صد سال پس از انقلاب ـ سقوط در اسفلالسافلین
۳+۳
علی اصغر حاج سید جوادی
انقلاب مشروطیت نظیر بسیاری از
حوادث بزرگ تاریخ، امری ناگهانی و و اقعهای غیرمترقبه نبود، در این زمینه به
همراه شرح جزئیات حوادث مربوط به دوران انقلاب ، تحصیلها و پژوهشهای فراوانی از سوی
اهل تحقیق و تفحص نوشته شده و چه بسا که نوشته خواهد شد.
ریشههای تاریخی انقلاب مشروطیت
را میتوان به زمانی رساند که پای اروپائیان به این سوی فلات رسید و به مرور زمان
تاریخ پر فلاکت استبداد سیاسی و مذهبی ایران در نوعی همزیستی و همسوئی با منافع
استثماری غرب و مأموران مستعمراتی آنها تنیده شد. یکی از اولین آثار نکبتبار این
اختلاط یا تقابل نیروی کهنه و فرسوده نظام سیاسی ایران با نیروهای تازه نفس و
پیشرو و حریص بیگانه، انتزاع جغرافیائی ایران از چهار سوی مرزهای موجود بود از
شمال و شمال غربی و شرق و شمال شرقی تا جنوب و جنوب غربی فلات ایران به وسیله
امپراطوری تزاری روسیه و امپراطوری انگلیس و عثمانی. به این ترتیب راههای آزاد و
مرزهای گشوده سیاسی و فرهنگی ایران به سوی مراکز سیاسی و فرهنگی غرب و شرق که در
آن روزگار در فوران جهش و جنبش علمی و فنی بود بسته شد، و در نتیجه ایران محروم از
همسایگی و همجواری مستقیم فرهنگی با اروپا و هند و آسیا و اسیر در چنگال استبداد
سیاسی و مذهبی و بومی و دخالت همه جانبه بیگانه، به ظاهر مستقل اما به واقع به
صورت نیمه مستعمره درآمد. اما تقابل این دو نیروی نامتعادل از دوران جنگهائی نظیر
جنگ چالدران شاه اسماعیل صفوی با عثمانی و شکست نیروی قبیلهای ایران در برابر
سپاه منظم و مسلح به آتش توپخانه عثمانی تا جنگهای معروف عباس میرزا با سپاهیان
تزار از سوئی و گسترش روابط تجاری و رفت و آمد هیئتهای سیاسی خود مقدمهای بود بر
نوعی نگاه به عوامل شکستهای پیاپی و تأمل بر مظاهر پوسیده اجتماعی و اقتصادی و
سیاسی ناشی از عقبماندگی فرهنگی. به طور طبیعی پس از آگاهی و احساس بر وجود یک
مشکل و تأمل بر کمیت و کیفیت آن خواه ناخواه، مردم آگاه و روشن ضمیر راهی جز چارهجوئی
برای خروج از آن مشکل نمیبینند، وقتی در سال 1240 هجری قمری «1818 میلادی» به
دستور عباس میرزا نایبالسلطنه، میرزا جعفر تبریزی برای تهیه و حمل یک دستگاه چاپ
سنگی به مسکو اعزام میشود، و میرزا صالح شیرازی برای آموزش صناعت چاپ به لندن
فرستاده میشود طبعاً جز وجود آگاهی عباس میرزا از علل عقبماندگی جامعه و اقدام
برای رفع فقر فرهنگی اجتماعی و سیاسی مردم با استمداد از دانش ذهن بیگانه ندارد.
اما استفاده از ابزار و وسایل دانش و فن بیگانه خواه ناخواه با آموزش این دانش و
فن ملازمه دارد و در این جاست که با گسترش شناخت و معرفت مردم و آگاهی هر چه بیشتر
آنها از علل و عوامل عقبماندگی خود، منافع و مصالح استبداد سیاسی و مذهبی حاکم و
شرکای استثمارگر بیگانه آنها را به خطر میاندازد و در این جاست که همه تلاش و
کوشش پیشگامان راه مبارزه با ظلمات جهل و فقر فرهنگی جامعه با همدستی و مشارکت
استبداد خودی و استعمار بیگانه به شکست منتهی میشود. برای آشنائی بیشتر با عمق
کمی و کیفی تاریخ این شکستها بهتر آن است که به نظر شکوهآمیز و دردناک یکی از
ناظران روشندل دوران قبل از انقلاب مشروطیت رجوع کنیم: «این شخص میرزا یعقوب خان
مترجم سفارت روس بود، پس از آنکه دولت او را تبعید نمود سال 1278 «1856 میلادی»
دیگر رنگ ایران را ندید و دوره آخر زندگیش را در اسلامبول گذراند تا مرد سال 1298
«1876 میلادی» در آنجا رسالهای در نقشه اصلاحات ایران به عنوان عریضه به
ناصرالدین شاه نوشته است، در آن جا چند جا از امیر کبیر یاد کرده است و یادداشتی
هم از گفتگوی خود با امیر آورده، آن گاه که آن وزیر معزول گشته ولی هنوز روانه
تبعیدگاه کاشان نگردیده بود... آنچه میرزا یعقوب خان در رسالهاش راجع به امیر
کبیر آورده از این قرار است: ایران به فاصله 50 سال سه دفعه از روش ترقی باز ماند،
دفعه اول از وفات مرحوم نایبالسلطنه (عباس میرزا ولیعهد)، دفعه دوم از قضیه مرحوم
قائم مقام. دفعه سوم از قضیه مرحوم میرزا تقی خان. مرحوم میرزا تقی خان خواست
وساطت (منظور واسطه تراشیدن و توصیه بازی) و رشوهخواری را موقوف نماید، ندیدی
چطور دست به هم دادند و به حمام کاشانش فرستادند. میرزا تقی خان را همه وقت محرم و
هواخواهش بودم خاصه در روزهای پریشانی و اضطرابش، دستخطهای همایونی که غالباً
اعتمادانگیز بود به من نشان داد، بعد از زیارت (مطالعه) گفتم که اگر ده یک اینها
را را صدق باشد جای این همه اندیشه نیست که شما دارید. گفت راست میگوئی، اما حرف
در این است که بندگان شاهنشاهی با یک وجود تنها در مقابل این همه رخنه دردمندان
(منظور امیر از ناراضیان و نزدیکان شاه است که از دشمنان امیر بودند). سپر خواهند
انداخت و لابد به جهت آسودگی خیال خودشان مرا قربانی خواهند کرد. گفتم چرا چاره
تنهائی شاه را پیش از وقت ندیدی؟ گفت: مجالم ندادند والا خیال «کنسطیطوسیون»
داشتم، مانع بزرگم روسهای تو بودند، سلاطین ایران عجیب وزیرکشی را پسندیدند، تا
قیامت بد نامی آنرا میکشند». (نقل از کتاب مقالات تاریخی به قلم دکتر آدمیت).
به روایت میرزا یعقوب خان از
دوران عباس میرزا ولیعهد، یعنی سلطنت فتحعلی شاه قاجار تا دوران نوادهاش
ناصرالدین شاه، در سه مرحله با مرگ عباس میرزا و قتل قائم مقام وزیر با تدبیر او
به دست پسرش محمد شاه و قتل امیر کبیر به دست نوهاش ناصرالدین شاه حرکت ترقیخواهی
ایران در حلقه مثلث سه قدرت ضد آزادی و ترقی سلطنتی و مذهبی و استعماری متوقف میشود.
اما همانگونه که تاریخ گواهی میدهد، تلاش پیشگامان آزادی و ترقی متوقف نمیشود،
زیرا ایران به ضرورت روابط از تشعشع انوار پیشرفتهای علمی و فنی اروپا برکنار نمیماند
اما هر چه فزونطلبی بیش از پیش انگلیس و روس بیشتر و گسترش ظلم و فساد و ضعف و
پریشانی اجتماعی دبار قاجار وسیعتر میشود، ساعت انفجار نارضایتی مردم نزدیکتر میگردد.
اگر ناصرالدین شاه قاجار به
یادداشتهای روزانه پزشک مخصوص فرانسوی خود دکتر فوریه دسترسی داشت میتوانست (به
شرط اعتقاد به ادراک روشنگرانه یک اروپائی با تجربه) به حمیت وقوع این انفجار واقف
شود. دکتر فوریه طبیب فرانسوی ناصرالدین شاه در کتاب خاطرات خود به نام «سه ساله
در دربار ایران» در یادداشتهای روزانه خود به ماجرای امتیاز انحصار تنباکو به
کمپانی انگلیسی و عکسالعمل اعتراضی مردم و صدور فتوای میرزا حسن شیرازی مرجع بزرگ
مذهبی مبنی بر تحریم شرعی استعمال تنباکو بر مسلمانان اشاره میکند و در یادداشت
روز «4 ژانویه 1892 ـ 1309» به شرح هجوم مردم به طرف عمارات سلطنتی و تیراندازی
قراولان و کشته شدن گروهی از مهاجمان و از جمله سیدی روحانی که رهبر آنها بود میپردازد
و در خاتمه یادداشت مینویسد: «و امروز روزی غمانگیز بود، زیرا اگر چه توپ پیش
سلاطین آخرین وسیله اثبات حق به شمار میرود ولی باید گفت که این وسیله بسیار
وسیله بدی است و کسی که غیر از آن وسیله دیگری نداشته باشد، با آتش بازی میکند».
اما چون استبداد سلطنتی و
استعمار بیگانگان وسیله دیگری را جز اعمال زور و استفاده از آتش گلوله در جواب
مطالبه حقوق مردم قبول نداشتند، بازی با آتش سرانجام خیمه سلطنت استبدادی صد و
پنچاه ساله قبیله قاجار را سرنگون کرد.
با قتل امیر کبیر به دست
ناصرالدین شاه و به تحریک دشمنان درباری و دسیسه بیگانگان مخالف آزادی و استقلال
مردم ایران پرونده سومین تلاش برای ترقی و حکومت قانون بسته شد اما با قتل
ناصرالدین شاه به دوران تازهای در تلاش برای راهیابی به تحول اجتماعی و سیاسی در
ایران میرسیم که سرانجام با صدور فرمان مشروطه از سوی مظفرالدین شاه در سال «1906
ـ 1285» پرونده تازهای در تاریخ راهیابی مردم ایران به سوی آزادی و حکومت قانون
گشوده میشود. اگر بخواهیم گفتار میرزا یعقوب خان را دنبال
کنیم باید بگوئیم که پس از 50 سال اول که ایران با مرگ عباس میرزا و قتل دو صدر
اعظم کاردان قائم مقام و امیرکبیر سه دفعه از روش ترقی باز ماند و یا به خاطر وجود
استبداد سیاسی و استعباد دین و استعمار بیگانگان از روش ترقی باز مانده شد، در صد
سال بعدی نیز در اسارت همان مثلث ضد آزادی استقلال سه دفعه دیگر از روش ترقی محروم
گردید.
به عبارت دیگر از اوایل قرن 19
یعنی دوران زندگی عباس میرزا تا نیمه دوم قرن 20، (1953 توطئه دولت دکتر مصدق) در
فاصلهای قریب به 150 سال در ایران شش دفعه از روش ترقی باز ماند، در دور بعدی با
کودتای سال 1299 «1920 میلادی» به فرماندهی رضا خان میر پنچ و با طراحی افسران
انگلیسی انقلاب مشروطیت و حکومت قانون و حقوق ملت در قانون اساسی در یوغ استبداد
خفه شد و سپس با کودتای 1332 «1953 میلادی» جنبش آزادیخواهی و استقلالطلبی ضد
استعماری و ضد استبدادی و ملی شدن صنعت نفت با توطئه مشترک شاه آمریکا و انگیس
سرکوب گردید و سرانجام با تأسیس ولایت فقیه در قالب جمهوری اسلامی در انقلاب بهمن
1357 «1979 میلادی» بر ضد سلطنت خودکامه و خودفروخته پهلوی، مردم ایران رها نشده
از چنگال استبداد پهلوی به دوران سیاهی از توحش و بربریت ولایت مطلقه فقیه رانده
شدند.
بطور خلاصه پس از قریب به دو
قرن تلاش برای دستیابی به حکومت قانون و روش ترقی، که شرط اساسی و زمینه بنیادی آن
رهائی از استبداد و سلطه سیاسی قدرت و استعباد دینی است، مردم ایران همچنان از
حکومت قانون و حاکمیت بر سرنوشت خود محروم و همچنان در سلطه استبداد خودکامه دینی
و سیاسی اسیرند.
اگر مردم فرانسه در سالروز
انقلاب 1789 خود به جشن و پایکوبی برمیخیزند تنها به خاطر پیروزی خود در آن
انقلاب نیست بلکه به علت نهادی کردن ریشههای آزادی و دموکراسی و تثبیت حقوق
انسانی است، اما ما وقتی به یاد صد سال گذر از انقلاب مشروطیت میافتیم و برای بحث
و طرح آن مجلس آرائی میکنیم، ظاهراً به خاطر نمیآوریم که قبل از آن انقلاب نیز
در سه مرحله تلاش برای آزادی به هدف نرسیده بودیم، و با شکست در سه مرحله دیگر
برای رهائی از استبداد سیاسی و مذهبی هم همچنان و هم اکنون گرفتار و اسیر این آفت
چندین صد ساله هستیم.
آیا پیروزی غربیان در مبارزه با
استبداد سیاسی و استعباد دینی، نتیجه خروجشان از دوران صغارت و ناپختگی عقلی و
ذهنی نیست؟ و شکستهای پیاپی ما در این مبارزه و ناتوانی از پایداری در دفاع از
حقوق خود به خاطر این نیست که ما همچنان دوران صغیری و کودکی عقلی به سر میبریم؟
ما دورانی را بخاطر داریم که چه
بسیار کسان نظیر شیخ فضلالله نوری با مشروطه مخالف بودند زیرا عقیده داشتند که
مشروطه دشمن شریعت است و آزادی مشروطهطلبان یعنی آزادی فساد در عقیده و ایمان، در
این گفته الگوی مشخصی از فرهنگ چندین صد ساله بومی و سنتی تودههای جامعه منعکس
است که در واقع هدف پیشگامان انقلاب مشروطه مبارزه با همین الگوی مسلط سنتی بود که
در باطن منافع دراز مدت استبداد سیاسی و دینی ساختار نظام اجتماعی جامعه را
نمایندگی میکند.
دوران دیگری را بخاطر میآوریم
که روشنفکری نظیر صادق هدایت با رودررو شدن با قیافه زشت تجدد توخالی رضا شاهی در
داستان حاجی آقا «1324 سال انتشار» از زبان حاجی ابوتراب شخصیت دورو و نادرست قصه
و یا در واقع از زبان خود و از مشروطیت این چنین یاد میکند «... مشروطه ! بر پدر
این مشروطه لعنت، از وقتی که مشروطه شدیم به این روز افتادیم، آن دورهها مردم پر
و پایشان قرص بود، بابا ننهدار بودند، حالا همه دزدیها و دغلیها و پدرسوختگیها
به اسم مشروطه میشه، ما که این مشروطه را نگرفتیم، این حقه بازیها را اجنبی به ما
زور چپان کرد...». آیا منظور هدایت همان مشروطهای نیست که الگوی اصلی آن با
کودتای 1299 رضا خان و انگلیس با زیر پا گذاشتن حقوق ملت به الگوی تجدد توخالی
پهلوی آنگونه تبدیل شد که مجلس شورائی بود، اما اعضای آن منتخب دولت بودند نه
منتخب مردم، ارتشی بود، اما وظیفهاش دفاع از قدرت خودکامه سلطنت بود، نه دفاع از
مرزهای ملی هیئت وزرائی بود، اما اعضای آن نوکران شاه بودند و نه خادمین ملت،
خلاصه مشروطه رضا شاهی روایت دیگری بود از فرهنگ استبداد سیاسی و دینی بومی و
سنتی. و سرانجام میرسیم به جائی و به دورانی که شاعر ما وقتی به تأمل در گذشته و
حال خود و مردمان خود مینشیند خطاب به صورتگر نقاش میگوید:
تمامی الفاظ جهان را در اختیار
داشتیم
و آن نگفتیم
که به کار
آید
چرا که تنها یک سخن،
یک سخن در
میانه نبود:
آزادی
ما نگفتیم
تو تصویرش کن. (شاملو)
شاعر ما نظیر هزاران هزار از همنسلان
خود معترض به الگوی سنتی ـ بومی چندین صد ساله و نفرتزده از الگوی تجدد تو خالی
پهلوی، چشم امید به آزادیای میدوزد که صلای آن از آن سوی مرزها و از دژ زحمتکشان
جهان به گوش میرسد، اما وقتی میفهمد که الگوی این آزادی در قالب ایدئولوژی «هر که
با ما نیست، بر ماست» مقید و مشروط میشود و بین ایمان کورکورانه به ایدئولوژی
مدعی آزادی و ایمانی کورکورانه و دین رستگاری الهی تفاوتی وجود ندارد برای تصویر
آزادی به صورتگر نقاش متوسل میشود که: ما نگفتیم و تو تصویرش کن. زیرا اگر بتوان
آزادی را در فرهنگ استبداد سیاسی و دینی تصویر کشید، نمیتوان به زبان و قلم درآورد
که زبان و قلم در سانسور است. اما الگوی نجاتبخشی که برای رهائی مردم ایران از دو
الگوی بدلی سنتی و تجدد تو خالی پا به میدان آید و آرزوهای نسلهای جوان گذاشته
بود کار القای شیفتگی امیدواران را به جائی کشانده بود که شاعر دیگری از همنسلان
او برای رهائی از استبداد پهلوی با چشم امید به آن سوی مرزها این گونه میسرود که:
«خونابه گشت دیده کارون و زندهرود ای
پیک آشنا برس از ساحل ارس» (سایه)
و اکنون شاهد دوران تازهای
هستیم که صد سال از انقلاب مشروطه میگذرد و جامعه ما همچنان در فضای همان سه
الگوی فرهنگ بدلی سنتی مذهبی و تجدد تو خالی و چپ مطلقگرا زندگی میکند اما این
پرسش هنوز در یک خواست همگانی و در درون یک درد دائمی روانی و روحی جمعی مطرح نمیشود
که از آنچه که از اوائل قرن نوزدهم تا امروز پیشگامان راه ترقی ایران میخواستند،
چه چیز نصیب ما شده است؟
میرزا یعقوب خان میگوید در 50
سال و «از دوران عباس میرزا تا دوران امیرکبیر» سه دفعه ایران از «ترقی» باز ماند،
واژه ترقی در فرهنگ لغات غرب در تعاریف مختلف زیر «عمل به پیش، تحول تدریجی به سوی
یک بهبودی یا پیشرفت، بدستآوردن شناخت و ظرفیت، رشد و توسعه تمدن» منعکس شده است.
مجموع این تعاریف در اندیشه
پیشگامان ترقی از عباس میرزا تا دکتر مصدق به اعتبار شرایط و امکانات هر دوره
مفهومی جز تبدیل اراده و خواست یک نفر یا یک اقلیت حاکم به اراده و خواست اکثریت
جامعه ندارد، خیال «کنسطیطوسیون» در اندیشه امیرکبیر و به روایت میرزا یعقوب خان
این بود که اگر بتواند قواعدی بنهید که خودسری و خودکامگی پادشاه و حکام را سد کند
و پایه نظام تازهای را بنیانگذارد. این «خیال» در اندیشه امیرکبیر یعنی سد کردن
خودسری و خودکامگی پادشاه و حکام و بنیانگذاری نظام قانونی، همچنان تا این زمان از
محفظه «خیال ورزان» پا به عالم واقعیت نگذاشته است، هگل فیلسوف آلمانی «1831 ـ
1770» در دروس فلسفه تاریخ خود در تفاوت بین مفهوم آزادی در شرق و غرب میگوید:
«...! اهل شرق میدانند که آزادی فقط متعلق به یک نفر است و اهل یونان و روم میدانند
که آزادی فقط به چند نفر متعلق دارد، اما ما میدانیم که همه انسانها آزادند و میدانیم
که انسان حتی حیثیت انسان بودن آزاد است...».
وقتی میبینیم که از دوران عباس
میرزا و سلطنت فتحعلی شاه در قرن نوزدهم تا امروز مردم ایران در شش دفعه تلاش برای
ترقی شکست خوردهاند، در نتیجه باید از خود بپرسیم که شاید ما هنوز نمیدانیم که
آزادی متعلق به یک نفر، به یک پادشاه، به یک رئیسجمهور و یا به یک حزب نیست، بلکه
آزادی متعلق به همه انسانهاست زیرا که انسان به ذات خود آزاد است. به این دلیل که
نه فقط با اتکای به دو پای خود حرکت میکند و از اسارت بیحرکتی حاکم بر عالم
نباتی آزاد است بلکه، با اتکای به اندیشه و عقل خود از عالم چشم و گوش بسته حیوانی
نیز رها شده است، هدف پیشگامان آزادی دوره اول از دوران شش گانه تا انقلاب
مشروطیت، تلاش برای تحول در ساختار الگوی فرهنگی دین و دولت استبدادی و خرافاتی و
ضایعات اخلاقی و اجتماعی و اقتصادی چندین صد ساله آن بود، اما در تلاشهای بعدی،
با انقلاب مشروطیت نه فقط الگوی کهنه چندین صد ساله و عوارض مخرب آن جای خود را به
الگوی تجدد و تحول مبتنی بر فرهنگ خردگرائی ندارد، بلکه دو الگوی فرهنگی بدلی تجدد
عاری از عنصر تجدد، یعنی آزادی اندیشه و بیان نقاد اندیشه و الگوی فرهنگی ایدئولوژیک
وارداتی نیز با تمام عوارض و آفات درونی و بیرونی خود بر ذهن و زبان مردم ایران
چیره شد. و در نتیجه از ترکیب نا مبارک این سه الگوی ضد عقل و خرد، و حضور شوم و
دیر پای آن در رگ و پی و تار و پود روابط فردی و اجتماعی جامعه، در کنش و واکنش
نسلها به صورت بار موروثی درآمده و سرنوشت جامعه را تا سقوط در اسفلالسافلین
انحطاط رقم زده است. وقتی محمود احمدینژاد ریئسجمهور ایران در زمینه پاکسازی
دانشگاهها میگوید: «این دانشگاهها باید از استادان سکولار و نفوذ این گونه اندیشهها
پاک شود، نظام آموزشی ما 150 سال تحت تأثیر اندیشههای سکولار و استبدادی بوده
است، به نحوی که به خودباوری و هویت توجهی نمیکرد و سعی داشت نظام سکولار و
اندیشه سکولاریستی را در جامعه گسترش دهد، این نظام هزاران دکتر را در این زمینه
تربیت کرده است...». (سهشنبه 14 شهریور 5 سپتامبر).
قبل از هر چیز به واژهها و
اصطلاحاتی که در این گفتهها به کار رفته توجه کنید تا چهره یک انسان برخاسته از
آن سه الگوی مسلط بر فضای فرهنگی ایران را واضحتر مشاهده کنید. میگویند: گوینده
این اراجیف خود دانشگاهی و مهندس است و سمت استادی در دانشگاه را هم داشته است،
اما در حقیقت شخصیت و هویت او که خود یک نمونه یا مشتی از خروار نمونههای جامعه
ایرانی است آلیاژ و ترکیب مشخصی از یک مرتجع مذهبی است که در قالب تجدد قلابی به
زبان رادیکالیسم انقلابی سخنپراکنی میکند. اشتباه نشود اجتماع و ترکیب این سه
الگوی بدلی ضد آزادی و ضد خرد نقاد، فقط منحصر و متبلور در احمدینژاد نیست، این
خصلت و خصوصیت یا بار موروثی نسلهاست. این همان اندیشه فردوسی است که در ترکیب
دیگر و در ابتلا به بلای دیگر و در زمانهای دیگر گفته شده است:
جامعه ما همچنان در جامعیت تاریخی
خود این بار در زندان سه الگوئی است که از ترکیب آن احمدینژادی پدید آمده است که:
نه دینی است، نه متجدد و نه چپ بلکه سخنها به کردار بازی بود.
جامعه ما در شکستهای سه گانه
بعدی یعنی از مشروطیت تا امروز در قالب این سه ترکیب فرهنگ بدلی سنتی و تجدد پهلوی
و چپ استالینی که هر سه را میتوان در قالب فرهنگ استبداد خودکامه و ضدآزادی وجدان
و آزادی بیان خلاصه کرد بالیده است.
وقتی رئیس جمهور ایران بر طبل
مبارزه با اندیشههای لیبرال و سکولار در دانشگاهها میکوبد و این که هموطن
زنداندیدۀ ما بدون عنایت به بلائی که از برکت وجود آمریکا در سال 1953 بر سر مردم
ایران آمد که وجود استبداد خودکامه 25 ساله محمد رضا شاهی و ولایت مطلقه فقیه
خمینی نتیجه مستقیم آن است، دست کمک به سوی مردم آمریکا دراز میکند، وقتی غرور و
شخصیت مردمی که در سلطه استبداد مطلقه فقیه به درد فقر مادی و انحطاط فرهنگی
گرفتارند به معیار حمایت از ساختن بمب اتمی سنجیده میشود، ناچار به این پرسش میرسیم
که فلسفه یادآوری ما از انقلاب مشروطیت چیست؟ و سرانجام نشانههای تجربهآموزی ما از انقلاب بهمن 1357 و مظاهر
ملموس رشد و بلوغ اجتماعی و سیاسی ما از رهگذر این تجربهها چگونه است؟ یا این که
از اساس همچنان به قول شادروان صادق هدایت در بوف کور! «...کمی پائین، از گچ
دیوار، یک تخته درآمده و از زیرش بوی اشیاء و موجوداتی که سابق بر این، در این
اتاق بودهاند استشمام میشود به طوری که هیچ جریان و بادی نتوانسته است این بوهای
سمج و تنبل و غلیظ را بپراکند...».
ما در چنگال این سه الگوی بدلی فرهنگی از صحنه تاریخ رانده شدهایم و تا
خلاصی از این سه الگو و رهائی از خلقیات آن که همچنان متعلق به اخلاقیات آن هستیم،
راهی به بیرون از دیار شب نخواهیم داشت و جائی در تاریخ برای ما گشوده نخواهد شد.
به عبارت دیگر با تهیکردن
مفاهیم واقعی دین و تجدد و عدالت اجتماعی در ترکیب تنگاتنگ استبداد سیاسی و
خودکامگی دینی و مطلقگرائی مسلکی (ایدئولوژیک)، اصل اصیل مفهوم اندیشه نقاد «حق و
تکلیف» فرد در برابر جامعه و جامعه در مقابل فرد و فلسفه تاریخی حکومت و حاکمیت را
به زورگوئی حکومتکننده و زورپذیری حکومتشونده تبدیل کردهایم، زیرا در قالبی از
ترکیب این سه الگوی بدلی از نظام سیاسی کشور ما (سلطنت موروثی ولایت مطلقه اسلامی
و حاکمیت حزبی)، چه تفاوتی بین تجددگرائی محمد رضا شاه و ولایت پناهی خمینی و
انقلابیگرائی احمدینژاد یعنی حکومت بر اساس زورگوئی و عوامفریبی و فرصتطلبی و
غارتگری اقلیت حاکم و نارضایتی همراه با تسلیم و زورپذیری اکثریت وجود دارد؟
با برآمدن طلیعه عوامفریبانهترین
و بیرحمانهترین نوع فاشیزم «ناسیونال ـ سوسیالیزم ـ مذهبی» احمدینژاد و فرقه صاحبالزمانی
او آیا مردم ایران اکنون در صد سالگی عمر انقلاب مشروطیت و شش دفعه شکست در راه
تلاش برای ترقی از اوایل قرن نوزده به اسفلالسافلین موجودیت تاریخی و جغرافیائی
خود سقوط کردهاند؟ آیا برآمدن از این سقوط جز با بیداری و اراده برای خروج از
چنبر خلقیات و توهمات سه الگوی فرهنگ بدلی مسلط بر ذهن و زبان جامعه میسر است؟ آیا
هرگز دستی از غیب برای آزادی کسانی که آزادی نقد اندیشه خود را مشروط به آزادی نقد
اندیشه برای دیگران ندانند دستی از غیب بیرون خواهد آمد؟
فرمان رئیسجمهور در زمینه
«مبارزه با اندیشههای لیبرال و سکولار در دانشگاهها» و اخراج استادانی و
دانشجویانی که از آموزش علوم به زبان شریعت در هیچیک از مراکز علمی و آموزشی و
پژوهشی ممالک پیشرفته و عقب مانده جهانی نه چیزی شنیدهاند و نه دیدهاند و نه
آموختهاند، جز سقوط جامعه در اسفلالسالفین ظلمات قرون وسطی چه مفهومی دارد؟ آیا
باید به این پرسش دردناک برسیم که پس از دو قرن تلاش برای آزادی و شش دفعه حرکت
برای ترقی از دوران قائم مقام تا دوران مصدق و تا انقلاب بهمن 1357 هنوز و همچنان،
به زبان سیاسی و شعور فرهنگی اقلیت حاکم خود جزئی از کل ذهن و زبان سیاسی و شعور
فرهنگی اکثریت جامعه نیست؟ آیا بر
خلاف گفته مهندس بازرگان که «ولایت مطلقه فقیه قبائی است که خمینی بر اندام خود
ساخته است» این قبای استبداد خودکامه فقاهت را خمینی در واقع بر میزان ظرفیت مردم
ایران در تحمل زورپذیری و فرهنگ شخصیتپرستی نساخته بود؟
علت این که ما نظیر ساکنان برج
بابل به دنبال این همه شکست و تجربه هنوز به زبان مشترکی برای فهم دردها و بیماریهای
اجتماعی خود نرسیدهایم چیست؟ زبان مشترک
از شناخت دردهای مشترک و مسائل مشترک به وجود میآید و در نتیجه به همکاری و تلاش
میرسد، اما همکاری مشترک بدون بردباری و تحمل و مدارای مشترک و قبول اصل اولویت
مصلحت عمومی بر منفعت شخصی و خصوصی میسر نمیشود.
سپتامبر 2006