آوازه گری ، تحریف و ذهن مخدوش‏ تاریخی آقای علی میرفطروس

بخش دوم و پایانی

 

"تاریخ به راه راست رود كه روا نیست در تاریخ تبذیر و تحریف " 

ابوالفضل بیهقی

 

 

·         این دیگر سنت نوشتارى آقای میرفطروس شده است كه دیارى را در مقابل خود نبیند و بى هیچ نیاز به استدلال و احتجاج، سوار بر موج هیجانات روزمره سیاسى، با بهره گیرى از احساسات ملى و نیازهاى سیاسى-‌ روانى مخالفین جمهورى اسلامى در خارج كشور، مرتب جملات قصار و شعار به خورد ما بدهد و این همه را به جاى حقایق خدشه ناپذیر تاریخى به خواننده حقنه كند. به بیان آشناى سال‌هاى ماضى، پژوهشگر محترم، با استعداد و قابلیت حیرت‌آورى در كار آن است كه" عكس‏ مار"  را به جاى "اسم مار" نقش‏ علم كند و برسر هربازارى برافرازد.

 

  احمد افرادی

  afradi@gmx.de

 

 در صفحه 361 از كتاب »معماى هویدا«، از قول ریچارد هلمز، رئیس‏ سیا و سفیر بعدى آمریكا در ایران مى خوانیم:" با تأسیس‏ نظام تك حزبى دیگر در ایران حتى در ظاهر هم یك نیروى مخالف ، اما وفادار به رژیم شاه باقى نمى ماند، با در نظرگرفتن این تحولات ، دیگر امید چندانى به ایجاد حكومت دموكراتیك درایران نمى‌توان داشت."  

به رغم این، آقاى میرفطروس‏ مى فرماید كه" پس‏ از استقرارامنیت اجتماعى، توسعه صنعتى و رفاه اقتصادى مردم، ظاهراً محمدرضاشاه در نظر داشت كه با ایجاد فضاى باز سیاسى، جامعه را به تدریج به سمت اصلاحات سیاسى و تمرین دموكراسى هدایت كند و گویا تشكیل جناحهاى پیشرو، سازنده و اندیشمند ( در سال 1975) در درون رژیم براى انجام اصلاحات تدریجى سیاسى جامعه بود."

استفاده از واژگان "ظاهراً" و "گویا"، در عبارت بالا، بیانگر آن است كه محقق محترم، خود نیزدر صحت آن چه كه مىگوید، تردید دارد.

 آقاى میرفطروس‏، به درستى میگوید كه:

"مدرنیته و جامعه مدنى، تنها مقدارى ادبیات و جمله پردازى نیست بلكه - اساساً یك ذهنیت جدید است. یك ذهنیت تازه در برخورد با طبیعت و انسان . این ذهنیت جدید، یك شبه و یا دو- سه ساله پدید نمى آید بلكه منوط به آموزش‏ و پرورش‏ دراز مدت است."

اما نمیگوید كه این " آموزش‏ و پرورش‏ درازمدت" در چه حال و هوا و شرایطى مى بایست انجام پذیرد . به علاوه، جاى مدرنیسم  را با مدرنیته عوض‏ كرده و تعریف خودساخته و نادرستى ، از هر دو به دست مى دهد:

"مدرنیته با مدرنیسم پیوندى اساسى دارد. اگربتوان مدرنیسم را تجسم عینى و مادى مدرنیته دانست، مدرنیته - اما- تجسم ذهنى ، معنوى و فرهنگى آن است."    

 من نمیدانم منظور آقاى میرفطروس‏ از عبارت" مدرنیسم پایگاهى است براى رشد و پرورش‏ مدرنیته " چیست. ولى اگر منظورش‏ شرایط لازم براى رشد و تداوم تجدد باشد، باید گفت یكى از مهمترین مختصات وشرایط براى رشد و پرورش‏ مدرنیته، جامعه اى است بدون آمر و قیم . در واقع، به گمان من، عمده ترین عاملى كه (دردوران پهلوى اول و دوم) موجب كندى رشد تجدد شد، نبود آزادى هاى سیاسى و سلطه دیكتاتورى خشن بر جامعه بود. در واقع، همانطور كه آقاى میرفطروس‏، خود در كتاب دیدگاه ها، صفحه 100 تأكید دارد، " تجددگرایى اساساً با آزادى و دموكراسى همراه است. تجددگرایى در آزادى مى شكفد و در دموكراسى پربارترمى شود."            

در این جا، براى اجتناب از هرگونه بدفهمى، لازم مى بینم كه فهرست وار، برخى از ویژگى هاى  مدرنیته را، با هم مرور كنیم. اما پیشتر، ذكر دو نكته را الزامى مى بینم:

1ـ آقاى میرفطروس‏ در نوشته خود به بعضى از این موارد، اشاره داشته است .

2ـ ویژگى هاى مدرنیته كه در زیر خواهد آمد، دریافت هاى انحصارى من نیست ، بلكه نظرات عامى است كه در مورد آن ها، بین اهل فن ، اشتراك نظر وجود دارد.

مدرنیته ، مجموعه‌اى از تحولات اقتصادى، فرهنگى، سیاسى، و... است. این تحولات در ارتباط تنگاتنگ با یكدیگر قرار دارند.

از نظر اقتصادى ، مدرنیته وابسته به سرمایه دارى ومحصول دوره اى از تاریخ  است كه شهرنشینى شیوه غالب زیست انسان ها است .

 بارزترین خصیصه مدرنیته فردگرایى است ، یعنى جامعه  مدرن، بدون فردگرایى قابل فهم نیست. 

 جامعه  مدرن، نه جامعه اى دینى كه عرفى است. به این معنى كه دین در حد موضوعى فردى تقلیل مى یابد. به عبارت آشناى امروزى، در یك جامعه  مدرن، دین از سیاست منفك است.

در یك جامعه مدرن، رابطه  بین دولت و ملت را وفاق ملى ( كه ناشى از اراده عمومى است) تعیین مى كند. بنابر این، در چنین جامعه اى، دولت نه تنها آمر ملت نیست، بلكه مشروعیتش‏ را هم از مردم مى گیرد.

جامعه مدرن ، كثرت گرا است. یعنى، در جامعه‌اى این گونه، حقیقت به شكل مطلق وجود ندارد. همین جا میتوان  "دموكراسى را به عنوان نهاد سیاسى انتقاد و اختلاف نظر بین افراد یك جامعه تعریف كرد و روشنفكر را خلاق این اندیشه سیاسى دانست."

 عقلگرایى و خردباورى، از دیگر ویژگى هاى مهم جامعه مدرن است.  بنابراین جامعه اى مدرن است كه درآن فرامین آسمانى جایش‏ را به قوانین زمینى بدهد وزندگى را عقلانى كند. به عبارت دیگر جامعه مدرن، در كار افسون زدایى از باورهاى دینى است؛ اما، به رغم این، باورهاى دینى همانطور كه گفته شد، به عنوان اعتقاداتى شخصى محترم شمرده مى شوند.

از دیگر ویژگى های مدرنیته، حضور اندیشه انتقادى است. در واقع اندیشه مدرن، مدام در كار نفى خویشتن است و...

اما "واژه مدرنیسم به عنوان تعبیر جامع و فراگیرى جا افتاده است كه ناظر به گرایشى است بین المللى در شعر، داستان، نمایش‏، موسیقى، فیلم، نقاشى ، معمارى و دیگر رشته هاى هنرى غرب در سال هاى پایانى قرن نوزدهم. گرایشى كه بر بخش‏ اعظم هنرقرن بیستم نیز تأثیرات شگرف و چشمگیرى گذاشته است." (مدرنیته و مدرنیسم، ترجمه و تدوین حسینعلى نوذرى، انتشارات نقش‏ جهان، چاپ اول ، صص‏ 90-91 ).

 در بحث مربوط به مدرنیته، آقاى میر فطروس‏، در جایى  به "عدم شكوفایى مدرنیته " در ایران اشاره مى كند، اما از علل این عدم شكوفایى هیچ نمى گوید.

مى گوید كه " تلقى ما از تجددگرایى (مدرنیته ) بسیار آشفته است" . مى گوید كه " مقایسه تجددگرایى در ایران با تجددگرایى در اروپا یك قیاس‏ نادرست است". اما، صرفنظر از كلى گویى، نمى گوید كه تلقى درست از " تجددگرایى ایرانى" چگونه است و مدرنیته در ایران با چه الزامات و چه محدودیت هایى رو به رو است و چه نوع مدرنیته با چه مختصاتى، دررابطه با ویژگى هاى تاریخى و فرهنگى ایران كارساز است. اما به رغم این همه، آقاى میرفطروس‏ تلویحاً و به قول معروف دست به عصا مى گوید كه "...دیكتاتورى نظامى از بالا" چاره درد ما است و تلویحاً مى گوید كه با توجه به" تجربه ژاپن و كره ، مكزیك و شیلى "، تنها راه رستگارى این است كه براى ظهور دیكتاتورى دیگر دست به دعا برداریم.

در بحث مربوط به مدرنیته، آن جا كه پرسشگر به درستى نقش‏ فردیت و حقوق فردى را به عنوان "عنصر محورى پویایى، رشد و شكوفایى همه جوامع" برجسته مى كند، آقاى میرفطروس‏ برمىآشوبد و با متهم كردن تلویحى پرسشگران به كندذهنى و دیرفهمى، مى گوید: "من در سراسر این گفتگو كوشیده ام تا نشان دهم كه چرا و چگونه به علت فقدان مالكیت خصوصى مفهوم فرد و حقوق فردى در تاریخ فرهنگ ما نتوانست شكل بگیرد...." . از آن جا كه بحث "فردیت" و "حقوق فردى" پاشنه آشیل تئورى آقاى میرفطروس‏، در رابطه با حكومت پهلوى ها است، نویسنده محترم، در این مورد با مغلطه كارى و پیش‏ كشیدن مسائل بى ربط از پاسخ طفره مى رود. 

آقاى میرفطروس‏، در مورد نیروهاى مخالف رژیم محمدرضاشاه مى گوید:

"... نفى و ندیدن زیبایى هاى هنرى و ستایش‏ خون و شهادت، جلوه هایى از این خصلت ها و اخلاقیات شیعى- ماركسیستى است. خصلت ضد مدرنیستى و ضد آزادى گروه هاى مذهبى و ماركسیستى ( كه خود را در شعارهاى ضد سرمایه دارى پنهان مى كرد) به وجوه مشترك اخلاقى و مبارزاتى نیروهاى ماركسیستى و مذهبى ، بعد گسترده ترى داد. "

اولاً- آیا، این ادعا، (" وجوه اخلاقى مشترك ماركسیست ها و مذهبى ها ... " )، قول معروف محمد رضاشاه ( اتحادِ‌ ارتجاعِ سرخ و سیاه) و اصطلاح " ماركسیست هاى اسلامى" را به خاطر نمى آورد؟‌

ثانیاً- نویسنده، در این جا، معلول را جاى علت مى نشاند. باید به خاطر داشت كه قبل از سال هاى بیست و به خصوص‏ در سال هاى بین 20  تا 32 هم فرهنگ و اخلاقیات شیعى! در جامعه وجود داشت و هم نیروهاى چپ ماركسیست فعال بودند. اما نه از مبارزات مسلحانه، در این سال ها خبرى بود و نه از فرهنگ ستایش‏ خون وشهادت! علت رویكرد به مبارزه مسلحانه ، را باید در جاى دیگرى جست. در جامعه اى كه اپوزیسیون به معناى مرسوم و شناخته شده اش‏ وجود ندارد، فرهنگ تحزب هم جایش‏ خالى است ماشین سركوب رژیم هم، همه جا حى و حاضرآماده خدمت است!!  ابراز هرگونه نارضایتى و مخالفت با رژیم هم ، زندان و داغ و درفش‏ را پیش‏ رو دارد و...  آیا مى توان، در حاكمیت این اجبارها راه دست یازیدن به مبارزه ى مسلحانه را بست؟!

به قول زنده یاد محمد مختارى ، " در حقیقت (در چنین جامعه اى) ستیز، یك رفتار اجتماعى، یك ارزش‏ زندگى، یك امید و انتظار روانشناختى به حساب مى آمده است . محك و معیار خوب و بد و پیشرو و پسرو مىشده است. راه دیگرى وجود نداشته است".

این را نیز همه مىدانیم، كه در آن سالها، حزب توده اى بود، با گذشته و كارنامه و تجربه اى نامقبول و نامبارك؛ فلسطینى بود و رژى دبره اى و موج مبارزات مسلحانه موفق دركوبا و آمریكاى لاتین و دیكتاتورى شاه و ساواك و باقى قضایا ، كه همه مىدانیم و تكرارش‏ لوث كردن ویژگىهاى سیاسى حاكم برایران آن سال ها است . و اگر شریعتى و آل احمد و دیگران خون و شهادت را اصالت مى دهند و مبارزه مسلحانه از جانب احمدزاده، "‌‌هم استراتژى و هم تاكتیك" ارزیابى مىشود، علت را باید در خفقان سیاسى  و فساد اقتصادى حاكم بر رژیم محمدرضاشاه جستجو كرد. 

 آقاى میرفطروس‏ فراموش‏ كردند كه  نیروهاى چپ، در غیاب آزادى هاى سیاسى و اجتماعى، به خاطر آزادى و دموكراسى و پیشرفت و بهبودى حال انسان ایرانى مبارزه مى كردند. اشتباهاتى هم داشته اند كه كسى منكر آن نیست. اما این خطاها، نه علت كه معلول و نتیجه ناگزیر حكومت هاى خودكامه و دیكتاتورى است كه منطق  گفتگو را برنمى تابند و همه راه هاى مسالمت آمیز را مى بندند.

به علاوه، این كه مثل آقاى میرفطروس‏، پس‏ از گذشتِ بیش‏ از سى سال از وقایع آن سال هاى تب آلود  و پشت سر گذاشتن رویدادها و تحولات و دگرگونى هاى جهانى حیرت‌آورى كه هركدام بیش‏ از همه تاریخ به ما آموخت و ذهنیت و نگاه ما را به زندگى و هستى از بیخ و بن عوض‏ كرد، یك باره چونان یگانه "ارشمیدس" دنیاى سیاست، ذوق زده و طلبكار در بوق و كرنا كنیم كه، " یافتم، یافتم" ، چه فضیلتى به بار مى آورد؟

گیریم كه كارنامه روشنفكران به همان سیاهى باشد كه آقاى میرفطروس‏ ترسیم كرده اند . اما، مى پرسم، چگونه مى شود محقق تاریخ بود و نقش‏ عوامل دیگر را در وقوع انقلاب ندید. آیا عجیب نیست كه از میان همه نیروهایى كه در سقوط رژیم پهلوى نقش‏ داشتند، تنها حضور و عملكرد روشنفكران را( آن هم به مثابه جنایتى نابخشودنى) دید و به دیگر عوامل و نیروهاى اجتماعى ( به خصوص‏ نقش‏ و عملكرد خود شاه) عنایتى نداشت.

 به باور من آقاى میرفطروس‏، عاملاً و عامداً در كار آن است كه براى روشنفكران عصر پهلوى دوم پرونده سازى كند. 

 بررسى نقش‏ روشنفكران در روزگار پهلوى ها ، بحث دراز دامنى را مى طلبد كه در حوصله این مقال نیست. از این رو، در این جا با نقل نوشته اى از زنده یاد مختارى، این بحث را به پایان مى برم:

»عوامل اساسى در رویكرد ناگزیر به خطرپذیرى قهرمانى را مى توان چنین دانست: 1ـ  سد و سبعیت دیكتاتورى2- انفعال توده ها 3- روش‏ مماشات پخمگان و سیاستگران حرفه‌اى بى عمل.

از این رو در طرح و بررسى و نقد این گرایش ، به راستى باید بر لبه تیغ راه رفت. این پل صراط است كه هرگونه لغزشى برآن سقوط به سمتى را در پى دارد. چشم دراندن بیش‏ از حد بر نقطه‌اى به همان اندازه دشوارى به بار مى آورد كه چشم برگرفتن از نقطه‌اى..." ( انسان در شعر معاصر، محمد مختارى، انتشارات طوس‏، چاپ اول، 400).

آقاى میرفطروس‏ ، از قول آل احمد مى نویسد:

"ما نمىتوانیم از دموكراسى غربى سرمشق بگیریم .... احزاب و سازمان هاى سیاسى در كشورهاى غربى منبرهایى هستندبراى تظاهرات مالیخولیایى آمیز، آدم هاى نامتعادل و بیمارگونه ... لذا تظاهر به دموكراسى غربى، یكى از نشانه هاى غربزدگى است."( ش‏ 5، ص‏ 7، 2 ).

 نوشته بالا، نمونه اى است از جعل و سندسازى آقاى میرفطروس‏، جهت مخدوش‏ كردن ذهن خواننده  و اثبات ‌‌مدعاى خود. چرایش‏ را در زیر مى خوانیم:

الف- با آن كه پاسخ ایشان در این مصاحبه كتبى است، معذالك نویسنده محترم ، این جا هم، مطابق معمول به ما نمىگوید كه این قول از كدام منبع نقل شده‌است.

ب- بخش‏ اول و سوم سند آقاى میرفطروس‏، عبارت به هم پیوسته اى است از ص‏ 172 كتاب غربزدگى، به شكل زیر:

"در چنین اوضاع و احوالى (  آل احمد به عنوان پیش‏ شرط، قبلاً به این اوضاع و احوال اشاره مى كند) ما نمىتوانیم اداى دموكراسى غربى را درآوریم نه مجاز به این تقلیدیم و نه در صلاح مان است. تظاهر تنها به دموكراسى یكى دیگر از نشانه هاى غربزدگى است"

ج- عبارت "ما نمىتوانیم اداى دموكراسى غربى را درآوریم" ، از نوشته آل احمد، در سند آقاى میرفطروس‏، به صورت، "ما نمى توانیم از دموكراسى غربى سرمشق بگیریم"‌‌درمى‌آید . همین طور جمله " تظاهر تنها به دموكراسى غربى، یكى از نشانه هاى غربزدگى است" ، با حذف واژه تأكیدى " تنها"، و اضافه شدن" لذا " به صورت " لذا تظاهر به دموكراسى غربى یكى از نشانه هاى غربزدگى است"، در متن آقاى میرفطروس‏ شكل عوض‏ مى كند.

آقاى میرفطروس‏ ، جمله پیوسته مذكور را مى شكافد و عبارت  ( ... احزاب و سازمان هاى سیاسى در كشورهاى غربى منبرهایى براى ارضا....) را كه مربوط به ص‏ 203 از كتاب غربزدگى است ، بازهم به شكل تحریف شده، در آن جاسازى مى كند تا  قول تحریف شده آل احمد را، در اثبات مدعایش‏ به كار گیرد. در این جا، ( بدون آن كه در كار ارزش‏ گزارى باشم) صورت تحریف نشده قول آل احمد ‌‌را، براى آگاهى خواننده نقل مى كنم :

"... توجه كنیم به این نكته كه احزاب در یك اجتماع دموكرات غربى منبرهایى هستند براى ارضاء عواطف مالیخولیایى آدمهاى نامتعادل و بیمارگونه- از نظر روحى- كه به صف كشیده شدن روزانه پاى ماشین و سرساعت برخاستن و سركار به موقع رسیدن و تراموا را از دست ندادن - فرصت هرنوع تظاهر اراده فردى را از آنها گرفته است و... " (غربزدگى، جلال آل احمد، چاپ سوم، 1375، ص‏ 203) 

 آقاى میرفطروس‏ نمى گوید كه آل احمد، در این بخش‏ از كتاب غربزدگى، بعضاً در كار انتقاد از "جنبه هاى منفى پدیده( به قول خودش‏) "ماشینیسم"، به عنوان مشخصه عام زندگى مدرن است. ترجمه كتاب "كرگدن"، از "اوژن یونسكو" تلاش‏ دیگرى است از آل احمد، در همین راستا. در این جا وارد این بحث نمى شوم كه از دید یونسكو، "كرگدن" سمبل "فاشیسم" بود نه "ماشینیسم".

 باید یادآور شد كه انتقاد از عوارض‏ مدرنیسم، كارى ست كه بسیارى از فلاسفه غرب، از جمله   فلاسفه مكتب فرانكفورت به شكل عمیق و همه جانبه به آن پرداخته اند.  

 براى آن كه به میزان صداقت آقاى میرفطروس‏ ، در این مورد پى ببریم، قول زیر را از آل احمد، كه تلقى او ازدموكراسى و نوع غربى آن‌ است، نقل مى كنم. من گمان ندارم كه این متن براى آقاى میرفطروس‏ ناآشنا باشد: 

" نكته دیگرى كه در قلمرو امور سیاسى به چشم مىخورد تظاهرى است كه به دموكراسى غرب مىكنیم ، یعنى دموكراسى نمایى مى كنیم . از خود دموكراسى غربى و شرایط و موجباتش‏ كه خبرى نیست - آزادى گفتار- آزادى ابراز عقیده- آزادى استفاده از وسایل تبلیغاتى كه انحصار دولتى است - آزادى انتشار آراء مخالف با سلطه حكومت وقت. هیچكدام نیست ولى حكومت هاى ما دموكراسى نمایى مى كنند...." (غربزدگى  صص‏، 170- 171).

نمونه دیگرى از صداقت آقاى میرفطروس‏، در نقل اسناد تاریخى :

میرفطروس‏: " على اكبر سیاسى ... در خاطراتش‏ اشاره مى كند كه ... سردار سپه نمایندگان انجمن را به نزد خود خواند. از طرف انجمن اسماعیل مرآت، نفیسى محسن رئیس‏ و خود او (سیاسى) به اقامتگاه سردارسپه رفتند. سردار سپه مىپرسد: شما جوان هاى فرنگ رفته چه مى گویید ... ( تلاش‏ ، دوره جدید ، ش‏ 5 ).

دكتر سیاسى: "چیزى از تأسیس‏ " ایران جوان" نمى گذرد كه سردار سپه نخست وزیر ، نمایندگان ایران جوان را به حضور خواند. انجمن دعوت سردار سپه را پذیرفت. البته جز این هم نمى توانست بكند! اسماعیل مرآت، مشرف نفیسى، محسن رئیس‏ و من با اندكى بیمناكى به اقامتگاه او ... رفتیم ... گفت :- شما جوان هاى فرنگ رفته چه مى گویید، حرف حسابتان چیست؟...( على اكبر سیاسى، گزارش‏ یك زندگى، ص‏  76)

همان طور كه مى بینیم، آقاى میرفطروس‏ ، دو عبارت معنى دار! "البته جز این هم نمى توانست بكند" و "با اندكى بیمناكى به اقامتگاه او... رفتیم" را ، در نقل قول‌ خود، آگاهانه سانسور مىكند! تا ذهن خواننده را كماكان در خدمت اهداف آوازه‌گرانه‌اش‏، پذیر‌ا‌‌‌ نگهدارد.

  آقاى میرفطروس‏ ، در یك جا ما را از" شبیه سازى " برحذر مى دارد:

"... تأكید مىكنم تا به عنوان یك متدلوژى از غلنیدن به " اینهمانى"‌‌، شبیه سازى و قرینه نمایى جامعه ایران با جوامع اروپایى پرهیز كنیم."

اما در مقابل این نظر درستِ پرسشگران، كه "ناسیونالیسم متمایل به غربِ شاه، كه فاقد آزادى، لیبرالیسم سیاسى ، احترام به حقوق و آزادى هاى فردى و قانونمدارى  بوده ... موجب شكست  یا... پا نگرفتن جامعه مدنى و و عدم رشد و توسعه همه جانبه‌ كشور گردیده" به همین متد متوسل شده و بىاعتنا  به تفاوت ماهوى ایران و این جوامع،  برمى آشوبد و مىگوید:

" من به تحلیل هاى عامیانه ماركسیستى و تئورى هاى ساده انگارانه " اختناق = انقلاب " اعتقادى ندارم چرا كه تحولات سیاسى در كره جنوبى، برزیل و خصوصاًً اسپانیا و شیلى نشان داد كه این كشورها- علیرغم مشكلات عظیم سیاسى و تنش‏ هاى عمیق اجتماعى توانستند بدون انقلاب از حكومت هاى فردى و استبدادى به آزادى و دموكراسى سیر نمایند."

محقق محترم مدعى است: " تا 6 ماه قبل از بهمن 57 ... در عرصه ى خارجى، رژیم شاه نه مدیون بانك هاى خارجى بود  ....بلكه در آن زمان داراى چنان بضاعتى بود كه به بسیارى از كشورهاى اروپایى وآسیایى و آفریقایى وام یا كمك مالى داده بود."

در پاسخ محقق محترم باید گفت كه، "... علائم بحران، در یك كلام فراوان بود ... " دولت در عوض‏ مالیات ها را افزایش‏ داد و از بعضى كشورها وام گرفت... در سال 1353 ایران دو میلیارد دلار مازاد بودجه داشت، اما طولى نكشید كه این مازاد به كسرى بودجه  بدل شد. دولت 3/7 میلیارد دلاركم داشت... مالیات بر درآمد حقوق بگیران را افزایش‏ دادند. این رقم در سال 1354 بالغ بر 02/4میلیارد دلار مى‌شد و در ‌سال 1357 ‌به 86‌/5‌ میلیارد دلار رسیده‌‌‌ بود."( برگرفته از كتاب " معماى هویدا" ص‏ 372)

پیشتر گفتم كه آقاى میرفطروس‏، در این نوشته هم، از حاصل پژوهش‏ هاى دیگران بهره مى برد، و به گمان من برآن است كه با ثبت آن ها به نام خود، خواننده را از وسعت دانش‏ و پژوهش‏هاى خود متحیر كند. پیشتر نمونه اى به دست دادم و این جا مصداق هاى دیگرى را پیش‏ روى قرار مى‌دهم :

 عباس‏ میلانى: رشدسریع اقتصاد ایران بى شك برشمار و قدرت طبقه متوسط ایران افزود. از سوى دیگر، شاه تصمیمات مربوط به چگونگى این تحولات را به شیوه اى یكسره استبدادى اتخاذ كرد. بعید هم به  نظر مى رسید  كه در آینده اى نزدیك به خواست هاى سیاسى این طبقه تن در دهد. در واقع ، شاه نه  تنها مخالف سهیم كردن طبقه متوسط در قدرت بود، بلكه حتى حاضر نبود كه هویدا را ، پس‏ از سالها خدمتگزارى صادقانه، در قدرت سهیم كند. (معماى هوید ا،  صص‏ 359-360 )

میرفطروس‏: "...‌روند مدرنیسم و توسعه تجدد در ایران، سبب پیدایش‏ طبقه متوسط شهرى شده بود كه به تدریج بر اختناق و ساختار سیاسى رژیم شاه اثر گذاشت ..." 

میلانى: ( این ) نقطه نظر... به كسانى تعلق داشت كه هرگونه فعالیت در چارچوب نظام موجود را عبث و بیهوده مىانگاشتند. اینان را مىتوان تجلى روایتى از نیست انگارى سیاسى دانست كه در آن سال ها بر ذهن و زبان بسیارى از روشنفكران ایران حاكم بود. .( معماى هویدا، ص‏ 257)

میرفطروس‏: "من به بسیارى از روشنفكران عصر محمدرضاشاه روشنفكران همیشه طلبكار لقب داده ام. روشنفكرانى كه ...  مسیح وار ، همواره یك صلیب  " نه بزرگ" را بر شانه هاى خود حمل مى كردند.

 میلانى: روشنفكران انقلابى عرفى مسلك دست كم از این جنبه مهم، یعنى انكار مطلق مشروعیت دولت هاى حاكم، با الهیات تشیع هم رأى بودند. نسب فكرى این روشنفكران را باید در نیست انگارى فكرى روسى در سده ى نوزدهم سراغ كرد...‌این دسته از روشنفكران روس‏ هرگونه تلاش‏ در جهت اصلاح نظام سرمایه دارى یا استبداد سیاسى را نه تنها كارى یكسره یاوه كه حتى زیانبار مى دانستند. حاصل این شد كه روشنفكران به براندازى... نظام حاكم دل بستند. (معماى هویدا، صص‏ 258-257)

میرفطروس‏: در طول سالهاى قبل از انقلاب57، مبانى و اصول اعتقادى مشترك، نیروهاى ماركسیستى و مذهبى را به هم پیوند مى داد ... پیدایش‏ ایدئولوژى ها وسازمان هاى خون فشان انقلابى ( كه هیچ طرحى براى مهندسى اجتماعى نداشتند بلكه با نهیلیسم ویرانسازشان همه چیز را در انقلاب و با انقلاب مى دیدند) ...  

 دكتر كاتوزیان: "... در اوایل آن سال، بانك جهانى، در نقش‏ میانجى گرى (میانجى؟)، دو نماینده به تهران فرستاد. خلاصه پیشنهاد بانك این بود كه انگلیس‏ و ایران موافقت كنند عملیات تولید و صدور نفت از سر گرفته شود، مشروط بر این كه بازده فروش‏ در اختیار بانك گذاشته شود و تا دستیابى به توافق نهایى نزد بانك بماند. مصدق با رد این پیشنهاد مرتكب بزرگترین اشتباه زمامداریش‏ شد. اشتباهى كه جنبش‏ ملى ایران را محكوم به شكست كرد و براى مردم ایران از جنبه استقلال و جنبش‏ گرایى شان به بهاى گزاف تمام شد..."                

 برگرفته از " تاریخ سیاسى بیست و پنج ساله ایران، سرهنگ غلامرضا نجاتى، مؤسسه فرهنگى رسا، چاپ سوم، جلد اول صص‏ 30-31"

آقاى میرفطروس‏ با ثبت این قول به نام خود مى گوید : اشتباه دكتر مصدق "... رد طرح معقول و مناسب بانك جهانى در باره اختلاف با شركت نفت انگلیس‏ " بود.   

در آغاز این مقال گفته شد كه نقد این نوشته آقاى میرفطروس‏ ، به دلایل عدیده از جمله، كثرت و تنوع مسائل مطرح شده در آن كار ساده اى نیست. به علاوه، موارد دیگرى در این نوشته و دیگرنوشته هاى آقاى میرفطروس‏ خودنمایى مى كند كه به سادگى نمى توان از آن ها گذشت. از جمله این موارد شیوه رویارویى این سال هاى آقاى میرفطروس‏ با خواننده است. در واقع، این دیگر سنت نوشتارى او شده است كه دیارى را در مقابل خود نبیند و بى هیچ نیاز به استدلال و احتجاج، سوار بر موج هیجانات روزمره سیاسى، با بهره گیرى از احساسات ملى و نیازهاى سیاسى-‌ روانى مخالفین جمهورى اسلامى در خارج كشور، مرتب جملات قصار و شعار به خورد ما بدهد و این همه را به جاى حقایق خدشه ناپذیر تاریخى به خواننده حقنه كند. به بیان آشناى سال‌هاى ماضى، پژوهشگر محترم، با استعداد و قابلیت حیرت‌آورى در كار آن است كه" عكس‏ مار"  را به جاى "اسم مار" نقش‏ علم كند و برسر هربازارى برافرازد.

جثه نحیف و لاغر كتاب هاى اخیرآقاى میرفطروس‏، از یك سو و نوع مسائل مطرح شده در آن ها و تكرارى بودن بسیارى از مطالب و اظهارنظرها ،‌ از سوى دیگر شاهد این مدعا است كه محقق محترم، در این كتاب ها از تحقیق و كنكاش‏ كم كرده‌ و بر تبلیغ افزوده است. 

در واقع پژوهشگرمحترم به جاى تعمق و ژرف اندیشى و دورى از جنجال، كه لازمه امر تحقیق است، شتابزده در كار آن است كه هر از گاهى با طرح موضوعاتى بعضاً غیرمتعارف وجنجالى و چاپ آن ها در نشریات پرتیراژغیر تخصصى، از خود چهره‌اى همواره مطرح و استثنایى در كار پژوهشى ارائه كند. در حالیكه این تعجیل و شتابزدگى و عنایت مفرط به روزمرگى و مسائل جارى سیاسى و تهیه خوراك براى ذهن هاى ساده نگرِ آسان پذیر، كار تحقیق را در حد ژورنالیسمى مبتذل فرومى كاهد. 

 در این میان، نقش‏ برخى از جراید (از جمله یكى از دو هفته نامه كثیرالانتشار فارسى زبان اروپا) قابل تأمل و درنگ است كه از یك طرف، با تبلیغ و تمجید و تحسینِ غیرمتعارف و اغراق آمیز نام و نوشته هاى آقاى میرفطروس‏، در او ایجاد توهم كرده و از طرف دیگر، به واسطه سانسور و حذف مقالاتى كه با دیدى نقادانه و انتقادى به نوشته هاى محقق محترم مىنگرند، راه هرگونه بحث و گفتگو با او را سد مى كنند. تدابیر و تمهیداتى از این دست، آن چنان توهمى در آقاى میرفطروس‏ ایجاد كرده و چنان اثر سوء ومخربى بر او گذاشته است كه هیچگونه چون و چرایى را در مقابل نوشته هاى خود بر نمىتابد. این واقعیت را در پاسخ آقاى میرفطروس‏ به نقدى از دكتر فاروقى، دكتررضا صابرى، نادر بكتاش‏ و بخصوص‏ خانم آزاده سپهرى، به وضوح مى توان دید. در مورد شخص‏ چهارم، محقق محترم آن چنان منقلب و از خود بیخود مىشود كه به جاى پاسخى متین و مستدل، در نقدى عصبى و توهین آمیز، كراراً به ناسزاگویى دست مىیازد و بخصوص‏( آن جا كه براى پاسخگویى و خراب كردن حریف! لقمه دندانگیرى پیدا نمى كند!) تعداد صفحات نقد را، به عنوان نقطه ضعف نوشته طرف مقابل پیراهن عثمان كرده و( به رغم آن كه مدام از اخلاق و پایبندى به معیارهاى اخلاقى مى گوید) با بى انصافى و بى اعتنایى به ابتدایى ترین مبانى اخلاقى، او را به بى اطلاعى از قواعد دستورى و انشائى متهم مى كند؛ بى آن كه قادر باشد حتى یك مورد از این ( به اصطلاح ) " غلط‌هاى فاحش‏ انشائى و گرامرى ... " را، به عنوان نمونه پیش‏ روى خواننده قرار دهد.

با هم بخوانیم:

» این همه بى پروایى، بى اخلاقى و بى اطلاعى از تاریخ، به علاوه غلط هاى فاحش‏ انشائى و گرامرى در دستور زبان فارسى حاصل دو - سه صفحه نقد است كه كودكانه و خودپسندانه ادعاكرده..."  نقل از كتاب (هفت گفتار، على میرفطروس‏، " بى پروایى در نقد تاریخ" ، صفحه 50) ، در پاسخ به نقد خانم سپهرى .

 مورد دیگرِ استفاده از این شیوه تخریبى، به رویارویى آقاى میرفطروس‏ با نقد انتقادى آقاى نادر بكتاش‏ مربوط مى‌شود.در واقع ، این دیگر جزو شگردها و ترفندهاى شناخته شده آقاى میرفطروس‏، در بیشتر نقدهایش‏ شده است كه براى تحقیر و تخفیف منتقدین خود( بى آن كه حجتى بیاورد و نمونه اى دال بر صدق مدعایش‏ پیش‏ رو قراردهد) آن ها را به بیسوادى و حتى ندانستن قواعد دستور زبان فارسى متهم كند. 

ترفند دیگر آقاى میرفطروس‏ (در رویارویى با نقد هایى كه، به بیانات و نوشته هاى ایشان با دیدى انتقادى مى نگرند) پاسخ دادن با نام اشخاص‏ دیگرى است، كه اولاً - خود را، تلویحاً از مریدان و طلبه‌هاى آقاى میرفطروس‏ به خواننده معرفى مى‌كنند ثانیاً- عموماً به مدارك تحصیلى بالا تشخص‏ مى یابند. ثالثاً - چونان محصولات یك بار مصرف، یك بار و فقط یك بار در صحنه مجادلات ادبى ظاهر شده و سپس‏ براى همیشه به تاریك خانه اشباح بر مى گردند. در واقع آقاى میرفطروس‏، از‌زبان فضلایى كه وجود خارجى ندارند، براى خود به آوازه گرى مى پردازد.  

نمونه بیاورم :

 در هفته نامه " نیمروز، شماره 422،جمعه 6 تیرماه 76، ص‏ 33" مقاله‌اى چاپ مى شود از شخصى به نام دكتر مسعود حاتمى، تحت عنوان " بى پروایى و بى اطلاعى در نقد تاریخ " .

این  مقاله، پاسخ تند و تیز و توهین آمیزى است، به خانم سپهرى كه جرأت كرده است به نقد آقاى میرفطروس‏ بنشیند. تا این جاى داستان با موردى چندان غیرعادى و نامتعارف رو به رو نیستیم . شخصى آقاى میرفطروس‏ را به نقد مى كشد و قلمزن ثالثى( كه به اصطلاح از شیفتگان آقاى میرفطروس‏ است و از قضا، تیتر دكترا! را هم یدك مى كشد) در نقدى هتاك، در مقام پاسخگویى و دفاع از او بر‌مى آید.

اما مطلب آن جا جالب و حیرت آور مىشود كه بدانیم كه‌‌ دكتر مسعود حاتمى اصلاً وجود خارجى ندارد بلكه این جناب دكتر!، همان آقاى میرفطروس‏ است كه با استفاده از این نام و نامهاى دیگرى از این دست، در كار سازماندهى كارزار تبلیغى براى خود است ؛ چرا كه نوشته دكتر مسعود حاتمىِ كذا، بعدها با حذف چند سطر و پاك شدن رد و نام جناب دكتر!، تحت عنوان " بى پروایى در نقد تاریخ" ، جزو آثار قلمى آقاى میرفطروس‏، زینت بخش‏ كتاب هفت گفتار مى شود.

گفتم كه، آقاى میرفطروس‏ با استفاده از شگردهایى این چنین، در كار رونق دادنِ بازار خود، در دنیاى ادب و فرهنگ فارسى است . ببینیم این بازار گرمى ادبى تا به كجا كشیده  مى‌شود:

در مقاله " بى پروایى و بى اطلاعى در نقد تاریخى" ، كه به نام دكتر مسعود حاتمى و به قلم آقاى میرفطروس‏، در نیمروز چاپ شده است، مى خوانیم:

" مقاله حاضر ضمن پاسخگویى به بى پروایى ها، بى اخلاقى ها و بى اطلاعىهاى منتقد، در عین حال اداى دینى است به صادق هدایت، سعیدى سیرجانى، استاد عبدالحسین زرین كوب و میرفطروس‏، زیرا جان بیدار ما ، روشن از همت بلند آنان و دیگر عزیزان است."  نیمروز، شماره 422، ص‏ 33

یعنى دكتر مسعودحاتمى ( یا همان آقاى میرفطروس‏ خودمان)  به خواننده گوشزد مى كند كه اولاً- این مقاله اداى دینى است به بزرگان فرهنگ وادب فارسى كه آقاى میرفطروس‏ هم درشمار آنان است. ثانیاً- بدانیم و به خاطر بسپاریم كه آقاى میرفطروس‏، همسنگ صاحب نامانى چون صادق هدایت و عبدالحسین زرین كوب و... است. ثالثاً- چنانچه من خواننده ، جان بیدارى داشته باشم، بى هیچ چون وچرا، آقاى میرفطروس‏ هم همراه با دیگر بزرگان فرهنگ و ادب فارسى، در روشنى این جان بیدار دخیل میدانم.

رابعاً- در شأن آقاى میرفطروس‏ نیست كه به نقدهایى از این دست پاسخ گوید، چرا كه لشگرى از ادبا و فضلاى آماده به خدمت، در ركاب او وجود دارد كه به شاگردیش‏ افتخار كرده و به جاى او حق قلمزن هایى را (كه بخواهند نسبت به حضرت استاد اسائه ادب كنند) كف دست شان مى گذارد.

گذشته از این شیوه مرضیه تبلیغات ادبى، آقاى میرفطروس، عموماً در رویارویى با منتقدین خود  گریزى هم به " جمهورى اسلامى " مىزند و به گمان خودش، براى خراب كردن این قلمزن ها ، آن ها و نوشته‌هاى شان را تلویحاً به جمهورى اسلامى منتسب مى كند. این معنى را، به عنوان نمونه در پاسخ آقاى میرفطروس‏ به دكتر فاروقى و به خصوص‏ خانم سپهرى و نادر بكتاش‏ مى بینیم:

" ... از آن جا كه این گونه نقدهااز یك بنیاد ایدئولوژیك و مطلق گرایانه مایه مىگیرد، در زبان كلمات و استدلال به نقدهاى بنیادگرایان و متعصبین اسلامى در ایران شباهت دارد... ما نمونه هایى از این گونه نقدها را به قلم آقایى به نام نادر بكتاش‏ در نشریاتى بنام آرش‏ و انترناسیونال و غیره خوانده ایم و آخرین نمونه آن مطلبى است با نام رؤیاى آریایى روشنفكر ایرانى...". 

 محقق محترم، از یك سو، بر ضرورتِ " نسبیت گرایى و و چند بعدى دیدن حوادث تاریخى" پا مى فشارد و بر این تأكید دارد كه "روشنفكرى با شك در داده‌هاى تاریخى آغاز مى شود" اما، در عمل ، بى هیچ عنایتى به اظهارات خود ، نظراتش‏ را نه با شك كه با یقین شروع مى كند و با حكم به پایان مىبرد وبه علاوه ، همان گونه كه‌ در واكنش‏هاى محقق محترم در پاسخ به منتقدینش‏ دیدیم، كمترین تردیدى را نسبت به صحت گفته ها و نوشته هایش‏ برنمىتابد و در برخورد با آن ها ، به واكنش‏ هاى عصبى و ستیزه‌جویانه كشیده مى شود.

آیا عدم پایبندى عملى ‌آقاى میرفطروس‏ به برد‌بارى ومدارا (در برخورد با نظرات مخالف)، دست یازیدن به شیوه هاى ناسالم و تخریبى ( از آن دست كه برشمردم) تحقیر و تخفیف منتقدینى  كه در صحت فرمایشات ایشان تردید‌كنند، چاپ و نشر نامه ها و مقالات جانبدارانه و تبلیغى به نفع خود(با امضاء فضلایى! كه وجود خارجى ندارند) و متصف كردن مكررخود در این مقالات به  القابى مثل " استاد میر فطروس" و... به این معنى نیست كه محقق محترم در تكاپو است تا سهم بیشترى از آن چه كه متناسب با توانمندى هاى او است ، دردنیاى پژوهشهاى تاریخى براى خود دست و پا كند؟

گذشته از این، آقاى میرفطروس‏ در سال‌‌هاى اخیر، با شتابى باورنكردنى، عزم جزم كرده است تا تاریخ را در خدمت اهداف آوازه گرانه به كار گیرد . آیا تمهیداتى این گونه، حاكى از آن نیست كه محقق محترم " ابر و باد و مه و خورشید و فلك" را به خدمت فرا مى‌خواند، تا جبران مافات كرده و هرچه زودتر" قدر بینند و بر صدر نشینند" وباقى قضایا، كه تصورش‏ مشكل نیست ؟

دردا و دریغا كه :

                دردست واقفان حقیقت قلم شكست               

                                   رونق، بساط مار نگاران گرفت باز