پنجشنبه ۲۲ ارديبهشت ۱۳۸۴ - ۱۲ مه ۲۰۰۵

کاوشی در روان جمعی ايرانيان از خاستگاه اسيب شناسي مدرنيت (۷)

د.ساتير  روانشناس/ روانکاو (گشتالت)

 

بحران جنسي ايرانيان(۳)

 

4/بحران جنسي ايرانيان  خارج از کشور: ايرانيان مقيم خارج از کشور در مسير تقابل و اشنايي خويش با جهان غرب با دو مرحله از بحران جنسي روبرو ميشوند. بحران اول،  با ورود ميليوني  انها به درون جهان غرب و ان شوک فرهنگي اغاز ميشود، که هر انسان باصطلاح جهان سومي، بويژه  از جهان مذهبي  يا اخلاقي شرقي، در برخورد با جهان غرب و وسوسه هاي مدرنيت بدان دچار ميشود.بحران دوم بعد از جا افتادن و انطباق خويش با جهان غرب، با حس <سيري يا اشباع>  از نگاه مدرن و  حس براورده نشدن خواستهاي دروني، بويژه خواستهاي احساسي و عشقي/جنسي، خويش توسط مدرنيت اغاز ميشود . بحران  جنسي اول  بخشي از بحران هويتي مي باشد که انسان ايراني با ورود به جهان غرب و چشيدن مزه لذتهاي مدرنيت و ازاديهاي مدرنيت بدان گرفتار ميگردد. در اين مرحله انسان ايراني که از يک جامعه اخلاقي امده است ، در برخورد و لمس مزاياي جهان غرب و مقايسه ان با اداب و سنن، اخلاقيات و ارمانهاي جهان خويش محکوم به حس و لمس اين احساس و اگاهيست،که در زندگيش بسياري از زيباييها را درک و لمس نکرده است و انچه بدان باور يا ايمان داشته است، غيرمنطقي يا غلط بوده است. جهان غرب نه تنها در تفکر مذهبيون درون ايران، بلکه در تفکر اکثر نيروهاي چپ و مخالفان مذهبي ضد رژيم نيز  نماد <شيطان و اهريمن> و ازاديهاي درون ان نماد< هرج و مرج جنسي و فحشا> بوده است.  با ورود به جهان غرب و تماس مستقيم با اين فضا، بيداري اميال خفته در درونشان و ديدن لذايذ و مواهب مدرنيت طبيعتا انها به يک بحران دروني دچار ميشوند. در اين تماس مستقيم  جنگ دروني انسان ايراني ، جنگ ميان وسوسه و اخلاق به مرحله نويني دست مي يابد و  اميال سرکوب شده، که در جهان مدرن ازادي و حقانيت خويش را مي بينند، خواهان ازادي و رهايي خويش از بند سنتهاي  گذشته مي باشند. بويژه در عرصه جنسي و ازاديهاي فردي، اين انسان اخلاقي در خود اکنون اين شوک فرهنگي  و  بحران جنسي و هويتي را بشدت احساس ميکند و اميالش خواهان استفاده کردن از اين امکانات نوين و ازاديهاي ممکن هستند.  باوجود انکه  بخش عمده نيروهاي بخارج امده خود در تقابل با فرهنگ سنتي يا مذهبي  قرار دارند و به اين دليل محکوم به خروج يا فرار شده اند،  اما انها همه در خويش اين اخلاق ضدجنسي و تقدس گرا را نيز حمل ميکنند و از اينروست که بزودي بحران جنسي، عشقي و هويتي را با تمامي قدرت ان در درون خويش، در روابط خويش احساس و تجربه ميکنند.  اين درگيري بويژه با شکست جهان سوسياليسم و ارمانهاي سوسياليستي بسياري از اين نيروها( بااانکه حتي سوسياليسم انها يک سوسياليسم اغشته به اين اخلاق مذهبي، سنتي و ديکتاتورمنشانه بود) و بحران هويتي خود چپها اوج و شدت بيشتري مي يابد.  در اين فضاي نو بسياري از ازدواجهاي ميان ايرانيان، چه انها که در ان فضاي انقلابي و سياسي با يکديگر ازدواج کرده بودند و چه انها که در چهارچوب ان فرهنگ سنتي عاشق شده بودند و ازدواج کرده بودند، به بحران دچار ميشوند و شکست ميخورند. روابط سنتي ميان زن و مرد در خانواده ها و معضلات جنسي، عشقي و زناشويي پنهان و سرکوب شده در ان فرهنگ، اکنون دراين فضاي نو خويش را نمايان ميسازند و از انرو که کسي اشنايي به روشنگري جنسي و روحي ندارد و همه چيز بناچار شتابزده و سريع بايد يادگيري  شود، تا بتوانند در اين فضاي نو زندگي کنند،  بيشتر روابط سابق شکست ميخورد و زنان و مردان متاهل فراواني با جدايي سعي ميکنند، هرکس به طريق خويش راه خويش بيابند. همه اين معضلات نيزسراغ نسل جوان مجرد  نيز ميايد که  بظاهر بار کمتري بردوش دارند، و سريعتر ميتوانند خويش را بر شرايط جديد تطبيق دهند. موضوع جالب توجه ان بود که بخش اعظم اين جمعيت چند ميليوني مهاجر خود در درگيري با ان نظام و فرهنگ سنتي قرار داشت و  از اينرو وادار به مهاجرت شده بود، اما اين فروپاشي ايمان به فرهنگ سنتي، به معناي ان نبود که براحتي بتوانند بر احساسات گناه جنسي  چيره شوند و  تن به روابط ازاد جنسي ميان زنان و مردان دهند و يا بر هراسهاي جنسي خويش  چيره گردند. بلوغ به معناي تغيير فکري نيست. تغيير فکري گام اول است، اما اين تغيير احساسيست که نماد بلوغ نهايي ميباشد و اين بلوغ بي عبور از بحرانهاي دروني و هراسهاي دروني، بدون عبور از ارزش گذاريهاي  اخلاقي کهن امکان پذير نيست. هر انسان ايراني مقيم غرب ميتواند، از اين شوک فرهنگي و نيزبحران خويش، بويژه بحران جنسي و يا عشقي خويش داستانها بگويد و يا رماني بنويسد. بياد مياورم که دوست زني در  سن 25 سالگي و سالها کار در جنبش چپ، انگاه که براي اولين بار به خواست جنسي خويش تن داده بود و با دوست خارجيش همخوابگي کرده بود، مدتي شبها مرتب اين خواب را ميديد، که در حين همخوابگي ناگهان در اطاق باز ميشود و مادرش وارد اطاق ميشود و او هراسان از خواب ميپريد. يا مردان ايراني که بظاهر بخاطر ان فرهنگ مرد ممتاز بايد هراسهاي جنسي کمتري داشته باشند و راحتتر تن به خواستهاي مدرنيت بدهند، در خويش جنگ ميان احساسات جنسي و خواستهاي اخلاقي  ويا ارماني خويش را تجربه ميکردند و خوابهاي مشابه اي ميديدند. جالب اينجا بود که زنان برعکس راحتتر تن به روابط نو ميدادند و خواستهاي خويشرا بيان ميکردند و مردان گاه در نقش حافظ <خانواده و سنت> ظهور ميکردند و يا در نمونه هايي به ياد غيرت نياکانشان ميافتادند. رخدادهاي چاقو زدن همسر خويش بخاطر جدايي و يا بردن فرزندان به ايران، تا همسر جدا شده را زجر بدهند و انتقام گيرند، مثالهايي براي  اين گونه  معضلات است(يکي از دلايل ان نقش غالب <پدر> در ذهن مرد ايراني و سرکوب مردانگي خويش.مقاله قبلي).  انچه  ايرانيان مقيم خارج کشور در اين مرحله بحران اول خويش تجربه کردند، امروز ايرانيان درون ايران در مقياسي عظيمتر ، با فروپاشي فرهنگ سنتي، در حال تجربه کردن هستند. بحران جنسي درون ايران نمودار بحران جامعه درحال گذار از يک جامعه اخلاقي ضدجنسي به جامعه مدرن است، با همه مشکلات مربوط به ان. طبيعيست که بحران درون ايران نسبت به بحران ايرانيان خارج از کشور هم از لحاظ کمي يا کيفي داراي ابعاد و خصلتهاي خاص خويش است. بويژه که براي ما ايرانيان در خارج، بهرحال کل سيستم مدرن بود و ما بايد فقط با عبور از بحران خويش ، خود را به ان تطبيق ميداديم و به همپيوستگي خويش دست مي يافتيم. در ايران اما کل جامعه و سيستم بايد تغيير کند و اين مسير دشوارتر و پيچيده تر است. بااين وجود مسائل جوانان، رشد طلاق گيري و خيلي علائم ديگر حاکي از رشد اين بحران اوليه جامعه ما و ميل به مدرنيت   و تحول در جامعه ماست. ايرانيان مقيم خارج از کشور باوجود تمامي سختيها و مشکلات به باور من مرحله اول بحران را راحتتر ازسر گذراندند، تا بحران کنوني که بدان گرفتارند. ميتوان به جرات بيان کرد، که بخش اعظم ايرانيان ،چه دختر يا پسر، مرد يا زن، خارج از کشور در همان يکسال و دوسال اول توانستند بر برخي ترسهاي جنسي خويش چيره شوند و وارد روابط جنسي و عشقي گردند. طبيعتن ترسها و معضلات جنسي که مربوط به نوع روابط جنسي و يا اروتيسم جنسي ميشود،  براي مثال تسامح در برابر همجنس خواهان ايراني، راهي بسيار طولانيتر در پيش داشت. بااين وجود بايد به باور من هر ايراني مقيم خارج از کشور به خويش افتخار کند، که در مدتي کوتاه مجبوربه يک دگرديسي و عبور از فاصله اي صد يا دويست ساله بوده است، بي انکه در اين راه راهنمايي داشته باشد. ان زنان و دختراني که بر ترسهايشان چيره شدند و خواستار حقوق خويش در روابط زناشويي شدند و يا به روابط ازاد جنسي با  ياري تن دادند، ان مردان و پسران ايراني که از هراسهاي جنسي خويش و يا خواستهاي اخلاقي نياکان خويش چيره شدند و نخواستند ديگر يک مرد بااراده و سنگين اخلاقي باشند وبه برابري در رابطه باور اوردند، يا به خواستهاي جنسي و عشقي خويش تن دادند، ان زنان و مردان همجنس خواهي که باوجود جو عظيم ضد همجنس خواهي از انها نترسيدند و خواست خويش را بيان کردند، همه و همه با وجود تمامي کاستيها، به باور من بايد به خويش و توانايي دگرديسي خويش مغرور باشند، بويژه که در اين مدت کوتاه همزمان بايد به کار و درس و نيز تغييرات هويتي  تن در ميدادند و غم غربت  و جدايي بالاجبار از وطن را نيز داشتند. روانشناسي مهاجرت بوضوح نشان ميدهد، که خروج اجباري بويژه امکان انطباق و همپيوستگي را در انسانها کم ميکند، زيرا چنين انسانهايي گاهن سالها بر چمدانشان مي نشيند و ارزوي برگشت دارند و اينگونه به جامعه نو خويش را نزديک نميکنند. بسياري از انها بخاطر درد و اذيت و ازار سياسي/ اجتماعي در کشورهاي مبدا خويش ،مبتلا به بيماريهاي رواني چون <عارضه رواني بازماندگان يا همان پست دراماتيک استرس> ميشوند و خيال ميکنند، تن دادن به جهان نو  و لذتهاي نو به معناي خيانتي به ياران دربند، دوستان و خانوادههاي در ايران مانده ميباشد و در زير اين فشار گناه و نيز معضلات مهاجرت درهم ميشکنند. من شاهد ان بودم که حتي انسانهايي که ساليان دراز شکنجه  و زندان را تحمل کرده بودند، در زير اين معضلات مهاجرت و يا دردهاي عشقي در خارج از کشور از هم پاشيدند و يا دست به خودکشي زدند. چه ادمهايي که شکنجه را تحمل کرده بودند، تا روزي به خارج ايند و در کنار خانوادهشان که زودتر امده بود، ديگربار خوشبخت شوند. اما در اين ميان زن و يا همسر مردشان داراي زندگي نويي ، اخلاقي نو و دوستي نو شده بود، و اين انسانها در زير فشار اين مشکلات، تناقضها و زخمها درهم شکستند. با وجود همه اين مشکلات و مسائل بازهم ايرانيان دانشگاههاي اروپا و امريکا را پر کردند و مهر خويش را بر جامعه  نوي خويش زدند و ميزنند و يا توانستند زندگي خوبي براي خويش و خانوادهشان فراهم سازند. همينطور  نيز ايرانيان درون کشور که در اين بحران بزرگ و همه جانبه دوران گذار هستند،بايد بخويش ببالند. به باور من يکي از معضلات پايه اي ايرانيان در نتيجه اين احساس گناه نهفته در انان اين است که قدر خويش و ديگري را نميدانند و براحتي به دشمن خويش و  تحقيرگر خويش و ديگري تبديل ميشوند. باري موضوع مهم ان است که ايرانيان اين مرحله اول گذار از انسان اخلاقي و ضد جنسي را به يک انسان خواهان روابط مدرن و عبورکرده از اخلاق مقدس را راحتتر طي کردند، تا بحراني که امروز بدان دچارند. بحران  کنوني ايرانيان، بحران نسليست که با تلاش فراوان جايي در جهان مدرن براي خويش يافته است، همپيوستگي نويني بدست اورده است، درس خوانده و يا از ابتدا کار کرده است  واکنون داراي يک زندگي معمولي يا مرفه مي باشد، داراي تجارب جنسي و يا عشقي گوناگون مدرن با هموطن ايراني يا پارتنرهايي  از جامعه نو، کم يا زياد بوده است و اکنون  مي بيند که نگاه مدرن به جنس، به عشق يا زندگي ديگر پاسخگوي خواستها و نيازهايش نيست. احساس ميکند که فرهنگ ليبرتي، روابط ازاد چيز خوبيست،ولي بخشي از وجودش ارضاء نشده باقي ميماند و اين بخش هرروز قويتر ميشود. احساس ميکند، که نه عشق ارماني  و اخلاقي شرقي و نه عشق غربي پاسخگوي نيازهاي نهايي اوست . حتي روابط گذرا و زيباي سکسي نيز به مانند گذشته ارزوهايش را براورده نميکند. اينگونه ديگربار چون شترمرغي خويش را احساس ميکند و ديگربار خويش را پا در هوا و سرگيجه احساس ميکند. براي رفع ايران بحران ناگهان به ايران ميرود و از انجا زن (يا مرد. البته امار مردان در جستجوي زن از ايران بالاتر است)مياورد، تا به بحرانش پايان دهد، يا در اينترنت عاشق   ايراني ديگري از ايران يا سرزمين ديگري ميشود و ميخواهد، اکنون خسته از روابط با خارجيان که گاه تا ديروز برايش بهترين جايگزين باصطلاح مرد <تصاحب گر ايراني>  و يا باصطلاح <زن متوقع ايراني> بود،  ميخواهد ديگر بار کمبود احساسي  وجنسي خويش را  در بوسه و عشق ايراني جبران کند، زيرا اکنون پي برده اند که هيچ بوسه و عشقي مثل عشق به هموطن نميشود و <دوستت دارم ايراني> با همه انها به زبانهاي خارجي فرق ميکند و بار احساسيش < بيشتر> است. اينها همه تلاشهايي از سوي اين نسل در بحران، براي ترکيب و اختلاط ساده عشق ايراني و رفاه و زيباييهاي  مدرنيت،  مي باشد، اما تلفيق به اين سادگي نيست و نميتوان دو سيستم را بدون ساختن يک سيستم نو با يکديگر قاطي کرد.   حاصل اکثر اين تلاشها، بجز موارد موفقي، شکستهاي تازه و  نااميديهاي تازه است و ما امروز با سيل وسيعي از ايرانيان زن و  مرد خارج از کشور روبروييم که در جستجوي يک رابطه نو و يا دستيابي به اين احساس نو مي باشند و يا در روابط زناشويي  و  ازاد خويش ، خود را ناسعادتمند احساس ميکنند. اين بحران جديد ايرانيانست که سالهاست اغاز شده است و ايرانيان   نمي توانند از ان بدر ايند و يا راهي نو، تلفيقي نو براي خويش ايجاد کنند.حاصل اين بحران نو  و طولاني شدن ان ، بويژه با بالا رفتن سن ها، خصلتهاي دل ازردگي، کين توزي و زخم زني به يکديگر مي باشد، که  براحتي ميتوان رشد انرا ميان ايرانيان مشاهده کرد. من  از دو سال و اندي پيش براي تجربه و ديدن ايرانيان در يک فضاي دمکراتيک و ديدن تناقضات انها و نيز حس و لمس بهتر معضلات ايرانيان به محيط پالتاک وارد شدم و در اين مدت توانستم از اين فرصت طلايي استفاده کنم و از نزديک شاهد روابط مختلف احساسي، فرهنگي يا سياسي ايرانيان از نزديک باشم. اينکه ايا ايرانيان مشتاق دمکراسي در يک فضاي مجازي دمکراتيک با ان چه ميکنند و چه استفاده اي از ان ميکنند،بويژه با توجه به انکه بخش اعظم استفاده کنندگان ان خارج از کشوري هستند و نيز با داشتن يک اسم مجهول حيا و شرم اخلاقيشان کمتر دست و پا گيرشان ميشود و راحتتر خويش و تناقضاتشان را نشان ميدهند، براي من کنجکاوي بزرگي بود(جدا از امکان گفتمان و يادگيري). اينکه ايا اين مردم با اين همه تجربه مدرنيت  و يا اشتياق به مدرنيت( ايرانيان درون ايران)، اکنون قادر به برخورد دمکراتيک با يکديگر مي باشد و نيز نوع روابط زنان و مردان و نوع برخوردها به يکديگر، و اشکال بيان بحران جديدشان و نوع برخوردهايشان از موضوعات مورد توجه من بود. به اين خاطر نيز از ابتدا نه  به عنوان روانکاو، بلکه به عنوان يک يوزر معمولي وارد شدم و در سال اول کمتر کسي از شغل من اطلاع داشت. حاصل اين پژوهش از نزديک با ايرانيان، چه سياسيون مشهور يا  روشنفکران مشهور فمينيست، مدرن و يا ادمهاي معمولي ان بود که  متوجه شدم، با تمامي پيشرفتها و روند رشد اجتناب ناپذير مدرنيت در ميان ما، تناقضات فراواني در ما وجود دارد که به اين روند ضربه ميزند و اساس اين تناقضات( در تاييد پژوهشهاي کاري و شخصي خودم) ان است که ما از بحران هويتي، جنسي و عشقي عبور نکرده ايم و به يک هويت نوين دست نيافته ايم.نمادي از اين بحران، اخرين تجربه من در  اطاق اينترنتي سازمان اکثريت بود ، که در حين يک بحث علمي ادمين اطاق که ناگهان از توجه خانمي به خويش از خود بيخود شده بود، به من سخنران   اعلام کرد،مخالف همه موازين گفتمان دمکراتيک، که بخاطر انکه بحث براي بعضي شنوندگان خسته کننده نشود، از روي مطلب و نوشته ام نخوانم.وقتي به اين دخالت غيردمکراتيکش اعتراض کردم که اين حق طبيعي من است، سخنراني ده دقيفه ايم را مطابق ميل خويش در چهارچوب موضوع بيان کنم، نه تنها  معذرت نخواست، بلکه وقتي که من به ان خانم ، در جواب تکست هايش، توضيح دادم که قصد من بحث علمي ميباشد و نه انکه اهنگ کلامم به طبع ايشان افتد، و شايد ايشان متوجه خواستهايشان و تفاوت اطاقها نشدند. ناگهان با خشم ان خانم که يکدفعه از زن مدرن به زن  سنتي  ان هم از بدترين نوعش تبديل شد و  بدترين توهينها را کرد،روبرو شدم و ادمينها هم در برابر ان کاري نکردند. اين رفتارهاي متناقص انسانهاي در بحران است. ان ادمين اگر روزي سازمانش بخاطر مبارزه ضد امپرياليستي حاکميت به سرکوب ازادي و دمکراسي بهايي نميداد، امروز اکنون براي رفع موقت تشنگي جنسي/ احساسي  خويش از دمکراسي ميگذرد  و ان خانم که بقول خودش از نسل سوم بود، نمي ديد که در بيان خواستهايش در پي يک مرد سخنران  قوي، با اهنگ کلام قدرتمند و  براي ايشان جذاب ،بدون توجه به موضوع بحث، در حقيقت خواستهاي پنهان اروتيک خويش در پي يک مرد قوي  را بيان ميکند.. اين خصلت انسانهاي  بحران زده  است که عرصه ها و حوزهها را با يکديگر قاطي ميکنند، چون تشنه و گرفتارند.اميدوارم( حتي اگر خيالي بيش نيست) روزي پيش شرط حق عضويت در گروههاي سياسي و  يا رسم ورود به اين مسايل ، گذراندن يک دوره لذت بري از روابط جنسي و عشقي باشد، تا اين کمبودها در  زير برخوردهاي سياسي و در قالب انها  بيان نکنند. مطمئن باشيد با سياسيوني اين چنين لذت پرست و اري گوي به زندگي و جسم، بدون کمبودهاي جنسي و عشقي شديد ،هم روند سياسي امروز ما شکل ديگري داشت و هم  پروسه دمکراسي پيشرفت بالاتري کرده بود. شيوه رفع  اين بحران ايرانيان در کپي کردن مدرنيت  نيست.  هر جامعه و ملتي بايد با شناخت معيارهاي اساسي مدرنيت چون فردگرايي، خردگرايي، سکولاريسم، انسان محوري و غيره  به شکل خاص  خويش از مدرنيت دست يابد، مدرنيتي که در عين حفظ معيارهاي پايه اي مدرنيت در يک پيوند دروني با بخش سالم فرهنگ و تاريخ خويش است و ميتواند تلفيقي زيبا و قوي از اين دو بخش ايجاد کند. مدرنيت تنها يک سيستم سياسي/اجتماعي نيست، بلکه يک نگاه، يک هويت جديد مي باشد و  اينگونه نيز داراي نگاه و برداشت خاص خويش از اروتيسم، عشق، برخورد به احساسات و برخورد  به ديگريست. اينگونه براي مثال اروتيسم اروپايي و عشق مدرن را تنها با درک درست مدرنيت و تاريخ اروپا از فرهنگ يوناني تا به امروز ميتوان درک کرد و از اينرو نيز انساني ايراني که از فرهنگي بسيار متفاوت و تاريخي متفاوتر امده است، نميتواند ان را کپي کند و يا ناگهان مدرن شود. تنها راه ممکن براي او ان است  که يا به تلفيق خاص خويش دست يابد و يا اينکه در بحران بزيد و مرتب کين جو تر و دل ازرده تر شود. اينگونه نيز براي مثال  ميزان فراوان خشونت کلامي، رفتاري ميان ايرانيان درون پالتاک  نسبت به يکديگر، چه در روابط سياسي يا معمولي، حکايت از بالا رفتن بحران و ضرورت دگرديسي و خطرات ادامه اين بحران و رشد احساسات کين توزانه در همه عرصه ها ميکرد. اين تجارب را چندي ديگر در قالب طنزي به نام <خوان ششم پالتاک> ارائه ميدهم، براي اين بحث ما اما همين توضيح کافيست که در انجا من، جدا از مشاهدات کاري يا شخصي  روزمره  با ايرانيان و پژوهشهاي خودم دراين زمينه که همه اشکارا رشد اين بحران نوين ايرانيان و لزوم دستيابي به يک تلفيق نوين را نشان ميدادند، به وضوح شاهد اين بحران جنسي و عشقي، هويتي و لزوم يک جواب نو در اين زمينه ها بودم. براي درک بهتر اين بحران بايد اروتيسم مدرن را باز کنيم و نگاه مدرن را به  ابژه تحقيقي خويش تبديل کنيم.

/ اروتيسم مدرن ، روابط جنسي مدرن و معضل ايرانيان با انها:

 

 اساس نگاه مدرن به هستي، نگاه سوبژه/ ابژه اي به هستي و به خويش يا ديگري مي باشد. اين نگاه  اساس رابطه اين سوژه يا درون اخته اي است که اکنون طبيعت، جسم خويش و ديگري را به وسيله اي براي دستيابي به خواستهاي خويش بدل ميکند و با نيروي خرد و حس قدرت خويش را به محور هستي تبديل ميکند، خويش را نه به عنوان جسم، بلکه به عنوان سوژه  و يا فرد به مرکز هستي  و حاکم بر جسم و جهان خويش تبديل ميکند. اگر خرد مهمترين سلاح اين فرديت  است، حس پايه اي او حس قدرت مي باشد. احساس قدرت احساس محوري جهان مدرن است. سوبژه خردمند ميخواهد با قدرت خويش جهان را بکام خويش دراورد و به خواست خويش دست يابد، اينگونه دکارت مايل است که خرد و شک نه تنها  حقايق مطلق را بزير کشد، بلکه سروري و سيادت خويش  بر احساسات را نيز تحقق بخشد و کانت ميخواهد انسان را با قبول مسئوليت فردي خويش در برابر جهان خويش  از کودکي بدر اورد. اين حس قدرت و رابطه سوژه/ابژه اي همانطور که گفتم، تنها نوع رابطه اين ناظر خوداگاه با طبيعت و جهان نيست، بلکه نوع رابطه با جسم خويش و نوع پيوند با ديگري را، خواه ارتباط شغلي، عشقي يا جنسي را دربر ميگيرد. سوژه رابطه اش با جسم خويش يک رابطه روح حاکم بر جسم است و جسم در خدمت اين ناظر خوداگاهست. همينطور نيز اين ناظر خوداگاه پيوندي دروني با هستي ندارد، بلکه از ان در خدمت خويش استفاده ميکند(علاقه مندان براي درک بهتر اين مطلب به مقاله من بنام < انسان بسان تاخوردگي زمان> مراجعه کنند). اينگونه نيز ابتدا انسان مدرن جسم خويش را چون يک ماشين مکانيکي ميدانست که بايد بخدمت بگيرد و هرروز با رفع خطاهايش بازدهي انرا بهتر سازد، يا با  سيادت خرد بر احساس و عقلانيت بر بي عقلاني به يک حالت تعادل عقلاني دست يابد. اين نگاه امروز در تکامل نهاييش به نگرش به انسان، به عنوان< انسان اطلاعاتي> تبديل شده است و اکنون دانشمندان مدرن در ادامه اين نگاه در پي دستيابي به سيستم کلون سازي يا شبيه سازي و چيرگي نهايي بر جسم و طبيعت و بخدمت گرفتن ان و خداي خويش شدن مي باشند.  دراين تفکر همان ريشه هاي تفکر مسيحي برتري روح بر جسم و چيرگي روح بر طبيعت نيز وجود دارد. مهم براي بحث ما اين مطلب است که انسان خوداگاه مدرن رابطه اش با نيازهاي وجوديش و ديگران، رابطه اي جسمانه و همپيوندانه نيست، بلکه رابطه سوژه ايست که به عنوان فرد در اين جهان تهي و خالي يا بقول بکت پوچ ميزيد و مجبور است از يک طرف مرتب براي خويش نام و معنا، يا طرحي بيافريند و به خويش معنايي دهد و از طرف ديگر رابطه اش با ديگري و هستي درونا رابطه اي بر اساس قدرت و نگاه سوبژه/ ابژه اي ميباشد، حتي وقتي که از برابري فردها سخن ميگويد. اينجا انگاه هر فردي رابطه اش با ديگران اينگونه است و پيوند ميان اين افراد و يا صاحبان قدرت که هر کس در پي منافع شخصي خويش و سعادت شخصي خويش ميجويد، بر پايه يک قرارداد اجتماعي، برابري و رقابت مي باشد، تا اين صاحبان ملک و جهان کوچک خويش و خانه خويش، روابط خويش بتوانند در کنار يکديگر در همزيستي زندگي کنند. اينگونه نيز مي بينيم که در عرصه روانکاوي اين فرويد است که کلماتي مانند < ابژه جنسي> يا <ابژه عشقي> را وارد فرهنگ زبان ميکند و نشان ميدهد که ادمي ( و  از اينرو  ادم مدرن) نوع رابطه اش حتي در سکس و يا عشق براساس نگاه  سوژه/ ابژه اي ميباشد و ديگران را به موضوع عشق يا ميل جنسي خويش تبديل ميکند،چه به عنوان کودک يا بزرگسال. از نظر فرويد انسان در واقع يک موجود دوجنس خواهست که در روند تکامل رشد جنسي خويش و عبور از فازهاي جنسي (چون دهاني، مقعدي و .. که در هر مرحله بخشي از جسم به مرکز لذت جنسي تبديل ميشود تا زمان دست يابي به لذت تناسلي و کامل)و گذار از گره اديپ ،به شکل سالم  و طبيعي دگرجنس خواهي دست مي يابد. در اين روند او در روابط اديپال و در رقابت اديپال به عنوان کودک پسر يا دختر ، اولياي جنس مخالف را يعني مادر يا پدر را به عنوان اولين ابژه جنسي(1) و عشقي(2) انتخاب ميکند و در طي يک مسير موفق گذار اديپال به نادرستي خواست خويش، صرفه جويي از اين خواست و تکامل يک <من> خويش  دست ميابد، که ديگر بار در دوران بلوغ جواني اينک در پي جستجوي ابژه جنسي و عشقي خويش در جنس مخالف ميگردد.  در حس عاشقي و در ابژه عشقي دوران جواني، هم  تبلور <من ايده ال خويش>  و هم  نوعي ادامه احساسات اديپال خويش را بازميابد(مانند حس هم هويتي با پدر و يا جستجوي زني شبيه مادر.3) و  ميخواهد عشق فردي خويش را بدست اورد .اين <من> انگاه با پرنسيب واقع گرايي خويش در پي ارضاي خواستهاي خويش و نيز    خواستهاي برحق  فرامن اخلاقي خويش و  خواستهاي ضميرناخوداگاه خويش، چيرگي بر خواستهاي ناحق انها،  سروري بر انها و بخدمت گرفتن انها در مسير خواستهاي واقعيت خويش  برميايد. از اينرو نيز قوي کردن <من> و سروري او بر فرامن و  ضميرناخوداگاه مهمترين کار روانکاوي و پيش شرط سلامت روح و جسمي مي باشد. درک تفکر فرويد بدون درک کل نگاه مدرن غيرممکن است، زيرا اساس تصوير فرويد از انسان و جهان در تفکر پوزيتيويستي فلسفي و مدرن قرار دارد. درک سوبژه /ابژه اي فرويد درکي دست است، تنها مطلقيت ان همان مطلقيت نگاه مدرن  و  همان ضعف دروني را داراست. همين نگاه سوژه/ ابژه اي اساس فرهنگ ليبرتي و مدرن نيز است، که بهترين نماينده ان مارک دساد مي باشد. فرهنگ ليبرتي با حس قدرتش تمامي تابوهاي جنسي را ميشکند و پا به دنياي اروتيسم و حالات مختلف لذت جنسي از لذت عاشقانه تا لذت قدرتمندانه، از لذت بازيهاي جنسي ساده تا لذت اروتيسم جنسي اقا/بردگانه يا در نهايت سادو/مازوخيستي ، ميگذارد. فرهنگ ليبرتي نشان ميدهد که چگونه سکس را با احساسات مختلف از عشق تا قدرت ميتوان لمس و  تجربه کرد و چگونه هر حالتي براي خويش زيباييهاي خاص خويش را دارد.مهم اما اين مطلب است که اساس اين نگاه و لذت پرستي بر اساس احساس قدرت و نگاه سوژه /ابژه اي به ديگري مي باشد و  وسوسه خويش را در اين حس قدرت دارد و همانگونه نيز نقطه ضعف خويش را. در طبيعت نه کازانوا يا دون خواني وجود دارد و نه پارساي خودزن يا مرتاض هندي، نه مارک دسادي و نه عشق جنسي دو جنس يا هم جنس. اروتيک در پيوند با خصلت خوداگاهي انسان بوجود مي ايد، همانطور که عشق ابتدا با خردمند شدن و خوداگاه شدن انسان اختراع ميشود. هم عشق انساني و هم اروتيسم انساني پديده هاي صرفا انساني  و اختراعات انسان هستند. اين انسان است که از شورجنسي  و يا رانش جنسي به عنوان ريشه، اروتيسم را به عنوان ساقه و عشق را به عنوان ميوه و  يا گل اين گياه بوجود مياورد. اينگونه نيز بسته به نوع رابطه خرد و احساس، رابطه خرد و عشق ، رابطه خرد و جسم اين نوع از اروتيسم فرق ميکند. انجا که خرد سرکوب ميشود و احساس شکل اخلاق ميگيرد، انجا اروتيسم و عشق نيز سرکوب ميشوند و انجا که خرد بر احساس و عشق چيره ميشود و سرور انها ميشود، انجا اين اروتيسم اساسش نه براساس عشق و پيوند ميان دو سوبژه/سوبژه مي باشد، بلکه نوع رابطه احساسي دروني  با ديگري رابطه قدرتمندانه سوبژه/ ابژه اي است، حتي وقتي بخاطر امکان حيات اجتماعي اين ارتباط، از لحاظ حقوقي رابطه فرد با فرد يا سوژه با سوژه باشد، درخفا هر کس ديگري  را در نهايت چون ابژه اي براي دستيابي به خواستهاي جنسي و عشقي خويش مي يابد و ميان خويش و ديگري پيوند عميق دروني احساس نميکند، همانطور که به عنوان سوژه يا روح  قادر به حس پيوند خويش با هستي و جهان نيست و از اينرو نمي بيند که با تجاوز مداوم به طبيعت و داغاني ان، به خويش تجاوز ميکند. اينگونه نيز فرهنگ ليبرتي اروپايي در نهايت به قول اکتاويو پاز به ساديسم يا مازوخيسم ختم ميشود.( علاقه مندان در اين زمينه به کتاب عالي اکتاويو پاز در زمينه عشق و اروتيسم به نام < شعله جاودانه> مراجعه کنند. در انجا درباره اروتيسم عرفاني و شرقي  و تناقضات ان نيز نکات مهمي را در مي يابيد). اوج  و نهايت فرهنگ ليبرتي تفکر مارک دساديست، زيرا انگاه که جسم خويش و ديگري را چون ابژه اي براي لذت خويش احساس کردي، انگاه چون کودکي که براي ديدن درون اسباب بازي خويش ان را تکه پاره ميکند، اين لذت پرست نيز براي ديدن و لمس حس قدرت و عبور از مرزهاي ممنوعه و لذت ممنوعگي، مرتب در پي دستيابي به لذتهاي جديد سروري يا بندگي در اروتيسم يا بازيهاي اروتيسمي هيجان انگيزتر ميباشد. او  با حس پوچي همه اخلاقيات و نيز هستي و براي فراموشي پوچي و هيچي جهان دروني و برونيش مرتب در پي کشف لذتهاي شديدتر و  عجيب و غريبتر از روابط جنسي و بازيهاي جنسيست و بقول معروف در پي دست يابي به حس ادرنالين جنسي دست به لذتهاي جديد ساديستي يا مازوخيستي   يا عبور از هر مرز اخلاقي، حتي اخلاق جسمي  ميزند.( يک تبلور  دقيق اين حالت فيلم اروتيک  نه و نيم هفته بود. در   اخرين فيلم استانلي کوبريک  نيز با بازيگري تام کروز و نيکول کيدمن که نقش زن وشوهري را در يک بحران خويش بازي ميکنند و  اخر سر از سکس گروهي و لذتهاي جنسي اينگونه در مياورند، اين معضل انسان مدرن  و درگيرش با پوچي زندگي و معضلات احساسي شان و ميل به چيرگي بر اين بحران از طريق بازيهاي جنسي جديد و هيجان انگيزتر، عبور از ممنوعيتهاي رابطه اي  و درگيريشان با اخلاق جسم و عشق نيز < در رابطه با اخلاق جسم به مقاله قبل مراجعه کنيد، يا به کتابهاي ويلهلم رايش> بخوبي نشان داده شده است.   فيلم کوبريک بيانگر بحران عشقي و جنسي انسان معاصر است.) اين مشکل اساسي فيلمهاي پورنو نيز ميباشد که ببيننده ان انگاه مرتب به درجات بالاتري از هاردکور يا بازيهاي ديگر جنسي احتياج دارد، تابه هيجان جنسي و حس لذت جنسي خويش دست يابد،(تفاوت احساس جنسي عميق و شورهاي اروتيک با هيجانات جنسي در همين نقطه است. مانند تفاوت  با شور وجود رقصيدن يا با قرص هيجان اور اکسزي  با اهنگ مونوتوني تمام شب رقصيدن)، همانطور که هر معتادي بايد ميزان مصرفش را در طي زمان بالا ببرد. مشکل اروتيسم جنسي جهان مدرن و ميل دائمي او را به شکستن مرزهاي جنسي و حس هيجانهاي جنسي جديد را،جدا از ميل طبيعي انسان به تنوع و لذتهاي جديد جنسي، تنها در اين معضل کلي جهان مدرن و نگاه مدرن، در برتري حس قدرت بر عشق بايد و ميتوان درک کرد. رابطه سوبژه  با ابژه جنسي خود يک زيرمجموعه برتري سوژه بر جسم و  خرد بر احساس مي باشد. تنها با درک اين پيوند درون اجزاي مدرنيت ميتوان هم به درک قدرت و هم ضعف مدرنيت دست يافت. تنها با اين نگاه همه جانبه ميتواند بدين درک نايل امد، که چرا انسان مدرن با وجود شکست همه تابوهاي جنسي(شايد تنها تابوي باقيمانده رابطه با محارم است، که ان نيز در حال شکستن است) و ازاد کردن خويش از موانع بروني لذت و روابط جنسي، درونا اما مالامال از ديوارهاي بزرگي مي باشد که جلوي لذت جنسي و دست يابي به اوج لذت جنسي او را ميگيرند و اين انسان رها شده از بند احساس گناه،  اکنون ديگربار بدلايل معضلات احساسي،  گرفتار سردمزاجي، ناتواني جنسي و مشکلات جنسي ديگر مي باشد. درک اين شکاف، ميان  جهان ازاد برون و اين گرفتگي  احساسي دروني، که انسان مدرن را ناتوان از رهايي خويش در احساسات جنسي و تن دادن به يار جنسي و عشقي خود ميکند و از انرو  روابط جنسي معاصر اکثرا بخاطر اين ناتواني احساسي،  مبتلا به حس کسالت و ناارضايي مي باشد،  تنها با درک معضل کلي انسان مدرن و رابطه غلط او با خويش، جسم خويش و طبيعت ميتوان دريافت. انسان مدرن، فرد سرگردانيست که خويشرا در يک جهان تهي و بدون پيوندهاي ماهوي احساس ميکند، و در اين جهان ميخواهد با شور قدرت و نيروي خرد خويش حداکثر لذت از اين جهان در نهايت پوچ و بي معنا را ببرد. او خواهان رابطه است، ولي همزمان هميشه با اين حس همراهست که يک پيوند عميق ناممکن است و او هميشه غريبه براي ديگري  و حتي خويش باقي ميماند و حتي عشق هم با تمامي زيبايهايش قادر به چيرگي بر اين احساس غريبگي و پوچي نيست، از اينرو ميخواهد حداقل روابط  ساده و بي دردسر داشته باشد و بتواند با حفظ کامل فرديت خويش در عين حال از رابطه با ديگري لذت کامل ببرد. اينگونه بقول ميلان کوندرا که به باور من يکي از بهترين تصويرگران تناقضات انسان مدرن(و نيز انسان در کل) است، در کتاب <سادگي غيرقابل تحمل زندگي>،  انسان مدرن در پي تبديل هرچيز منفي به يک نکته مثبت است.يعني ميخواهد زندگي را براي خويش ساده و بي دردسر کند، در اين مسير اما او هرچيز باصطلاح منفي و سنگين يا سخت زندگي  مثل حس افسردگي،غم عشق، هراس پوچي و بيهودگي را ميخواهد به يک حس بي خطر و يا مثبت تبديل کند.  براي مثال ميخواهد  با ساده کردن روابط  بر پيچيدگي احساسي انها غلبه کند و با  بيهوده شمردن افسردگي، يا بکمک داروهاي ضد افسردگي  بر افسردگي غلبه کند. سعي ميکند با  تبديل غم عشق و درد کشيدن به کاري بيهوده و  بخود گفتن که اين نيز بگذرد و شروع دوباره و سريع رابطه اي تا از قافله عقب نماند و  بازي ادامه يابد، از هراس تنهايي و غم جدايي سريع بگذرد.  با کشتن حس پوچي و دردهاي وجودي خويش از طريق هياهوي داثمي جهان مدرن و در حرکت بودن، مشغول بودن ، با تبديل پيري به  کمک  جراحي و  جستجوي جواني جاودان به يک حس بي خطر،  با  تبديل  هراسهاي جنسي مردانه بکمک وياگرا به يک حس غيرضروري و خيلي مثالهاي مشابه سعي در بي خطرکردن و  چيره شدن بر احساسات و معضلات وجودي بشري چون حس مرگ،پيري، غم عشق و يا ضعفهاي  بشري مي کند.حاصل اين تلاش انسان مدرن براي چيرگي بر هرگونه سختي و سنگيني روابط و يا پيچيدگي احساسي و نيز تلاش براي تبديل جهان و رابطه بوسيله اي براي  دستيابي به خواستهاي فردي خويش و ناتوانيش از عبور از مرزهاي فرديش و تن دادن به خواستهاي احساسي روابط جنسي و عشقي مشترک ، همين ديوارهاي دروني و گرفتگي دروني اين انسانها، حس سادگي غيرقابل تحمل زندگي و ناتواني از تن دادن کامل به عشق و اروتيسم جنسيست. حاصل،  روابط کمرنگ احساسي  و با شورهاي کمرنگ جنسي و  بالا رفتن بحران جنسي و عشقي دوران مدرن است. اينگونه براي مثال در المان امروز نزديک به ده ميليون انسان سينگل يا تنها در پي ياري ميجويند و اکثر روابط زناشويي بخاطر همين حس کمرنگي احساسي و  نبود روابط جنسي جذاب به شکست مي انجامد.  به نگاه اکثر روانشناسان و روانکاوان معاصر بزرگترين معضل انسان مدرن در ان است که نه ميتواند با عشق يا بدون عشق زندگي کند، يا در حاليکه هرلحظه با تبليغات بمباران سکسي ميشود و تحريک ميگردد، بخاطر ناتواني از حس و لمس شورهاي جنسي عميق  و تن دادن به انها به يک بحران جنسي جديد دچار شده است که بالا رفتن بيماريهاي جنسي حکايت از ان ميکند. طنز زندگي ان است که از انرو که تلاش کرده است، همه چيز ر ا ساده کند، اکنون همه چيز برايش پيچيده تر شده است. اين انسان نمي تواند با عشق زندگي کند، زيرا براي ان بايد به احساسات قوي جنسي و عشقي خويش تن دهد و از مرزهاي فردي خويش نيز عبور کند و ديگري را چون سوبژه اي  احساس کند که تنها با يک گفتمان جنسي/احساسي عميق  و قبول وابستگي احساسيش به او و خطر زخم خوردن ميتواند با او به اوج لذت جنسي و عشقي دست يابد، اما دقيقن اين تن دادن به احساسات عميق و شکاندن  ديوارهاي دروني براي ايجاد ارتباط براي او سخت است. سالها سرکوب احساس نياز به ديگري،  اين امکان تن دادن را براي او سخت کرده است، همانطور که سالها تلاش براي کوچک کردن و بي  خطر کردن شورهاي جنسي و اشتياقات جنسي و جسمي حاصلش ناتواني از چشيدن لذت جنسي عميق و پرشور است. بقول نيچه جهان اخلاقي(4) (مانند جهان ما ايرانيان) سعي ميکند با سرکوب شورها  و اخته کردن خويش بر انها سرور شود و اينگونه خويشرا اخته ميکند، زيرا شورهاي زندگي اساس وجود ما و زندگي هستند و  تيشه به ريشه انها زدن، به معناي تيشه به ريشه زندگي زدن مي باشد.  از طرف ديگر باز هم بقول او انسان مدرن راه ديگر را ميرود و  شورها و احساسات خود را کوچک و بيمار ميکند، چون از قدرت و شدت انها هراس دارد و ميخواهد انها را با  خرد خويش به بند کشد، حاصل اين کوچکي  و  بيمار کردن شورها اما همين ناتواني از حس و لمس عميق روابط جنسي و زندگي مي باشد که انسان مدرن بدان دچار است، و براي جبران اين کمبود حس و لمس عميق خويش و ديگري به دنبال هيجانات ميگردد. اينگونه نيز انسان مدرن با تلاش براي بيمار کردن احساسات  و شورهايش در نهايت خويش را بيمار و  کوچک کرده است. اگر انسان اخلاقي با نفي فرديت در حقيقت راه خويش را بسوي حس و درک نيازهاي خويش مي بندد و بناچار هيچگاه رابطه اي برابر و  ارضاءکننده نيازهاي خويش را نمي تواند ايجاد کند، انسان مدرن که در بند فرديت خويش گرفتار است، قادر است بر خلاف انسان اخلاقي از طريق لذت جنسي و عشقي ابتدا به خواستها و خواهشهاي فردي خويش دست يابد، اما ناتوان از گام دوم  مي باشد. گام دوم  در دستيابي به لذت عشقي و جنسي، تن دادن به ديگري، اعتماد به او ، عشق به او و حس ضربه پذيري در برابر او، تن دادن به خواستها و اميال پرقدرت خويش  مي باشد. حس  انکه ديگري ميتواند تو را به اوج لذت برساند و يا با نگاهش، رد کردنش تو را نيز داغان کند، اساس اروتيسم جنسي دو طرفه است. اينگونه در اين اروتيسم زيباي دوگانه ،هم هر طرف براي ديگري ابژه جنسي ميباشد، انگاه که از موضع فرديت خويش و لذت خويش به او مينگرد و هم سوبژه جنسي مي باشد، انگاه که به حس عشق اش به او، علاقه اش به او  و نيازش به او تن ميدهد. چنين اروتيسم زيبايي هم قادر به لذت بري از فرهنگ ليبرتي و قدرت در روابط جنسي مي باشد و هم از مرز و خطاي او عبور ميکند و با عبور از فرديت خويش و تن دادن به ديگري به فرديتي نوين دست مي يابد و به عاشق جنسي و زميني  تبديل ميگردد. انسان مدرن که بجاي درک سادگي در پيچيدگي زندگي، بجاي درک لزوم پيوند ميان حس عشق و قدرت، فرديت و عشق به ديگري، ميخواهد زندگي را براي خويش ساده کند و بي خطر سازد، بهاي اين ميل کلک زدن خويش به زندگي را با سرکوب احساسي خويش، با اين گرفتگي دروني احساسي و هراس از حس عشق در عين اشتياق جاودانه به ان ميپردازد.حاصل ان نگاه برتري جويانه روح بر جسم، سوژه بر طبيعت و تبديل ديگري به ابژه جنسي و عشقي خويش، انست که اين انسان در درون هميشه تنها ميماند و گرفتار در ديوارهاي تنهايي فرديت خويش، ارزوي پيوند و حس درک و لمس توسط ديگري ميکند. احساس ميکند و مي بيند که هرلحظه ميتواند با کسي بخوابد و يا تن فروشي را براي لحظه اي ازادانه بخرد، اما يک ديوار شيشه اي نامريي ميان جسم ها  و تن ها وجود دارد و او قادر به شکاندن اين شيشه و  ديوار نامريي نيست، زيرا براي چنين کاري بايد نگاه کلي خويش به هستي، نگاه مدرن خويشرا  بزير سوال ببرد، تن به جسم و احساسات عشقي و شورهاي جنسي و احساسي پرشور خود دهد  و ديگربار دگرديسي کند. اين دگرديسي امروزه با رشد فمينيسم، پسامدرنيسم و  مهمتر از ان با رشد تفکر <جسم گرايي و تن محوري> و عبور از خطاي دکارتي برتري خرد بر احساس توسط نويرولوگها ، فيلسوفان و روانشناسان جديد اغاز شده است، نگاهي که پايه گذران بزرگ ان در فلسفه نيچه با تفکر خواست قدرت خويش به عنوان احساس محوري جسم( خواست قدرت نيچه با ان حس قدرت توسط سوژه در عين شباهت، تفاوتهاي بنيادين دارد  و يک حس کيفي ميباشد که اساس عشق جسم نيز ميباشد و بعدا در تفکر پسامدرنيسم  و متفکراني چون فوکو و ژيل دلوز بازتاب ميابد. در تفکر نيچه جسم اساس است و نه سوژه) و در روانکاوي پايه گذار ان ويلهلم رايش، با بيان عشق و انرژي عشق يا همان ارگون انرژيش به عنوان اساس خواست جسم و زندگي مي باشند. اين تفکر جسم محوري يا تن محوري ان سيستم نويني است که به من نيز که يکي از هواداران ان و  استفاده کنندگان ان در کار خويش مي باشم، اجازه درک و معضل هر دو جهان سنتي و مدرن را ميدهد و نيز راهي براي عبور از بحران و يافتن تلفيق خاص ايراني خويش.(علاقه مندان به شناخت جسم گرايي به نوشته من بنام <اسرار مگو> و نيز بخش پاياني قسمت چهارم همين سلسله مقالات مراجعه کنند). تنها بکمک اخلاق چشم اندازي جسم و خرد جسم و  تفکر جسم محوري  ميتوان نکات ضعف اخلاق مطلق سنتي و اخلاق قراردادي مدرن را بخوبي درک کرد و  نيز ميتوان حتي از خطاهاي پسامدرنها نيز عبور کرد و با ترکيب عشق و قدرت به عنوان نيروهاي اساسي اين جسم( نگاه من)، دوسيستم فکري نيچه و رايش را و  نيز فرهنگ شرقي و غربي را با يکديگر تلفيق کرد و به شناخت کاملتر و چندجانبه تري دست يافت. شناخت اين معضلات دروني مدرنيت به ما کمک ميکند که نه تنها پي ببريم که چرا ما بايد رابطه سوبژه/ ابژه اي را که اساس علم مدرن است، ياد بگيريم، تا  ديگر بار سرور جهان خويش شويم و به توانايي تغيير ان دست  يابيم، بلکه با شناخت خطاهاي ان قادر به عبور از ان و ايجاد نگاه نو،  روابط جنسي و  عشق نويني، هم بر بحران فردي و جمعي  خويش پايان دهيم، و هم  همراه با روند جهان معاصر در اين دگرديسي بزرگ و  ايجاد علوم  جديد، منطق و خرد جديد و باورهاي جامع جديد ياري رسانيم و  نقش خويش را بر زمان زنيم. اينگونه ميتوانيم  ما نيز با اين توانايي جديد به  بررسي و شناخت جهان خويش دست يابيم  و روزي ما نيز علومي مانند المان شناسي، فرانسه شناسي و مدرن شناسي داشته باشيم، تا بتوانيم با اين حس قدرت و نيروي خرد  و ايجاد ان فاصله دروني،  اکنون ما انسان مدرن را در دست گيريم و اينبار ما نيز، همانطور که همعصران مدرن ما با شيطنت  و جسارت خويش، با توان علمي خويش ما را و کل شرق را به بحران دروني انداختند، اين بار ما با استفاده از نگاه ان و عبور از خطاي انها و ساختن سيستمي نو به بحران معاصر مدرنيت و نياز به دگرديسي انها دامن زنيم و   نشان دهيم، شاگرداني در خور استادان خويش بوده ايم.

 

  بحران جنسي و عشقي ايرانيان خارج از کشور دقيقا بازتاب اين بحران معاصر و دروني مدرنيت ميباشد. ما با جسم و روح خويش و حس نارضايتي در روابط خويش، در حقيقت معضلات دروني روابط مدرن را بازتاب ميداديم و ميدهيم .انسان مدرن با حس قدرت هم زيبايي و شکوه فراوان افريد و هم بخاطر تک ساحتي بودن اين احساسش، معضلات معاصر خويش را نيز افريد. اينگونه براي مثال، اگر بقول ميلان کوندرا  دون خوان يک قهرمان تراژيک بود که با شکاندن همه اخلاق مقدس و بزير پا گذاشتن تابوهاي جنسي و ميل به لذت زندگيش ، تبلور ان حس زيباي قدرتمند، لذت پرستانه و  خردمندانه مدرنيت  است، نسل امروز دون خوانها تنها کاريکارتورهايي از او، <جمع کنندگان تمبر يا زن> مي باشند که خيال ميکنند، پس از انکه تمام روز مودب  به کارشان پرداختند و يک انسان نيک مدرن بودند، شب ميتوانند در ديسکوها دون خوان باشند. اما دون خواني در ميان نيست، چرا که نه تابويي براي شکستن  وجود دارد، نه زن باکره اي و با اخلاق نجابت که بخواهد تا شب ازدواج باکره بماند، براي فريفتن و بدست اوردن و خنديدن به اخلاقيات مقدس. اينگونه کازانواي امروزي  نه از شورهاي قوي و دروني دون خوان حس و يا درکي دارد و نه ميتواند مانند او قهرماني تراژيک باشد، که در نهايت در پي خواستي ناممکن است، و پيري و زمان  پايان جشن خيالي او را اعلام ميکند.در همين راستا  امروزه، هم عشق رمانتيک و هم  دردهاي ورتر گوته،  مورد خنده همگان است،زيرا ان شورها را بسياري در خويش کشته اند و حاصل اين کشتن همان ناتواني دست يابي به اوج لذت جنسي و عشقي  و بحران معاصر روابط مدرن مي باشد.  اينگونه نيز مقلدان مارک دساد که سعي ميکنند، با بازيهاي سادو/مازوخيستي يا لذايذ جنسي  سکس گروهي  و ديگر بازيها به لذتي مشابه او دست يابند، در اخر جز کاريکاتوري از او نيستند، زيرا مارک دساد نيز قهرمان تراژيکي بود که با تمام وجود تن به احساس و خواهشهاي جنسي و اميال خويش ميداد و در برابر اين توان تن دادن او و جستجوي  نارامش در پي لذتهاي تازه و احساسات تازه در سکس، از خشم تا ياس، از قدرت تا حس بندگي در برابر ديگري، در ميلش به ديدن و لمس سکس در همه حالات و نيز در معضل درونيش و جستجوي ناممکنش بدنبال دستيابي به عشق از طريق رابطه قدرتي به تنهايي و از طريق رابطه سوبژه./ابژه اي، و شکست خواست هايش و ناتوانيش به دستيابي به عشق سوبژه/سوبژه اي، نه تنها فرسنگها از انسان کوتوله امروزي فاصله دارد، بلکه او و زندگيش يکي از بهترين بيانهاي زيبايي و وسوسه فرهنگ ليبرتي و نيز معضل دروني ان و روند اجتناب ناپذير ان بسوي ساديسم  ومازوخيسم  مي باشد. در برابر چنين انسان پرشوري که پيوند درد و لذت را بسيار خوب ميدانست  و اگاه بر پيوست احساسات  بود( انکه هرچه درد بيشتر، لذت عميقتر، هر چه شور پرجوشتر، لذت والاتر مي باشد)، بازيهاي قدرتي و لذتهاي ممنوعه انسان مدرن مانند بازيهايي بي رنگ، بي شور و احساس و حدااکثر هيجان اور براي لحظه ايست، بدون احساس عميق و واقعي ان.  از اينرو انسان مدرن محکوم بدان است، دريک فضاي بدون تابو و ممنوعيت در برابر روابط جنسي و عشقي زندگي کند و ناتوان از استفاده از اين امکانات،  بخاطر ديوارهاي درونيش و ديوارهاي نامريي و مريي شيشه اي ميان خويش و خويش، ميان خويش و ديگري باشد. در بغل ديگري باشد ولي صميميت اين گفتمان جنسي را احساس نکند.انسان مدرن محکوم بدان است که براي عبور از بحران خويش به اين دگرديسي دست بزند . موضوع براي ما ايرانيان ان است، که ما در بخش دوم بحرانمان بويژه اين بحرانهاي دروني مدرنيت را و   حس ناتواني نگاه مدرن  از ارضاي تمامي خواستهايمان را درک و لمس کرديم. از انرو که ما ايرانيان از فرهنگي عشق و محبت پرست مي اييم ، ديدن و لمس اين بحران دروني مدرنيت و کمبود شورهاي عاطفي و عشقي  برايمان راحتتر بود. معمولن اقليتهاي يک جامعه بهتر مشکلات ان جامعه را بازتاب مي دهند. براي درک مشکل خويش با  نگاه مدرن  ديدن اين نکات ذيل بسيار مهم است.

 مشکل ان است که براي ما ايرانيان حس قدرت يکي از احساسهاي منفور شده در فرهنگ و روانمان مي باشد. اگر بقول نيجه (6) قدرت  راني،خودخواهي  و شهوت راني سه  شر زيباي بشري مي باشند که بشريت هميشه از انها ترسيده است و ناتوان از بکارگيري درست و  روحمندانه اين سه قدرت خويش بوده است، همين برخورد منفي به قدرت، خويشتن دوستي و شهوت پرستي   و سرکوب اين شورهاي زيبا از مشخصه فرهنگي ماست و منظور من  نه تنها فرهنگ سنتي است، حتي فرهنگ و نگاه  بسياري از انسانهاي روشنفکر و امروزي ايراني هنوز اغشته به اين نگاه منفي مي باشد. کافيست به نگاه روشنفکران و يا روشنگران مدرن مان ، چه زن يا مرد، نگاهي بياندازيم، تا پي ببريم که اکثر قريب به اتفاق انها احساس قدرت را منفي مي پندارند و يا معتقدند، مانند تفکر عمومي، که قدرت با عشق در جنگ است  و يا سکس و قدرت ضد هم هستند. حتي براي بيان نگاه خويش از انتقاد فمينيستي به قدرت و نگاه مردسالارانه نيز مطمئنن سيتاد مي اورند، اما موضوعي که اين دوستان فراموش ميکنند، ان است که نگاه فمينيستي يا پسامدرني  نه در نفي قدرت به معناي احساس ميباشد، بلکه در نفي شکل منفي استفاده از ان و يا  نفي شکل تک قدرتي ميباشد و ميل به چند قدرتي، چند نگاهي، چند هويتي و غيره. اين دشمني با حس قدرت چنان در فرهنگ ما ريشه دوانده است که بناچار رابطه سوبژه/ ابژه اي، خويشتن دوستي، مردانگي و زنانگي، علم گرايي در ان قادر به رشد نبوده است. همين سرکوب حس قدرت نمادي ديگر از سرکوب خصلتهاي مردانه در جامعه ما و نيز سرکوب  زنانگي مي باشد. بدينگونه نيز ايرانيان طبيعتن وقتي با احساس  قدرت در روابط جنسي و شورها، يا اروتيسم قدرت مدارانه روبرو ميشوند، حالتي دوگانه دارند. از يکطرف ان را منفي ميپندارند و اينگونه بازيهاي قدرتي در رابطه را، کين توزانه و  همراه با خشم ميکنند و از طرف ديگر  ناخوداگاه حرکاتشان اغشته به اين قدرتمداري ميشود، همانگونه که در جامعه ما اکثر مردم قدرتمدار و خودمدار هستند، باانکه بظاهر قدرت و خويشتن دوستي منفي محسوب ميشود. حاصل سرکوب شورها تنها مسخ کردن انهاست. روابط قدرتي در رابطه جنسي تنها در روابط سکس هاردکور يا سادو/مازوخيستي و لذت همراه با درد نيست، بلکه بسياري از بازيهاي جنسي اغشته به اين حالت است. از حالت وسوسه کردن معشوق و تحريک جنسي ان از طريق استريپ تيز تا لباسهاي زير وسوسه انگيز، از امر کردن به معشوق يا معشوقه  به ليسيدن جسم خويش و يا زانو زدن و اعمال سکس دهاني، تا اشکال مختلف سکس، حالتهاي مختلف سکس و در جاهاي مختلف، همه و همه ميتواند و اکثرا با حس و وسوسه هاي قدرت همراه است. چه کسي نميخواهد، در نگاه يار جنسيش  خواهش و تمناي جنسي را احساس کند که او را ميطلبد و اسير او مي باشد؟ ايا اين جز تبلوري از حالت حس قدرت است. چه کسي مايل نيست به يار خويش بگويد، برايش اين يا ان کار را انجام بدهد و گاه در خدمتش باشد و گاه در خدمت خواستهاي يار خويش باشد؟ ايا اينها تبلور وسوسه هاي قدرت و لذت انها نيست. ميل به سکس دهاني، مقعدي ، سکس ميسيوناري يا سکس چهارزانو و باصطلاح(داگي)  و يا  ميل به فتيشيسم ، ميل به خويش نمايي و ديگر نمايي، يعني اکسهيببونيسم و وويريسم، همه اغشته به حس قدرت و احساسات ديگر مي باشد، چون لذت اور است ، انگاه که مي بيني تن ات، لباس زير يارت را به وسوسه مياندازد و وادار ميکند به خواستهايت تن بدهد و بالعکس. از انرو که در فرهنگ ما قدرت منفي است، تن دادن به اين حالتها کين توزانه و به نوعي جنگ قدرت تبديل ميشود و يا دو طرف از اين اروتيسم زيبا حذر ميکنند و بر خويش امکان لذات فراواني را ميبيندند. براي انجام اينکار نه تنها بايد از شور قدرت خويش لذت ببري، بلکه بايد مانند انسان مدرن قادر به تبديل ديگري و خويش به ابژه لذت خويش باشي. تفاوت سکس والا با سکس مدرن در اين است، که انسان مدرن در اين مرحله ابژه کردن خويش و ديگري و جسم خويش باقي ميماند و حتي با کوچک کردن شورهاي خويش بخاطر هراسش از قدرت انها خويش را بيمار و کوچک ميکند و نيز ناتوان از تن دادن به عشق جنسي عميق ميباشد. سکس والا که  از جسم محوري حرکت ميکند و ميداند، راه درست نه در سرکوب يا بيمارکردن شورهاي خويش ، بلکه در زيباکردن انها، در زيباکردن خويش و قبول شورهاي خويش مي باشد، به احساس قدرت خويش و لذت وسوسه هاي قدرت خويش و يار خويش، معشوق يا معشوقه خويش تن ميدهد و سکس را به بازي دو فرد مختاري تبديل ميکنند، که يکديگر را تسخير ميکنند، به يکديگر تن ميدهند، با يکديگر لذايذ مختلف جنسي را ميچشند و با يکديگر از مراحل مختلف ان نيز عبور ميکنند. براي اين انسانها سکس چون لذت غذاي چند مرحله اي ميباشد که ابتدا براي مثال با نوازش و تحريک يکديگر با نگاه و جسم اغاز ميشود و انگاه به اروتيک و لذت احساسهاي مختلف و حالات مختلف ميرسد و يکديگر را به موضوع لذت خويش و ديگري تبديل ميکنند و انگاه در مرحله نهايي با تن دادن کامل به حس عشق و جسم خويش و يگانه شدن به عنوان دو سوبژه، دو عاشق و معشوق ، رها شده از فرديت خويش و مرزهاي خويش  به لذت يگانگي نهاييي و تنش روحي و جسمي، به زلزله  و اتشفشان احساسي  و جسمي مشترک ، يا يکي بعد از ديگري دست ميبابند. انگاه که تن سراپا شور و خواست ميشود، انديشه از گفتن باز ميماند و تنها احساس، منطق تن و جسم و رقص جسمها ادمي را به اوج لذت زندگي ميرساند.  اين چنين انساني با خردجسمي خويش پي ميبرد، که احساسات جسم مخالف يکديگر نيستند، بلکه راه و گذرگاهي بسوي يکديگرند. او ميداند که قدرت و عشق دو خواست محوري جسم هستند که تنها در پيوند و به عنوان اجزاي مشترک يک روند قادر به شکوفايي جسم و انسان ميباشند. اين خرد جسم است که احساسات را دوگانه  به وجود مياورد، تا هر احساسي راهي بسوي همزاد خويش باشد و همزمان مرز ان را تعيين کند. يعني قدرت را عشق مشروط ميکند و عشق را قدرت. شادي بدون درد نيست و درد ايجادگر شادي نوين است. مشکل انسان اخلاقي و مدرن در درک علط اين ارتباط است. انسان اخلاقي ايراني ، احساسات را متضاد و دشمن يکديگر مي پندارد و انسان مدرن خواهان سروري خرد بر انها و ناتوان از ديدن منطق و خرد احساسات مي باشد و يا حس قدرت را بر ديگر احساسات برتري ميدهد.  در سکس با حس قدرت انسان قادر به شکستن اخلاقيات و درک و  لمس جهان زيباي اروتيک است. اين حس قدرت است که به او امکان اوج يابي در جهان اروتيک را و چيرگي بر تابوهاي جنسي اش را ميدهد. سکس اما تنها اروتيک نيست، بلکه علاقه  و يا عشق نيز هست، چه رابطه يک شبه باشد يا هزارشبه. روند يکسان است، تنها شدت و حدت کيفي و کمي  فرق ميکند. در هردو بايد احساسي و علاقه اي، عشقي باشد. وقتي دو معشوق باهم پا بدنياي اروتيک ميگذارند، براي ورود به ان احتياج به علاقه نيز دارند، اما حس و وسوسه هاي قدرت به انها امکان لذت اروتيکي را ميدهد، مرز اين حس ان گاهست که ميخواهند باهم به لذت والاتري دست يابند وبيشتر به هم  و لذت جسم تن دهند. براي ورود به اين لذت والاتر، قبول ديگري چون سوژه، چون عشق و حس وابستگي عميق به او  و نياز به او لازم است. اينگونه است که در جسم  وزندگي حس عشق و قدرت لازم و ملزوم يکديگرند  و  يکديگر را مشروط ميکنند. عشق بي قدرت مانند مسيح هميشه به صليب کشيده ميشود، زيرا ناتوان از دستيابي به خواست خويش است. قدرت بدون عشق در نهايت به ساديسم و مازوخيسم و  خشم نرون وار تبديل ميشود که از پوچي خويش  و زندگي در رنج است و ميخواهد اکنون که خدايي نيست، خود خدا شود و ديگران بندگان او. با چنين تعبيري نو از رابطه جنسي بهتر ميتوان معضلات جنسي ايرانيان و انسان مدرن را به تصوير کشيد. مثالي مياورم. دوست  زن فمينيستي که  از بحران اوليه رد شده بود و داراي تجارب جنسي و عشق مختلف و زيبايي بود و حتي تجربه همجنس خواهي را نيز چشيده بود، در  روابط جنسي اش مدتي مبتلا به سخت ارضا يي  و سردمزاجي شده بود. ابتدا انگاه که او ديگر بار به احساسات عميق عشقي و عاطفي خويش تن داد، قادر بدان شد، ديگربار به اوج لذت جنسي دست يابد. در باور اين دوست خوب تن دادن به احساساتي چون ميل يکي شدن با ديگري و او را مال خويش دانستن ، ميل در اغوش او رها شدن و خويش را به او وابسته احساس کردن و يا ميل انکه يارش به او وابسته باشد، احساساتي سنتي و بنابراين غلط بود.  اينگونه اين دوست ديگربار براي خويش تابوهاي جنسي جديدي افريده بود، که بويژه انسان مدرن بدان دچار است. احساسات قابل سرزنش نيستند و يا سنتي و مدرن نيستند، تنها نوع استفاده و  اررش گذاري بر انها ميتواند سنتي يا مدرن باشد.  اين طبيعيست که وقتي دو نفر در تختخواب با يکديگر همخوابگي ميکنند، حتي در يک رابطه موقت، ارزوهاي نهفته بدنبال عشق عميق و پيوند عميق، بدنبال يکي شدن با ديگري سر باز ميزنند و خواهان بيان خويش هستند. راه درست در تن دادن به انها و رها کردن خويش مي باشد و لمس عشق و يگانگي، اروتيک  وقدرت  در اين لحظه و  زمان مي باشد. اينکه ايا واقعا اين احساسات روزي کامل ارضا شوند و اين رابطه انچنان عميق گردد،موضوعي دگر است. انسان مدرن و به تابعيت ان نيز، ايرانيان مدرن ميخواهد اين احساسات را در خود بکشد و يا انها را بيان نکند. حاصلش همان حس ارضانشدن دروني انهاست. بويژه زن و مرد ايراني که از فرهنگ عشق و دوستي يا اخلاقي مي ايند، انها بيشتر مجبور ميشوند خويش را سرکوب کنند و يا نقش زن  و مرد مدرني را بازي کنند، که کامل به انها نميخورد. در حاليکه مدرنيت واقعي در قبول خواستهاي جسم و درون خويش،حتي قبول انسان غارنشين درون خويش و ميل او به مالکيت  مي باشد  و زيباکردن، و روحمند کردن اين احساسات است. حتي احساساتي چون غيرت و غيره در اساس احساساتي انسانيند که همه انسانها از انها برخوردارند.کافيست به زن يا يک مرد الماني و امريکايي در برابر يارش بزور بوسه اي بگيريد و يا بخواهيد با انها لاس بزنيد، تا تبلور اين غيرت را ببينيد. از ايتالياييها و اسپانيها يا باصطلاح جنوبيان نيازي به سخن نيست که شبيه شرقيان در اين مسايل هستند. تفاوت در ان است که انسان اخلاقي و سنتي ايراني ، انگاه  دست به قتل ناموسي يا دعوا با خونريزي ميزند و انسان مدرن يا پليس را دعوت ميکند و يا با برخوردي ارامتر موضوع را حل ميکند.البته موارد خشونت اميز مشابه نيز در جهان مدرن وجود دارد.  يا ميل به اوردن همسري از ايران، بويژه از طرف مردان، را بايد با ظرافت خاصي نگريست. اينجا تنها ميل به يک زن باکره و دست نخورده ، يک زن سنتي وفادار، يا مرد شرقي خانواده دوست در ميان نيست. در اين کار ايرانيان نيز حکايت معضل انها با جهان و فرهنگ مدرن نيز وجود دارد. خيلي از انها در خفا در پي انند،که همسري از ايران بياورند و  در کنار او هم مدرنيت و هم  شورو شوق شرقي، محبت و عشق شرقي را نيز داشته باشند. در واقع  انها به خيال خويش ميخواهند تلفيقي ايجاد کنند و در خفا ميخواهند، همسرشان را انگونه مدرن سازند، که مانند خودشان دچار اين دوگانگي نباشد و يا بتوانند باهم بر اين دوگانگي چيره شوند. اينکه اين تلفيق و اين خيال نوعي ساده بيني و توهم ميباشد، را اکثرا بعدها در روابطشان تجربه ميکنند و يا در جدايشان. موضوع اين دوگانگي جديد ايرانيان تنها مربوط به بحران جنسي يا عشقي(مقاله بعدي) نمي باشد،بلکه حکايت از ان بحران هويتي (مقاله 9) ايرانيان خارج از کشور  مي کند ، که در عين حال در ايران نيز بشکل خويش اين بحرانها در حال شدت گيري هستند . امروزه  نه تنها مردم عادي داخل و خارج از کشور، بلکه کل روشنفکران مدرن ما  در يک حالت بينابي گير کرده اند و  در ميان مفاهيم سنت، مدرنيت، پسامدرنيت دست و پا مي زنند و ناتوان از ايجاد يک تلفيق نهايي، گاه مدرن، گاه پسامدرن ميشوند، يا بازگشت به خويشتن ميکنند. اين بحران  را از هنر تا سياست، نزد فمينيسم  مدرن يا پسامدرن ايراني تا   روشنفکر مرد مدرن يا پسامدرن ايراني ، در همه جا ميتوان مشاهده کرد. زبان ايراني، ترجمه ها، نوشته ها اغشته به اين چندگانگي و روان پريشي  هنرمندان، عالمان و روشنفکران مرد و زن ايراني داخل و خارج از کشور مي باشد. اين روان پريشي از يکطرف ناشي از موقعيت بينابيني انسان ايرانيست که هم در گذار از  انسان جمعي به فردي ميباشد و هم همزمان ميخواهد از فرديت مدرن به  گسست و فرديط (پيشنهاد من) پسامدرن رسد که يک چندگانگي  و چند فرديتي ميباشد. ميخواهد از هويت مطلق گرا انسان جامعه مذهبي/اسطوره اي به هويت تفاوت  انسان مدرن دست يابد و همزمان از تفاوت مدرن به تفاوط پسامدرن عبور کند و به هويت گسست و ايهام دست يابد. انجا ميخواهد دنيوي شود، همزمان دنيوي بودن را نمادي از مسيحيت و يک ابرسوژه  تازه بقول پسامدرنها مي بيند و ميخواهد به پلوراليسم نگاهي دست يابد، اينگونه همزمان هم از چنگ اخلاقيات مقدس و مذهب مقدس ميخواهد فرار کند و هم ديگربار ميخواهد به انها حق حيات و مشروعيت در اين پلوراليسم بخشد. ميخواهد به عنوان فمينيسم نه تنها خواستهاي برابري اقتصادي و اجتماعي خويش، بلکه همچنين هويت و  نگاه زنانه خويش را مطرح کند و همزمان  ميخواهد هويت و جنسيت را به عنوان يک متا- روايت  و  يک شکل ابراز قدرت و چيزي تهي و بي مصرف بدور اندازد، و به انسان وراجنسيتي دست يابد، و از ياد مي برد که اين خود يک ابرسوژه جديد است. ميخواهد در شعر و هنر بر اخلاق کهن و اشکال کهن چيره شود و جهان هنر را بر روي فرديت، جسم گرايي، اروتيسم و بيان خواستهاي خويش باز نمايد و همزمان به عنوان پسامدرن سعي در شکاندن اين تک گوييها، خطوط مشخص مي کند و ميخواهد از تفاوتها سخن گويد و زبان و نوشتار را به عرصه بيان اين ساختارشکني تبديل کند. در نهايت حاصل، ان اش شله قلمکاريست که امروز ما بدان دچار شده ايم.  همانطور که گفتم، اين يک روند طبيعي براي انسان جهان بينابيني است، اما ناتواني انسان ايراني در  عبور از اين بحران جنسي، عشقي و هويتي ناشي از دو معضل مهم ايرانيان است که اگر بر انها چيره نشوند، خود را دچار عذاب ابدي سيزيف و ماندن جاودانه در اين بحران و تکرار جاودانه تاريخ ميکنند.

 

1/ براي عبور از اين بحران جنسي، عشق و هويتي تن دادن به اين بحران و درک بحران خويش و بيان ان امري اساسي  و پايه ايست. هويت انسان ايراني معاصر، بحران است و  جز اين هم نميتواند باشد. ان ايراني خارج از کشور که براي مثال ميخواهد بر بحران جنسي يا عشقي خويش  چيره شو د و يا راه کاري عمومي براي عبور از بحران بيابد، بايد  با تن دادن به بحران خويش در روابط مدرن و درک انها به دنبال راه حل باشد. بايد جامه مدرن را بتن کند، روابط مدرن را بچشد و  انها را بسنجند، چه با تن خويش و چه با خرد خويش و با صداقت علمي به بازگويي اين بحران برخيزد. همينجا يکي از مشکلات مهم ايرانيان خويش را نشان ميدهد، اگر حتي به نوشته هاي روشنگران جنسي در اين زمينه ها نگاه کنيد، بخش اعظم نوشته هاي انها هنوز مربوط به بحران اخلاقي اول خويش و مبارزه با ان اخلاق کهن مي باشد و يا از اينجا مرتب براي ايرانيان  رهنمود صادر ميکنند، بجاي انکه به بحران معاصر شخصي و گروهي خويش بپردازند، بجاي انکه به بحران و درگيري خويش با جهان مدرن بپردازند. براي ديگران رهنمود دادن باري راحتتر از  جستن راه گذار از بحران خويش است و نيز وسيله اي براي فراموشي بحران خويش.  اين خوب است که ايرانيان مقيم خارج  با شناختهاي  ناشي از بحران اول خويش و اگاهيهاي بدست امده شان در اين جهان،  سعي در همياري با جهان ان سوي خويش ميکنند، اما وقتي بجاي پرداختن به بحران واقعي کنوني خويش و همسايگان ديگر خويش در اين جا  براي انجا رهنمود ميفرستند، انگاه اين کار نمادي از فرار از واقعيت خويش و کار خويش است. کافيست نوشته ها ي سياسي، اجتماعي ، هنري ايرانيان را مقايسه کرد، تا براحتي ديد که چگونه بخش اعظم زنان و مردان ايراني روشنفکر خارج از کشور سعي در نپرداختن به اين بحران معاصر خويش ، به غربيگي خويش در جهان مدرن و بحران جنسي، هويتي خويش در جهان مدرن ميکنند و با اينکار نه تنها به خويش ضربه ميزنند، بلکه با نيافتن راه تلفيق و عبوري از بحران ، جواب نهايي براي مدرنيت ايراني و تلفيق ايراني  از مدرنيت  و فرهنگ خويش را بدست نمي اورند. انها نمي دانند، که عبور از اين بحران و دست يابي به اين تلفيق بهترين راه کمک به جامعه خويش است که در حال کندن از جهان سنتي است و فردا با همين معضلات انها در ابعادي ميليوني روبرو ميشود، همانگونه که امروزه بحران اوليه در انجا نيز اغاز شده است. کندن از چيزي  گام اول و يک ازادي منفي است، رسيدن به نگاه و تلفيقي نو ازادي مثيت و نهايي است. رسيدن به تلفيق نو، هويت نو  ان ازادي مثبتي است که جامعه ما در پي ان است و  کليد دست يابي به ان عبور از هر دو مرحله بحران و دستيابي به مدرنيت خاص ايراني خويش است.

2/ براي دستيابي به اين تلفيق جدا از جسارت و صداقت، نياز به يک سيستم فکري نو و  نگاهي نو ميباشد که به ما امکان بدهد، هم نگاه مدرن، هم نگاه پسامدرن و هم بخشهاي سالم فرهنگ خويش را در اين سيستم تازه در خويش تلفيق کند و به ما امکان دهد، با ايجاد نظمي نوين ميان اين گرايشهاي مختلف و هرج و مرج درونيمان، امکان استفاده مثبت و صحيح از همه اين منابع را بما بدهد. يعني بتواند به ما امکان چندگانگي، حس وحدت اضداد، حس هويت در چند هويتي، و نگاه چندسيستمي را بدهد، بي انکه نيازي به روان پريشي امروزه ايرانيان باشد. دست يابي به اين سيستم با توجه به ذهن مونتاژگر ايراني که قادر به درک سيستمها و سيستم سازي نيست، طبيعتن سخت مي باشد، اما تنها راه ممکن براي ماست.  براي من اين نگاه جسم محوريست که اين سيستم جديد را به ما ميدهد و اجازه ميدهد که بتوانيم ، هم از فرديت و خرد مدرن به عنوان توانايي و  استعدادي از جسم استفاده کنيم، و هم به چندگانگي و گسست پسامدرني به عنوان امکاني براي دست يابي به چند چشم انداز، به يک انسان چندگانه و متحول دست يابيم و زمينه ساز علوم و نگاههاي تازه اي شويم. همزمان بتوانيم به عنوان جسم وحدتي در اين اضداد، يگانگي در اين چندگانگي، تداومي در اين دگرديسي جاودانه باشيم و همزمان با پيوند زيباترين بخشهاي فرهنگ خويش چون عرفان رندانه حافظ با ابر انسان ديونيزوسي نيچه و يا انسان ارگاستي ويلهلم رايش، با پيوند شور عشق ايراني با قدرت و خرد غربي به اين هويت نوين خويش، به هويت غولهاي زيباي زميني، به عارفان زميني و عاشقان خردمند و زميني  دست يابيم . اين نگاه نوي ما و هويت نوي ما مي باشد.انسان به عنوان جسم خندان، که به عنوان جسم عاشق و خردمند در عين يگانگي و پيوست  قادر به دگرديسي جاودانه است و مرتب هويت و رنگي نو به خويش ميگيرد و در پي دستيابي به اوج لذت جنسي، عشقي و زميني به  بازي جاودانه عشق وقدرت خويش در همه اين زمينه ها تن ميدهد و لذت زميني را در همه اشکال ان ميچشد و اروتيسم مدرن را به عشق شرقي و کاماسوتراي هندي پيوند ميزند، عشق و قدرت را با يکديگر اشتي ميدهد و اينگونه لذت اروتيسم و عشق زميني را به اوجي نوين ميرساند، که نه انسان اخلاقي شرقي يا انسان مدرن تاکنون بدان دست يافته اند. باري اين پاسخ نسل تازه ايرانياني است که  با قبول بحران خويش و عبور از ان، پاسخي نو براي خويش و هر دو اجتماع خويش دارند. اين پاسخ طبيعتن داراي قدرتها وضعفهاي خويش است، اما اين سيستم نو انقدر توانايي دگرديسي و زندگي در خويش دارد که قادر به تحول مي باشد، همانگونه که امروزه انديشه جسم گرايي در جهان مدرن مرتب در حال تحول و  رشد مي باشد. اينگونه بحث بحران جنسي را با جمله اي از اولين جسم گراي ايراني بپايان ميرسانم که با طنز زيباي خويش به ستايش جسم و زندگي پرداخته است و ارزش او از اينرو نيز در جهان اخلاقي ما  نشناخته باقي مانده است.

 

«مذهب مختار: مي فرمايند که بر ما کشف شد که روح ناطقه اعتباري ندارد و بقاي ان به بقاي بدن متعلق است و فناي ان به فناي جسم موقوف....حيات عبارت از ترکيب بدن است و چون بدن متلاشي شد ان شخص ابدا ناچيز و باطل گشت و انچه عبارت از لذات بهشت و عقاب دوزخ است، هم در اين دنيا ميتواند بود... لاجرم (اين انسانهاي نو. تاکيد از من)  از حشر و نشرو عقاب و عذاب و قرب و بعد و رضا و سخط و کمال  ونقصان فراغتي تمام دارند و نتيجه اين معتقد، ان که همه روزه عمر در کسب شهوات و نيل به لذات مصروف فرموده ميگويند:

اي ان که نتيجهء چهار و هفتي                    وز هفت و چهار دايم اندر تفتي                      

مي خور که هزاربار پيشت گفتم                   بازامدنت نيست چو رفتي رفتي.                       

(عبيد زاکاني.7)»

 

 

 

http://sateer.persianblog.com/

 

ادبيات:

1/زيگموند فرويد.سه توضيح درباره تئوري سکسواليته. منتخب اثار.جلد چهار.ص 48

2/ زيگموند فرويد. سقوط  گره اديپ.منتخب اثار. جلد چهار. ص 244

3/زيگموند فرويد.روانشناسي توده اي و روانکاوي من.جلد شش.ص105

4/ فريدريش نيچه. شامگاه بتان. دوره چهارجلدي.ص 387/88

5/فريدريش نيچه. چنين گفت زرتشت.ص 198

6/عبيد زاکاني. کليات عبيد زاکاني. اخلاق الاشراف.ص 235