چهارشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۴ - ۱۵ ژوئن ۲۰۰۵

 

 

گنه کرد در بلخ آهنگري

به شوشتر زدند گردن مسگري

( اندر حکايت زنداني شدن آقاي زرافشان )

رضا بايگان

 

نمي دانم چرا ؟ فکر مي کنم آدم با مزه اي هستم ، اگر چه خودم مي دونم که بي مزه و خنکم  ، ولي نمي دونم چرا ؟ دلم ميخواهد که ژست آدمهاي با مزه را بگيرم . گاهي توي جمعي چيزي ميگيم، دوستان هم از روي لطف نيش خودشان را باز مي کنند تا دل اين حقير را نشکنند ، ما هم آنرا بحساب با مزه گيري خودمان مي نويسيم .

واقعيت اينست که خيلي از حضرات که اصلاً بفکر خودشان هم نمي رسد ،از ما که بفکرمان رسيده ، با مزه ترند . اين حضرات ( مثلاً قاضي هاي دادگاه بلخ يا شاگردان قاضي مرتضوي ) بفکرشان هم نمي رسد که قصه قضاوت هاي آنها بعد ها شيريني مجلس خصوصي يا عمومي دوستان( ويا شايد دشمنان ماو براي سرکوفت ما ) شود.

قکر نکنيد که خداي نکرده من فکر مي کنم که حضرات نمي فهمند ، نه اينطور نيست .واقعيت اينست که ، يک تفاوت هست ميان نفهميدن و نخواستن فهميدن .   حال قاضي مرتضوي و شاگردان و همد ستان او از کدام قافله اند ، عاقلان دانند .

 و اما : قاضيان دادگاه بلخ هم مثل همين قاضي مرتضوي حي و حاضر خودمان هرگز فکر نمي کردند که روزي مردم بر احکام صادره آنان چنين تلخ و شيرين بخندند . و اما :،، کتاب کوچه،، را دم دست دارم و با اجازه بزرگتر ها و شاملو وبا ارزش نهادن بر کار او، بنقل قصه اي مي نشينم .

(( کتاب کوچه دفتر دوم    چاپ دوم انتشارات مازيار  صفحه 1463 ))

،، استاد بهمنيار نيز ذيل مدخل (ص 287) حکايت زير را آورده است :

مسافري در شهر بلخ جماعتي را ديد که مردي را که زنده بود در تابوت انداخته به سوي گورستان مي برند و آن بيچاره فرياد مي زند و خداو رسول را شفيع مي آورد که : - اي خلايق ! من زنده ام و سالمم . چه گونه مي خواهيد زنده ئي را به خاک بسپاريد؟

گاه فرياد مي زد و گاه اشکريزان التماس مي کرد، اما ملائي چند که ازپي تابوت کشان مي رفتند بي توجه به او به مردم مي گفتند :

- ملعون دروغ  مي گويد . مرده است!

   مسافر حيرت زده حال و حکايت را پرسيد . گفتند : - اين مرد فاسق وفاخري است سخت ثروتمند و بدون وارث. چندي پيش که به سفر رفته بود چهار شاهد عادل خداشناس در محضر قاضي بزرگ شهادت دادند که مرده است وقاضي نيز به مرگ او حکم کرد و يکي از مقدسين شهر زنش را گرفت و اموالش را تصاحب کرد.

اکنون ملعون بازگشته ادعاي حيات مي کند حال آنکه ادعاي مردي فاسق در برابر  شهادت چهار نفر عادل خداشناس مسموع و مقبول نيست. اين است که به حکم قاضي به گورستانش مي برند، چرا که دفن ميت واجب است و معطل نهادن جنازه شرعاً جايز نيست ! [نقل به معني ]  ،،

و اما : در دادگاه بلخ امروزي ( ببخشيد ، بلخ که در تاريخ بکرات در مورد آن خوانده ايم و زماني استاني بزرگ در شرق خراسان بودست ، امروز شهر کوچکي در افغانستان و در مرز ترکمنستان است ) چنين است .

گروهي که همه ميدانند که کي هستند و هيچکس هم نميداند ، گروهي را که همه  مي شناختند و ميدانستند که ،  دلي همچو شير دارند و زباني و قلمي برنده ، با خنجر  هاي بي شرم و رحم سلاخي کردند .

سلاخهاي بي رحم در خيابان بخوردن بستني مشغول و وکيل خانواده مقتول بخوردن  آب خنک در زندان محکوم .

پيدا کنيد شباهت بلخ و تهران را .