درسوگ
و یادبود مشروطیّتی که هرگز نبود!
محمد
علی مهرآسا
این روزها به
مناسبت 14 مرداد ماه و روز امضای فرمان مشروطیّت از جانب مظفرالدین شاه قاجار،
گروه های گوناگون از هممیهنان گرفتار درد استبداد هزاران ساله، به تحسین و تکریم و
تبیین مشروطیّت و خواص و کرامات آن پرداخته اند؛ و از چیزی و پدیده ای سخن می
گویند و توصیف میکنند که چون پرتو نوری، لحظهای درتاریخ ایران درخشید و سپس
خاموشی گرفت؛ و یا همچون ستاره ای شهابگونه با طلوعی کوتاه منفجر گشت. این بررسی و
تدقیق دردرون ایران نیز رواج دارد و گروه اصلاح طلبان خاتمی، درصددند تا رژیم
کنونی را به نحوی به سوی مشروطه ببرند و قدرت خلیفه را مشروط کنند. به این جهت
موضوعی که مدتها پیش ها، از سوی سعید حجاریان زمزمه شدو بناگرفت، امروز به گفتمان
معمول درمیان اصلاح طلبان تبدیل شده است.
یک سده ازآن
تاریخی که مردم مصمم شدند تا عدالتخانه و مجلس شورای ملی برپا کنند و دست شاه را
از ستم و زور به مردم کوتاه سازند میگذرد. با فرمان مظفرالدین شاه برای ایجاد مجلس
و محدود کردن قدرت شاه، مردم از رعیّت به ملت ارتقاء یافتند و برای مقابله با
استبداد سلطنت نمایندگانشان را به مجلس فرستادند تا منویات ملت را برآورند و توسط
دولت اجراکنند. اما... چه شد؟
با تأسف، دراین
سدسال هیچگاه مشروطه به آن صفت و تعریفی که واضعان آن سیستم و کاتبان آن قانون
اساسی در منظر دید داشتند و آرزو میکردند، پیاده و اجرا نشد.
مجلس نخست را
شاهزادگان و بازرگانان و مالکان درتیول خود داشتند و اگر یخه چرکینی در مقام
نماینده دادی می زد و فریادی می کشید، آنهم به مانند شعاع مشروطه درلحظه خاموشی می
گرفت و به فراموشی می رسید.
بخش نخست این
مشروطه را محمد علی شاه با توپ بستن مجلس و اعدام آزادیخواهان، به کشتارگاه بدل
کرد؛ و مبارزه با این شاه ضد آزادی نیز تاوان بزرگی را برمردم تحمیل ساخت. اما
سقوط محمد علی شاه نیز نه آزادی آورد و نه عدالت خواهی.
مجلس اول
درنطفه خفه شد. افتراق درازمدت با توطئه ی شاه و روسها چند سال مجلس را تعطیل کرد.
مجلس دوم و سوم وچهارم تنها کارشان تأیید دولتها و کارشکنی درکار همان دولتهائی
بود که چند ماه بیشتر دوام نمی آوردند... شگفتا، با حربه ی آزادی، چه آزادی کشیها
که میشد. تأسیس حزبهای سوسیال و دموکرات و اعتدال و... توسط افرادی بی تجربه و
جاهطلب که از آزادی و آزادیخواهی تنها به صورت واژگان آگاه بودند و مطلقاً تمرین
دموکراسی نداشتند، حاصلش جنگ و خونریزی و ناامنی بود به طوری که سیاستمردان آزمند
و ناآگاه، برای حذف رقیب خانه به خانه همدیگر را تعقیب می کردند و می کشتند.
از روز پادشاهی
احمد شاه تا ظهور رضاخان درمقام سلطنت، حتا پایتخت کشور زیر نفوذ قانون نبود و
مردم دارالقراء امنیّت نداشتند. گرچه ملت آزادی و رهائی از ظلم را طالب بود؛ اما
سران و سردمداران تلاششان نه به خاطر مردم بلکه در وصال جاه و مقام بود؛ و آنگونه
که عامهی مردم دریافته بودند، این رجال همواره درپی مشروطه ی خود بودند. به
طوریکه هرگاه کسی ترقی میکرد و به مقامی میرسید، می گفتند: «فلانی هم به مشروطه
اش رسید...» درست است در ایالات(استانها) دیگر از ظلالسلطانها و کامران میرزاها و
فرمانفرماها خبری نبود، اما والیان جدید نیز ازدموکراسی بهره ای شایسته نبرده
بودند؛ و مردم درزیر ستم و زور مأموران حکومت مشروطه همچنان پشتشان خمیده بود. اگر
به صورت خلاصه شمائی از آن اوضاع را بیان کنیم، باید گفت: راه ها نا امن، ادارات
بی نظم، وصول مالیات تابع طمع مأموران، سیاستمردان بی تجربه و تعلیم ندیده در
تکاپوی حذف همدیگر، دولتهای موقت و لرزان یکی پس از دیگری سقوط میکرد، و بالاخره
خزانه ای خالی و اقتصادی که با قرضهای یک و نیم قرن سلطنت قاجارها- برای گردشهای
اروپائی- ورشکسته ی کامل بود... تمام این فلاکتها نشان از سیما و شمایل مشروطیّتی
بود که میهن پرستان برای وصولش جانها باخته بودند. شگفتا به دلیل قحط الرجال بودن
از یک سو و تهمتهائی که تمرین کنندگان آزادی نثار همدیگر میکردند از سوی دیگر،
مجبور بودند که همان شازده ها و دوله ها و سلطنه ها را دوباره مسئول پستهای کلیدی
کنند و استخوان بندی دولت و مجلس را همین دزدها و غارتگران و ستمکاران می ساختند.
احمد شاه که
سوگند وفاداری به قانون اساسی خورده بود، اتفاقاً برروی سوگندش پایدارماند و تخطی
نکرد. اما فردی بی عرضه و مریض احوال و هوسباز و حریص و آزمند بود که حتا از دولت
فخیمه ماهی 15000 تومان مواجب می گرفت؛ و درضمن به احتکار گندم و غله هم می پرداخت
تا خرج سفرهای فرنگ و فاحشه بازیهایش را تأمین کند. درست است زمان این پادشاه تا
کودتای حوت 1299 دولت و حکومت اسماً مشروطه بود، اما دولتهای سرگردان و کوتاه
مدت ومستعجل کاری از پیش نمی بردند. اوضاع چنان خراب و سطح کلاشی چنان بالا
بود که مستوفی الممالک در مجلس در جواب استضاح نمایندگان دزد که یا شاهزاده بودند
و یا مالک زراعی، می گوید:«من نه آجیل می گیرم و نه آجیل می دهم، سوء هاضمهی من
هم اجازه ی برّه کشان به من نمی دهد...»
این سخن نخست
وزیر مشروطیّت، نشانی کامل از طمع ورزی و بی آبروئی در میان نمایندگان ملت بوده
است.
مجلس پنجم نیز
با کنارنهادن احمد شاه و سپردن زمام امور به دست سلطانی بی سواد اما با جربزه،
کارش جای سوآل دارد و میشود گفت، رسماً و علناً و برخلاف خود قانون اساسی رفتار
کرد.
من برعکس نظر
بسیاری ازمخالفان پهلوی، براین باور نیستم که آزادی و دموکراسی موجود در آن هنگام،
بریتانیا را به هراس انداخت و به همین علت درصدد برآمد تا با کودتا ریشه ی مشروطه
را بخشکاند. زیرا به گمان من قسمت اعظم موفقیّت مشروطه خواهان و ایجاد همین
مشروطهی نیمبند مرهون کمکهای بریتانیا دربرابر طمع ورزیهای روسیه ی تزاری بود.
بی شک کودتای
رضاخان را انگلستان پی ریزی کرد و فرمان داد. اما نه به خاطر وجود آزادی بلکه به
خاطر دریائی از ناامنی و محیطی سراسر بلبشو که امکان دخالت روسیه را که تازه
انقلاب کرده و بلشویک شده بود، فراهم می کرد و چاههای نفت بریتانیا را به خطر می
انداخت. انگلستان از ترشح و رسوخ کمونیسم در ایرانی که گرفتار آنارشیسم بود، می
ترسید و از ناامنی درایران نیز به شدت هراس داشت. رضاخان قدرتمند برای همین منظور
و درست پس از شکست قرارداد 1919 ظهورکرد.
اتفاقاً مردم
عادی تازمانی که رضاخان زمامداری است که هم و غمش تأمین امنیّت است و با گردنکشان
درجدال است، او را بسیار دوست می داشتند و برایش دعا و ستایش می فرستادند. زیرا ناامنی
حاصل از آزادی بی مهار و عدم قدرت دولتها، و تاخت و تاز احزاب بی تجربه، مردم را
عاصی کرده بود. به همین جهت است که حتا ایرج میرزا شاعر و شاهزاده ی قاجار نیز
درمثنوی عارفنامه اش میگوید:
تجارت نیست،
صنعت نیست، ره
نیست
امیدی جز به سردار سپه نیست
کودتای سوم
اسفند 1299 به نیروی اقتدار قزاقان رضاخان میرپنج، دورنمای حدف مشروطه را نمایان
ساخت و با پخش اعلامیهی«من حکم میکنم...» آزادیخواهان دریافتند که سیل درراه است.
اما کار مجلس
پنجم و رأی به سلطنت رضاخان، آخرین میخ تابوت جنازه ی مشروطیّت را کوبید.
از این زمان تا
سال 1320 که رضاشاه سلطانی مقتدر است، مشروطه رسماً از میدان سیاست و فضای دولت
حذف شده است. فرمانروائی دراین زمان هیچ تفاوتی با دوره
ی فتحعلیشاه ندارد و تنها سیمای کشور با شتاب در
تغییر است. چهارسال پس از جنگ جهانی دوم نیز، ملت و کشور گرفتار ارتشهای
اشغالگربودند؛ و دولتها، بی صلاحدید اشغالگران کاری از پیش نمی بردند. واقعه ی
آدربایجان و شمال کردستان نیز حاصل همین دوران اشغال و نبود مشروطه است.
در نهضت ملی
کردن نفت و به هنگام مبارزات زنده یاد دکتر مصدق برای بیرون آوردن نفت از چنگال
بریتانیا، این بزرگوار با تمام توان برآن است تا گم شده را باز یابد و مشروطیّت را
ازنو بنا سازد؛ اما سیستمی که پهلوی نخست بنانهاده، و وجود محمد رضا شاه که تصمیم
گرفته است نصایح پدر بزرگوارش را آویزه ی گوش کند، همراه ارتشی که فرمانده اش شاه
مملکت است، هرگونه ندای ازادیخواهی را می تواند در نطفه خفه سازد. این کار نیازی
به لشکر کشی هم ندارد. تنها می باید در ولایات ارتش و ژاندارمری را فرمان داد که
به هنگام انتخابات، مراقب باشند و نوکران دربار را ازصندوقها بیرون کشند و راه پیروزی
را بر آزادیخواهان و میهنپرستان ببندند. چنین است که می بینیم درزمان زمامداری
دکتر مصدق نیز، تنها نماینگان تهران که انتخابشان زیر نظارت مستقیم دولت است به
صورت طبیعی و بدون تقلب برگزیده می شوند. و دراستانها و شهرستانها، ژاندارمری و
ارتش است که می دانند و می توانند به دستور دربار و طبق هوس اشرف پهلوی چه کسی را
به مجلس بفرستند. آنگونه که از شهر مهاباد کرد نشین و سنی مذهب، امام جمعه ی تهران
دکتر سید حسن امامی که معممی شیعه است، نماینده ی مردم میشود! آیا این یک شعبده
نیست؟
البته این را
نیز باید به یاد داشت که رد قرارداد 1919 و یا جلوگیری از دادن امتیاز استخراج نفت
شمال کشور به شوروی، حاصل همان یک ذره درخشش مشروطه است. اما اینها نیز جزو همان
شعاعهای کم دوام بودند.
کودتای
28 مرداد1332 خورشیدی، آن یک ذره نمایش مشروطیّت و آزادی نسبی را که دولت با
پشتیبانی مردم فراهم کرده بود، پایمال کرد؛ و حکومتی کودتائی با قدرت مطلقه ی شاه
برایران مستولی شد که نخست وزیرش شبیه همان صدراعظمهای قاجاربود.
بنابراین دو
سال و چند ماه زمامداری دکتر مصدق، تمرین احیای دموکراسی و مشروطه ای بود که تا آن
زمان نمودی نداشت و هیچگاه سلطنت مشروطه به گونه اصلی و متعارف قدم درعرصه ی وجود
نگذاشت. همین پرتو کم رنگ و این شهاب زودگذر نیز، مرتب درزیر فشار و توطئهی دربار
محمد رضاشاه و مکاریهای خواهر دوقلویش اشرف درتگنا بود.
از 28 مرداد
1332 دو باره بساط استبداد سلطانی برقرارشد و مشروطه رسماً مختومه گشت و ازمیدان
اندیشه نیز برون رفت. آنگونه که صدر اعظم سلطان(هویدا) فریاد برمی آورد:« چرا
روزنامه ها به شاهنشاه آریامهر می گویند شخص اول مملکت... مگر ما شخص دوم هم
داریم؟...» و این یعنی بساط شاه و رعیت و برگشت به عصر قاجار که کشور، یک سلطان
دارد و 34 میلیون رعیّت.
به این ترتیب،
خانوادهی پهلوی مشروطیّت را کشتند، برآن کفن پوشاندند و دفن کردند. عجبا که نا
خوشنودیهای ملت درسالهای آخرین سلطنت نیز، سلطان را توجه نداد و علیرغم توصیه و
هشدار سیاستمردان دلسوز که شاه را به انتخابات آزاد مجلس ترغیب میکردند، شاه
پیوسته مستبدتر میشد و ناصحان را به بند می کشید.
اما طنز خنده
دار این است که اطرافیان شاه و هواداران پهلوی و دست بر سینه داران آن روزگار،
حافظه ی تاریخی را از دست داده و امروز بدون آنکه اشارهای به گذشته داشته باشند،
مشروطه خواه شده و حتا حزبشان را هم تأسیس کرده و نامش را« حزب مشروطه پادشاهی»
نهاده اند. پسر و نوادهی کسانی که مشروطیّت را فنا کردند، هرسال به روز 14 مرداد
اعلامیه صادر میکند و برای مشروطهای که به یمن وجود خاندان پهلوی هرگز وجود
نداشت، گرچه اشک تمساح نمی ریزد، اما ازحوادث زمان پدر و جدش می گریزد. نگاهی به
بخشی از پیام رضاپهلوی به مناسبت سدمین سال انقلاب مشروطیّت:
«
...فلسفه ی انقلاب مشروطیّت، رعیّت را به ملت تبدیل کرد و ملت را پایه ی حاکمیبت
قرارداد و ضمن سلب پایه ی الهی حاکمیّت و قوانین، اراده ملت را منشاء حاکمیبت و
قدرت قلمداد نمود. با اینحال، انقلاب مشروطیّت به خاطر ضعفهای درونی و محدودیّتهای
تاریخی(!) خود، نتوانست در روند حوادث کاملاً پیروز گردد و به همین جهت، سرانجام
منجر به مصالحۀ ناگزیر«مشروطه خواهان» و «مشروعه طلبان» شد. این مصالحه و تحولات
آینده نشان داد که رهبران سیاسی و روشنفکرانی که برای استقرار قانون، آزادی، تجدد
و توسعه ملی تلاش می کردند، باچه موانع فرهنگی و مشکلات اجتماعی عظیمی رو برو بوده
اند...»
بقیه ی اعلامیه
نیز درهمین حد و مرز مغالطه است.
به دقت به
فرموده های شاهزادهی بازمانده از عصر مشروطه توجه کنید که چگونه با سفسطه و خلط
مبحث، حریم پدر و جدش را ازهرگونه آلودگی از اتهام فنای مشروطه پاک می کند و
اصولاً نامی ازآنان در میان نیست؛ بلکه بامغلطه می کوشد تا مقولات مشروطه و مشروعه
را که درست مربوط به ابتدا و انتهای این مدت است به میان بکشد.
آقای رضا
پهلوی!
ضعفهای
درونی و محدودیتهای تاریخی مورد اشاره ی شما را چه کسی فراهم کرد؟ اگر تاریخ
نوشته شده توسط درباریان پاسخی برای پرسشهای شما ندارد که حتماً دارد، از
کهنسالانی که آن زمان را به یاد دارند بپرسید؛ جد شما که سرداری توانا بود، چرا به
نخست وزیری بسنده نکرد و چرا روندی را که در زمان سردارسپهی و نخست وزیری پی گرفته
بود ادامه نداد تا هم کشور مدرن شود و هم مشروطه برقرارباشد؟ چرا نخست می خواست
همانند اتاتورک جلوه کند و سپس چون آخوندها را مخالف جریان دید، سلطان مستبد شد و
قانون اساسی مشروطیّت را در زیر چکمه هایش له کرد؟
آری
مشروطه می خواست رعیّت را به ملت تبدیل کند. اما جد بزرگوار شما در مقابله با
مجلسی که جایگاه نمایندگان این ملت بود، فریاد برداشت«بروید
در این طویله راببندید...» یعنی مردمان از مقام رعیّت هم نزول کردند و به
حیوان و حشم تبدیل شدند.
آقای رضا پهلوی
باورکنید که اگر من به جای مشاوران شما بودم، به شما توصیه میکردم که پیش از
هرچیز، و قبل از هرگونه مبارزه برای احیای مشروطیّت، به خلافکاریها و بی قانونیها
و قانون شکنی های دو پهلوی اول و دوم اقرارکنید؛ و علناً بفرمائید آن دو بزرگوار
قاتل مشروطه و ناقض قانون اساسی بوده اند. وگرنه بیان اینکه درآن زمانها اشتباهاتی
شده است و نباید درقید گذشته بود، جز عوامفریبی نامی دیگر ندارد. اگر به زعم شما و
یاران شما، گذشته بی اهمیبت است و باید از آن چشم پوشید، چگونه شما به نهضت
مشروطیّت درسد سال پیش چسپیده اید؟ آخر مگر نه اینکه آن موضوع و پدیده نیز گذشته
است؟! اگر نهضت و انقلاب مشروطه تحسین برانگیز است، به همان نسبت کودتای 28 مرداد
1332 نیز نفرت انگیز است.
آقای رضا
پهلوی!
اگر به خاطر
انجام کارهای زیر بنائی و مبارزه با اشرار، بتوان رفتار جدّ شما مرحوم رضاشاه را
توجیه پذیر جلوه داد، رفتار و کردار پدرتان یعنی محمد رضا شاه را با هیچ دلیل و
بهانه ای نمی توان پذیرفت. پدر شما تا آخرین لحظه ها نیز حاضر به گذشت ازقدرت
نبود. متاسفانه نمی دانست که قدرت پرستی و نگهداشت قدرت به هربها، چه اندازه آدمی
را بی بها میکند.
آقای رضا
پهلوی! فیدل کاسترو هم سرنوشت پدر شما را دارد. حفظ قدرت به هر قیمت و درنتیجه از
سکه افتادن در پیش همگان؛ علیرغم آنهمه محبوبیّت که در ابتدای کار میان جوانان
داشت.
به هر حال ما
هیچگاه – و یا دستکم از 1304 خورشیدی تا پایان سلطنت پهلوی- مشروطیّت نداشته ایم.
هیچ مردهای را هم نمی توان زنده کرد.
کالیفرنیا دکتر
محمد علی مهرآسا 14 مرداد 1385