"
با من بگو"
حجت کسرائیان
با
من از زندان مگو
با
من از بند،
از
زنجیر، تخت و شلاق آویزان مگو
با
من از حبس و سلول انفرادی مگو
با
من از سرها که بر دارند مگو
با
من از هفت تیر و شبهای تیرباران مگو
با
من از سنگسار یاران مگو
با
من از تبعید مگو
با
من از جنگ مگو
با
من از توپ و خمپاره مگو
با
من از فقر و نابودی مگو
با
من از رنگ زردِ کودکان خیابانی مگو
با
من از اشگ و از خون دل مردم مگو
با
من از آن دشمن خلقها مگو
با
من از پایانِ بی آغاز مگو
با
من از رنگ رخ یاران مگو
با
من از افسانه و حرمان مگو
با
من از اندوه سربه داران مگو
با
من از افسون مگو
با
من از کندی ایام دگرگون مگو
با
من از بی حالی دوران مگو
از
پریشان حالی احوال مگو
با
من از شبهای بی پایان مگو
با
من از آن رود سرگردان مگو
با
من از سرخی بی سحرگاهان مگو
با
من از رشک مگو
با
من مگو با من مگو
با
من از آغاز بی پایان بگو
با
من از رقص خوش مرغان بگو
با
من از پرواز بگو
با
من از آهنگ و آن افسانه و آواز بگو
با
من از عطر گل و گلها بگو
با
من از روزهای بی پایان بگو
با
من از واژگونی دوران بگو
با
من از آزادی انسان بگو
با
من از عشق بگو
با
من بگو با من بگو
با
من بگو با من بگو
" اشترانکوه
"
حجت کسرائیان
اشترانکوه،
تو هیبت البرزی
و
البرز شرف دماوند
تو از الوندی در آغوش میهن
اشترانکوه،
خورشید، با پیرهنیِ مرکب از
خون
به سوی تو نمایان شد
خون بود که در شهریور
جلوه گه آسمان
شد
و از راستای
قامت تاریخ
بر تو جلوه می
فکند
و می گفت
صفحات مرا ببین
و
به استواریت نگاه کن!
اشترانکوه،
اگرچه تو را
با باروت منهدم ساختند
سینه ات دریدند
قلب ات را نشانه رفتند
فرزندانت را گرفتند
و در کوهپایه هایت
به جای لاله های سرخ و
شقایق
لاله سیاه و داغ دار
روییدند
اشترانکوه،
از آن زمان
که پهلوی قلب ات را
نشانه رفت
و
در آن سپیده دم
همایونت را کشتند
تا به امروز، که،
فرزندانت را از تو گرفتند
و
در سینه خاوران جای دادند
و
بر دلِ آتشفشانی ات داغ سکوت کوبیدند
اشترانکوه،
پاسداران شب گمان کردند،
شرف را از تو گرفتند
هیبت را از تو گرفتند
و در دل خاکِ خاوران جای
دادند
پاسداران سیاهی گمان کردند
تو هم می روی
ندانستند که،
تو شرف زمینی،
تو هیبت زمینی
و
حجت این است
با شرف و با هیبت خواهی
ماند
شهریور ماه 1385