انقلاب مشروطه، سنت و تجدد

متن سخنرانی دکتر جمشيد بهنام و دکتر مهرداد درويش پور

 در ميزگرد دانشگاه تورنتو

 

 

دوشنبه 29 ماه مي به دعوت دپارتمان پژوهشهاي تاريخي خاورميانه دانشگاه تورنتو دکتر جمشيد بهنام نويسنده و جامعه شناس ساکن پاريس، دکتر مهرداد درويش پور جامعه شناس و نويسنده ساکن سوئد و دکتر محمد توکلي طرقي استاد دانشگاه تورنتو به عنوان ميزبان در يک ميزگرد شرکت کردند.

متن سخنان شرکت کنندگان در اين ميزگرد را آقاي ايرج عماد از نوار پياده کرده اند که در هفته نامه شهروند به چاپ رسید. نخست سخنان دکتر بهنام و سپس سخنان دکتر مهرداد درويش پور از نظرتان ميگذرد.


دکتر جمشيد بهنام به عنوان اولين سخنران ابتدا يادي کرد از "رامين جهانبگلو" و گفت:
اولين بار سخنراني مرا در تورنتو او ترتيب داد و آخرين کتاب او زير نام "تمدن و تجدد" گفت وگويي ست که با من در همين تورنتو داشت. لازم است ياد او را گرامي بداريم و اميدوارم هر چه زودتر او آزادي خود را باز يابد.
با اينکه از اول قرار نبود سخنراني باشد ولي با دکتر توکلي که صحبت ميکرديم به اين نتيجه رسيديم که درباره مشروطيت و رابطه اش با تجدد صحبت کنيم.


در ماههاي اخير مقالاتي خواندم که جملاتي شعارگونه در آنها بود، مثل اين "تجدد در ايران با مشروطيت شروع شده" و مرتبا هم اين را تکرار ميکنند و يا "شکست مشروطيت شکست تجدد است". من با هر دو اين عقايد مخالفم. براي بحث در اين مورد بايد تجدد و مشروطيت هر دو تعريف شوند. کار تعريف مشروطيت مربوط به تاريخ نويسان است و لذا جوابش هم توسط مورخين بايد داده شود و چگونگي آن تعريف گردد، ولي از ديدگاه من مشروطيت يک جنبش سياسي بوده است و کار چنداني به تجدد ايران نداشته است. شايد اگر ايران "تجدد" هم نداشت، جنبش سياسي عليه استبداد انجام ميگرفت، کما اينکه در برخي ديگر از ممالک بدون دخالت مستقيم مشروطيت، تجدد حضور داشته است و يا بر عکس. بنابراين مشروطيت يک جنبش سياسي عليه استبداد و براي عدالت خواهي بوده است. در اين مقوله نوشته هاي بسياري توسط افراد مختلف نگاشته شده است. تقي زاده و کسروي هر دو گفته اند ما عدالت خواهي مي خواستيم و بعد نامش مشروطه شد و بعد راجع به قانون مداري و در اين مورد وقتي صحبت آنها را ميبينيم "مفهوم مشروطيت" روشن است ولي در مورد "تجدد" مفهوم قدري تاريکتر است. در اين مقوله اخيرا صحبتهاي زيادي شده است. در هر کتابي روي جلدش جمله " مدرنيته و يا تجدد ايران" به چشم ميخورد ولي درون کتاب هيچ ارتباطي با موضوع روي جلد ندارد و مقادير زيادي هم مقالات مختلف هست و يکي دو لغت هم درست کرده اند، مثل "مدرنيت" که کلمه "مدرن" که يک لغت فرانسوي است را گرفته اند و روي آن تشديد گذارده اند! و اصطلاحات ديگري نيز مصرف ميشود ولي آنچه که زياد گفته ميشود "تجدد" است. گاهي تجدد و گاهي هم "مدرنيته" اين را بايد روشن کرد که مقصود چيست؟ و بهتر است اگر کسي در اين مقولات چيزي مينويسد، بگويد کدام تعريف را انتخاب کرده است و مقصود از لغت تجدد و يا مدرنيته از ديدگاه آنها چيست، و چه تعاريفي را براي اين دو لغت مهم بيان ميدارند. خيلي خلاصه اگر بخواهيم بگوئيم، مدرنيته يک مشخصه اي است براي تمدن غرب در 4 قرن اخير و اين را از ديدگاههاي مختلف ميتوان نگاه کرد. ديدگاه فلسفي در آنجا که بحث "عقل نقاد" مطرح است، بحث انسان خودمختار مطرح ميشود، آزادي و آزادي فکري مطرح است. ديدگاه جامعه شناختي که در آنجا بحث شهرنشيني و تبديل روستانشيني به شهرنشيني و ... مطرح است. ديدگاه سياسي که مقصود دموکراسي و اصول مربوط به آنست. ديد اقتصادي که با صنعتي شدن شروع شده و اينک به توسعه رسيده ايم. فرنگي ها برخي اوقات "مدرنيته و مدرنيزاسيون" را با هم به طور مترادف مي آورند، به اين معني که مدرنيته و مدرنيزاسيون در غرب اتفاق افتاده و گاهي همزمان روي داده است، يعني علم و فکر و صنعت به موازات و تقريبا همزمان هم پيش ميرفته است و بدين مناسبت است که غربيها گاهي هر دو "مدرنيته و مدرنيزاسيون" را با هم مورد استفاده قرار ميدهند.


ولي وقتي اين مدرنيته به صورت استعماري و يا تجددخواهي ساير ممالک به جاهاي ديگر ميرود، اول ما مدرنيزاسيون را ميبينيم براي اينکه مدرنيزاسيون بيشتر عينيت دارد، تا مدرنيته که بيشتر حالت ذهنيت دارد. مدرنيته بيشتر در طويل المدت است و مدرنيزاسيون در کوتاه مدت هم به چشم ميخورد. برخي معتقد هستند مدرنيزاسيون عقلانيت ابزاري است در صورتي که مدرنيته عقلانيت انتقادي است. بنابراين در کشورهاي ديگر ميبايستي مدرنيته و مدرنيزاسيون را از هم جدا کنيم.
در خيلي از کشورها با مدرنيزاسيون پيشرفتهائي هم کرده اند و جلو هم رفته اند مثل "ژاپن و غيره..." و مدرن شده اند، اما مدرنيته در خيلي از کشورها هنوز در مراحل بسيار ابتدائي قرار دارد و شايد بتوان اذعان داشت از مدرنيته خبري نيست. حتي بحثي مطرح است که در ژاپن که اينقدر مدرنيزاسيون پيشرفت داشته "آيا مدرنيته" نيز پيشرفت کرده؟ و اصولا مدرنيته مطرح هست يا خير؟ براي مثال گفته ميشود وضع زنان در ژاپن بر اساس آزادي نيست؟


يک شکل سومي هم وجود دارد که به آن "مدرنيزم" اطلاق ميشود که به اين ميتوان نوعي "ايدئولوژي" گفت، يعني "نوگرائي" و يا علاقه به تغيير، که اين لغت در جامعه شناسي کمتر استعمال ميشود و بيشتر در تاريخ هنر و يا معماري و يا در زندگي معمولي مورد استعمال دارد. به عبارتي در حوزه خصوصي زندگي مردم نقش دارد، براي مثال ميگويند "فلان خانواده به صورت مدرن زندگي ميکنند..." در مقابل همه اين لغتها ما فقط يک لغت داريم "تجدد" و اين باعث ابهام ميشود ولي ميتوان گفت دوره اي پيش خواهد آمد که مردم در جامعه تجدد خواه بشوند و اين شامل مردم کشورهايي ست که مستعمره نبوده اند ــ با وجود اقتصاد وابسته اما کلني نبوده اند ــ مثل ژاپن، ايران، ترکيه که مستعمره نبوده اند ولي وابستگي اقتصادي داشته اند، و مردم اين کشورها خودشان عقب "تجدد خواهي" رفته اند، ابتدا روشنفکرانشان رفته اند و بعد زمامداران و دولتها ولي بيشتر در اين ها "مدرنيزاسيون" وجود داشته و کسي هواي مدرنيته را نداشته است.
به عقيده من اولين کسي که راجع به مدرنيته مسائل را مطرح کرده است "ميرزا فتحعلي خان آخوندزاده" است، که تمام اصول مدرنيته را به صورت روشنگري در آثار خود آورده است، بقيه ديگر همگي راجع به صنعتي شدن، پيشرفت مملکت و استقرار دولت صحبت کرده اند. آخوندزاده راجع به انواع آزاديها، حريت شخص و يا شخصي چيست و يا پروتستانيسم اسلامي چيست و حق و حقوق زنان در جوامع و يا تعدد زوجات عليه حقوق زن است. ما بعد از "آخوندزاده" چنين متني راجع به تجددخواهي نداريم، البته کساني هم هستند که بيشتر به فلسفه سياسي مدرنيزه توجه کرده اند مثل ميرزا آقاخان کرماني و ملکم خان. در اينجا براي اينکه بدانيد قديميها مقصودشان از تجدد چه بوده است ليستي را براي شما ميخوانم :

آخوندزاده و ميرزا آقاخان کرماني به تجددگرائي ميگويند شان ژمان.

تقي زاده و برخي از دوستان او و همفکرانش (حزب دموکرات) اخذ تمدن خارجي (توضيح ميدهند که بايد پارلمان و يا مجلس داشته باشيم).

ملک الشعراء بهار ميگويد "تازه شدن". ملکم خان ميگويد "تغيير وضع". آخوندزاده ميگويد "دايره سيويليزاسيون"(و در اينجا او فکر ميکند که تمدن و فرهنگ و تجدد چه ارتباطي ميتوانند با يکديگر داشته باشند). حسين فروغي : تمدن وقت. دهخدا: آئين تمدن و ...

در اينجا وقتي نگاه روشنفکران قديمي را ميبينيم اکثرا اعتقاد به تغييرات داشته اند.
درباره مشروطيت و تجدد بايد بگويم به عقيده من تجدد در ايران از جنگهاي ايران و روس بايد شروع شده باشد؛ شکست ايران از روسيه که ميگفتند "هنگامه روس"، که در اين هنگامه يک حالت تنبه و يا انفعال در روحيه ايراني پديدار شد که در اين زمان يک حالت توجه و مسئوليت در روشنفکران ايران آن روز شروع شد و در اين زمان چرخ دنده تبديل به زمان خطي شد و اينها توانستند در طول زمان عقب ماندگي خودشان را نسبت به غرب پيدا کنند تا زماني که جنگهاي ايران و روس شروع شد و همينطور ادامه يافت تا يک دوره مدرنيزاسيون نسبتا ضعيف ولي مهم در دوره قاجاريه وجود داشت و از زمان "عباس ميرزا " به بعد ميبينيم به فکر افتادند تا ارتش ايران را قوي کنند و خيال ميکردند اگر توپ داشته باشيم با روسيه جنگ ميکنيم و برنده ميشويم و خيال ميکردند اشکال ديگري در کار نيست فقط توپ کم داريم. بعد در مرحله دوم به سازمان اداري پرداختند و اظهار کردند مملکت بايد سازمان اداري داشته باشد و دولت هم بايد متمرکز باشد و بنابراين يک شوراي دولتي درست شد. و سومين قسمت آموزش بود که بر اين اساس دارالفنون درست شد، مدرسه حقوق و مدرسه سياسي درست شد و اينها همه قبل از مشروطيت درست شد. لذا نميتوانيم بگوئيم که تجدد با مشروطيت در ايران به وجود آمده است.

عده اي بودند که چه از نظر فکري مثل ملکم خان در روشنفکري و چه از نظر زمامداران ما مثل امير کبير و سپهسالار تمام بحث شان درباره تغيير و ترقي بوده است و اين يعني شروع تجدد و ضمنا يک نوع هم مدرنيزاسيون شروع شده بود و در مشروطيت وجه سياسي مدرنيزاسيون با تاکيد بر آن شروع شد. در اينجا نظام پارلماني و قانون اساسي را درست کردند. قانون اساسي زياد متجدد نبود. در اين قانون اساسي مسئله سلطنت و مذهب و زنان مطرح نشده بود. بنابراين تجدد ايران با مشروطيت شروع نشد ولي با مشروطيت ادامه پيدا کرد. در حقيقت مدرنيزاسيون با مشروطيت ادامه يافت تا بهبود بيشتري يافت و در چنين دوراني داراي شدت و ضعف براي بهبودي نيز بوده است. اين جريان ادامه پيدا کرد تا سال 1914 که استبداد صغير تمام شده بود و در داستان "برلني ها" به آن اشاره کرده ام ، در آنجا عده ي نسبتا زيادي بودند ميتوان گفت حدود 12، 13 نفر که در "برلن" جمع شدند و واقعا مسئله تجدد را مطرح کردند. به آنها ايراداتي گرفته شد و گفتند آنها تندرو هستند و به تقي زاده هنوز که هنوز است ناسزا ميگويند ولي در آن موقع شايد درست گفته بود. اين جريان فکري تجدد بود. همزمان با آنها در برلين محافل روشنفکري در ايران به وجود آمده بود. ملک الاشعراي بهار مجله اي منتشر ميکرد و با عده اي همين مسائل را مطرح ميکرد. ملک الاشعراي بهار ميگفت "تازه شدن" و رشيد ياسمي که در همان نشريه مقاله مينوشت ميگفت، بايد ايران را از "سنتهاي قديم" زدود و پاک کرد. تجدد براي آنها فقط به اين معني بود. و اين ادامه داشت تا اينکه "مدرنيزاسيون" به واقع کلمه با رضا شاه شروع شد و به صورت تجدد "آمرانه". در آن موقع روشنفکران ديگر جايي نداشتند بلکه دولت ميخواست تجدد ايجاد کند. و اين ادامه يافت تا اينکه وقفه اي بين سالهاي 50-40 ميلادي به وجود آمد. در آن ده سال چون قشون خارجي در ايران بود، همه شروع کردند به يادگيري زبان خارجي مثل انگليسي و ساير زبانها را ياد گرفتند و عده اي شاگرد به آمريکا آمدند که تا آن موقع تقريبا کسي براي تحصيل به آمريکا نيامده بود. انجمن هاي فرهنگي مختلفي باز شدند. حزب توده مسائل جديدي را در جامعه عنوان کرد. البته اين مرحله دوم بود چون "برلني ها" در مرحله اول تا حدودي در حوزه هاي متفاوت کار کرده بودند. اراني ها بيشتر مارکسيسم آلماني را مطرح کردند و سپس مارکسيسم روسي وارد شد و فرويد و مارکس ترجمه شد و يک اتفاق عجيبي در اين ده سال در جامعه رخ داد که کسي هم به آن توجه نکرد و اين مورد مطالعه زيادي هم درباره اش نشده تا اين شيفتگي زياد نسبت به تجدد کم کم ناسيوناليسم ايراني را بنيان گذارد و به هر حال اين شيفتگي بود که باعث اين دگرگونيها شد و تا رسيد به سالهاي 60 به بعد که "تجدد ستيزي" شروع شد.

 

سخنان دکتر مهرداد درويش پور

 من مايل بودم تمرکز بیشتری راجع به نقش جنبش زنان از مشروطيت به اين طرف داشته باشم، اما براي اينکه از بحث امروز خارج نشوم مايلم نخست چند نکته را درباره مفهوم "مدرنيته"  که دکتر بهنام نیز در مورد آن سخن گفتند توضيح دهم. نخست آنکه "ژرژ بالاندیه" براي آنکه روشن سازد مدرنيته  به رغم زادگاه غربي آن ضرورتا پروژه اي مختص غرب نيست، از مفهوم "بيش مدرنيته" استفاده ميکند. مدرنيته پروژه اي است متکی بر ايدئولوژی هاي پيشرفت که  جامعه را به مفهوم "وبري" آن از سنتي به مدرن متحول می سازد. راز زدایی از مذهب و باور به علم و عقلاني شدن امور و سکولاریسم ، بوروکراسي و توسعه اقتصادی، فردیت و دمکراسی، تشکيل "دولت ملي" و استقرار قانون از جمله عناصر بنیادین  مدرنيته است که به گمان من در راس آن "ايدئولوژي پيشرفت" و "گسست از سنت" و نوآوري فکر انتقادي و يا انديشه بازتابنده است. با چنین تحولاتی است که ما عملا از يک نظام مبتني بر ساختار سنتي، خودانگيخته  و احساسي  فاصله گرفته و به سوي جامعه عقلاني گذار می کنیم. اين روندي است که فقط در غرب طي نشده است بلکه روندي است جهاني.  اينکه به دلائلی که شايد خارج از بحث باشد زادگاه اين تحول در غرب بوده است بدين معني نيست که تضاد سنت و مدرنيته تضادي است که فقط غرب با آن روبرو بوده است. بلکه از قضا تضادي جهان شمول است. يکي از مباني ايدئولوژي مدرنيته جهان شمولي آن است.  باور به اين جهان شمولي به اين معنی است که جوامع گوناگون دير يا زود به آن سمت سير خواهند کرد  يا با يک ديناميسم  تحول دروني و يا از طریق کلنیاليسم و استعمار که در پرتوی آن اين جوامع "مدرن  و متمدن" می گردند. اهميت اين بحث  در آن است  که روشن گردد مفهوم "بيش مدرنيته" چیست. ما اگر بتوانيم با اين مفهوم کنار بيآئيم ميتوانيم بفهميم که کشورهاي گوناگون ممکن است بسته به ديناميسم مبارزه دروني جامعه خود به درجات گوناگون مدرنيته را تجربه کنند. در کشوري که توسعه صنعتي پيدا کرده است و از مدرنيزاسيون بالائي برخوردار است، انديشه مدرنيته در آن  نيز ميتواند خيلي جا افتاده تر، دروني تر و گسترده تر باشد. حال آنکه در جامعه ای که توسعه صنعتي در آن ضعيف تر است ميتواند در يک نوع مدرنيته ناقص بسر برد.  پدیده ای که نيکی کدي با واژه های مدرنيته ناقص و يا مثله شده و يا شبه مدرنيسم سعي کرده است روند مدرنيته در ايران را توضيح بدهد.

 به درستي اشاره شد که ايدئولوژي مدرنيزم و تجددخواهي در ايران قبل از انقلاب مشروطه شروع شد اما در انقلاب مشروطه به اوج خود رسید. چه در سطح رهبران سياسي نظیر سپهسالار، امیر کبیر و غيره و چه در سطح انديشمندانی چون مراغه اي، ملکم خان، مستشارالدوله، ميرزا آقاخان کرماني، آخوندزاده و طالبوف  که تمام اينها در سطوح گوناگون ايدئولوژي ترقي خواهي را در جامعه ما اشاعه دادند. روشن است در آن شرايط،، انقلاب مشروطه به معني دقيق کلمه کاملا مدرن نبود، اما ايدئولوژي انقلاب مشروطه هسته هاي جدي از مدرنيته را به همراه داشت. اساس انقلاب مشروطه با  باور به  ايدئولوژي پيشرفت توام بود؛ باور به قانون و حاکميت قانون و اينکه قدرت سياسي بايد منبعث از ملت باشد و تشکيل پدیده هایی چون دولت ملي و مجلس شوراي ملي  از دستاوردهای آن زمان است. يعني گفتمان هایی که در سطح سياسي و اجتماعي مطرح گشتند. روشن است که مشروطه به استقرار و يا پيروزي مدرنيته در ايران منجر نشد ولي به گمان من يکي از نقطه عطف هايي تاريخ سياسي ايران است که در آن از ايدئولوژي پيشرفت و رابطه با جهان غرب استقبال شده است. در مورد قانون اساسي مشروطه این درست است که سه رکني که بر آن تاثیر گذاشته اند یعني روشنفکران غربگرا، روحانيت، و يکه سالاري پادشاهي، هر سه برآيندشان در شکل بخشيدن به قانون اساسي مشروطه نقش ايفا کرد. اين توازن قوا باعث شد که در واقع ما يک قانون اساسي کاملا مدرن نداشته باشيم ولي در عين حال قانون اساسي مشروطه از قوانين اساسي بلژيک و فرانسه و نظائر آنها هم الهام گرفته بود. به اين ترتیب  وجود عناصر مدرن در ايدئولوژي مشروطه را نبايد دست کم گرفت و بايد به  آن به عنوان يک مدل از مدرنيته ايراني که ضرورتا نه از عمق و گستردگي مدرنيته فرانسه برخوردار است و نه ضرورتا همان راه را ميپيمايد نگریست. به درستي نيز اشاره شد که اين پروژه چگونه با يک مدرنيزاسيون اجباري روند ديگري را پيدا کرد که همان ايدئولوژي حکومت پهلوي بود. پروژه ای که با تقليد از "آتاتورک" نوعی پيشرفت صنعتي را شالوده مدرنيزاسيون ساخت و آزادي، دموکراسي، سکولاريسم، برابري زن و مرد، فکر انتقادي و گسترش جامعه مدني و ديگر عناصر انديشه مدرنيته در این ايدئولوژي اجباري و شبه مدرنیسم (Quazi Modernism) جايگاه و نقشي نداشت. تجددستيزي بعدي در جامعه نیز به عنوان واکنشي در برابر  این مدرنيزاسيون اجباري شکل گرفت.

تا آنجا که به مسئله زنان برميگردد در دوره انقلاب مشروطه و بعد از آن تا قبل از انقلاب اسلامي به گمان من دو ويژگي در رابطه با جنبش زنان ايران قابل مکث و تامل است که به کوتاهي به آنها اشاره خواهم کرد.

جنبش زنان در ایران بيشتر زبان و بار سکولار دارشته است. به جز چند استثنا. هنوز من مطمئن نيستم "طاهره قره العين" را بايد در ماجرای کشف حجاب و مسئله زنان بیشتر به عنوان يک چهره ديني تلقي کرد و يا يک چهره سکولار.  ولي اگر به تلاشهايي که جز او از تاج السلطنه به اين سو شروع شد و  توسط صديقه دولت آبادي، شرکت روستا، جميله صديقي،  محترم اسکندري  و چهره هاي بسيار دیگری تداوم یافت نیک بنگریم ميبينيم آنچه که به نام تلاشهايي براي بهبود وضع و موقعيت زن در جامعه صورت گرفته اساسا با يک زبان کم و بيش سکولار همراه است. اغلب اين انجمنها براي بيان حقوقشان چه در دوره قبل و چه در آستانه انقلاب مشروطيت و بعد از آن و چه در دوره پهلوي از زبان ديني استفاده نمیکنند. بنظر من اين امر اهمیت بسياري دارد. به هر حال سير تاريخي دوره مشروطه نشان ميدهد دين گرايان هيچ نقشي مثبتي در تلاش براي بهبود موقعيت زنان در ايفا نکردند. برعکس زنان سکولار نوعي پيشقراول در طرح حقوق زنان و گذار به مدرنيته بوده اند. به  انجمن نسوان نگاه کنيم و به نشرياتي از قبيل پيک نسوان،  زبان زنان  و يا نوشته هاي فخرآفاق پارسا و نامه بانوان و غيره که گرچه اينان زبان روشن لائيک امروزي را نداشتند و برخي  حتی خود را مسلمان زاده ميخوانند اما کلامي را که براي طرح مسائل زنان استفاده ميکنند سخت خصلت دنيوي دارشته است.

نکته دوم اينکه برای فهم نقش زنان در انقلاب مشروطه و پرهیز ازغلوگویی بايد در نظر گيريم که در مدرنیته غربي هم افتاده باید دو فاز را از منظر جنسيتي از هم جدا کرد. در فاز اول رشد فرديت همچون يکي از شالوده هاي  مدرنيته  با شعار جدایی "فرد از اجتماع" همراه است که همين باعث ميشود حقوق فرد خودمختار شکل ميگيرد. اما در اينجا منظور از اين فرد "مرد" است. يعني فرديت، فرديتي است مردانه! به همين خاطر ما شاهد تغييرات شگرف در موقعيت زنان نيستيم. اين در فاز دوم مدرنيته در جوامع غربي است که زن هم فرديت پيدا ميکند. در این دوره است که با چالش جنسيتي در حوزه اشتغال، در کار خانگي و در حوزه سکسئواليته و غيره با آن روبرو هستيم. با توجه به اين دوگانگي و دو فاز گوناگون مدرنيته، به سختی میتوان در دوران مشروطيت از جنبش مستقل زنان در ايران سخن گفت. زنان در جنبش "تنباکو" و در انقلاب مشروطه نقش داشتند اما به ندرت اين گامها با کلامهاي زنورانه توام بوده است. مثلا حضور زنان در جنبش تنباکو نه با خواست  برابري زنان و مردان بلکه عمدتا به عنوان بخشي از لشگرعمومی بوده است. گرچه در اين نشريات و محافلی نامبرده عناصري از خواسته هاي زنان در حوزه آموزش زنان، عليه حجاب و حق اشتغال زنان مطرح بوده است و اينها عناصري از ايده های زنورانه ا ند اما به گمان من تا قبل از انقلاب اسلامي ما به سختي ميتوانيم از جنبش مستقل اجتماعی گسترده زنان سخن بگویيم. براي اينکه اين جنبشها در واقع عمدتا دنباله رو ايدئولوژيهاي سياسي جامعه بوده اند. چه زنان طرفدار حکومت پهلوي چه زنان چپ گرا و چه زنان اسلام گراي سياسي. زنان در انقلاب اسلامي به ميدان آمدند ولي عموما به عنوان سياهي لشگر انقلاب اسلامي. در واقع پس از روي کار آمدن حکومت اسلامي است که هم تجدد طلبي به مهمترين تب جامعه تبديل شده است و هم تا آنجا که به مسئله زنان برميگردد حاکميت ديني با چالش رو به گسترده زنان قرار دارد. از نظر من 17 اسفند 1357 نخستين بروز جنبش مستقل زنان در مقیاس گسترده اجتماعی است. در واقع براي نخستين بار اينها نه به عنوان دنباله روهای اين و آن ايدئولوژي بلکه با خواست کاملا مستقل زنورانه حضور پيدا کرده اند. خلاصه آنکه بي ترديد هم جنبش مشروطه شانسي براي رشد حضور زنان فراهم ميکند و هم خود زنان در جنبش مشروطه  با خواست آموزش و مقابله با حجاب اجباري و غيره کم و بیش ایفای نقش می کنند.اما  این در تقابل با جمهوري اسلامي است که جنبش زنان به  عنوان يک جنبش اجتماعي گسترده و مستقل شکل ميگيرد. همانطور که در دوره مشروطه زنان سکولار به عنوان پيش قراولان مدرنيته نقش کليدي در طرح خواست های زنوزانه داشتنه اند بعد از انقلاب اسلامي نیز اين نقش و جايگاه خيلي برجسته تر شده است.