بامداد ميهن من !
سهيل آصفي
Soheil.asefi@gmail.com
http://soheilasefi.blogfa.com
« - شاملو : آدم يه عمر که مي آد
زندگي کنه. خسته مي شه و مي ره پي کارش .
- دولت آبادي : دهه شصت صحبت مي کرديد شما درباره زندگي و مرگ مي گفتيد که
زندگي يک تصادف است . - شاملو : و مرگ يک واقعيت . - دولت آبادي : يک واقعيت - شاملو : اين يک کلمه قصار نيست. يک واقعيته .
آدم به حسب اتفاق به دنيا مي آد ولي وقتي به دنيا اومد مرگش قطعيه . انسان هست
تولد هست و مرگش هست که ديگر انسان نيست . خاطره اي هست اونهايي که الگوي زندگي ما
بودند ، مي دونستند چه مي کنند . اونها به مرگ فکر نکردند . به زندگي فکر کردند و
چه خوبه که ما هم بتونيم به اونجا برسيم. مرگ برامون وجود نداشته باشه . در حالي که
قاطعيت وجودش بيشتر از زندگيه، عملا وجود نداشته باشه . يعني طرد بشه . اهميت و
ارج زندگي در همينه که موقته . اينه که تو بايد جاودانگي خودتو در جاي ديگري نشون
بدي . - دولت آبادي : اونجا کجاست ؟ - شاملو : انسانيت . فرصت هم نداريم . فرصت
بسيار کم . خيلي کم . به طرز بيشرمانه اي کوتاهه زندگي ولي هر چه هست اهميتش در
همونه . همون در کوتاهي شه. فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بود / اما يگانه بود و
هيچ کم نداشت / به جان منت پذيرم و حق گذارم / چنين گفت بامداد خسته /....» ( متن
پلان هايي از فيلم مستند "شاملو ، شاعر بزرگ آزادي" . اثر بهمن مقصود
لو با همراهي مسلم منصوري )
نه ! نه ! باورمان نيست . پنج سال گذشت؟! نيم دهه؟! . آري ، آري بامداد ! ، انسان ،
دشواري وظيفه است ، افسوس و صد افسوس که دستان بسته ما آزاد نبود تا هر چشم انداز
را به جان در برکشيم ، تا قطره اي شويم پاک از نمباري به کوهپايه اي ، نه در اين
اقيانوس کشاکش بيداد ، سرگشته موج بي مايه اي!... نه ، باورمان نيست که بامداد
ظلمات نُه توي ميهنمان ، هم او که اعجاز کلامش ، تحمل زندان را براي يک نسل آسان نمود و مي
نماياند،
بسوده ترين کلام را دوست داشتن دانست و تابانيد در ياس آسمان ها ، اميد ستارگان را
، شاعر همراه شکنجه ها در کميته مشترک ، اوين ، اتاق تمشيت و
سپيده دم خونين کاشفان فروتن شوکران در روزگاري که مزد گورکن از آزادي آدمي افزون
است ، کوچ ابدي آغازيده ... شاملوي شاعر ، شاملوي روزنامه نگار ،
شاملوي پژوهشگر فرهنگ توده، شاملوي اديب ، شاملوي قصه نويس ، شاملوي نمايشنامه
نويس ، شاملوي فرهنگنامه نويس ، شاملوي نويسنده آثار کودکان ، شاملوي منتقد و
شاملوي مبارز! شاملويي که مترجم هم بود و شاملويي که غم نان چنانش کرد در دوره اي
که حتي دست به قلم سناريو نوشتن براي فيلمهاي فارسي شد. ".../ بيگانگان به غربت . به زماني که خود در نرسيده
بود . و چنين زاده شد در بيشه جانوران و سنگ /
و قلبش در خلا تپيدن آغاز کرد ... " اي کلاديوس ها! ،او برادر اوفلياي
بي دست و پا بود و امواج پهنابي که او را به ابديت برد ،به سرزمين ما افکندش ...
شاملوي نويسنده 18 مجموعه شعر ، 8 ترجمه شعر خارجي ، 2 داستان ، 21 ترجمه داستان،5
ترجمه نمايشنامه ، 8 مجموعه شعر و قصه کودک ، 7 مجموعه مقاله و جنگ شعر و يادداشت
و سخنراني و روزنامه نگاري. 5 شماره "سخن نو" ، 7 شماره
"روزنه" ، 2 شماره ماهنامه "اطلاعات ماهانه" ، 3 شماره
"خوشه" ، 15 شماره "ايرانشهر" و 36 شماره "کتاب
جمعه" . تصحيح 3 متن کهن ( از حافظ ، هفت گنبد نظامي ، ترانه هاي ابوسعيد
ابوالخير ). صدها مقاله و يادداشت و نوشته هاي سياسي ، اجتماعي ، ادبي و... و دهها
جلد "کتاب کوچه". دو بار کانديداتوري براي دريافت جايزه نوبل ادبي .
شاملويي که به قول شاعر و پژوهشگر
گرانمايه ، دکتر اسماعيل نوري علا اگر زبان فارسي يکي از زبان هاي لاتين بود ،
شاملو بدون شک ،به آساني جايي داشت در کنار لورکا ، نرودا ، الوار و... براي همه
مردمان جهان . صد البته که به راستي او هيچ کم از اين ابر مردان ندارد . که بيشتر
هم ...
بدرود ! بدرود ! (چنين
گويد بامدادشاعر) / رقصان مي گذرم از آستانه اجبار / شادمانه و شاکر / ...
روبه روي درب اصلي بيمارستان ايرانمهر در خيابان شريعتي ( جاده قديم) هنگامه ايست . نسلي
همپاي جوانانش آمده است تا بامدادش را به بدرقه رود . روزنامه صبح تيتر زد :
" جهان شاملو را از دست داد" و نوشت « مردم ، چکاوکي مرده !!
اين بار ديگر وراي تحمل بود ؛ مگر خموشي بامداد را مي توان پذيرفت ؟ ... بسياري به جهان مي آموزند که چگونه بميرند .
اما او مي خواست به انسان بياموزد که چگونه زندگي کند و از اين رو بود که شعرش را
براي "مردم بي لبخند" ، مي سرود . او براي شادماني ، براي کرامت آدميان
و براي "نوزاد دشمنش شايد" نوشت و نوشت و آنگاه که از هر سو خوشتر مي
داشتند که دور و بر ما نماند ، ماند و خواند " من چراغم در اين خانه مي سوزد
. مي خواهم بر اين پوستين بنشينم و جهان را نظاره کنم .".... » و روزنامه مشهور عصر با
رکيکترين کلمات ممکن خبر خاموشي بامداد را به مخاطبانش اعلام کرد . در فاصله کمي از اين همه، روزنامه
اينديپندنت ، از اولين روزنامه هاي غربي
بود که خبر را منتشر کرد . اينديپندنت نوشت : « شاملو يک فرد چپ گراي سياسي بود و
با گرايش هايي که نسبت به حزب توده داشت ، قبل از انقلاب براي براندازي حکومت شاه
تلاش کرد که يک نمونه آن سرودن شعر "وارطان سخن نگفت " در تمجيد از
خودداري فداکارانه يک مبارز ارمني با حکومت شاه مي باشد که معرفي نکردن همدستان
منتهي به شکنجه و نهايتا قتل وارطان شد .» اينديپندنت ، شاملو را يک شاعر نوگرا
توصيف کرد . « وي علاوه بر شاعران ايراني ، از شاعران خارجي نظير "فدريکو
گارسيا لورکا" ، "لنگستون هيوز" و " لويي آراگون" نيز
الهام مي گرفته است . » اما حالا نسل ببرهاي عاشق ديلمان را نه به اين کار بود و نه به آن . آنها تنها آمده بودند
تا بديل حافظ در زمانه شان و اميد کورسوهاي ظلماني شان را تا آستانه ناگزير
مشايعت کنند . اي کاش قضاوتي ،قضاوتي ، قضاوتي / در کار ، در کار ، در کار
مي بود / ... هم نسلي ها هم کم نبودند . سرود خوان و غوقايي : يه شب مهتاب . ماه
مي ياد تو خواب / منو مي بره از توي زندون / مث شب پره ، با خودش بيرون /.../ يه
شب ماه مي ياد / يه شب ماه مي ياد !
آري بامداد ، پنج سال گذشته
است و تو چه بيزار بودي از حديث عجز و لابه و قبرستان .آنقدر بيزار که
حتي به مراسم خاکسپاري فروغ بزرگ نيز نرفتي و تنها با کلمات جادويي شعرت به جستجوي او بر درگاه کوه گريستي ، در چهارچوب
شکسته پنجره اي که آسمان ابرآلوده را قابي کهنه مي گيرد ...هماره بيزار بودي از
سنت قبرستاني .. به ياد دارم آن ديدار را . وقتي دوستي با آب و تاب از مرگ پدرش تو را آگاه
کرد ، تنها به شيوه خود لبخندي زدي و در کمال خونسردي گفتي " پس به رفتگان پيوست !
" و هنوز به ياد دارم آن واپسين ديدار را در ايرانمهر،پيش از
آنکه مرگ را سرودي کني ، آن پاي نازنين ديگر نبود . با رويي گشاده پذيراي ما شدي،
و گفتي« اين ها [ناشران] تنور داغي ديده اند و مي خواهند بچسبانند ! ...» مرگ در برابر برخي نام
ها مضحک ترين واژه ممکن است و قلمفرسايي در مورد شاملو تنها به فقر
کلمه اي که دچارش هستي واقفت مي کند! بامداد، نه اسطوره است، نه بت . نه به قديس
مي برد و نه جامه هيچ ايزدي را به تن مي کند . اما چنان يگانه است و چنان بي بديل
اين حضور، حضور اين غول زيبا، که تا هنوز، بسياران را به بيراهه مي برد سلوک او و
نقش پررنگش در لحظه لحظه ي بزنگاههاي تاريخي ميهن ما . او شرف روشنفکري ايران بود
. آنها که از نزديک با شاملو حشر و نشر داشته اند ، آنگاه که به عظمت اين حضور
ملموس و هوش سياسي و اجتماعي حيرت آور او با آن طنز مخصوصش اشاره مي کنند ، کم به
مثلا مساله اعتياد او نيز نمي پردازند . اينجا، قصد، از واگويي چنين رک ، پرده دري
يا وارد شدن به حريم خصوصي کسي نيست . قصد هيچ بت واره انگاري و تبعيض نيز وجود
ندارد . تنها، هدف ، واگويه اين مهم است که حضور قاطع و يگانه شاملو بود که آن بدها را هم بي رنگ و بي رنگ مي کرد در وجود او
. در او و نه هيچ کس ديگر ! چرا که او شاملو بود ! و جاي زهي تاسف که برخي "
فرهيختگان"! اين ديار، همزمان با ورود مثلا موج "پست مدرنيزم"!! و
... به ايران، و مد شدن استدلال " روشنفکر ، روشنفکر است .هر کار مي شود کرد
!..." ، امروز ، هر حرکت آنچنان خود را، در جمع خصوصي، با پي رنگ فلان کار و
بهمان کار شاملو مقايسه مي کنند و حجت مي آورند که اگر شاملو مي کرد ، پس چرا مانه
! فارقند از حضور يگانه او و داشته هاي تا بينهايتش که هر آنچه اينان در مغز هاي
کوچک خود بالا و پايين مي کنند ، به ارزني نيز نمي برد در برابر حضور بي بديل
احمدشاملو ! يک بود و رفت و تمام شد ! آري ، در گذرگاه او ديگر هيچ چيز نجوا نمي
کند . نه نسيم و درخت و نه آبي در گذر ... و کند ، همچون دشنه اي زنگار بسته ، فرصت از
کشيدگي هاي عصب مي گذرد .... آغازين روزهاي امرداد تفته هفتاد و نه خورشيدي. همان
مرداد که آغشته ياد زيباترين فرزندان آفتاب و باد است ، ششم مردادماه ،پنج سالي پيش از اين و
درست در چنين روزهايي ، سنگفرش هاي مقابل بيمارستان ايرانمهر ، خيس ياد بود و خيس خاطره . همه
آمده بودند تا شاعر گردن فراز ديارمان را مشايعت کنند . در کنار بهرام بيضايي
ايستاديم . وانت ، پيشاپيش آمبولانس حامل پيکر پيچيده در
ترمه بامداد
، به حرکت درآمد. تصاوير بزرگي از شاملو در دست مشايعت کنندگان بود . بر
برخي پلاکاردها پاره اي از اشعار او را نوشته بودند . يکيشان بيش از همه جلب توجه
مي کرد ، رويش نوشه بود ، " در برابر تندر مي ايستند، خانه را روشن مي کنند و
مي ميرند !" ، روي ديگري ،"
شاملو را نمي شود شناخت . شاملو را مي توان دوست داشت "،" خورشيد نمي
ميرد ، در بامدادي ديگر طلوع خواهد کرد "، "عمري گريست ، بي آنکه پلک
بزند " ، " جهان ، مجيز حضور تو را مي گويد " و .... بسيار يارانش که مصرانه
جمعيت را به حفظ آرامش و ندادن فرصت به فرصت طلبان فرا مي خواندند . دکتر ناصر
زرافشان هم سوار بر آن وانتي بود که به سختي در ميان انبوه خلقان
حرکت مي کرد.
اول کار ، محمود دولت آبادي، بلندگو در دست، سخن آغازيد ، « پير
ما ، آن آموزگار فروتن زيبا ،سرانجام از آستانه فرا برگذشت. سر برافراشته ، غرور
به تواضع فرود آمد . برابر حتميت تقدير خويش غروري که شايسته و برازنده ي او بود .
به تاوان زحمت و عذاب و آفرينش و عشق و سر به تواضع فرود آورد تا به محض خويش ، به
موجوديت محض و به محض مطلق خود در آيد. خلاصه ي خود بود . نيستي در هست شد و فرا
شد ...» دولت آبادي ، در حالي که مي کوشيد انبوه جمعيت را مرتب به آرامش فرا خواند
، ادامه داد ، « بامداد بي هيچ شک در
قاطعيت حضور و تداوم تابناک فراشونده ي خويش به هنگام غياب تن ادامه خواهد يافت.
تني که بوده تا جان بي منتهاي او را مگر کرانه اي باشد. تني نستوه و بستوده از آن
که جاني چنان فروشونده و خاموش را تاب بياورد . و انصاف را تاب آورد. به ساليان و
روزگاراني که شهادت داد ارزش آدمي از مزد گورگن ناچيزتر بود. باري ، شاعر ملي
ايران ، احمد شاملو قامت بلند تقابل با وهن، اکنون در ميان ما و در دل ما که يعني
در ميان مردم خويش هم بدان فرهيختگي که بود روان است پيرانه سر نيز آشفته و شيدا ،
اما آرام و وزين تا ما را ، شيفتگان خود را ، زبان را ، انسان را ، هنر را ، و
فرهنگ را به نشان آخرين خانه جسمانيت خود راه ببرد . بامداد خويش را مشايعت مي
کنيم .» مرداد داغي بود و فضاي برهوت امامزاده طاهر کرج بي آنکه درختاني حتي
سايبان آفتاب طاقتبر مرداد شوند ،گرماي فضاي آشفته سوگ را صد چندان مي کرد. هر کس
سايباني پيدا کرده بود و گوشه اي اتراق و مشغول گوش دادن به سخنان سخنرانان
بود و تو گويي بامداد با خنده اي بر لب از
آن بالاها نظاره گر اين همه است . " اکنون جمجمه برهنه ات / به آن همه تلاش
وتکاپوي بي حاصل فيلسوفانه لبخندي مي زند : به حماقتي خنده مي زند که تو / از وحشت
مرگ بدان تو در دادي ؛ به زيستن ... " روسري ها در هرم وحشتناک مرداد ديگر
محلي از اعراب نداشتند و مردم با بطري هاي آبي که در دست داشتند، خود را خنک مي
کردند . همه بودند . همه و همه . سياستمدار ، هنرمند ، ورزشکار ، حتي روحاني .
حضور چهره هاي آشنا، مجالي براي نام بردن باقي نمي گذاشت . دل آزردگي هاي گذشته
رنگ باخته بود . اينجا ديگر هواي "وارطان" بيداد مي کرد . انگار نه
انگار که روزگاراني دورتر، بامداد، به رغم تيزبيني بي بديلش، با همان تندروي هاي
هميشگيش در کانون نويسندگان، اول انقلاب، دل "به آذين" بزرگ و يارانش را
آنگونه آزرده بود . ياران " احسان" ، "سياوش" و
"سايه" اما همه آمده بودند . در کنار قديمي ترين زنداني سياسي ايران ،
محمد علي عمويي ايستاديم و از بامداد گفتيم . بهزاد فراهاني ،آنسوترکش . قبر کنده
شده بود . انبوه جمعيت، عبور پيکر بامداد را دشوار کرده بود . فضاي غريبي حاکم بود
. يعني اين شاملوست که قرار است اين همه خاک رويش ريخته شود . آه ، نفسش که مي
گيرد که اينطوري.. نريزيد بي انصافها... پيکر
، وارد قبر شد . جمعيت يکصدا فرياد برآورد ، "بدرود شاملو ، بدرود
شاملو ". هنگامه روزي بود . کف مي زدند و هق هق مي کردند . اشک، ديگر مجال
نمي داد . فريبرز رئيس دانا گفت ، «دوستان ، ياران ، برادران ، شاعر ما سرانجام
همين چند لحظه پيش از آستان دري که درکوبه نداشت گذر کرد !». حالا بار ديگر دولت
آبادي پشت تريبون رفت . « احمد شاملو ، انساني که بديل حافظ شمرده مي شود امروز به
خاک سپرده شد. بسياري ياران او ، بسياري شاگردان او . بسياري مشتاقان او مي
توانستند و حق دارند درباره او سخن بگويند. شاملو چندان بي کرانه بود که از هر
کناره ي آن مي توانستيم و مي توانيم و خواهيم توانست به او نزديک شويم. احمد شاملو
، نه فقط يک شاعر که شاعرترين بود. احمد شاملو ، نه فقط اسوه زحمت و رنج و عذاب که
عين عشق بود. ما درباره ي انساني صحبت مي کنيم که در ابعادي گوناگون حضوري هميشه
خواهد داشت .» او خطاب به انبوه جمعيت گفت که نيامده تا با شاملو وداع کند.« شما
نيز به اين قصد نيامده باشيد . ما آمده ايم تا با او يک بار ديگر هم قول شويم در
زيستن ، سرافراز زيستن ، با قناعت خويش تکيده اما استوار زيستن ، عشق را حرمت
نهادن ، با مردم خويش يگانه بودن ، به
آدمي انديشيدن ، و در جهان حضوري دمادم داشتن ، و بار اين حضور را در شانه هاي خود
تحمل کردن. « ما اين بار جمعي به ديدار تو آمده ايم ، اي بامداد ! اي معجزه نبوغ
نهفته ملتي که در تمام طول تاريخ ، فقط لحظه هايي توانسته است خود را بروز دهد و
تو بي گمان درخشانترين ستاره اي . »
پس از
سخنان دولت آبادي ، فريبرز ريس دانا ، با جنب و جوش هميشگي خود ، در آن هرم
وحشتناک مردادي ، پشت تريبون رفت . در قبرستان امام زاده طاهر، درختان کم شماره اي
به چشم مي خورند . تنها دکلي غول پيکر آنجاست که در روز مشايعت بامداد تا منتهي
اليه آن نيز جمعيت اتراق کرده بود . فريبرز ريس دانا در بخشي از سخنان خود در امام
زاده طاهر کرج گفت ، « .... او شاعر مردم ، شاعر ميراث تبار انساني ، شاعر مبارزه
و برادري ، شاعر عاشقانه هاي هميشه جاويد بود . او بامداد بود آخر ! شاعر ما ، اين
شيفته بهروزي خلق ، با زبان جاري خيال انگيز و جادوي کلامش بر دوش برگزيدگان مردم
پرخروش از ميان کوچه مردمي که چراغش در ميان خانه آنان مي سوخت به آستانه ي آن در
آمد. » رئيس دانا در بخش ديگري از سخنان خود گفت که پريا زار زار ، گريه کنان ،
عودت او را در اين بامدادان با او در ميان گرفته بودند. ياران ناشناخته اش ، آن
اختران سوخته آمده بودند ، و اين جا نشسته اند هنوز. «من و شما آنها را با چشمان خرد
و خيال ديديم.» او بر نکته شگرفي انگشت گذارد و گفت که شاعر ما نه هراسان از مرگ ،
و اما هراسان از فروپاشي آزادي آدمي گذر کرد! ، دستانش در انتها در نوشتن عاشقانه
اي ديگر به دستان محمد مختاري ، محمد جعفر پوينده
و هوشنگ گلشيري سپرده شد . « ديري نخواهد گذشت که در بهشت شاعران ، آن جا
که آسمان را به زمين مي نشانند مهمان خيام ، لورکا ، حافظ ، مسعود سعد سلماس و
ناصر خسرو خواهد بود. آنان با سپاسي پر از تکريم و با تکان دادن سرشان به نشانه ي
تاييدي عميق به او مي گويند : راست مي گفتي بامداد ، زندگي دام نيست ، عشق دام
نيست ، حتي مرگ دام نيست ، چرا که ياران گمشده آزادند ، آزاد و پاک . »
سخنران بعد ، يار غار شاملو ، پژوهشگر برجسته و
جراح سرشناس مغز و اعصاب ايران ، که تا واپسين دم بر بالين شاملو حضور داشت، دکتر
خسرو پارسا بود . پارسا در اپتداي سخنان خود ، گفت که او نه به عنوان يکي از
طبيبان شاملو ، که به مثابه دوستي سخن مي گويد که او را ده ها سال در قله هاي
شادکامي و در نهايت تنگي و رنج تجربه کرده است . « در فرصت هاي ميان ستارگان و در
فضاهاي دهشت انگيز ظلمتيان و او هر بار و هر زمان بزرگ و بزرگتر مي نمود . وارسته
اي که کرامت انسان را مي جست و وهن او را تاب نمي آورد . انديشمندي که عرصه هاي ادب ، مسايل اجتماعي و
سياست هاي ناب متعالي عجين شده در وجودش ، از او مبارزه جويي ساخته بود که به
فراسوي مرزهاي زميني و حصرهاي ذهني مي رسيد. انساني که هيچ محدوده اي براي تفکر و
خلاقيت نمي شناسد.» اين پژوهشگر برجسته کشورمان در فراز پاياني سخنان کوتاهش در
امام زاده طاهر کرج گفت ، « او را امروز به خاک مي سپاريم و او مي گويد : دست
بردار که گر خاموشم / با لبم هر نفسي فرياد است . » پس از اين همه ، سيمين بهبهاني
با خوانش شعري براي شاملو در بخشي از سخنان خود گفت ، « ..... حرمت جهان را پاس
داشت و چون و چرايي حوادث را رقم زد . دوران ساز و تاريخ گزار شد و به تاريخ پيوست
.... بامداد ، اين جايي بود و چراغش تا آخرين قطره روغن در اينجا سوخت . به مدد
شعرش ، آخرين خانه او در وطن نورباران و گل افشان باد. خانه ي تازه اش مبارک باد .»
درست در همين روزهاي مردادي بود که زنده ياد فريدون مشيري نيز بر تخت تيمارکده
افتاده بود . مشيري در همان اوضاع و احوال
خود پيامي را از تخت بيمارستان مرقوم کرده و براي مراسم فرستاده بود . فريبرز رئيس
دانا ، پيام مشيري را براي حضار قرائت کرد . « همه رفتند . پيش از اين مي گفتند در
غربت مرگ غم تنهايي نيست. ياران عزيز آن طرف بيشترند. شاملوي عزيز هم به ياران آن
طرف پيوست .... اين چند سطر را از روي تخت بيمارستان مي نويسم ، اگر پريشان است از
حال پريشاني است که دارم .» منوچهر آتشي ، که با پاي شکسته بر روي صندلي چرخدار در
امام زاده طاهر کرج حاظر شده بود ، شرجي جنوب را به مراسم دماند و غم نامه اي را
به ياد شاملو خواند. اما در بخشي ديگر از اين مراسم ، علي اشرف درويشيان با تشويق
پياپي حضار، تريبون را به دست گرفت و پيام کانون نويسندگان ايران توسط او قرائت شد
. « بامدادم من/ خسته از با خويشتن جنگيدن / خسته سقاخانه ي خانقاه و سراب/ خسته
کوير و تازيانه و تحميل. هم ميهنان ، دوستان عزيز . اين پيکر احمد شاملو ( الف .بامداد)
شاعري با کلامي بي غرور است که با دريغ و درد به خاک مي سپاريم . او نيز چون
بسياري از درگذشتگان روزگار غريب و نابسامان ما با داغ هايي بر دل ترکمان مي کند. با
داغ هاي تازه .....» نويسنده "سالهاي ابري"، در بخش ديگري از پيام کانون
نويسندگان گفت که با هر واژه اشعار شاملو، بغض هاي فرومانده در گلوي مردم ما ترکيد
. « با ظلم و فساد و سياهي به جنگ برخواست. در به درتر از باد زيست و محکوم به
شکنجه اي ابدي و مضاعف بود. در کنار بچه هاي اعماق با حنجره هاي خونين آنها ترانه
ي رهايي خواند. از سفره شان ، نان پاره اي بي قاتق برداشت. همراه با آنان عاشق شد
و ترانه هاي عاشقانه سرود . آزاده طلب بود . با هيچ قدرتي سر سازش نداشت و تسليم
زر و زور نشد. اشعارش را بدرقه راه آناني کرد که عاشقانه در راه بر آوردن آرزوي
مردم به مسلخ رفتند. و با نفير هر گلوله ، دست برقلب نهاد و فرياد بر آورد ،من
همدست توده ام! ....» مراسم رو به پايان مي رفت و جمعيت کم و بيش متفرق . فرشته
ساري سخناني کوتاه ايراد کرد . پس از او نامه ي حزن آلود خانم مونيکا داگلس ، سخنگوي
انجمن قلم سوئد ، و نامه هيئت انجمن قلم آلمان قرائت شد . اعضاي ديگري از کانون
نويسندگان ايران چون جمشيد برزگر ، ايرج کابلي ، دکتر ضيا موحد و جواد مجابي پيش
از سپاسگزاري آيدا سرکيسيان ، همسر شاملو از حضار، سخن گفتند. در اين ميان، سخنان
روزنامه نگار و منشي پيگير کانون نويسندگان ايران ، جمشيد برزگر جلب توجه مي کرد .
برزگر در بخشي از سخنان خود گفت ،
« اکنون که ما چنين اندوهناک و حقگزار
آمدهايم، سراسر به شاملو وام داريم. او که عشق را و آزادي را همه عمر سرود، شعرش
و زندگياش يکسر آموزگار ماست. فرزندان ايران زمين که امروز از اين گونه تلخ ميگريند،
چندان از بامداد، اين طليعهي بي دريغ، مايه جستهاند و بهره که تا آفتاب بر اين
خاک بتابد و گياه برويد، شاکر و سپاسگزار به احترامش از جاي برخيزند.
نه
ديروز، امروز و همه فرداها، نسل پيش، نسل من و پس از من، شاملو را يگانه خواهند
يافت؛ چنان که حافظ و فردوسي و نظامي و نيما را. ما که از کودکي تا جوانيمان از
شاملو نشان گرفته، چنين ميگوييم؛ فروتن و غمگنانه ».او گفت،اين صدا، يکي صدا از
دهان هزاران جواني است که شعر را و زندگي را از شاملو آموخته. پس منم، آري منم که
از اين گونه تلخ ميگريم. ميهن من است که از اين گونه تلخ ميگريد. آفتاب را گو که
بر نيايد و زمين نچرخد. مرگ را به اين خانه راهي نيست. شاعر شعر تازهاي ميسرايد.
شعري روشن؛ براي زندگي، براي عشق، براي انسان. اين روز و همه روزها، آغازي ندارند مگر بامداد آمده باشد
و باشد. بامداد، پايان ظلمات شب است. سرودي است
پرطبل تر از مرگ و جاني رهاتر از باد،
بامداد ميهن من...» برزگر، در فراز پاياني سخنان خود ، جمعيت را به وجد آورد . او
گفت ، «... در خانهاش روشن است و در
حرارت اين روشنايي بي تخفيف، اين روشنايي قاطع، همه شب خويان، همه سلاخان و
جلادان، همه آنان که شادمانه و گستاخ، شرير و پلشت، خام انديش و مرگ انديش، از
غروب بامداد ميهن من سخن گفتهاند، ذوب خواهند شد!...» از کرج راهي تهران شديم ، با اتوبوسي از چند
ده اتوبوس که براي آمد و شد انبوه جمعيت به کار گرفته شده بود ، راه افتاديم . سکون
و سکوت و همچنان اشک . دخترک از ته اتوبوس دم گرفت ، « تو اي پري کجايي ؟..» بانوي
روزنامه نگار رفت به سلولي در کميته مشترک و آمد تا به حال!، غربت اندر غربت وطن
را تا به عرش برد و صداي دخترک گم شد . « در اين شب يلدا ، زپي ات بودم ، به خواب
و بيداري ، سخنت گويم ، تو اي پري کجايي ؟ ... » چيزي در اين ميانه کم بود . کلام
بامداد و موسيقي "کاشفان فروتن شوکران"، که بزم ما را در ميانه راه کرج –تهران،
تکميل کرد. حالا از پس نزديک به پنج سال آزگار ، ديگر بار مي رويم در کنار نرده
هاي بيمارستان ايرانمهر مي ايستيم. سرسام خسته خانه را به حال خود وامي گذاريم. اينجا،
تنها تواتر صداي بي بديل شاملوست که طنين افکنيده . در کنار ميله ها مي ايستيم ،
ميله ها ! و با صداي بامداد زمزمه مي کنيم ،" در اين بن بست کج و پيچ سرما /،
آتش را به سوختبار سرود و شعر فروزان مي دارند ! / ... حالا، در پنجمين سالمرگ او
در امام زاده طاهر کرج هستيم و نيز در وادي رفتگان در پرلاشز! . سلام غزاله جان . مختاري
باز هم دوان است . بايد برود و در صف کالاهاي جديد کوپني بياستد . گلشيري
آنسوترکش، او در صف پرداخت قسط خريد خانه اکباتانش منتظر است . سرانجام کار کانون
چه شد ؟! پوينده جان ، اجاره خانه اين ماه
را پرداختي ؟ سقف را که چکه مي کرد بر روي کتابهايت چه کردي ؟ ساعدي گوشه اي نشسته
، کز کرده و با کسي حرف نمي زند. آخر چهره اش هنوز خونين است . خونين آن .... که
کاوه گلستان بر نگاتيو دوربين خود تا هميشه حک کرد.... گوهرمراد ، در چه حالي ؟ از
فروغ چه خبر ؟ صمد کجاست ؟ توماج را نديده اي ؟ سلطان پور ، آنجا هم يک لحظه آرام
و قرار ندارد ؟ هدايت چه مي کند ؟ کسرايي آرشش را کمان به دست داده است ؟ رحمان ،
چه فکرهاي جديدي براي تحريريه دارد ؟ به بامداد سلام ما را برسان . نوشبادش بگو؛ و
بگو به او که ما همچنان در حال دوره کردن روزيم و هنوزيم ؛ و در ميان اوراق دفتر خالي در مرداد هشتاد و
چهار خورشيدي، کلامش را از بر مي کنيم : نمي
توانم زيبا نباشم / عشوئي نباشم در تجلي جاودانه / چنان زيبايم من که گذرگاهم را
بهاري نابخويش آذين مي کند / در جهان
پيرامنم هرگز ، خون ، عرياني جان نيست و کبک را هراسناکي سرب از خرام باز نمي
دارد / چونان زيبايم من که الله اکبر وصفي
ست ناگزير که از من مي کني / زهر بي پادزهرم در معرض تو / جهان اگر زيباست ، مجيز
حضور مرا مي گويد / ابلها مردا ، عدوي تو
نيستم من ، انکار توام !!