مفلسان

(داستاني از مجموعه‌داستانهاي مرايي كافر  است)

 

نسيم خاكسار

مفلسانيم و هوای می  و مطرب داریم.

حافظ


ياسـين به ظفر گفت: "مو خواهر مو می شناسم. زيـاد زور بی خود نـزن ! " و انگار عـادی ترين حرف را زده باشد، حرفی آنقدر معمولی که فکر نمی‌کرد پس از آن بايد به چشمـها و يا صورت هنوز متعجب ظفر نگاه  کند، چـند گامی تند‌تر پا برداشت و به ميله‌ي افقی و سربی رنگ دروازه ميدان فوتبال آويزان شد.

        مـيـدان  فوتبـال چنـدان بزرگ نبود. به نظر می‌آمد بچه‌های محـله با فرو کردن پايه‌های دروازه در زمين به طور موقت از آن استفاده می‌کردند. دور و بر، زمين‌ ِ باز شخم نخورده ای بود که تا دور دست می‌رفت.

        آسمان غروب دورتر با لکه ابرهای قرمزش، جلو خورشيد، رنگ بوته‌های خشک شعله‌ور را داشت. و ابرها هنگام حرکت گاه شکل سرخ پوست هايی می‌شدند که با پرچمهای رنگين و نيزه های بلند دور و بر آتش می‌رقصیدند؛ پای کوبـان و با ضربات طبل که صداشان شنیده نمی‌شد. ياسين همه‌ي اينهـا را بـالای سر ظفر می‌‌ديد که کمی با فاصـله از او ايستاده بود، بـا پاهای از هم باز و گردنی کج، مثل دروازه بانی که ناغافل گــُل خورده باشد. وقتی به او نگاه کرد باز به آن حرفی که زده بود فکر نکرد.  فقط فکر کرد چطور ظفر می‌تواند بدون آنکه توی دروازه باشد حالت دروازه‌ بانی بگيرد؛ آنهم گل خورده.

وقتی‌ ميله را ول کرد و برخاک ايستاد گفت :

        " برو ببينم چند تا می‌ری."

ظفر جايش را ترک کرد. چند قدم جلوتر آمد. کتش را در آورد و آستينش را که بالا می‌زد گفت :

        " با آنکه ازم خواسته برم فردا لوله‌های آب خونه شه  د‌ُرست کنم؟"
        ياسين به او که هنوز مثل دروازه‌‌ بانی گــُل خورده ایستاده بود گفت :
        " آره. با اينکه ازت خواسته فردا بری لوله‌های آب خونه شه دُرست کنی" و رگ گردنش را شکست، "حالا برو ببينم چند تا می‌ری. سرِ دوتا بستنی."
      
          ظفر گفت: " تو ئی سرما!"  و در جا چند بار بالا و پايين پريد،
        "خودت چی؟ خودت از اين وصلت خوشت می‌آد يا نه؟"
        ياسين گفت: "گفتم که مو، چن بار بگم. قبول نمي‌كنه. مو اونو خوب می‌شناسم." و به زمين زير پای ظفر که کمی گود بود نگاه کرد،" فکر سرماش نباش می‌چسبه!"
        " به شرط آنکه ببريم خونه با مليحه بخوريم."

"قبول"
        ظفر پريد، کتش را روی ميله‌ی افقی انداخت. بعد زير آن، وسط دروازه ايستاد و نگاهی به افق دور کرد. لـکه‌های قرمز ابرها را ديد. زيرلب دعايی خواند. چند بار پايش را محکم به زمين کوبيد. بعد همان موقع که می‌خواست بپرد و ميله را بگيرد گفت: "اول تو!"

ياسين گفت:"چه فرقی می‌کنه!"

" فرقش اينه که دومی می‌دونه اولی چندتا رفته."
        بعد گفت: "قبول" و پريد.

عضلات دستش به وقت بالا رفتن گره می‌خورد و از زير پوست بيرون می‌زد. فشار روی رگهای گردنش بيشتر بود. ياسين به چين و چروک روی صورت  او نگاه می‌کرد که درهر بار بالا و پائين رفتن زيادتر می‌شدند. فکر کرد نبايد همه‌‌ي آنها به خاطر فشاری باشد که به عضلات صورتش می‌دهد. بخصوص آنها که گوشه‌‌ي چشمانش بودند. و به نظرش رسيد به چيزی مثل فرسـودگی بايد مربوط می‌شدند، اما نه به فرسودگی تن. حتی آن را به سن او هم ربط نداد. فـکـر کرد  بايـد به چيزهائـی ديگر، به روح و جان او مربوط می‌شدند. روح و جانی که از مدتها پيش، پيش از آنکه تن  فرسوده شده باشد، به ويرانگری و يا به فرسودگی تسليم شده بودند.

چشم از او بر نمی‌داشت و به خاک زير پايش نگاه ‌کرد. تا دوردست می‌رفت، با رنگی قهوه‌ ئی و با فاصله از پاهای آويزان او در هوا. ديگر دلش نخواست باز سر بالا کند و به او نگاه کند که داشت با آخرين رمق خودش را بالا می‌کشيد.

ظفر ميله را ول کرد و روی زمين پريد: " دوازده تا" نفس نفس می‌زد.

دوباره گفت: " دوازده تا."  و لبه‌ي آويزان کتش را گرفت و آن را از سر ميله پائين کشید. ياسين در يک لحظه او را ديد و نديد. با گامهائی کوتاه به سمت دروازه  راه افتاد و زير آن ايستاد.

ظفر وقتی داشت کتش را می‌پوشيد باز گفت: " دوازده تا. يادت نره ها؟"

ياسين وسط دروازه که تور نداشت،ايستاد. زير ميله‌ي افقی کمی اين پا آن پا کرد بعد گفت: " باختم . بريم."

        "اينجوری نه! برو. خواهش می‌کنم!"

        «گفتم که باختم. بريم. مو می‌گيرم."

ياسين راه افتاد. ظفر هم به ناچار در پی‌اش پا کشيد.

بعد از طی مسافتی وارد جاده ای آسفالتی شدند که مثل يک ورقه‌ي‌ پهن و سيـاه آهنی از دو طرف به سوی تپه‌هائی کوتاه بالا می‌رفت. جاده  با شيبی ملايم  و آرام از زير پای آنها شروع می‌شد و بعد پشت تپه‌ها گم می‌شد. ياسين فکر کرد جائی که آنها ايستاده‌اند درست  گودترین نقطه‌ي جاده است. سر تپه سمت راست، کمی دورتر از آنها، بستنی فروشی ‌ئی بود که برگشتنا معمولاً به آنجا سر می‌زدند. براي رفتن به آنجا بايد راهشان را کج می‌کـردند و سـربـالايی را مـی‌گرفتـنـد و بالا می‌رفتـنـد بـعـد از روی نرده‌‌ي چوبـی باغـچـه پشــت بستنـی فروشی می‌پريدنــد تو و می‌رفتنــد جـلو آن.  جـلو ِ بستنی فروشی ميدانچــه ماننـــدی بـود و خيابانی پهن و آسفالتــی که دور تــا دورش دکــان بود. آنهــا بـه جـز روزهـای جمـعـه روزی دوبـار بـا هم از تـوی آن می‌گذشـتنـد و می‌افتادنـد توی سـراشيبـی و بعد گـودی  وسـط  جـاده را می‌گـرفتند و قـدم زنـا‌ن می‌رفتند تا به کارگاهشان برسند. محل کارشان دور از شهر بود. موتورهای آب تعمير می‌کردند و به نفعشان بود که کارگاهشان نزديک به زمينهای کشاورزی باشد. مشتريهاشان بيشـتر کشاورزان همان دور و بر بودند و از جــاهای کـمی دورتر.

پنج سال بود با هم کار می‌کردند. ظفر سی و پنج ساله بود و ياسين سه سـا‌لی از او جوانـتر بود. ياسين زن داشت. زنـش پـا بـه ماه بـود. خواهرش مليـحه کـه هنوز شوهر نکرده بود و از او بزرگتـر بود همراه برادر کوچکشان در خانه‌ای جدا از آنها که تازه اجاره کرده بودند زندگی می‌کردند. مليـحه در يک  کـارگـاه خياطی کار می‌کرد. همه‌ي آنها بعد از جنگ ناچار شده بودند آبادان را ترک کنند و در کرج زندگی کنند. ظفر هم بچه‌ي آبادان بود. لوله‌کش ماهری بود که از زور پيسی ناچار شده بود همراه با ياسين تعميرکاری موتورهای آب  را راه  بيندازد. گاه گاهی هم جنـس قاچـاق از بـندرعباس می‌خريد و در بازارهای تهران آب می‌کرد. برادری داشت کـه بـا او همخانه بود. امـا بعد از يکی دوسالی وقتی سر کارهائی که برادرش می‌کرد آب شان با هم در يک جوی نرفت او را از خانه بيرون کرد. برادرش با بر و بچه‌هائی که کارهای سياسی و مخفی می‌کردند،ارتباط داشت. ياسين برادر او را می‌شناخت. از او بدش نمی‌آمد. نگذاشت از بي‌جائي سرگردان شود.  براي مدتي در خانه‌ي خودش به او جــا داد تا بتواند روزي برای خودش جائی دست و پا کند. از پهلوی او که رفت چند ماه بعد خبر دستگيری‌اش را شنيد. ظفر کمتر از او حـرف می‌زد. گاهـی هم کـه حرفش پيش می‌آمـد از او بـد می‌گفـت.

به ملاقاتش هم نمی‌رفت. ياسـين هيچکدام از اينها را به مليحـه نگفته بود. حتی آن وقت هم که برادر ظفر پهلوی آنها بود به مليحه نگفته بود ظفر او را از خانه بيرون کرده است. فکر می‌کرد بعد از مدتی دو برادر آشتی خواهند کرد. اما اين اتفاق نيافتاده بود. و آنچه که افتـاده بود آنقدر به نظر او بد بود که  فقط می‌توانست از آن حرف نزند. يا اصلا به آن فکر نکند. وقتی يادش می‌افتاد يک جـوری در ذهنش آن را پس می‌زد. مي‌برد به پشت، به تاريكيهاي ذهن، زيرلايه‌های دورتـر و پائين تر از حافظه. مـثل آن وقت کـه هر دو در گودترین جای خيـابـان ايسـتاده بودنـد و منتظـر بود تـا اول ظـفـر راه بيفـتد، به سوی سر بالائی سمت راستشان تا بعد او هم آهسته آهسته و به فاصله‌ی يک قدم پشت سرش قدم بردارد و تنــها به خيابان آسفالتـی زير پايش نگاه کند. به ريگـهـای درشـت و درآمده از ميان قيرها، که برخی شان از سفيدي به صدفهای سفيد گنده دريائی می‌نمود.

ظفر گفت: "اگه رفته‌ بودي و می‌باختی، بستنی بيشتر می‌چسبيد!"

"حالا هم می‌چسبه! "

ظفر نگاهی به سربالائی سمت راست خیابان کرد.

رگـهای گردنش را شکست و راه افتاد. ذهن او مـدام روی فردا و ديدارش از مليحه دور می‌زد. مدتی بود که عاشق او شده بود. از شخصيت مستقل او و از اينکه می‌ديد خودش بار خودش را می‌کشد خوشش می‌آمد. از حـرف زدن بـا او خوشش می‌آمد. ازموهای کـوتاه او خوشش می‌آمد. از انگشتـان او که به خاطـر دوخت و دوز پينه زده بود خوشش می‌آمـد. خوشش می‌آمـد آنـها را در دست  بگيرد و به او بگويدازآنها خوشش می‌آيد. با اينکه مليحه هيچ حرفی به او نزده بود امـا از رفتارخودمـانی او بـا خودش حدس می‌زد مليـحه هم از او بدش نمی‌آيد. آن روزی که به شام دعوتشان کرده بود، مليحه آمده بود در آشپزخـانه و کمکش کرده بود. غذاها را هم خودش سر سفره چيده بود. بعد از غذا هم نگذاشته بود ظرفها را او بشويد. روز بعد هم حوله‌اي برای آشپزخانه خريده بود وبه ياسـين داده بود که به او بدهد. گفته بود به ظـفر بگويد کجـا آويزانش کند. ظـفر همه‌ي اينها را بعد از آنکه از او خوشش آمده بود به ياد می‌آورد. و همه‌ي اينها را به حساب آن می‌گذاشت که مليحه هم از او خوشش می‌آيد. آن روزها هنوز برادرش پهلويش بود.

در نيمه راه سربالائی به ياسين گفت:

        "يه مقدار لوله تو انبار خونه مون دارم. لوله‌های حياط را از دم عوض می‌کنم."

ياسين که پشت سر او راه می‌رفت فقط به حرف او گوش داد.

ظفر گفت: "امشب هم فرصت خوبيه. باز لوله‌ها را يه نگای ديگه می‌کنم ببينم فردا چه احتياج دارن." بعد گفت: " با ئی اجاره‌ي كم، از ئی بهتر هم گيرشون نمی‌اومد، ولی با اين وجود نبايد مادر قحبه‌ها همه را گردن مستاجر بيچاره بندازن."

       ياسين باز حرفی نزد. همه‌اش تقلا می‌کرد آنچه را که می‌خواست به ذهنش بيايد پس بزند. اول سعی کرد همانطور که راه  می‌رفت در جاپاهای ظفر، پا بگذارد. اما گاه گـُم شان می‌کرد. به نظر می‌آمد ظفر با ته کفش جا پاهاش را سـُر می‌دهد پائين. وآنها انگار در سرازيريِ بسيار لغزانی افتاده باشند بی‌صدا پيش از آن که او  بتواند پا روی آنها بگذارد از زير پايش رد می‌شدند، می‌رفتند پائين و بعد وسط خيابان، در گودترین نقطه‌ي بين دو سربالائی، روی هم تلنبار می‌شدند. جائی كه براي  دوباره بالا بردنشان بايد يکی با چوب بلندی زيرشان می‌زد يا يکی يکی آنها را برمی‌داشت و به بالا پرتاب می‌کرد، مثل سنگهای کوچک و پهن لب رودخانه که وقتی روی آب پرتابشان می‌کنی پيش از فرو رفتن زير می‌روند و بالا می‌آيند و باز زير می‌روند و باز بالا می‌آيند تا دور و دورتر شوند. انگار هروقت به آب می‌خوردند نيرو می‌گرفتند تا باز بلند شوند. اگر چنين می‌شد و جاپاها را کسی از پائين پرتاب می‌کرد به بالا، می‌توانست آنها را باز ببيند که دارند بالا می‌آيند تا از زير پايشان بگذرند و برسند به نوک جاده و بعد اين بار بيفتند در سرازيری آن طرف تپه که ديگر نتواند تعقيب شان کند.

به نوک سربالائی که رسيدند اول ياسين خيابان را رد کرد و از روی نرده‌ي چوبی پريد توی باغچه‌ای که خاکش نرم بود. کافه‌چی پشت ساختمان داشت از توی بشکه‌ای بزرگ نفت درمی‌آورد. با ديدن او دست از کار کشيد. دستهايش را به بغل شلوار کارش ماليد و رفت جلو:

"مگر کوری که نمی‌بينی زمين زیر ِ پات را سبزی کاشتم!"

ياسين گفت: "کور خودتی مادرقحبه!" و رفت تو شکمش.

ظفر که آنسوی نرده‌ها ايستاده بود، گيج و حيران، دستهايش را گذاشت روی نرده‌ي چوبی و به آنها نگاه کرد.

کافه‌چی گفت: "کجائی هستی ؟ عربی؟ گفتم زير پات رو نگاه کن! اونجا سبزی کاشتم. نمی‌بينی! يا نمی‌خوای ببينی؟"

ياسين گفت: "شاشيدم به خودت  و سبزيهات!"

        و چنان حالتی به بدنش داد که انگار می‌خواست همانطور که ايستاده بود با کله محکم بکوبد توی چانه‌ي کافه‌چی. کافه‌چی رم کرد.

"چرا حرف حاليت نيست.گفتم که اونجا رو سبزی کاشتم ها !" خم شد و جا پاهای او را نشان داد، "از خاک نرمش هم نفهمبدی که بايد چبزی زيرشان باشه؟ می‌بينی! جا پاهاتو می‌بينی چقدر گود رفته!"

ياسين با دندان لب پائينش را گاز گرفت. و از فشار خشمی که نمی‌دانست چگونه رهايش کند، آهی عميق کشيد و بی‌اعتنا به او به راه افتاد. از ميان کرت بنديها عبور کرد. انگار منتظر بود کافه‌چی باز دهن باز کند تا برگردد و خشمی را که هنوز رهايش نکرده بود به صورت مشتی توی صورت او بکوبد. کافه‌چی حرفی نزد. فقط او را نگاه کرد که از باريکه‌ي راه سنگفرشی پای ساختمان گذشت و به جلو کافه پيچيد. او را که نديد گفت:               "بسم الله مردم انگار خونی شده ن."

ظفر جاپاهای ياسين را که هر چه به باريکه راه  نزديکتر می‌شد گودتر می‌شدند دنبال کرد. بعد از کنار نرده‌ها گذشت و چند ساختمان را دور زد تا جلوی بستنی فروشی رسيد. وقتی ياسين را نديد باز راه افتاد تا او را ديد که کمی دورتر سر دوراهی منتظرش ايستاده است. ياسين صدای قدمهای او را که شنيد، راه افتاد. آهسته پا برمی‌داشت.

ظفر وقتی به او رسيد گفت: "چرا اينقدر عصبانی شدی. يارو حرف بدی که نزد! "

ياسين شانه بالا انداخت: "فراموشش کن!"

ظفر گفت: "از چيزی عصبانی هستي؟"

ياسين گفت: " گفتم ولش کن!" بعد سوی او چرخيد "می‌خوای برگرديم بستنی بخرم!"

ظفر گفت: "نه! می‌خوای طرف حرفی بزنه . باز دعوا راست کنی. نه!"

ياسين دوباره شانه بالا انداخت. "ميل خودت!" و پا تند کرد.

        ظفر گفت: "خراب کردی ديگه.می‌خواستم دم غروبی لوله‌ها را باز يه نگاه ديگه بکنم."

        ياسين جواب نداد.

        هوا هنوز تاريک نشده بود. اما چراغ بعضی دکانها روشن بود. پيرمرد ميوه فروش خم شده بود روی گاری‌اش و چراغ زنبوری‌اش را تلمبه می‌زد. چهره‌ي سوخته و دهاتی واری داشت. ريش تــُنک و سياه و سفيدش در روشنای هردم افزون چراغ پيدا بود.

        ظفر گفت: "خوب، مو ديگه از اينجا می‌رم خونه. يادت باشه يه بستنی بدهکاری."

        ياسين گفت: "باشه ." و سعی کرد لبخند بزند.

ظفر گفت: "اگه فردا کارم زود تموم شد بعد از ظهر يه سری بهت می‌زنم. اگه نه، شب همديگرو می‌بينيم."

ياسين وقت دست دادن به او سعی کرد دوباره لبخند بزند. ظفر که داشت از او جدا می‌شد گفت: " بی‌خود عصبانی شدی. طرف اصلا قصد بدی نداشت!"

ياسـين جواب نداد. راه  که افتاد فـکر کرد بهتر است پيش از رفتن به خانه، سری به مليحه بزند. بعد از آن، انگار اتفاقی رخ نداده است و يا از يادش رفته باشد که چه رخ داده  بود ديگر به آن فکر نکرد. گـاه به بازي  سـر پنجه پا راه می‌رفت وقدمهايش را می‌شمرد. و گاه همراه با زمزمه‌ي تصنيفی زير لــب، وقتی  از کنـار تيـر چـراغ برقـی رد می‌شد، کـف دست بر آن می‌کوبيد. گاه آرام، گاه محکم. و بعد برای لحظه‌ای انگار به طنين صدائی که از ضربه‌ي دستش در تيرآهن پيچيده است گوش می‌دهد می‌ايستاد. می‌خواست بداند صدا، صدای آهن است و يا صدای دست او. و هميشه صدای دستش را می‌شنيد. صدائی شلاقی. بـعد از چند بـار کوبـيدن، وقتی فهميد فقط صدای دستش را می‌شنود، فکرکرد تيرآهنها بايد خيلی ضخيم باشند ويا شايد تو پر. و فکر کرد اگر نبودند بايد صدایشان را می‌شنيد. تـا به خـانـه برسد باز هم کوبيد. و هر بار منتظر صدای طنينی شد اما چيزی نشنيد. فقط در ضربه‌های آخر بود که صدای آهـن را شنيد. کاملاً صدای آهـن. ونــگـی که طنين آهن داشت. کوتاه هم نبود. و صدای شلاقی دستش را به تمامی محـو کرده بود.  و آنقدر صدای آهن بود که او حس  زنگ زدگی هم در آن  نکرد.

        خواهرش در را  که به روی او باز کرد  گفت: " منتظرت بودم ياسين! اگه تو پيدات نمی‌شد مو خودم می‌اومدم خونه‌تون."

        ياسين پرسيد: " چرا؟" و پا گذاشت تو حياط "مگه چيزی شده؟"

        مليـحه در را پشت سرش بست. ياسـين حياط را طـی کرد. دم  در اتـاق کفشهايش را درآورد و رفت روی قالی نشست. برادر کوچکشان داشت به درس و مشقش می‌رسيد. با ديدن ياسين از جا بلند شد: " سلام کوکـا"

"چطوری ممد جان؟"

محمد با خنده گفت: " خوبم." بعد پرسيد: "تنها اومدی؟"

        ياسين گفت:"بله"

        محمد با اخم گفت: " ا‌َه، اگه با فخری می‌اومدی، شبم پهلومون می‌موندين."

ياسين گفت: "بشين درستو بخون. يه شب ديگه."

مليحه تو آمد. زير نور چراغ پيشانی‌اش سفيدی می‌زد. سفيدی نماياني که وقتی دچار سر درد می‌شد بر پيشانی‌اش می‌نشست.

ياسين پرسيد: " تو حالت خوبه؟"

مليحه گفت: "فقط کمی گيجم." و رفت پهلوی برادرش نشست. روبرو به او دستهايش را روی زانوانش گذاشت. و حـالتـی به  خودش گـرفت کـه  در چشمـهــای يـاسيـن بسيـار به مـادرشـان شبيه شد. با همان حالتی که او وقـتـی موضوعی ذهنش را به خود می‌گرفت می‌نشست و به دوردست نگاه می‌کرد.  در آن حالت اصلا به نظر نمی‌آمد که توی اتاق نشسته است يا توی حياط، و ديواری مسير نگاهش را سد کرده است. بيشتر به نظر می‌آمد روی به زمين فراخی نشسته‌است، درتيغ آفتاب، چون شــُرشــُر از پيشانی‌اش عرق می‌چکيد. و چشمـانش، دور، خيلی دور را می‌کاويدند. و اگر هم در آن حـالـت حرف می‌زد به نظر نمی‌آمد با کسی که روبرويش نشسته است دارد  حرف می‌زند. و بعد که بلند می‌شد، انگار همه‌ي آن چيزهائی را که وادارش کرده بودند آنجا بنشيند و به دور و دورترها نگاه کند و يا با دور و دورترها حرف بزند، مـثل بـاری يا بقچه‌ي پيچيده‌ي لباسی کـهنه همان جـا گذاشته باشد و انـگار آنـها ديگر برای هميشه از او جدا شده‌اند، کس ديگری می‌شد. کسی کـه وقتی  بـا او حـرف می‌زدی نمی‌ديدی که چشمـهايش دارند به دور و دورتـر نـگاه می‌کنند و يا با کسانی که خيلی دور و دورتر هستند حرف می‌زنند.

مليحه پرسيد: "می‌د‌ونستی برادر ظفر تو زندونه؟"

ياسين گفت :"بله" و سعی کرد به چشمان او نگاه نکند.

        مليحه گفت: "می‌دونستی پيش از اينکه بيفته زندون، ظفر او رو از خونه‌اش بيرون کرده بود؟"

ياسين با سر پائين گفت:" اينها رو کی به تو گفته؟"

        مليحه گفت:" امروز از ننه‌ي يکی از خياط‌ها شنيدم. اومـده بود اونجـا که فقط مونه ببينـه. دخترش چند وقته که خيـاط شده. پهلو خودمونه. برادرش تو زندونه. با برادر ظفر هم سلولـه. چند ماهه کـه برادر ظـفر به برادر همين همکارم گفته که تو ملاقاتی به مادرش پيغوم بده که اگه می‌تونه يـه جوری به ظفر خبر بدن. پيرزن خودش بـم گفت چـن بار تا حالا پيغام رو رسونده. رفته بـا زحمت خونه شو پيدا کرده  و به ظـفر گفته که برادرش تو زندونه. امـا ظـفر محل نذاشته. گفته همچی کسی رو نمی‌شناسه. اصلا زيرش زده که برادری هم داشتـه.  پيرزن  می‌گفت  گاسم از دستش عصبانی بوده. همين.  پيرزن نمی‌خواست زياد پيش بره. دلش برا برادر ظفر خيلی می‌سوخت. می‌گفت هنوز نگفته به پسرش که چی از ظـفر شنيده. اومده بود به من بـگه اگـه می‌تونـم دخالت کنم که ظـفر به ملاقات برادرش بره. نمی‌دونم از کجا فهميده بود که با تو دوسته. حتما اين را هم برادر ظفر گفته."

مليـحه همه‌ي اينها را بـا آهنـگی می‌گفت که انگار داشت بـرای خودش تکرارشان می‌کرد. و انـگار از لحظه‌ای که آن را شنيده بود تـا حالا هزاران بار تکرارشان کرده بود. واژه به واژه.  و انگار اين بار ديگر آخرين باری بود که می‌خواست تکرارشان کند. چون تا ياسين سر بلند کرد تا به پيشانی او نگاه کند ملیحه از جا پا شده بود.

مليـحه از در اتاق بيرون زد و بـعد از مـدت کوتـاهی برگشت با سـه استکـان چای در سينی. آن را جلو ياسين گذاشت. ياسين به او نگاه کرد.

مليحه يکی از استکانها را برداشت و جلو محمد گذاشت. بعد سر انداخت پائين و با قاشق چايخوری چای‌اش را بهم زد. ياسـين با نگاه کردن به او نمی‌توانست به خودش بگويد چيز کاملآ  تازه‌ای در او می‌بيند و يا فقط  چيز تازه‌ای را می‌بيند که از مدتها پيش می‌توانست حدسش را بزند و نه بيشتر. از آن نوع فريب دادنهائی که مردانی از تبار او وقتی به عاشق شدن خواهر يا دخـترشان پی می‌برند، می‌تـواننـد با آن خـودشـان را سرگرم کنند. امـا آنچه را با اطمينان به نگاهش، می‌توانست، بی آنکه خودش را فريب دهد، در خواهرش ببيند زمين گذاشتن چيزی بود مثل باری يا بقچه‌ي پيچيده‌ي کهنه‌ي لباسی و يا چيزی نظير آن، که زمين گذاشتنشان زمانی ميسر می‌شود که دست روی زانو و يا بغض توی گلوساعتها نشسته باشی و گذاشته باشی تا تلالو رنگهای واقعيت و رويا فکرها و حرفهايت را رنگ بزند.

        ياسين نتوانست ساکت بنشيند و به فرق سر او و به موهای نرم او و به گونه‌هايش که رو به پائين بودند نگاه کند. همه‌ي آنها يک خاطره قديمی و کهنه را در او زنده می‌کردند. خاطره‌ای که مربوط به او نمی‌شد. چيزی بود متعلق به جهان، زندگی پيش و حتی بعد از او. چون اگر مادرش توانسته بود آنها را داشته باشد، حتما‌ً آن را از مادرش آموخته بود. و اينکــه مليحه می‌توانست آن را داشته باشد حتماً کسی دیگر هم که هنوز نبود، می‌توانست. به خودش گفت اگر او در آن نرماهای خط و رنگ تنها می‌توانست اشکال حسی توهين شده را پيدا کند، حتماً به آن خاطر بوده که بايد بيرون از آنها در جائی آن را ديده باشد. شانه‌هايش لرزيد. چای نخورده از جای بلند شد.

        محمد گفت: "به همین زودی می‌خوای بری؟ "

        مليحه از جايش تکان نخورد. سرش را هم بلند نکرد. وقتی ياسين از در اتاق بيرون می‌زد، شنيد که  برادرش می‌گفت: "همه‌اش اينطوره! يه ديقه هم نمی‌مونه. ا‌َه!"

صبح روز بعد ياسين در نقطه‌ي گود خيابان ايستاده بود.همانجا که گاه وقتی يکی‌شان دير می‌رسيد، ديگری منتظرش می‌ايستاد. آنجا که وقتی به جاده آسفالتی نگاه می‌کرد آن را مثل ورقه‌ای از آهن پهن و سياه می‌ديد که از دو سر آرام آرام بالا می‌رود. آفتاب درآمده بود، کمی بالاتر از زمين، بی آن بوته‌های آتش گرفته و بدون آن صداهای خفه‌ي طبل که شنبده نمی‌شد. نمی‌خواست به چيزی فکر کند. نگاهش را مثل تکه چوبی که با آب می‌رود، روی هر چيز دور و برش شناور می‌کرد. با آنها تا نقطه‌ای می‌رفت و برمی‌گشت. و به همان سـُبــُکی جای ديگری را سفر می‌کرد. به همان روال هميشگی‌اش. مثل يک عادت. و مثل پذيرفتن فرمانی از زيرين ترين لايه‌های مغزش. بی‌آنکه بتواند روزی برای آنچه که بعدها ياد خواهد آورد سوگواری کند. چون فکر می‌کرد تنها همين تفاوت در نگاه کردن بود که او و خواهرش را از ظفر جدا می‌کرد.

وقتی ظفر را ديد که با کيسه‌ای بر دوش از سراشيبی سمت راست پائين می‌آيد راه افتاد. و پيش از آنکه پا توی زمين خاکی بگذارد، برگشت و برای يک لحظه به او نگاهی کرد. به او که با بار سنگينش بر دوش، پاره ای انگار جدا ناپذير از تنش، به برده‌ي کر و لالی می‌ماند که بر دوشش سنگ حمل می‌کند. پيش از آنکه راه بيافتد در سکوت صبحگاهی صدای پای او را که طنين عاجزانه‌ای داشت شنيد. به دروازه ميدان فوتبال که رسيد بی‌آنکه نگاهی به پشت سرش کند، پريد و ميله‌ي افقی را در چنگ فشرد. و همانطور که به ميله آويزان بود، به ياد دانه‌های سبزی افتاد که ديروز غروب آنها را زير پا له کرده بود .فکر کرد کافه‌چی به اين خاطر عصبانی نبود که او دانه ها را زير پا له کرده است. فقط می‌خواست به او توهين کند، چون از روی نرده چوبی پريده بود. و او بيشتر به همين خاطر بود که عصبانی شده بود. و فکر کرد اگر کافه‌چی دهان گندش را دوباره باز نکند و فحش ندهد، دلش می‌خواهد برود به همان جائی که دیروز غروب با لج روی آن پا کوفته بود، و از تمام آن دانه‌هائی که در خاک بودند، همان هائی که داشتند در ته خاک ريشه می‌زدند، از يکی يکی شان معذرت بخواهد. يکی يکی از خاک درشان بياورد و آنها را ببوسد و بعد آن طور که زخم نخورند دوباره آنها را در خاک بگذارد. مطمئن بود که دانه‌های هنوز سبز نشده در خاک احساس او را می‌فهمند. يقين داشت.

 

تابستان  ۱۳۶۷ اوت ۱۹۸۸

اوترخت