری و در آستانه
عدلیه!!
در دلم غوغایی بپا بود. ٢٢ خرداد را با آن حمله های
وحشیانه به خاطر میاوردم و هراس دوباره از آنچه كه پیش رو داریم و بر سرمان خواهند
آورد آزارم میداد. اما ته دلم شور و اشتیاقی بپا بود از اینكه انسانهایی را خواهم
دید كه یكبار دیگر و این بار برای دفاع از زندگی انسانی، برای رهایی كبرا و
كبراها، دستانشان را به هم میفشارند. در این افكار غوطه ور بودم كه تاكسی توقف كرد
و من میبایست پیاده شوم. به ناگاه همان واقعیت تلخ همیشگی رشته افكار شیرینم را برید.
سرتاسر منطقه را پلیس های مسلح و باتون به دست اشغال كرده بودند. در تاكسی را تا نیمه باز كرده بودم كه یك لباس
شخصی جلو پرید و در را برویم بست: "خواهر" اجازه پیاده شدن نداری اینجا
مانوری در جریان است!!
راننده بناچار
به سمت جلو ادامه داد. حالا دیگر به علت خلوتی خیابان و كمی ترافیك پی برده
بودم. بناچار چند خیابان جلوتر پیاده شدم و پیاده به سمت وزارت دادگستری راه
افتادم.
سیل مامورین را میدیم كه با سلاحهای رنگارنگ و پیدا و
پنهانشان آمده بودند كه بگویند اعدام كبراها زهر چشم و درس عبرت و سلاح كارای ماست
و اینگونه است كه حكومت زور و تزویرمان پابرجاست!
هر چه به طرف "عدلیه" نزدیكتر میشدم تعداد
لباس شخصیها و نیروهای مسلح بیشتر میشد. مثل مور و ملخ آنجا ریخته بودند و هر
رهگذری را تا چند صد متری میپاییدند. تا چند خیابان آنورتر از محل تجمع هر دو نفری
را تعقیب میكردند و گیرمیانداختند و بازخواست میكردند. كمی دورتر از نیروهای سركوب
كه سدی بین "عدلیه" و مردم ایجاد كرده بودند تنی چند از فعالین زنان و
كودكان و دفاع از زندانیان سیاسی را میشد دید كه با چشمان نگران منتظر بودند خیلیهاشان
از چند روز قبل و طبق معمول مورد تهدیدات تلفنی و غیره قرار گرفته بودند. خیلیهای
دیگر از رهگذر و شركت كننده در گوشه و كنار میایستاند و به ما روحیه میدادند. میگفتند
مهم این بود كه حركتتان را به اینها نشان دهید، نا امید نشوید و...
خیلیهامان انجا ماندیم تا ساعت ۵ و نیم و سپس متفرق شدیم.
... طشاثسا
و این بود داستان این بار ما...
اما هنوز دیر نشده. شاید هنوز بشود برای نجات كبری و
دیگرانی كه در انتظار مرگ لحظات را سپری میكنند كاری كرد. حتما میشود. میدانم
كه روزی را خواهیم دید كه دیگر جان
انسانها را به نام قانون نخواهند گرفت. به امید آنروز
آتوسا نیك اندیش
٢٨ شهریور ٨۵