خانم آبي (*)
ثريا عليمحمدي
تا چشمبند را برداشتم اولين چيزي که ديدم پنجرهاي بود با کرکرههاي آهني
که باريکهاي از آسمان آبي از لابلاي آن پيدا بود.
سلول کوچکي بود با روشويي و توالت فرنگي. همين که پاسدار در را بست چادر و
وسايل مختصرم را گوشهاي انداختم و کف سلول دراز کشيدم. مهرههاي کمرم از شدت درد
تير ميکشيد. گلولهاي از سرب داغ را روي کمرم احساس ميکردم. سرم را در پتوي
سربازي که گوشه سلول مچاله شده بود گذاشتم و از درد گريه کردم. تابستان سال 64
بود.
صبح همان روز هنگام انتقالم از سلول قبلي، يک زنداني را با پاي ورم کرده و
خونين گوشةي راهرو ديدم. به او سلام کردم. پاسدار شنيد و براي تنبيه ساعتها تسر
پا همانجا ننگهم داشت. يک سالي ميشد که دستگير شده بودم. جز دوماه بقيه اين مدت
را در سلولهاي انفرادي اوين و بند 3000 (کميته مشترک سابق) گذرانده بودم. در تنهايي
و بيخبري، زمان را گم کرده بودم.
يکي دو روزي طول کشيد تا توانستم به ضعف جسمي و دردکمرم غلبه کنم و زندگي
و زمان را در سلولم به جريان بيندازم. از نظافت سلول شروع کردم. موزائيک کف سلول
را شستم. روشويي و توالت را با چنان وسواسي برق انداختم که چهره تکيده ام را
در بدنه فلزي آن ميتوانستم ببينم. هر بار که خودم را ميديدم وحشت ميکردم. موهايم
يکسره سفيد شده بود.
هر روز نامها و شعارهاي روي ديوار را ميخواندم و گاه ساعتها در خيال
خاطرههايم را بيدار ميکردم و آينده را با آرزوهايم ميآفريدم. اشتباهات،شاديها
و رنجها و خوبيهاي زندگيم را به دلخواه بازسازي ميکردم.
چندبار کوشش کردم از طريق مورس با همسايههاي کناري تماس بگيرم. هيچکدام
تمايلي نشان ندادند.
همسايه سمت چپم تازه دستگير شده بود. هر روز مي بردندش بازجويي. يک
بار هم بازجو به سلولش آمد و همان جا او را زير مشت و لگد گرفت. اما او نه فريادي
زد و نه اعتراضي کرد. فقط بعد از رفتن بازجو صداي گريهاش را شنيدم.
همسايه دست راستم، به نظر مي رسيد زنداني قديمي است. رفتار صميمي اش
با پاسدارها برايم ناخوشايند بود. يک روز که از حمام برميگشتم در سلولش باز بود،
از زير چشمبند ديدمش. زني بود مسن با موهايي خاکستري و اندامي بلند و کشيده.
چند روزي گذشت. شب بود، شامم راخورده بودم و داشتم مسواک ميزدم که يکباره
صداي پچپچي شنيدم. پيش از آن هم چند بار اين صدا را شنيده بودم و هر بار فکر کرده
بودم که صداي پاي پاسدارهاست. اما اين بار صدا واضح تر بود. گوشم را چسباندم
به در، چيزي دستگيرم نشد. ديوار را امتحان کردم. رفتم طرف پنجره و حياط. اما به
پنجره که نزديک ميشدم صدا دورتر ميشد. گيج شده بودم. با نااميدي دوباره شروع
کردم به مسواک زدن. شير آب را هنوز نبسته بودم که احساس کردم به صدا نزديک هستم.
گوشم را به لولة دستشويي چسباندم. پچ پچها واضحتر شد. پيدايشان کرده بودم. از
فرط هيجان ميلرزيدم. صدا از لوله فاضلاب ميآمد. سرم را گذاشتم روي توالت فرنگي.
صداها را با وضوح بيشتري ميشنيدم.
صداي خوش طنين مردي ميخواند:
نارانتا بابو
چه طُرفه لعبتي است زندگي
چه شيرين چيزيست زيستن
به دانستگي
...
چند لحظه سکوت! دوباره صداي مرد را شنيدم. «چرا ساکتي؟» و ناباورانه صداي
زني را شنيدم که هيجان زده گفت: «اين شعر ناظم حکمت را خيلي دوست دارم.
صداي پاي پاسداري و باز شدن در سلولي مرا به خود آورد. شتابزده از جا پريدم
صداها خاموش شده بود. آنها کي هستند؟ چه
وسيله عجيبي براي تماس؟
تا ديروقت بيدار ماندم. صبح زود در خواب و بيداري آن صداي خوش طنين در
ذهنم تکرار ميشد. حس شنواييم تيزتر و هوشيارتر شده بود. آن روز بياختيار روشويي
و توالت فرنگي را به نرمي و آرامي شستم. شب انتظارم به درازا نکشيد. پچپچها که
شروع شد گوشم را چسباندم به کاسه توالت. خودشان بودند، صميمي و گرم. از همهجا و
همهچيز ميگفتند. از زندان و دنياي بيرون، از مهمترين تا پيشپاافتادهترين چيزها.
از سنجاق سري که زن در حمام جا گذاشته بود و پاسدار حاضر نشده بود آن را پس بدهد.
مرد چندبار زن را «خانم آبي» صدا کرد. چرا خانم آبي؟
گفتگويشان به درازا کشيد. از شعر گفتند. از موسيقي، از کتابهايي که
خوانده بودند.
آن شب فهميدم که آنها همديگر را نديده بودند. اما حرفهايشان چيزي
فراتر از يک رابطه معمول و متداول در زندان بود. رابطهاي لطيف و پر مهر. از خود
پرسيدم، آيا حق دارم پنهاني وارد دنيايي خصوصي آنها بشوم؟ با خود عهد کردم ديگر
در گفتگويشان شرکت نکنم. اما، پيماني که با خود بسته بودم، يک شب بيشتر دوام نياورد.
به صداي پر مهر و صميمي آنها نيازمند بودم. نياز به توجيه نداشتم، در هر حال در
برابر افسون آن نجواها نميتوانستم مقاومت کنم. بر شرمندگيم غلبه کردم. کتابي بود
که آغازش را خوانده بودم.
آن شب با لبخند خوابيدم و همسرم را به خواب ديدم با آغوشي گشوده به سويم. زندگي
و زمان در سلولم با شتاب بيشتري جريان يافته بود. ديگر احساس تنهايي نميکردم.
شب بعد با هيجان و نشاطي کودکانه، گويي قصد رفتن به چمنزاري سرسبز دارم،
سرم را گذاشتم روي کاسه توالت و در گفتگوي شيرين آنها شريک شدم، و شبهاي بعد نيز.
آنها يکديگر را با نام خطاب نميکردند، شايد به دليل امنيتي. حالا ديگر فهميده
بودم چرا زن را خانم آبي صدا مي کند، چون رنگ آبي را خيلي دوست داشت. چندبار
که در مورد زيبايي طبيعت شمال صحبت ميکرد، رنگ آبي آسمان و درياي چمخاله را طوري
وصف کرد که حس کردم چنان رنگي را هرگز جز در رويا نديدهام.
مرد به شوخي ميگفت:«اگر ملاقات داشتم به مادرم ميگفتم برايم يک پيراهن
به رنگ درياي چمخاله بياورد.»
هر روز به جنبههاي تازهاي از خصوصيات و روحيه و رفتار سياسي آنها پي ميبردم.
هردوشان شکنجههاي سختي از سرگذرانده بودند. زن سهچهارسالي در زندان گذرانده بود
و بندهاي قزل حصار، گوهردشت و سلول انفرادي اوين را تجربه کرده بود.
هربار علامت تماسشان با چند ضربه شروع ميشد. يک شب زن به محض برقراري
تماس با شادي کودکانهاي گفت: «امروز بيست و چهار سالم تمام شد.» و بلافاصله پرسيد:
«تو بالاخره نگفتي چند سال داري؟»
مرد خنديد و با لحني شوخ گفت: «من هم سن درخت گيلاسي هستم که پدرم هنگام
تولدم در باغچه خانهمان کاشت.»
زن اعتراض کرد:«از کجا بدانم درخت گيلاستان چند ساله است؟»
بعدها، چندبار ديگر همين سوال را کرد و هربار مرد به شوخي از سر گذراند.
سرانجام يک بار در برابر پافشاري او، با لحني جدي اما مهرآميز گفت:« ببين! چه فرقي
ميکند من سيساله باشم يا چهل ساله؟ چه فرقي دارد که ما زشت باشيم يا زيبا؟ قدمان
کوتاه باشد يا بلند و رنگ پوستمان .... براي من تو همين صداي پرشوري هستي که از آن
نيرو ميگيرم.»
زن ساکت بود. مرد لحن شوخ هميشگياش را از سرگرفت: « خانم آبي... چرا ساکتي؟
حرف بزن صدايت را دوست دارم.»
قلبم ميتپيد.
آنها هر شب شاديها، نگرانيها و رويدادهايي را که طي روز بر آنها ميگذشت
براي هم تعريف ميکردند. سيلاب واکنشهاي عاطفيشان مرا هم با خود ميبرد. همراه
با آنها ميخنديدم. غمگين ميشدم و ميآموختم. خودم را چون درختي ميديدم که دو
پرنده ميان شاخ و برگهايم لانه کردهاند. روزهايم در انتظار شنيدن صداي آنها ميگذشت.
شبها با آنها بودم. دوستشان داشتم.
آنها در پرتو اعتماد و مهري بدون چشمانداز، تنها از طريق صدا، واژهها،
شعر، و رمز و راز از يکديگر نيرو ميگرفتند.
خانم آبي، دقيق و نکته سنج بود و به همه چيزهاي خوب دنيا عشق ميورزيد. اما
به يرغم روحيه شاعرانه و طبع لطيفش در پافشاري بر ديدگاههاي سياسيش سخت متعصب
بود.
هر دو به شعر و موسيقي علاقه داشتند. مرد بيشتر شعرهاي ناظم حکمت را ميخواند
شايد به خاطر آن که آذري بود.
روزهايي که خودم را در گفتگوي آنها سهيم کرده بودم، چندبار مرد را بردند
بازجويي و براي مصاحبه و ابراز ندامت تحت فشار قرار دادند. او هر بار با سرسختي
مقاومت ميکرد. پروندهاش سنگين بود. ميدانست در صورت نپذيرفتن مصاحبه و ندامت
اعدام مي شود. سابقه زندان زمان شاه هم پروندهاش را سنگينتر کرده بود. گاهي
زندان شاه را با زندان جمهوري اسلامي مقايسه ميکرد. شبي ماجراي بازجويي اش
را تعريف کرد. هم پرونده ايش را که تواب شده بود با او روبرو کرده بودند
و بعد از آن با مشت و لگد به جانش افتاده بودند و تهديد کرده بودند که به زودي
اعدام مي شود. مرد به رغم خشمي که نسبت به هم پروندهايش داشت، حرفي را
که چند بار راجع به توابها گفته بود تکرار کرد: «آنها حقير و قابل ترحم اند. دلم
برايشان ميسوزد.» زن با روحيه اي مبارزهجويانه تاکيد کرد: «آرزو ميکنم
زنده بماني، اما با افتخار.» آن شب توافق کردند ديگر به موضوع اعدام نپردازند.
قرار گذاشتند که او زمان رفتنش را به زن اطلاع دهد. اگر شده با چند ضربه.
زن شبهاي بعد هم قرارشان را يادآوري کرد. يک بار مرد به شوخي گفت:«وقتي
براي بردنم آمدند، ميگويم منتظر بمانند تا با تو خداحافظي کنم.»
شوخي تلخي بود، اما هر دو خنديدند. من هم خنديدم.
گفتگوي آن شبشان سنگين بود و بوي جدايي ميداد. غمگين بودم. فضاي سلول
خفهام ميکرد.
يک شب صداي ضربههاي هميشگي را شنيدم. صداي خانم آبي بود، اما پاسخي نيامد.
پس از مدتي دوباره علامت داد. اين بار مرد جواب داد. زن با لحني آشفته گفت: «خيلي
ترسيدم.فکر کردم تو را بردهاند.» او توضيح داد که ضربه ها را شنيده، اما پاسدار
توي بند بوده. زن گفت:«فکر کردم، ديگر هيچوقت صدايت را نميشنوم.» و اضافه کرد: «بزرگترين
آرزويم ديدن تو است،حتي براي يک لحظه.» ميخواست بداند کسي که در انتظار اعدام است
چه احساسي دارد. مرد از اين گفت که زندگي را چقدر دوست دارد، اما به حاطر آن حاضر
نيست با زندانبان معامله کند. نظرش اين بود که دو گروه از مردم مرگ را آسانتر ميپذيرند.
آنها که به خاطر آرماني انساني ميميرند،و آنها که آزاده و درويش مسلکاند. به
او اطمينان داد که نميترسد و گفت: «اگر اعدامم کنند در آخرين لحظه چهره مادرم و
صداي تو را در خاطرم زنده مي کنم. زن ساکت بود. حس کردم گريه ميکند. شايد مرد هم
احساس مرا داشت که برايش خواند:
تو آزادگيم، تو اسارتم
...
چند شب بعد، هرچه انتظار کشيدم صداي علامتشان را نشنيدم. چندبار سرم را
گذاشتم روي کاسه توالت. بيفايده بود. نميتوانستم بخوابم. دلم عجيب شور ميزد.
چندبار خواستم با علامت رمز خودشان به لوله توالت بزنم، اما ترسيدم مبادا در دل آن
يک که به جا مانده بود شک ايجاد کنم.
نميدانم سرانجام در آخرين لحظه توانستند وداع کنند؟ در کدام لحظه روز يا
شب؟ شايد زماني که خواب بودم. يا همان روزي که نوبت حمامم بود. دلم گرفته بود.
سلول در نظرم کوچکتر شده بود. بازهم تنهايي، خاموش و تلخ.
ثريا عليمحمدي
-(*) نسخة اول اين روايت در سيزدهمين دفتر پائيز 1379،
دفتر کانون نويسندگان ايران در تبعيد، به چاپ رسيده است.