روايت يكى از هزاران نفر زندانى رژيم پهلوى*

روز اول

 

 

 

مرداد ۱۳۵۲:

پرسيد:- چند سالته؟

۲۱ سال.

بعد از گفتن آدرس خانه و دانشگاه يكى دستم را گرفت و با همان چشم بسته از اتاق بيرون برد. از پله ها دوان دوان مرا كشيد تا طبقه دوم، وارد اتاقى شديم.

يكى جلو آمد و گفت:

- مى دانى اينجا كجاست؟ اينجا هرچه ازت مى پرسند بايد درست جواب بدى. اگر خودت حرف هايت را بزنى كارى بهت ندارم وگرنه پوست از سرت مى كنم. حالا حاضرى بگى چكار كردى، قرارت را بگى، اسم رفيقات، خونه تيمى. محل اسلحه ها همه را مى گى؟

گفتم: من كارى نكردم. من اسلحه نداشتم.

سيلى محكمى در جاى قبلى نشست و سرم گيج رفت. داد زد ببريدش، ... همين جورى حرف نمى زنه...

چند قدمى كه رفتيم چشم بندم را برداشت. سالنى بود خالى، جز يك تخت فلزى هيچ چيزى آنجا نبود. مامورى كه دستم را گرفته بود لباس فرم داشت و شلاقى هم دستش بود. ناگهان دوسه نفر آدم هاى قوى هيكل نعره كنان به طرفم هجوم آوردند. با اولين سيلى به زمين افتادم. بعد شروع كردند شلاق زدن به بدنم.

يكى گفت پاهايت را بده بالا. پاهايم را بالا بردم. شلاق كه كابل كلفت برق بود دور سرش مى چرخيد و محكم روى كف پايم فرود مى آمد، اول داد نمى زدم. فقط مى گفتم چرا مى زنى؟ چند تايى كه زد پاهايم را پايين آوردم و نشستم. ولى آنها شلاق را قطع نكردند چند نفرى باهم مى زدند. هر طرف مى چرخيدم از طرف ديگر مى خوردم. در همان حال مى گفتند: قرار، فقط قرار.

ضربات كابل به هرجا مى خورد چنان سوزشى ايجاد مى كرد كه تا مغز استخوانم نفوذ مى كرد. هنوز درد اولى را كامل حس نكرده بودم دومى و سومى هم مى آمد. همه جاى بدنم مى سوخت. كمى بعد مرا روى تخت فلزى انداختند. پيراهنم را از تنم بيرون كشيدند. مچ دست هايم را به ميله بالاى تخت و مچ پاهايم را به ميله پايين بستند. اين بار شروع كردند به كف پاهايم به طور منظم شلاق زدن. هر شلاقى كه روى شلاق قبلى مى خورد دردى چند برابر داشت. تا مغز سرم سوت مى كشيد. گاهى سر شلاق بر مى گشت و به روى پا يا ساق پا مى گرفت.

يكى از بازجوها سيگارش را روشن كرد و آتش آن را روى سينه ام خاموش كرد، دوباره آن را آتش زد و جاى ديگرى از بدنم گذاشت. لحظه اى سوزش آن را احساس كردم ولى درد شلاق ها گزنده تربود و مهلت نمى داد چيز ديگرى را حس كنم.

يكى ديگر از بازجوها وارد شد. باتون سياه رنگ درازى دستش بود، وقتى بالاى سرم آمد يك لحظه فكر كردم مى خواهد با آن به سر و بدنم بكوبد، سرآن را روى سينه ام گذاشت، جريان برقش بدنم را لرزاند. اين كار را روى نقاط مختلف بدنم كه لخت بود تكرار كرد. در همين حال مرتباً تهديد مى كردند.

درد شلاق ها طاقت فرسا بود. داد مى زدم اى خدا به دادم برس. يا امام زمان، يا حسين، گاهى فرياد مى زدم چى مى خواهيد از جان من، مردم.

يكى از بازجوها در حالى كه شلاق مى زد فحش مى داد و مى گفت:... بمب مى گذارى توى تاكسى مردم بى گناه را مى كشى حالا به مردم غريبم افتادى؟

همان طور كه ناله مى كردم گفتم: به من چه؟ كى بمب گذاشته؟

كسى كه شلاق مى زد گفت: حرف بزن. قرارت را بگو.

او خسته شد، يكى ديگر تازه نفس آمد با يك شلاق كلفت تر.

سوزش شلاق ها امانم را بريده بود. هيچ كارى نمى توانستم بكنم. آخرين رمقم را به كار گرفتم و با تمام زورم شروع كردم به تقلا، گاهى دست هايم را مى كشيدم، گاهى پاها را. تخت با من تكان مى خورد. ولى چند لحظه بعد نخى كه به پايم بسته بود باز شد. نخ دستم هم شل شد و دستم را آزاد كردم. چند لحظه شلاق ها متوقف شد. مامورى كه لباس فورم داشت سر رسيد و دوباره دستم را بست. اما پايم را مى كشيدم و نمى گذاشتم ببندد. دو سه نفرى پاهايم را نگهداشتند و دوباره بستند. دوسه مشت محكم هم خوردم كه روى ورم شلاق ها درد مضاعفى ايجاد مى كرد.

- خواهر... هيچ راهى ندارى. فقط حرف مى زنى . اسم مى گى وگرنه آنقدر  مى زنم تا بميرى، آدمكش، چريك.

مرد قد بلندى كه چشمانى سبز رنگ داشت و خيلى محكم شلاق مى زد و پرويز صدايش مى كردند با خنده هاى مصنوعى چندش آورش داد مى زد: چليك، چليك خلق، حرف ها تو بزن.

هركدام خسته مى شد جايش را به ديگرى مى داد. فكركنم ظهر بود كه دست و پايم را باز كردند، يكى گفت: پاشو بايست. گفتم نمى تونم. با شلاق ولگد به بدنم مى زد و مى گفت پاشو. همه نيرويم را متمركز كردم و به زحمت ايستادم. پاهايم حسابى ورم كرده بود. دو برابر شده بود. گفتند بايد در جا بزنى. هر فشارى كه به پايم مى آمد دردش كمتر از شلاق نبود. بعد ها فهميدم اين كار براى اينست كه ورم پا بخوابد و دوباره بتوانند شلاق بزنند. ضمن اين كه اين عمل باعث مى شد خون در پا جريان پيدا كرده و جراحت ها عفونت نكند. اما آن موقع اين را هم جزء شكنجه ها به حساب آوردم چون درد شديدى داشت. بعد از چند دقيقه اى مرا به اتاقى بردند. مرد چاق و قد كوتاهى كه هوشنگ صدايش مى زدند با قيافه اى خشمناك گفت: حرف هايت را مى زنى يا نه؟ تا وقتى حرف نزنى همين بساط است تا بميرى. مردى هم به درك. يك خرابكار كمتر. بايد هرچه مى دونى بگى. باكى ارتباط داشتى؟ فقط اسم

گفتم: من كاره اى نبودم. شما اشتباه گرفتيد.

چند تا فحش آبدار داد و خيز برداشت و چند تا سيلى محكم خواباند توى صورتم و از اتاق بيرون رفت. لحظه اى بعد نگهبان دستم را گرفت، راه كه نمى توانستم بروم، مرا روى زمين مى كشيد. درى را باز كرد و مرا هل داد داخل و در را بست. جاى نشستن نبود. يك محوطه كوچك سه گوش بود كه فقط مى شد به صورت چمباتمه بنشينى يا بايستى. سقف هم نداشت و به اندازه دو طبقه بود، به دودكش مى مانست.

با خودم فكر كردم اينجا كجاست و چرا مرا به اينجا آورده اند. در جزوه تجربيات بازجويى خوانده بودم يكى از شكنجه ها اين است كه در جايى آدم را مى نشانند و از ارتفاع بلندى قطره قطره آب روى سرش مى چكانند. پس از مدتى هرقطره آب همچون پتكى كه بر سر بخورد آزاردهنده مى شود. با خودم گفتم شايد مرا براى همين به اين دخمه آورده اند. مى خواهند از بالاى اين دودكش روى سرم آب بچكانند.

چند دقيقه اى با همين فكرها گذشت. در باز شد و دوباره مرا بيرون بردند. لحظاتى بعد جلوى همان تختى بودم كه شلاق مى زدند.

باز جو گفت لباس هايت را درآور. فكر كردم مى خواهند تجاوز كنند.

در نياوردم. مامورى آمد و لباس هايم را از تنم در آورد. پاهايم آن قدر ورم كرده بود كه از پاچه شلوار بيرون نمى آمد. پاچه را پاره كرد و بيرون آورد. كاملاً لخت شدم، سپس مرا روى تخت انداخت و دوباره دست وپايم را محكم صليب وار به تخت بست. پشت سر هم مى گفتم پدرم درآمد، شما اشتباه گرفتيد، چى از جان من مى خواهيد...

بازجو گفت نمى خوام حرف بزنى. مقاومت كن چريك، مقاومت.

بعد هم شروع كرد روى پاى ورم كرده و زخمى شلاق زدن. اين بار از قبل درد و سوزش بيشترى داشت. درحالى كه با خوردن شلاق فريادم بلند مى شد گفتم چى بگم؟

حالت عصبانى به خودش گرفت و فرياد زد:  اى مهدى... من بگم چى بگى؟

بازجوى ديگرى در همان حال شلاق را از دست آن يكى گرفت و وحشيانه همراه نعره هاى مستانه اش شروع كرد به شلاق زدن. احساس مى كردم با هر شلاق مقدارى از گوشت پايم كنده مى شود. بى اختيار شروع كردم به داد كشيدن.

يكى از آنها يك بالش روى دهانم گذاشت. حالا به سختى نفس مى كشيدم. داشتم خفه مى شدم. به شدت تقلا كردم. بالش را برداشتند. داشتم از حال مى رفتم.

شنيدم كسى مى گويد: نزنيد، آقاى دكتر، دست نگهدار.

شلاق ها قطع شد. چشم هايم را بستم، حال داد زدن هم نداشتم. بدنم را تكان دادند. چشمم را باز كردم. مرد لاغر اندام سياه چرده اى را ديدم كه كت و شلوار و كراوات مرتبى داشت، كنار تخت ايستاد و با صداى نرم و مهربانى گفت: نزنيدش، حرف هايش را مى زند. خودش همه را مى گه. بعد به من گفت: چرا بى خودى خودت را اذيت مى كنى پسرم؟ حرف هايت را بزن من كمكت مى كنم.

پرسيد: اسمت چيه؟

با بى حالى گفتم. بعد پرسيد: تو با آن دكتر ... نسبتى دارى؟

گفتم: عمويم است.

با حالتى تعجب آميز گفت: عجب! تو ديگر چرا؟ تو كه از چنين خانواده اى هستى چرا خرابكار از آب درآمدى؟ اين كار ها مال يك مشت آدم بى سروپاست. حيف نيست جوانى ات را از بين ببرى؟ من خانواده ات را مى شناسم و كمكت مى كنم. تو حرف هايت را بزن اينها هم تو را نمى زنند.

درحالى كه از اتاق مى رفت روكرد به بازجوها و گفت قول داده حرف هايش را بزند. با رفتن او بازجويى كه هوشنگ صدايش مى كردند جلو تخت آمد و يك كاغذ يادداشت و يك خودكار از جيبش بيرون آورد و با لحنى لاتى گفت: بگو ببينم، وقت نداريم.

من كه با بى حالى حرف مى زدم، گفتم: هرچه بخواهيد من مى گم.

قيافه اش درهم رفت و با نگاهى خشمگين گفت: چى، هرچه بخواهين چيه، هر چى مى دونى بايد بگى. يالا معطل نكن. اول قرارت، باكى؟ كجا؟

گفتم: والا من قرار نداشتم، چه قرارى؟

با همان حالت عصبانيت گفت: خونه تيمى، اسم رفيقات، جاى اسلحه ها؟

با حالتى درمانده گفتم: چكار كنم من كه خرابكار نيستم. شما عوضى گرفتين. من از اين چيزها ندارم.

يكى ديگر پرسيد: ماشين تكثير كجاست؟

گفتم: من از اين چيزها نداشتم.

هنوز جمله آخرم تمام نشده بود كه مثل آدمى كه فحش ناموسى بشنود از كوره در رفت و بناى داد و فرياد و فحش را گذاشت و پريد شلاق را از روى زمين برداشت و ديوانه وار شروع به زدن كرد. چند دقيقه پاهايم آرام گرفته بود و كمى سرد شده بود. شلاق ها روى ورم ها و زخم هاى قبلى درد جانسوزى داشت. در حالى كه مى زد نعره مى كشيد:

... همه را مى گه ندارم.... يك چمدان ازش مدرك گرفتيم. همه رفيقاش را گرفتيم، بازم مى گه ندارم...   .

يكى ديگرشان هم چند تا فحش آبدار داد و گفت: توى تاكسى بمب  مى گذارى مردم بى گناه را مى كشى؟ آدمكش ها! شما ها همه تون بى گناهيد، آره تو بى گناهى!

هنوز فريادم از شلاق قبلى تمام نشده بود، بعدى كف پايم را مى سوزاند. دهانم خشك شده بود. نمى توانستم فرياد بكشم. نفسم هم به سختى بالا مى آمد. با ناله مى گفتم: آب، مردم،  اى خدا، حسين جان، آب.

هوشنگ مى گفت تا حرف نزنى آب نيست. فقط اسم.

لحظاتى بعد همان طور كه روى تخت به صورت صليب بسته شده بودم از حال رفتم. ناگهان يك پارچ آب روى صورتم خالى كردند، به هوش آمدم. گفتم آب. يك پارچ ديگر آب روى صورتم پاشيدند و گفتند بيا آب. ولى چند قطره اى بيشتر از آن را نتوانستم بخورم. بقيه به زمين ريخت.

چند سيلى محكم و باتون برقى هم نثارم كردند. نمى دانستم در كجاى زمان هستم. همه چى از ذهنم رفته بود، فقط به وضعيت حال و يك لحظه بعد فكر مى كردم كه چه اتفاقى مى تواند بيفتد.

بدنم كرخ شده بود. دستم كه بالاى سرم به ميله تخت بسته بود خشك شده بود و با كمترين حركت به شدت درد مى گرفت. دوباره چند ضربه شلاق به بدنم زد. با بى حالى و نوعى كلافه شدن داد زدم: بيرحم ها چى مى خواين از جون من؟ مى گم. هر چى مى دونم مى گم، اون پير مرده كو؟

پرويز با صدايى كه گوش را مى خراشيد قهقهه مى زد و مى گفت: پيرمرد چيه؟ جناب تيمسار

در همين حال سروكله تيمسار پيدا شد. بازهم سعى مى كرد مهربان باشد. با حالتى پدرانه كنار تخت نشست و گفت: من بهت گفتم كه حرف هايت را بزنى كمكت مى كنم. اسم رفيقات را بگو من آزادت مى كنم. تو از خانواده بزرگى هستى. گولت زده اند. حالا چرا به جاى ديگران تو عذاب بكشى؟ بگو جانم، بگو، مى خواهى به من حرف هايت را بگى؟

ياد جزوه اى افتادم كه يكى دو ماه قبل درباره روش هاى بازجويى خوانده بودم. تجربيات بازجويى را نوشته بود و جزء مداركى بود كه از من گرفته بودند. همه اين شگردهايى كه بازجوها سر من در مى آوردند قبلاً در آنجا خوانده بودم.

وقتى تيمسار حرف مى زد ياد آن قسمتى افتادم كه گفته بود در كنار بازجوها كه فقط خشونت نشان مى دهند پير مردى به ظاهر مهربان را مى آورند. او از در عطوفت وارد مى شود تا زندانى را از حالت جبهه گيرى و كينه مبارزاتى بيرون بياورد و اراده اش را متزلزل كند. همين كه من دستشان را خوانده بودم به من قوت قلب داد. احساس كردم گرچه در چنگ آنها اسير هستم و قدرت تكان خوردن هم ندارم اما شگردها و حيله هايشان كهنه و بى اثر است. بسيارى از مطالب آن جزوه را در اينجا به چشم مى ديدم. اين آگاهى به نوعى به من اطمينان مى داد كه آنها به رغم قدرت و سيطره شان چندان هم قوى نيستند. بچه ها با همه ضعيفى شان توانسته اند ترفندهاى آنها را كشف و برملا كنند. اما خواندن آن جزوه يك بار منفى هم براى من داشت. خيال مى كردم همه آنچه كه بر سر بقيه آورده اند سر من هم مى آورند. در برابر هر اتفاقى دچار توهم مى شدم، از هر حادثه اى ولو جزيى من يك سناريو برداشت مى كردم. مثل همان اتاقك سه گوش كه معلوم نشد براى چى چند دقيقه مرا آنجا انداختند.

سئوال تيمسار كه مى پرسيد مى خواهى حرف هايت را به من بزنى؟ به نظرم خيلى ناشيانه آمد. مثل اين كه او باورش شده بود كه من بين او و بازجوها فرق مى گذارم.

در جوابش گفتم: بله

با حالتى شتابزده كه يك قدم تا پيروزى فاصله دارد گفت: بگو جانم، بگو. تو بايد برگردى درست را بخوانى، پيشرفت كنى...

حرف زدن با او براى من فقط يك خوبى داشت، توقف موقت شكنجه.

بنابراين بايد حرف ها را طول مى دادم. گفتم: من هر چى بدانم مى گم.

گفت: حالا پسر عاقلى شدى. من مى دانستم تو با بقيه فرق مى كنى. بگو جانم. اسم رفيقات را بگو.

گفتم: من خيلى رفيق داشتم، كدام را بگم؟

حرف من مثل اين كه كمى توى ذوقش زد. قيافه اش كمى درهم رفت و گفت: آنها كه خرابكارند، خانه تيمى ات را بگو.

با حالت استيصال گفتم: شما كمكم كنيد، من از اين كارها نكردم. هر چى بخواهيد مى گم. من خونه تيمى چه مى دانم چيه؟

با ناراحتى پاشد كه برود. به او گفتم: من دستشويى دارم آقاى تيمسار. دستشويى مى خوام.

حرفى نزد، غرولندكنان رفت. همان طور كه به تخت بسته شده بودم يواشكى نگاهى به اطراف انداختم هيچكس را نديدم. با زور سرم را كمى بلند كردم از درى كه باز بود ديدم هواى بيرون تاريك است. مثل اين كه شب شده بود. از اين كه كسى آنجا نبود و چند لحظه رهايم كرده بودند احساس خوبى نداشتم. منتظر بودم با حمله جديد و ترفند جديدى روبه رو شوم. چند لحظه بعد صداى اذان از جايى دور بلند شد. بى اختيار ياد مطلبى افتادم كه خيلى به من روحيه داد.

مدتى بود درباره زندگى امام هاى شيعه تحقيق مى كردم. روزهاى قبل از دستگيرى كتاب انقلاب تكاملى اسلام نوشته جلال الدين فارسى را مى خواندم. نوشته بود: يزيد اسيران كربلا را به دربار خود مى آورد و با زينب مشاجره مى كند. به او مى گويد ديدى كه خدا چطور شما را دچار ذلت و خوارى كرد و شكست خورديد؟

در همين حال صداى موذن به گوش مى رسد كه مى گفت اشهد ان محمدا رسول الله. زينب به يزيد مى گويد: همين صدا نشان مى دهد كه ما پيروز شده ايم و مسلطيم نه تو. تو با همه تلاش هايت نتوانستى جلوى اين صدا را بگيرى.

در آن شرايط كه لخت روى تخت صليب وار بسته شده بودم، نوعى احساس مشترك با زينب و يارانش پيدا كردم. برايم تداعى شد كه اين اذان هم نشان برترى و تسلط ما بر دستگاه ساواك است. اولين بار بود كه از اذان نيرو مى گرفتم. در حالى كه همه چيز براى من تمام شده بود و حالا لخت روى تخت فلزى به صليب كشيده شده بودم و آنها هر بلايى مى خواستند مى توانستند سرم بياورند، با صداى اذان به خودم تلقين كردم كه من در نهايت مقهور آنها نيستم و وضعيت فعلى ام گذرا است.

در همين فكر بودم كه مامورى را بالاى سرم ديدم. به او گفتم به دستشويى احتياج دارم. رفت وبرگشت و دست وپايم را باز كرد. قادر به حركت نبودم. به سختى توانستم به پهلو بچرخم. او زير بغلم را گرفت و از تخت پايين آورد. به هر جاى بدنم كه دست مى گذاشت درد عجيبى وجودم را فرا مى گرفت. پاهايم آن قدر ورم كرده بود كه احساس مى كردم پوستش گنجايش ندارد و در حال تركيدن است. ساق پايم به اندازه ران شده بود. لباسم را با كمك او پوشيدم. بعد راهرويى را نشانم داد و گفت بايد بروى آخر اين راهرو، آنجا دستشويى است. گفتم نمى توانم بروم.

با چكمه هايش پنجه پايم را لگد كرد كه جيغى كشيدم و از درد به خود پيچيدم. گفت بايد خودت بروى. پاشو بايست. همه زورم را جمع كردم و توانستم بنشينم. بعد چاردست وپا مثل گربه به طرف دستشويى راه افتادم. روى زانوها و دست هايم راه مى رفتم. هرچند قدمى كه مى رفتم مى ايستادم و يا روى زمين پخش مى شدم و دوباره راه مى افتادم. راهروى درازى بود كه دو طرفش سلول بود. به نظرم رسيد كه همه خالى است. به هر مصيبتى بود خودم را به آخر سالن رساندم و همان طور چاردست وپا مثل بچه اى كه تازه مى خواهد راه بيفتد وارد توالت شدم. شانس آوردم كف توالت خيس نبود. اول كارى كه كردم شير آب توالت را باز كردم و دهانم را برآن گذاشتم و يك دل سير آب خوردم. گرچه شير توالت بود ولى هر قطره اش خوشمزه بود. انگار از لب چشمه آب مى خورم. خيال مى كردم آنها مخصوصاً به من آب نمى دهند كه از پا در آيم و حالا به خيال خودم سر آنها كلاه گذاشته بودم. درحالى كه روى زمين توالت نشسته بودم به سختى توانستم كمى  ادرار كنم. خون خالى بود.

صداى نگهبان بلند شد كه بيا بيرون، چه كار مى كنى، يالا بيا بيرون. از توالت بيرون آمدم و كشان كشان خودم را روى زمين كشيدم. نگهبان از شانه ام گرفت و مرا روى زمين كه موزائيك بود كشاند تا زودتر به دم در برسم. از آن جا باز مرا كشان كشان بيرون برد. محل عبور ما ساختمانى دايره اى شكل بود، وارد اتاقى شديم كه چند تا از بازجو ها آن جا بودند. يكى شان جلو آمد و با كفش پاى متورم و خون آلود مرا فشار داد و با لحنى تمسخرآميز مى گفت: چليك خلق مقاومت كن، حرف نزن.

گاهى با نوك كفش به پاهايم ضربه مى زد و يا روى پايم مى ايستاد. من فقط فرياد مى كشيدم و تلاش مى كردم پايم را جمع كنم تا نتواند آن را لگد كند.

بعد گفت پاشو بايست. گفتم نمى توانم. باز پاهايم را لگد كرد تا من بلند شوم. دستم را به صندلى و ديوار گرفتم و زور زدم كه بايستم ولى نتوانستم. او باز با لگد زدن و فشاردادن پاهايم مرا تهديد مى كرد. سرانجام با كمك مامور نگهبان لحظه اى ايستادم. مرد قوى هيكلى كه كله اى گوشتالو و بزرگ داشت روبرويم ايستاد و گفت: من عضدى هستم. حتماً از راديو عراق اسم منو شنيدى با علامت سر جواب منفى دادم.

گفت: چرا حرف هايت را نمى زنى؟

منتظر جواب من نماند و ناگهان چنان سيلى به گونه ام زد كه برق از چشمم پريد، يك دور چرخيدم و روى زمين ولو شدم. تا چند دقيقه گيج بودم. عضدى لگد مى زد و مى گفت پاشو، پاشو بنشين روى صندلى. مامور كمك كرد و مرا روى صندلى آهنى نشاند.

روبه رويم نشست و زل زد توى چشم هاى من. گفت توى چشم هاى من نگاه كن. به صورتش نگاه كردم. مى ترسيدم توى چشم هايش نگاه كنم. شايد فكر مى كردم از توى چشم هايم مغزم را مى خواند. داد زد توى چشم هاى من نگاه كن. چند ثانيه اى به مردمك چشمش خيره شدم.

احساس كردم به مردمك چشم هاى يك گربه عصبانى يا يك عقاب نگاه مى كنم كه مى خواهد با چنگال هايش به من حمله كند. تا آن موقع چشم هايى چنين بى روح و عاطفه نديده بودم. مثل شيشه سرد، بى جان و بى رحم.

درحالى كه زل زده بود توى چشم هاى من، دندان هايش را به هم فشار داد و گفت: دروغ مى گى، دروغ مى گى.

دست هايم را از پشت سر يكى از بالا و يكى را از پايين كشيدند و بهم ديگر دستبند زدند. دستبند روى رگ ها فشارمى آورد و عضلات كشيده مى شد و درد شديدى مى كرد. شانه هايم تير مى كشيد. همه جاى تنم متورم و ضرب خورده بود. حالا فشار اين دستبند و كشش عضلانى هم اضافه شد. لحظه به لحظه درد بيشترشد. بازجوهايى كه در اتاق بودند مرتب و به صورت زنجيره اى از من سئوالات مختلفى مى كردند.

اسلحه از كجا آوردى؟

دستگاه چاپ و تكثير را كجا گذاشتى؟

قرار روزت را كه سوزاندى قرار بعدى را بگو.

آن يكى مى گفت رفقايت همه چيز را گفته اند تو چرا بى خود خودت را اذيت مى كنى؟

ما اگر چيزى نمى دانستيم كه اين قدر اصرار نمى كرديم.

تو كه آخرش مجبور مى شى بگى خوب الان بگو كه راحت بشى.

فحش چاشنى هميشگى بود. باتون برقى و لگدكردن پاهاى شلاق خورده و سيلى و مشت هم كم نبود.

ناگهان يكى از بازجوها پرسيد: احمد كيه؟

من كه بنا را بر نه گفتن گذاشته بودم، گفتم: نمى دانم. احمد چى؟

با عصبانيت و فحش گفت: تو بايد بگى. همه اش را من بگم فلان فلان شده؟

بريده بريده گفتم: من دوست هاى زيادى دارم... تو دانشگاه بيشتر بچه ها منو مى شناسن... جلسه هاى مذهبى هم همين طور.

گفت: هرچه دوست احمد دارى بگو.

چند تا از كسانى كه اهل مسائل سياسى نبودند را گفتم. گفت ديگه كى؟

چند بار با همان دستبند قپانى از روى صندلى افتادم. شانه هايم تير مى كشيد و دردش دم به دم بيشتر مى شد. پاهايم دو سه برابر اولش شده بود. هر لگدى مى زدند جيغى مى كشيدم. تهديد كردند ناخن هايم را مى كشند.

من هم راهى جز تحمل نداشتم. درباره بازجويى ضرب المثلى مى زدند كه بازجويى مثل چاقوى تيزى است كه زير گلوى آدم گذاشته باشند. اگر سرت را به علامت آرى پايين بياورى چاقو در گلويت فرو مى رود. بايد هميشه نه بگويى تا چاقو آسيبى  به تو نرساند. تنها راهى كه براى خودم تصور مى كردم همين راه بود. اما فشار آنها هم طاقت فرسا مى شد.

عضدى يكى از نگهبان ها را صدا كرد و گفت برو... چند دقيقه بعد جوانى را با لباس زندان، زير شلوارى و پيراهن خاكسترى آوردند.. به دستور بازجو روى صندلى روبه روى من نشست.

عضدى رو كرد به من گفت: اين را مى شناسى؟ گفتم نه.

خودش با لحنى تمسخرآميز گفت: ..... چطور نمى شناسى؟

بعد رو كرد به او و گفت: تو چى داشتى؟

او جواب داد: بمب داشتم.

- حرف هايت را زدى؟

- بله همه حرف هايم را زده ام.

با ديدن اين صحنه باز ياد جزوه تجربيات بازجويى افتادم. نوشته بود يكى از شگردهاى بازجوها صحنه سازى است. يكى را به جاى يكى از مبارزين سرشناس كه قبلاً دستگير شده جا مى زنند و او فرد تازه دستگير شده را نصيحت مى كند كه حرف بزند. گر چه در شرايط بسيار بدى بودم، اما از اين كه دستشان را خوانده بودم و مطالب آن جزوه با واقعيت مطابق است احساس غرور كردم. انرژى تازه اى پيدا كردم.

- خوب حالا به اين بگو حرف هاش رو بزنه.

آماده بودم كه او مرا نصيحت كند. ولى او سكوت كرد. بازجو حرفش را تكراركرد. او به من نگاه كرد و پس از كمى  مكث فقط گفت من حرف هايم را زده ام. بازجو با عصبانيت از جا بلند شد و ميله اى آهنى لاى انگشت هاى دست او گذاشت و به شدت فشار داد. او به خودش مى پيچيد و فرياد مى زد. بعد رهايش كرد و گفت: بهش بگو

زندانى رو كرد به من و گفت: هر چه مى دانند بگو.

اين جمله خيلى معنى داشت. بازجو ها از جا پريدند. عضدى با عصبانيت گفت: هرچه ما مى دانيم؟ هرچه هست بايد بگه.

با مشت و لگد از اتاق بيرونش كردند. نقشه شان نقش بر آب شده بود. از مردانگى و شهامت پرويز جان تازه اى گرفتم. ديدم با همه قدرتشان يك جاهايى ضربه پذيرند.

كتف و مچ دستم از درد بى تابم كرده بود. كلافه شده بودم آن قدر كه جان نداشتم داد بزنم. خوبى  شكنجه با شلاق اين بود كه دردش آنى و نوسانى بود. قطع و وصل مى شد، اما اين دستبند قپانى دردى مستمر و تدريجى و رو به تزايد داشت و پايانى نداشت. هربار كه مى گفتم من چيزى نمى دانم، مشت و لگد و سيلى بود كه روى سرم هوار مى شد. وقتى درد شانه و دست بى تابم كرد، با بى حالى و بريده بريده مى گفتم: مى گم، هر... چى... بدونم مى گم، بازجو مى گفت: بگو، تو كه آخرش مى گى. چرا بى خود خودت را عذاب مى دهى، الان بگو. راحت شو.

گفتم: نمى تونم، دستم خشك شده، دارم مى ميرم... صدايم به سختى درمى آمد.

يكى شان همراه با فحش و ناسزا مى گفت: قرارت كه سوخت حرف هايت را بزن. تو كه كار خودت را كردى چرا بى خودى عذاب مى كشى؟

كنار اتاق چشمم افتاد به چمدانى آشنا، پربود از كتاب و اوراق به طورى كه درش بسته نمى شد. چمدان خودم بود، نمى دانستم چه چيزهايى گيرشان افتاده. بايستى جواب مى دادم كه آنها را از كجا به دست آوردم. هنوز نوبت آنها نرسيده بود. شايد هم اصلاً بررسى نكرده بودند. چيزهاى بالاتر از اعلاميه و جزوه مى خواستند. نگران شدم كه اگر در مورد آنها بپرسند، چه بگويم.

از صبح كه مرا به اينجا آوردند يك لحظه هم آرامش نداشتم كه فكرم را جمع وجور كنم. آنها خودشان هم فرصت نداشتند.

از نظر آنها كسى كه دستگير مى شد در ساعت هاى مشخصى از روز قرارى دارد كه رابطش را مى بيند. وقتى كسى را دستگير مى كردند اولين و مهمترين چيز براى ساواك اين بود كه قبل از اينكه وقت قرارش بگذرد از او اعتراف بگيرند و زمان و مكان قرارش را در بياورند. بعد خودشان سر قرار مى رفتند، محل را محاصره مى كردند و طرف رابط را در دام مى انداختند. براى رسيدن به اين هدف شكنجه را تنها راه مى دانستند. در غير اين صورت اگر وقت قرار مى گذشت، دوستان فرد دستگير شده از گرفتارى او مطلع مى شدند و همه سرنخ ها را تغيير مى دادند و اطلاعات فرد دستگير شده را پاكسازى مى كردند. بعد از آن اگر او در زير شكنجه اطلاعاتش را مى داد ساواك به جايى نمى رسيد. به اين اعترافات، اطلاعات سوخته مى گفتند.

نمى دانم چى شد كه دستبند را باز كردند. ولى دست هايم پشت سر به همان حالت دستبند قپانى خشك شده بود، خواستم سر جايش برگردانم نمى آمد، بيشتر درد گرفت.

نتوانستم تعادلم را روى صندلى حفظ كنم، نعش زمين شدم. بازجو ها شروع كردند به داد و فرياد كه پاشو... خودت را به مردن مى زنى؟ هنوز اول كاره، كجاشو ديدى؟

چند تا لگد به بدنم زدند. عكس العملى نشان ندادم. نمى توانستم كارى بكنم بى رمق بودم. حتى صداهاشان را هم خوب نمى شنيدم. مدتى بعد متوجه شدم يكى دارد قلبم و نبضم را معاينه مى كند. از بى حالى چشمانم باز نمى شد، ولى مى شنيدم كه با هم پچ پچ مى كنند. نمى دانم خواب بودم يا بيهوش. زمانى به خودم آمدم كه ديدم توى يك پتو هستم، دو سرش را گرفته اند و مى برند. انگارگاهى زمين مى گذاشتند و دوباره بلند مى كردند. جايى مرا روى زمين گذاشتند و پتو را از روى سرم كنار زدند.

چشمم را باز كردم چارديوارى كوچك تاريكى بود. مامورى جلو در بود و در آهنى سلول را بست. بعد دريچه كوچك روى در را باز كرد و زل زد به من. بعد از چند دقيقه دريچه را بست و رفت.

گيج و مبهوت بودم و ضمناً خوشحال كه بازجويى فعلاً در كار نيست و تا اين جا توانستم بگذرانم و به خير گذشته است. روى زمين ولو شدم. بدنم داغ و تب دار و همه جايش متورم بود. هر حركتى دردم را زيادتر مى كرد. چند دقيقه اى همانطور بى حركت روى زمين ولو بودم.. انگار از ميدان جنگ برگشته بودم زخمى  و خسته و تشنه. يا مثل كسى كه از يك ساختمان بلند يا كوهى به پايين پرت شده باشد و همه اعضاى بدنش خرد شده باشد، پاها از كف تا ران مثل بادكنك شده بود. دست ها از مچ تا شانه با دستبند قپانى حال آمده بود. سر و صورتم هم كه با سيلى هاى آبدار. ولى همين كه جان سالم به در برده بودم، برايم كافى بود. فرصتى پيدا شده بود به اتفاقى كه افتاده فكر كنم. ديشب اين موقع كجا بودم حالا كجا ! دوستانم كجايند، چه مى كنند؟ آيا فهميده اند من دستگير شده ام؟ يا خودشان هم دستگير شده اند؟ سئوال هاى زيادى از ذهنم گذشت.

چرا سراغ من آمده اند؟ چه كسى را قبل از من گرفته اند؟ چى از من مى دانند؟ چه مداركى از من گرفته اند؟ نمى دانستم به كدام فكر كنم. به هركدام فكر مى كردم مسئله اى ديگر جلو چشمم مى آمد.. پرداختن به اين سئوال ها كه نه انتها داشت و نه مى توانستم پاسخى برايشان پيدا كنم ذهنم را بيشتر مشوش و پريشان مى كرد. دنبال كردن آنها مرا به هيچ تصميمى  نمى رساند. همه چيز احتمالش مى رفت ولى من هيچ چيزى درباره آنها نمى دانستم، نشانه اى هم نداشتم كه روى آن فكركنم. فكر كردم بايد روى يقينيات بايستم. تنها مسئله قطعى اين بود كه من در چنگ آنها هستم و مقدارى مدارك هم از من گرفته اند. بايد از اين نقطه شروع كنم و بر پايه همين واقعيت حركت بعدى ام را پيش بينى كنم. حتى نمى دانستم دقيقاً چه مداركى از من گرفته اند.

 

*بخشى از كتاب در دست انتشار«بازجويى»

 

روزنامه شرق

http://www.sharghnewspaper.ir/841115/html/v2.htm