اي ديار روشنم در شب تيره

غزل تازه ی از

 سيمين بهبهاني

 

اي ديار روشنم، شد تيره چون شب روزگارت

کو چراغي جز تنم کاتش زنم در شام تارت

ماه کو، خورشيد کو؟ ناهيد چنگي نيست پيدا!

چشم روشن کو که فانوسش کنم در رهگذارت

آبرويت را چه پيش آمد که اين‌بي‌آبرويان

مي گشايند آب در گنجينه‌هاي افتخارت

شيرزن شيرش حرام کام نامردان کودن

کز بلاشان نيست ايمن گور مردان ديارت

مي فروشند آنچه داري: کوه ساکن، رود جاري

مي ربايند آهوان خانگي را از کنارت

گنج‌هاي سر به مهرت رهزنان را شد غنيمت

درج عصمت مانده‌بي‌دردانگان ماهوارت

شب که بر بالين نهم سر، آتش انگيزم ز بستر

با گداز سوز و ساز مادران داغدارت

در غم ياران بندي، آهوي سر در کمندم

بند بگشا- اي خدا- تا شکر بگذارد شکارت

مدعي را گو چه سازي مهر از گل در نمازت

سجده بر مسکوک زر پر سودتر آيد به کارت

اين زن اي من- بر کمر دستي بزن، بر خيز از جا

جان به کف داري همين بس بهره از دار و ندارت