پنجشنبه ۲۴ شهريور ۱۳۸۴ - ۱۵ سپتامبر ۲۰۰۵

آيا ولايت آقاي خامنه اي دستور اسلام است؟

  

حسين خداداد

 

 

به نام خدا

 

« فلا تجعلوا الله اندادا و انتم تعلمون» سوره بقره آيه 22

گاهي يک انسان و يا يک رهبر را شريک خدا قرار مي دهيم. در حاليکه مي دانيم حتي پيامبران را نبايد شريک خدا قرار داد. بحث سر اين است که آيا قبول ولايت مطلق فقيه شرک به خدا است يا دستور اسلام است!. آيا اطاعت چشم بسته در تمام شئون زندگي از ولايت واجب است يا يک عمل حرام است؟! آيه قران که مي فرمايد اطاعت کنيد از خدا و پيامبر و اولوالامر اين چه نوع اطاعتي است و ايا در تمام امور بايد اطاعت شود؟ آيا اطاعت در امور ديني و امور سياسي و حکومتي همگي واجب است؟ يا اينکه بين امور ديني و امور حکومتي آيا فرقي وجود دارد؟

 

1- ايا ولايت مطلق مي تواند شرک باشد؟

چيزي که شکي نمي تواند در آن باشد اين است که دادن قدرت و ولايت مطلق به يک انسان نه فقط توهين به شعور مردم است بلکه شرک بستن به خدا يگانه محسوب مي شود. حتي قدرت و ولايت مطلق براي پيامبران و يا امامان تصور کردن شرک به خدا است. اطاعت از قران و پذيرفتن دستورات آن در زندگي شخصي يک پذيرش قلبي است که بايد خارج از هرگونه زور و فشار رعايت شود. انسان فقط حق دارد به خويشتن چيزي را اجبار کند، ولي هنگامي که شخصي ديگر وارد اين اجبار شد و سعي کرد احکام ديني را با اکراه و اجبار برپا کند، نه فقط از راه مستقيم خارج شده است بلکه خود فاسد کننده اجتماع است. در حاليکه ولايت خدا و پيامبر و امامان و دستورات قرآن را در مسائل ديني مي پذيريم در همين حال هر گونه اکراه و اجبار را حرام و خارج از دين بايد دانست.

 

2- آيا اولوالامر فقيهان هستند؟

اينکه ولايت را مختص به يک گروه خاص قرار بدهيم بنوعي شرک است. اگر ولايت ديني و سياسي را يکي بدانيم و آنرا به يک صنف و يک قشر منحصر بدانيم نه فقط حرکت فاشيستي است بلکه شرک نيز محسوب مي شود. کسي که به قشري ولو فقيهي باشد قدرت ديني و سياسي را منحصر و محدود بداند نه فقط از خط دين خارج شده است بلکه نفاق در دين بوجود مي آورد. حتي اعتقاد به ولايت سياسي مطلق پيامبر و امامان شرک محسوب مي شود زيرا اعتقاد به اينکه هر ولايت ديني اتوماتيک نيز ولايت سياسي پيدا مي کند و سلطان قرار بگيرد به رسالت تهمت و دروغ بسته است. در نتيجه به خدا دروغ بستن است. اگر هر پيامبري که از طرف خدا مسئول رسالت قرار گرفت را بايد حاکم و سلطان کشور تصور کنيم. يعني حضرت يونس و حضرت يعقوب و تمام پيامبران نيز همگي ولايت سياسي داشتند و  سلا طين الهي بر روي زمين بودند!. اين فقط مي تواند يک توهين و دروغ بستن به خدا باشد. هيچ مدرک ديني وجود ندارد که پيامبران بايد همگي سلطان (ولايت مطلق) باشند. حتي پيامبران همگي « امام » نبودند چه رسد به ولايت سياسي!. حتي در مسائل ديني هيچ انساني ولايت مطلق ندارد و هرگونه اعتقاد به مطلق چه در ولايت ديني و چه سياسي به انسان، يعني براي خدا شريک قائل بودن است. زيرا قدرت مطلق در تمام ولايت ها را خدا فقط دارد. حتي پيامبران فقط اجازه داشتند با دستور خدا احکام ديني را بيان کنند و کوچکترين تغيير مجاز نبوده است.

 

هنگامي که در احکام ديني دست پيامبران باز نبود و حق نداشتند مصلحت و تفکر خود را تحميل کنند چگونه انساني که پيامبر نباشد مي تواند اين حق را داشته باشد؟ تازه اگر پيامبران مي خواستند مصلحت کاري و محافظه کاري در احکام دين کنند بايد اول از خدا اجازه مي گرفتند. تغيير احکام در دست پيامبران نبود و مدرکي وجود ندارد که بتوان ثابت کرد که پيامبري از خدا بيشتر توانست محافظه کاري و مصلحت انديشي کند. کدام پيامبر به خود اجازه داد احکام الهي را تغيير بدهد؟! احاديثي که مي گويند به دستور فلان پيامبر اين دستور تغيير کرد بسيار ضعيف است و قابل استناد نيست زيرا پيامبران از خود چيزي نمي گفتند و اگر اينچنين نبود بايد در خدايي و قدرت دانا بودن خدا شک مي کرديم!.  

 

3- چرا درهم آميختن ولايت ديني (فقه) و  ولايت سياسي ( رياست کشور) شرک است؟

سئول اينجا است که اطاعت و انتقاد از امام ديني و رياست کشور را مي توان يکي دانست؟

بطور کلي از هر رياست حکومت مي توان انتقاد کرد در حاليکه هيچ ارتباطي به امور ديني ندارد زيرا روش حکومتداري در هر زماني و در هر کشوري به گونه ديگري است ولي امور ديني ثابت و غير قابل تغيير هستند. بايد بدانيم در هم آميختن امور حکومت و امور ديني چه نتيجه را بوجود مي آورد.

 

الف- در ولايت ديني فقط تذکر و ارشاد است و تضمين اجرايي در آن وجود ندارد و محتاج پليس و پاسبان نيست. فقط تذکر و ارشاد بدون هرگونه اکراه است. يعني در احکام ديني اجباري وجود ندارد. ولي در احکام حکومتي بايد تضمين اجرايي وجود داشته باشد و پليس و پاسبان با تعيين مجازات بايد مردم را به رعايت قوانين الزام کنند. در حکومت احتياج به قوه مجريه داريم ولي در احکام ديني قوه مجريه در کار نيست. آميختن اين دو باعث مي شود که پاسبان و پليس نيز مسئوال گناهان مردم قرار بگيرند و تمام مسئوليت اعتقادي مردم در دست نيروي انتظامي مي افتد و نابچار احکام ديني با زور و اجبار اجرا مي شود که يک تضاد بزرگ با آيات قرآن بوجود مي آيد. در نتيجه حکومت بجاي دنبال عدالت، مجبور مي شود قدرت خود را صرف دينداري مردم بکنند و پوشش سر، نماز خواندن  و امر به معرف و نهي از منکر از مسائل ديني خارج مي شود و بدست پليس در مي آيد و آيه قران که در دين اجبار نيست بايد بکلي فراموش شود و اين خلاف دستورات الهي است.

 

ب- در ولايت ديني قوانين از طرف خدا ساخته مي شود. ولي در ولايت سياسي قوانين از طرف انسان ها (مردم)  و با نظر سنجي و بيعت  مردم (راي دادن) صورت مي گيرد. در ولايت ديني احتياج به قوه مفننه نداريم و خدا فقط قوه مقننه است ولي در ولايت سياسي احتياج به قانون گذار داريم و اين نمايندگان مردم هستند که حق تصويب قانون دارند. اگر اين دو در هم آميخته شود ديگر بين قوانين الهي و قوانين ساخت انسان تفاوتي نيست و انسان هر قانوني که را بوجود بياورد مي تواند بگويد اين از جانب پرودگار است!.بايد گروهي تشکيل داد که آنها قوانين حکومتي، همان قوانين ديني را تاييد کنند. و نگرش و تفکر اين گروه بر قوانين کل مملکت، حاکم مي گردد. همه مردم را مجبور به رعايت قوانين ( قوانين ساخت انسان ها) مي کنند و قرائت ديني يک قشر بر تمام دگرانديشان و قرائت هاي ديني ديگر حاکم مي شود. اينجا نيز عدالت و ازادي بکلي نابود مي شود. ديگر تميز دادن بين قوانين الهي و قوانين ساخت انسان ها غير ممکن مي شود و همه قوانين حکومتي را بايد قوانين الهي تصور کرد!.

 

ج- قوانين الهي در جهان آخرت مجازات مي شود و اعمال در نيت سنجيده مي شود. کسي را در دنيا براي نماز نخواندن مجازات نمي کنند ولي در آخرت تمام اعمال ديني و نيت افراد مورد سنجش قرار مي گيرد. در احکام ديني احتياج به قوه قضائيه نداريم و خدا در روز قيامت قضاوت مي کند ولي در احکام حکومتي احتياج به قوه قضائيه داريم و اين انسان ها هستند که قضاوت مي کنند و مجرمان را محکوم به مجازات مي کنند. در دنيا با نفس عمل سرکار داريم و نيت را نمي توان بسادگي پي برد. اگر کسي از چراغ قرمز رد شد و يا باعث تصادفي شد، اگر هم غير عمدي و از روي فراموشي باشد باز محاکمه مي شود و به مجازات مي رسد. تمام احکام حکومتي تبديل به احکام ديني کردن تنها نتيجه در هم آميختن اين دو مي تواند باشد و مجازات همگي رنگ ديني به خود مي گيرند و مجازات الهي تلقي مي شود. ابراز عقيده و تفکري که با قرائت ديني حاکم متضاد باشد نه فقط محکوم مي شود بلکه ارتداد و با مجازات دنيوي در هم آميخته مي شود و براي سخنراني و ابراز عقيده مي توان شخص را محکوم به اعدام کرد و بجايي مي رسيم که نويسنده يک کتاب و يا يک هنرمند براي ابراز تفکر شخصي مورد مجازات سنگين و قتل قرار مي گيرد. اگر شخصي گوشت خوک خورد در نتيجه حکومت با او برخورد مي کند (چون عمل حرام است) و اين باعث مشکلات عظيمي مي شود که با آزادي و حق انتخاب مردم در تضاد قرار خواهد گرفت و همچنين مخالف دستورات اسلام است.

 

د- در هم آميختن مقام ديني با مقام حکومتي : هر شخصي که مقام حکومتي پيدا کند در نتيجه نيز برخوردار از مقام ديني مي شود. تمام مقام هاي حکومتي مقدس مي شوند وبنام امضا از طرف خدا و پيامبر وامام تصور مي شود. هر شخصي که نفر اول حکومت و رياست حکومت را در دست داشته باشد نماينده خدا و معصوم خوانده مي شود. مقام و درجه نزد خدا براي تمام انسانها مجهول است و کسي نمي داند چه شخصي نزد خدا بيشتر مقام دارد و اين فقط دانايي خدا است که مقام افراد و تقوا را مي تواند بسنجد. هيچ انساني قدرت سنجش تقوا را ندارد. حتي پيامبران حق نداشتند فکر کنند که مقام ديني بيشتر از يک جنايتکار قاتل دارند. همگي داستان حضرت موسي را مي دانيم که حتي از يک سگ نتوانست بگويد که مقامي بالاتر دارد. اينکه افرادي فکر کنند از نيت مردم باخبر هستند و مي توانند خود تقوا افراد را بسنجند خود را با خدا شريک مي دانند و در راه انحراف قدم مي گذارند. اگر انساني بخواهد در مورد تقواي افراد اظهار نظر کند يا بايد از خدا مستقيم دستوري داشته باشد و يا فکر مي کند دستگاه سنجند تقوا در او وجود دارد. چه بسا افرادي که تمام عمر تظاهر به  دينداري و تقوا مي کنند در عمق دوزخ قرار بگيرند و افرادي که ظاهر آنها به دين و تقوا نمي خورد نزد خدا مقامي داشته باشند که در روز قيامت شايد بيشتر از بعضي پيامبران باشد. حتي پيامبران و امامان نيز در تعيين استاندار مي توانند اشتباه کنند و فردي را انتخاب کنند که بي تقوا باشد و اين مسئله در تاريخ ثابت شده است ( اتفاق نيز افتاده است). هنگامي که پيامبران و امامان از درون انسان ها بي خبر بودند و هنگامي که فرشتگان خود اعتراف مي کنند که مشرکي را ديدند که بت پرستش مي کرد و فکر مي کردند دوزخ مي رود، خدا بر خلاف تفکر فرشتگان، او را بهشتي اعلام فرمود و به فرشتگان تذکر داد که فقط خدا از درون انسان با خبر است و اين فرد بت پرست در تمام عمر آشنايي با خدا نداشت و اگر در طول عمر اشنايي پيدا مي کرد همانطوري که بت را پرستش مي کرد، خداي يگانه را عبادت مي کرد. در احکام ديني فقط خدا مقام تقوا را مي داند ولي در حکومت که به نام دين قرار مي گيرد هرگونه توهين و يا انتقاد از حکومت و مقام اول حکومت را مي توان بسادگي انتقاد از دين دانست!.

 

ولي ولايت سياسي با تمام ان چيزي که در مورد ولايت ديني گفته شد تفاوت دارد. ولايت سياسي يک حکم الهي نيست و انتخابي است. مهم نيت نيست و اينجا عمل مورد مجازات قرار مي گيرد. همگي در مقابل قانون برابر هستند و اعمال همگي يک درجه دارد يعني فرق نمي کند اگر پير و يا جوان باشد. در احکامي ديني عبادت جوان شايد بيشتر از عبادت پير محسوب شود ولي در احکام سياسي به اين مسائل توجه نمي شود. در ولايت سياسي نه فقط اجبار و زور معنا پيدا مي کند بلکه حتي براي جوانان مي توانند دانش آموختن نيز اجباري شود. نوجوانان و جوانان را با بعضي تضمين ها اجبار به مدرسه رفتن بکنند. بر خلاف ولايت ديني، مي تواند تعدادي را به دفاع و جنگ مجبور کند و در صورت مخالفت مجازات کند. بر خلاف زکات و خمس، در ولايت سياسي مي توان حتي ماليات را اجباري گرفت و اگر شخصي نداد وي را مجازات کنند. ولي در ولايت ديني زکات، خمس، نماز و جهاد اجباري نيست و فقط ولايت سياسي مي توان در محدود قدرت سياسي مسائلي را براي زمان محدود با راي مستقيم مردم اجباري کند، البته آنهم بدون دخالت در امر ديني و مقدس سازي ماليات و جنگ، يعني قدرت سياسي حق ندارد در مسائل سياسي از دين استفاده ابزاري بکند.  

 

ه - حقوق اقليت و اکثريت درهم آميخته مي شود.

همه ادياني که در اقليت هستند مجبور به رعايت احکام يک دين مي شوند و حقوق اقليت و آزادي براي مراسم و روش زندگي اديان ديگر پايمال مي شود. براي مثال يا پوشش سر را براي همه اجباري مي کنند و يا با اجبار همه را کشف حجاب مي کنند. هر گاه اقليت بر مردم حکومت کنند يعني استبداد بوجود آمده است. و هرگاه تفکر اکثريت حاکم شد يعني دموکراسي و حکومت مردمي بوجود آمده است. در احکام ديني اکثريت مفهومي ندارد و اگر اکثريت مردم تفکر ديني ديگري داشته باشند براي اقليت اجباري بوجود نمي آورد و اگر اکثريت منحرف هم بشوند ارتباطي به اقليتي که در راه مستقيم هستند ندارد ولي در حکومت «اکثريت» مبناي تمام امور است. در احکام ديني و فقيه بودن هيچ مجوز اکثريت نيست و عالم ديني در جامعه در انتخابات براي درجه علم قرار نمي گيرد زيرا او نيز به يک قرائت ديني خاص دارد که مقلدين از او ، اين قرائت ديني وي  را قبول مي کنند. يعني امام ديني اگر هم داراي اکثريت نباشد هنوز امام ديني است ولي در احکام سياسي اگر داراي اکثريت نباشد نبايد حکومت را بدست بگيرد و حتي ( اگر اکثريت را نداشته باشد) حق قيام مسلحانه عليه حکومت ندارد. ولي اگر اکثريت او را پذيرفت، قيام جايز است. آگاه سازي مردم و ساختن اکثريت براي قيام جايز مي باشد. اگر به اکثريت رسيد مي توانند قيام کند. قيام با اقليت محکوم است. قيام يعني با اسلحه و با زور قدرت را گرفتن. نمي توان آگاه سازي و راهپيمايي و مخالفت مدني را قيام تفسير کرد. اگر احکام ديني و احکام حکومتي را در هم بياميزيم يعني هر مخالف با حکومت، مخالف با دين تلقي مي شود و افرادي که مخالف دين هستند مجبور به مخالفت با حکومت مي شوند. يعني موافق يا مخالف حکومت، سند دينداري و خروج از دين مي شود. احکام ديني نيز بدست اکثريت مي افتد و با آيه هاي قراني که در مورد اکثريت سخن گفته مي شود تضاد فاحشي بوجود مي آيد. اگر بگوييم اکثريت ايمان ندارند پس چگونه مي توان احکام سياسي را بدست اکثريت نهاد!. اگر احکام سياسي با احکام ديني را يکي بدانيم، حقوق اقليتهاي ديني به اجبار ازبين مي رود.

 

و- مدت حکومت: قدرت سياسي مادام العمر جايز نيست و فقط با داشتن بيعت مردم مي تواند در قدرت بود. ولي در احکام ديني چون از قدرت حکومتي خارج است زمان نقشي بازي نمي کند. امام ديني هميشه امام ديني مي ماند ولي سلطان و قدرت حاکم اگر مادام العمري باشد در اين زمان فقط مي توان نام ديکتاتور را بر وي نهاد.  در زماني که تعداد مردم مانند امروز به ميليون ها و ميلياردها رسيده است واجب است که ولايت سياسي ( مقام اول حکومت) هر چند سال مجددا راي گيري بشود زيرا داشتن اکثريت  با تعداد انسان هاي امروزي فقط با صندوق هاي راي مشخص مي شود. امروز صندوق هاي راي تمام نوع حکومت و افراد حکومت را تعيين مي کنند. نمي توان دين مردم و اعتقاد مردم را به صندوق هاي راي سپرد زيرا اول بايد ثابت کرد که اکثريت هميشه مومن هستند. مي دانيم که تبليغات تا چه اندازه بر روي صندوق هاي راي تاثير دارد و چه تضميني وجود دارد که اکثريت بتوانند مومن ترين را شناسايي کنند و در انتخابات شرکت بدهند و بعد وي را انتخاب کنند؟

 

انحصار ولايت سياسي به يک قشر خاص و محدود کردن اختيار در انتخاب مردم بر خلاف قدرت مردمي ( دموکراسي) است. ولايت سياسي فقط بايد در قدرت اکثريت باشد و فردي که از جانب مردم ولايت سياسي را قبول مي کند در تصميمگري مسائل سياسي آزاد است ولي بايد با راي مردم هماهنگ باشد. بطور کلي اختلاط ولايت سياسي و ولايت ديني نه فقط باعث تضعيف هر دو ولايت مي شود بلکه اعتقاداتي که امروز در ايران در اين باب وجود دارد و ادغام اين دو جز شرک و شريک قرار دادن يک انسان در قدرت خدا چيز ديگري نمي تواند باشد.

 

چون در اسلام آزادي انتخاب در« احکام ديني»  در درجه اول قرار گرفته است نمي توان احکام ديني را با زور بر جامعه تحميل کرد. نه فقط پيامبر بلکه امام زمان نيز نمي تواند همه را با ايمان کند. سوره يوسف آيه 103 « و ما اکثر الناس ولو حرصت بمومنين» « و بيشتر مردم، هر چند اصرار داشته باشي، ايمان نمي آورند!». حتي پوشش سر که نه در اصول دين و نه در اصول مذهب قرار دارد نمي تواند اجباري باشد. اسلام آمده است که مرز بين احکام ديني و احکام سياسي ( حکومتي) را از هم تميز بدهد. قاطي کردن احکام حکومتي با احکام ديني فقط مي تواند در راه تضعيف باور هاي ديني تاثير داشته باشد. نظريه ولايت فقيه يعني تلاش در ادغام اين دو است. هيچ يک از احکام ديني از نماز گرفته تا روزه و حج نبايد با اسلحه و زور اجرا شود. در اصل ولايت فقيه نه فقط ضد قرائت اسلام اکثر مسلمانان است بلکه نشانه فاشيسم ديني و تحجر است. اگر اعتقاد داشته باشيم که فقط فقيه حق حکومت دارد، اعمال پيامبر اسلام و حتي امامان را زير سئوال مي بريم. اگر چه در 200 سال اخير نظريه ولايت فقيه بوجود آمد، شاهد اين بوديم که در ايران اين نظريه باعث اختلاف و تحريف باورهاي ديني و نفاق شده است چه رسد به ولايت امر تمام مسلمين و مطلق بودن آن.

 

هنگامي که مي خواستند پيامبر را در مدينه حاکم قرار بدهند، ايشان نپذيرفت و گفت همين شخص حاکم فعلي مورد قبول است. اين شخص حاکم نزد پيامبر آمد و خواهش کرد که پيامبر حکومت مدينه را در دست بگيرد. از اينکه حاکم (قبل از حاکميت پيامبر) فقيه نبود شکي وجود ندارد ولي اينکه پيامبر در درجه اول نمي خواستند حاکم قرار بگيرند نظريه ولايت فقيه را کاملا رد مي کند. بالاخره با تقاضاهاي زياد مسلمانان پيامبر راضي شد، به شرطي که مردم همگي با او بيعت کنند! و بعد از بيعت مردم ( زنان و مردان) پيامبر تصميم گرفت اين مقام حکومت را تقبل کند. اگر مانند رسالت، قبول حکومت  امر الهي بود، ايشان حق نداشتند قبول نکنند و حتي بعد از قبول با راي مردم و اکثريت حکومت را بپذيرند. در رسالت از کسي بيعت نگرفت و گفت اين امر الهي است ولي در قبول حکومت هيچ وقت نفرمودند اين امر الهي است.

 

همچنين امام علي (ع) هنگامي که مردم مي خواستند ايشان را خليفه چهارم قرار بدهند، باز ايشان قبول نکرد و فرمود شخص ديگري را انتخاب کنيد. باز اين مسئله نشان مي دهد که امر الهي نبوده است. خلافت يعني انتخاب مردم. مخالفت امام علي (ع) با انتخاب خليفه اول براي اين نبود که خود مي خواستند خلافت را در دست بگيرند بلکه به نوع  و روش انتخاب خليفه را نپذيرفتند. ايشان گفتند شش نفر از اصحاب حق ندارند براي مردم انتخاب کنند و خود خليفه را انتخاب کنند (و بعد به مردم تحميل کنند). مخالفت امام با روش انتخاب خليفه بود و براي عدالت و پاس داشتن حقوق مردم مخالفت کرد ولي بعد از چند ماه بعد از انتخاب خليفه، امام علي (ع) خود بيعت کرد و براي هر سه خليفه هم وزير بود و هم نيروي کمکي. اگر ولايت خلفاء ضد امر الهي بود امام همکاري با حکومت آنها نمي کرد. چيزي که از تاريخ صدر اسلام مشخص است انتخاب مردم در امر ولايت سياسي را مي رساند. اگر افرادي در جامعه، شخصي را بهترين فرد مي دانند باز حق تحميل او را به جامعه ندارند. تحميل حاکم چه از يک گروه خاص و يا نژاد خاص حکم ديني نيست. اصل ولايت فقها خود مدرک ديني ندارد ولي ولايت مطلق فقها کاملا روشن است که ضد اسلام و تعليم هاي اسلامي است. اسلام مخالفتي ندارد که يک فقيه يا دکتر يا مهندس حاکم شود ولي حاکميت يک گروه خاص را استبداد معنا مي کند. بدترين نوع استبداد، استبداد ديني است. دين با استبداد تخريب مي شود.

 

4- چرا اول خدا و دوم محمد (ص) شرک است؟

حديثي در کتب تفسير ديدم که بسيار آموزنده بنظرم رسيد. در مورد آيه 22 اين سوره در تفسير نمونه جلد اول صفحه 124.

« انداد همان شرک است که گاهي پنهان تر است از حرکت مورچه بر سنگ سياه در شب تاريک، از جمله اينکه انسان بگويد: به خدا سوگند، به جان تو سوگند، به جان خودم سوگند... ( يعني خدا و جان خود و جان دوستش را در يک رديف قرار بدهد) . بگويد اين سگ اگر ديشب نبود دزدان آمده بودند! ( پس نجات دهنده ما از دزدان اين سگ است) يا به دوستش بگويد: هر چه خدا بخواهد و تو بخواهي، همه اينها بوئي از شرک مي دهد»

في ظلال سيد قطب جلد اول صفحه 53

 

و در حديثي مي خوانيم که مردي در برابر پيامبر (ص) اين جمله را گفت: ما شاءالله و شئت ( هر چه خدا بخواهد و تو بخواهي ) پيامبر فرمود : اجعلتني لله ندا: « مرا شريک خدا و همرديف خدا قرار دادي» ؟!.

در تعبيرات عاميانه روزمره نيز بسيار مي گويند: « اول خدا، دوم تو»! ( يا اول خدا دوم رهبر) بايد قبول کرد که اين گونه تعبيرات نيز مناسب يک انسان موحد کامل نيست. در روايتي در تفسير آيه 106 سوره يوسف از امام صادق (ع) مي خوانيم که فرمود: مانند اينکه انسان به ديگري بگويد : اگر تو نبودي من نابود شده بودم يا زندگانيم بر باد مي رفت»

سفينه البحار جلد اول صفحه 697

 

5- چرا اکثر آنها که مدعي ايمان به خدا هستند مشرکند؟

در تفسير نمونه صفحه 88 در زير تفسير آيه 106 اين چنين نوشته شده است:

« وما يومن اکثرهم بالله الا و هم مشرکون» يعني « واکثر آنها که مدعي ايمان به خدا هستند مشرکند».

 در حديث ديگري مي خوانيم:

 امام باقر (ع) فرمودند: منظور از اين آيه، شرک در اطاعت است و نه شرک عبادت، و گناهاني که مردم مرتکب مي شوند، شرک اطاعت است.

نتيجه مي گيريم اکثر آنهايکه مدعي ايمان هستند مبتلا به شرک اطاعت مي شوند. دعوت به اطاعت و پذيرفتن اين اطاعت از هر رهبري باعث شرک مي شود و در نتيجه اعتقاد به ولايت مطلق فقيه جز شرک بستن به خدا چيز ديگري نمي تواند باشد. کساني که اطاعت از رهبري را حتي بالاتر از حکومت مي دانند و آنرا حکم حکومتي تصور مي کنند که در آن اطاعت الزامي است براي خدا شريک قائل شده اند. پس بجاي شعار مرگ بر ضد ولايت فقيه بهتر است بگوييم مرگ بر اطاعت از ولايت فقيه. اين اطاعت نه فقط اطاعت از خدا و رسول نيست بلکه شرک است. افرادي که نظريه ولايت مطلق فقيه را قبول دارند و خود را مدعي ايمان مي دانند بايد به آنها تذکر داد که در خلافت و رهبري سياسي در هيچ جا اطاعت مطلق وجود ندارد و ادغام ولايت سياسي با ولايت ديني نه فقط اطاعت را زير سئوال مي برد بلکه يک نيرنگ است براي اطاعت از ولايت سياسي که نامي جز استبداد نمي تواند داشته باشد. ايجاد ولايت فقيه فقط هنگامي  شرک محسوب نمي شود که محدود به نفر اول حکومت نباشد. تا هنگامي که در قانون اساسي ولايت مطلق فقيه و رهبر نفر اول حکومت است هر نوع تقبل و اطاعت از اين قانون در مقابل اطاعت از خدا محسوب مي شود. افرادي که اين قانون ( ولايت مطلق فقيه) را قبول دارند، بدانند که در رديف مشرکان قرار گرفته اند و نه پيامبر و نه امامان قبول نمي کردند که امر خلافت و امر امامت درهم آميخته شود ( و هر کدام جامه ديگري است). اگر امام علي (ع) و امام حسن (ع) تنها اماماني بودند که موفق به خلافت شدند باز مقام امامت خود را با مقام خلافت ادغام و قاطي نکردند. گاهي امام علي بعنوان يک خليفه سخن مي گفت و در مکان ديگر بعنوان امام ديني سخن مي گفت. در تمام طول امامت امام علي، فقط در آن چند سالي که منتخب شد خود را خليفه مي دانست.

 

چرا بعد از وفات پيامبر با سخن پيامبر براي امامت علي(ع) مردم خليفه ديگري انتخاب کردند؟

تمام اسلام و دستورات اسلام را مردم آموختند و بعد از نزول قران مي توان گفت براي اولين و آخرين بار اسلام حقيقي حاکم شد. اينکه بگوييم اين مردم مسلماني که آيات بر آنها نازل شد و در کنار پيامبر بودند متوجه امامت علي نشدند يک توهين به مردم مومن زمان پيامبر است. ولي چيزي که مشخص است از دستورات نبي اکرم آموختند که امامت با خلافت تفاوت دارد. اگر چه گروه اقليتي از مسلمانان سال هاي سال سعي مي کنند ثابت کنند که خلافت و امامت يکي است ولي تا امروز موفق نشده اند اين نظريه را ثابت کنند و هيچ امامي که خلافت را در دست نداشت، مدعي خليفه بودن خود نشد. آيا زمان آن نرسيده است که امامت 12 امام را بتوانيم قبول کنيم بدون اينکه آنها را خليفه تصور کنيم؟ استفاده از خلفيه بودن 12 امام فقط باعث اين مي شود که امروز نيز ولايت سياسي در جهان را از آن امام زمان بدانيم و مقام امامت با اين نظريه نه فقط تضعيف مي شود بلکه زير سئوال نيز مي رود. نه فقط تکميل امامت به خلافت نيست بلکه امامت اصلا ارتباطي به خلافت ندارد. کدام مدرکي وجود دارد که بتوان ثابت کرد تکميل امامت بستگي به خلافت دارد؟ آيا با اين سخن نشان نمي دهيم که امامت چيز ناقص و کوچکي است که فقط با قدرت خلافت معنا پيدا مي کند؟ عيب است که مقام امامت بدست شيعيان اين همه تنزل پيدا کند. اين مقام خلافت براي امام علي ناچيز تر از آب بيني بز بود و حتي علي براي کفش کهنه خود بيشتر از مقام ولايت سياسي ارج مي داد. چرا بايد لجوجانه تکميل مقام امامت را به دست گرفتن خلافت تنزل بدهيم؟

 

حرکت امام حسين (ع) هيچگاه براي رسيدن به مقام خلافت نبود و ايشان دنبال خلافت نبودند. خروج امام از مکه در مراسم حج براي اين بود که کرامت خانه خدا پابرجا بماند و خون امام در مکه ريخته نشود. حرکت امام فقط براي مردم سالاري بود و چون نامه هاي زيادي نوشتند ايشان مجبور شد سفر کند. اگر اين نامه ها نبود و درخواست مسلمين از امام نبود ايشان حرکت نمي کردند. درست است که امام خلافت يزيد را برسميت نمي شناخت و بيعت نکرد همچنانکه امروز نيز شاهد هستيم افرادي که با معاويه صفتان بيعت نمي کنند ولي ايشان براي نشان دادن اينکه مردم دوست هستند مجبور شدند به درخواست اين همه نامه پاسخ بدهند و حرکت کنند. حتي امام خود را آماده جنگ نکرده بود و سپاهي براي خود تدارک نديد. اگر امام در همان مکه مي خواستند مي توانستند حداقل يک سپاه چند هزار نفري تدارک ببينند و با پرچم جنگ حرکت کنند. ايشان با تعدادي از خانواده و بستگان حرکت کردند و هنگامي که سپاه حکومت جلوي آنها را گرفت ايشان درخواست حرکت به مکان ديگري کردند. پس مي بينيم که حتي امام حسين (ع) نيز دنبال خليفه شدن نبود در حاليکه امام بود. چرا بايد امام علي (ع) را خليفه اول تصور کنيم در حاليکه ايشان خود دنبال خليفه بودن نبودند؟

 

 انحراف خوارج اين بود که فکر مي کردند ولايت سياسي نيز از آن خدا است و گفتند هيچ حکمي نيست جز حکم خدا. اينکه فقط خدا ولايت دارد حرف حق و درستي است ولي اينکه تصور کنيم که انسان که خليفه خدا بر روي زمين است ولايت سياسي ندارد، سخن باطل است. آنها نماز خوان و مدعي ايمان بودند ولي ولايت سياسي انسان را زير سئوال بردند و فقط اين علي (ع) بود که قدرت ايستادگي در برابر اين نفاق را داشت و محکم با آنها برخورد کرد. ولايت مطلق فقيه ادامه و شروع همين تفکر خوارج است که فقط خدا حق ولايت سياسي دارد که آنرا به پيامبر و بعد به امامان و بعد به نماينده امام داده است. تفکر شيعي اينجا به دو راه تقسيم مي شود، يکي از اين دو راه شرک است و بايد ببينيم کدام راه شرک است؟ راهي که امام را در مقام پيامبري و حتي بالاتر از پيامبران توجيه مي کند و يا کساني که مقام امام را ديني و خارج از ولايت سياسي مي دانند؟ آقاي خامنه اي اولين کسي است که نه براي ولايت ديني بلکه براي ولايت سياسي به مقام ولايت فقيه رسيد و آنرا به ولايت مطلق تغيير داد. در زماني که ايشان انتصاب شد حتي ولايت ديني هم نداشتند و مجتهد نيز نبودند. حتي  آيت الله هم نبودند و يک مقلد هم نداشتند ( رساله و تقليد کننده هم نداشتند). اين نفاق و شرکي که امروز در ميان مسلمين در ايران بوجود آمده است بسيار خطرناک و عاقبت خوبي ندارد. در حاليکه مخالف قيام مسلحانه هستم ولي مخالفت مدني را تنها راه حل و خروج از اين شرک بوجود آمده مي دانم. اگر يکي از 12 امام در ميان ما بود با ولايت مطلق فقيه موافقت نمي کرد. متاسفانه ولايت فقيه را با امامت امامان ادغام مي کنند و آنرا نماينده امام زمان تفسير مي کنند. کساني که به امامت 12 امام اعتقاد دارند بايد سعي و تلاش کنند مقام امامت را پاس بدارند و خود را از ولايت مطلق فقيه جدا کنند. در نتيجه ولايت آقاي خامنه اي نه فقط دستور اسلام نيست بلکه مخالفت با دستور اسلام و بوجود آوردن استبداد مطلق ديني است.

 

حسين خداداد

 

براي نوشتن ديدگاه و نظر خود لطفا روي آدرس وبلاگ کليک کنيد.

www.hosseeinkhodadad.blogfa.com