گنه کرد در بلخ آهنگري
به شوشتر زدند گردن مسگري
( اندر حکايت زنداني شدن آقاي زرافشان )
رضا بايگان
نمي دانم چرا ؟ فکر مي کنم آدم
با مزه اي هستم ، اگر چه خودم مي دونم که بي مزه و خنکم ، ولي نمي دونم چرا ؟ دلم ميخواهد که ژست آدمهاي
با مزه را بگيرم . گاهي توي جمعي چيزي ميگيم، دوستان
هم از روي لطف نيش خودشان را باز مي کنند تا دل اين حقير را نشکنند ، ما هم آنرا
بحساب با مزه گيري خودمان مي نويسيم .
واقعيت اينست که خيلي از حضرات
که اصلاً بفکر خودشان هم نمي رسد ،از ما که بفکرمان رسيده ، با مزه ترند . اين حضرات ( مثلاً قاضي هاي دادگاه بلخ يا شاگردان قاضي مرتضوي ) بفکرشان هم نمي
رسد که قصه قضاوت هاي آنها بعد ها شيريني مجلس خصوصي يا عمومي دوستان( ويا شايد
دشمنان ماو براي سرکوفت ما ) شود.
قکر نکنيد که خداي نکرده من
فکر مي کنم که حضرات نمي فهمند ، نه اينطور نيست .واقعيت اينست که ، يک تفاوت هست
ميان نفهميدن و نخواستن فهميدن . حال قاضي مرتضوي و شاگردان و همد ستان او از
کدام قافله اند ، عاقلان دانند .
و اما : قاضيان دادگاه بلخ هم مثل همين قاضي
مرتضوي حي و حاضر خودمان هرگز فکر نمي کردند که روزي
مردم بر احکام صادره آنان چنين تلخ و شيرين بخندند . و اما
:،، کتاب کوچه،، را دم دست دارم و با اجازه بزرگتر ها و شاملو وبا ارزش نهادن بر
کار او، بنقل قصه اي مي نشينم .
(( کتاب کوچه دفتر دوم چاپ دوم انتشارات مازيار صفحه 1463 ))
،، استاد بهمنيار نيز ذيل مدخل
(ص 287) حکايت زير را آورده است :
مسافري در شهر بلخ جماعتي را ديد
که مردي را که زنده بود در تابوت انداخته به سوي گورستان مي برند و آن بيچاره فرياد
مي زند و خداو رسول را شفيع مي آورد که : - اي خلايق ! من زنده ام و سالمم . چه
گونه مي خواهيد زنده ئي را به خاک بسپاريد؟
گاه فرياد مي زد و گاه اشکريزان
التماس مي کرد، اما ملائي چند که ازپي تابوت کشان مي رفتند بي توجه به او به مردم
مي گفتند :
- ملعون دروغ مي گويد . مرده است!
مسافر حيرت زده حال و حکايت را پرسيد . گفتند
: - اين مرد فاسق وفاخري است سخت ثروتمند و بدون وارث. چندي پيش که به سفر رفته
بود چهار شاهد عادل خداشناس در محضر قاضي بزرگ
شهادت دادند که مرده است وقاضي نيز به مرگ او حکم کرد و يکي از مقدسين شهر زنش را
گرفت و اموالش را تصاحب کرد.
اکنون ملعون بازگشته ادعاي حيات
مي کند حال آنکه ادعاي مردي فاسق در برابر شهادت چهار نفر عادل خداشناس مسموع و مقبول نيست.
اين است که به حکم قاضي به گورستانش مي برند، چرا که
دفن ميت واجب است و معطل نهادن جنازه شرعاً جايز
نيست ! [نقل به معني ] ،،
و اما : در دادگاه بلخ امروزي
( ببخشيد ، بلخ که در تاريخ بکرات در مورد آن خوانده ايم و زماني استاني بزرگ در
شرق خراسان بودست ، امروز شهر کوچکي در افغانستان و در مرز ترکمنستان است ) چنين
است .
گروهي که همه ميدانند که کي
هستند و هيچکس هم نميداند ، گروهي را که همه مي شناختند و ميدانستند که
، دلي همچو شير دارند و زباني و قلمي
برنده ، با خنجر هاي بي شرم و رحم سلاخي کردند .
سلاخهاي بي رحم در خيابان
بخوردن بستني مشغول و وکيل خانواده مقتول بخوردن آب خنک در زندان محکوم .
پيدا کنيد شباهت بلخ و تهران
را .