گفت وگوى اختصاصى شرق با دكتر رضا براهنى

گزارش به نسل بى سن امروز

 

مهدى يزدانى خرم

Yazdani@sharghnewspaper.com

 

بخش اول

ظهر يك روز تابستان در تهران و نيمه شبى دور در شهرى در كانادا. تلفن صداى من را از زير خروارها خاك و آب مى برد و مى گذارد در گوشى يك تلفن كه به اندازه يك قاره و يك اقيانوس از همزادش دور افتاده است. صدا سئوالى مى كند و بعد از چند ثانيه، صدايى ديگر مى گويد: «بله، من رضا براهنى هستم.» قصه گفت وگوى دكتر براهنى چيزى نزديك به سه ماه طول كشيد. در آغاز قرار بود سئوال هايى از من باشد و پاسخ هايى از او. اما قضيه جور ديگرى شد. دكتر بعد از پاسخ به سئوال اول، كلياتى از جواب را به من گفت و من با توجه به پاسخ، سئوال جديدى پرسيدم. اين روند درباره بقيه سئوال ها و جواب ها هم اتفاق افتاد و همين شد كه انجام گفت وگو چيزى نزديك به سه ماه طول كشيد. در اين گفت وگوى بسيار مفصل در حوزه هاى ادبى و انديشه اى صحبت كرديم و گفت وگو بيشتر جنبه اى فرهنگى پيدا كرد. شگفتى من از ذهن به روز و پرمطالعه براهنى بود كه نه تنها آثار ادبى و فلسفى غربى را پيگير بود، بلكه با وجود دورى يك دهه اى از ايران از اعم جريان ها و آثار مطرح در ايران نيز آگاهى داشت. او حالا هفتاد سال دارد. نامش در ادبيات ايران با داستان، شعر، نقد و نظريه ادبى گره خورده، مردى كه كمتر چهره اى است- از نسل هاى گوناگون- در برابر او موضع و نظر نداشته باشد. صفت هاى مختلفى به او داده اند؛ از مردى كه زياد مى داند تا چهره اى جنجالى و پرهياهو ادبيات ايران، از كسى كه زمزمه جايزه نوبل ادبى را برايش برپا كرده اند تا مردى كه هميشه با وضع غالب ادبى دوره هاى مختلف سر نقد و انتقاد داشته... تمام اين ها است كه از براهنى چهره اى متفاوت مى سازد. از متعهدى پرفروش در ظل الله، رمان نويسى روايت گرا در رازهاى سرزمين من،  شاعرى جنجالى در خطاب به پروانه ها، منتقدى بى پروا در طلا در مس و... اين گزاره ها است كه باعث مى شود براهنى را به عنوان منتقد مجله فردوسى، استاد دانشگاه، داستان نويس تجربى، مترجم سخت گير و در نهايت روشنفكرى فعال نتوان در يك محور مشخص و ثابت بررسى كرد. مرد چندچهره ادبيات ايران هنوز به دنبال فضاهايى است كه بحث به وجود بياورد و هيچ ابايى از برخورد انتقادى با هم نسلان و يا چهره هاى جديدتر ندارد. او نويسنده است و بازمانده اى بزرگ از نسلى كه ادبيات ايران هنوز بر مدار نوشته هاى آنها مى گردد. رضا براهنى هنوز مى نويسد و جالب اين كه بسيارى از آثار او به زبان هاى مختلف ترجمه شده اند. آثارى كه در خاطره نسل بى سن ديروز و شايد امروز باقى مانده است.... در بعدازظهرى از روزهاى آخر پاييز براهنى با صدايى كه گاه قطع و وصل مى شود با من خداحافظى مى كند. او رضا براهنى است. دكتر رضا براهنى...

 

 

شما از جمله روشنفكرانى به حساب مى آييد كه چهره هاى مختلفى از خود ارائه داده اند. زمانى با شدت از ادبيات و نگاه متعهد و سيستم آل احمدى دفاع كرديد و زمانى به نقد همين چهره متعهد پرداختيد. بنابراين موضع شما شكلى چندسويه داشته و اصولاً فرد شما ابعاد مختلفى را در كار خود دنبال كرده است. در اين باره كمى توضيح دهيد.

من سئوال شما را در ابتدا تجزيه خواهم كرد به اجزاى مختلف آن و به اجزا پاسخ خواهم داد و بعد تركيب اين اجزا در ذهن خواننده شما خود به خود شكل خواهد گرفت. اين بيان شما از من به عنوان آدمى با چهره هاى مختلف درست است، اما من بلافاصله پس از پذيرفتن داشتن چهره هاى مختلف در ذهنم و در زندگى، به ياد آل احمد و يا سيستم آل احمدى نمى افتم بلكه بيشتر به اين فكر مى كنم كه من يك شاعر هستم، در ضمن رمان نويس هستم، منتقد و نظريه پرداز ادبى هستم. بيست و دو سال اول زندگى ام در شهرى گذشته كه در آن اكثريت قريب به اتفاق مردم تركى حرف مى زدند، ولى تحصيلاتشان در زبان فارسى بود و زبان هاى خارجى ديگر مثل عربى، انگليسى، فرانسه و روسى را مى شنيدند و تحصيل كرده هاشان اغلب، اگر زبان مادرى خود را به صورت مكتوب هم ياد مى گرفتند در سنين بعد ياد مى گرفتند. سرنوشت من در چندرگگى من رقم زده مى شود. من زبان مادرى خودم را به صورت مكتوب فقط يك سال خواندم، و بعد فارسى و عربى و انگليسى، و تازه در دانشگاه تبريز به عنوان زبان «دوم» فرانسه ياد گرفتم، كه بعد سال ها آن را فراموش كردم، و حالا گهگاه به سراغش مى روم. بسيار طبيعى است كه من از چندرگگى سردرآورده باشم، و اين سرنوشت، با سرنوشت جلال آل احمد، كه زاده تهران بود و يا ابراهيم گلستان كه زاده شيراز بود و يا فرض كنيد گلشيرى و احمد محمود و دولت آبادى، فرق مى كرد. و از نسل پيش از ما با هدايت و چوبك هم متفاوت بود. در نيما نيز اين دورگگى بود. و در نويسنده همسن و سال من تا پنجاه سالگى هردومان- غلامحسين ساعدى- اين دورگگى بود، و به همين دليل نيما شعر بلند مى گفت، شعر كوتاه مى گفت، قصه مى نوشت، نقد مى نوشت، تئورى مى پرداخت و ساعدى نمايشنامه مى نوشت، قصه كوتاه مى نوشت، قصه بلند مى نوشت، فيلمنامه مى نوشت و هر دم رگه هاى مختلف وجود خودش را بازتاب مى داد. منى كه زاييده خفقان مضاعف بودم، انگار بايد آن را ناخودآگاهانه از طريق سماجت در يادگيرى و درگيرى ضمن يادگيرى جبران مى كردم. ريشه هاى تعهد من با ريشه هاى تعهد جلال آل احمد متفاوت بود. او از همان لحظه قدم گذاشتن به مدرسه احساس دوشقگى نكرده بود- من كرده بودم. من در انقلابى ترين شهر ايران پا به دنيا گذاشته بودم و طنين آن انقلاب خيلى رساتر در همان روزهاى اول كه پا به مدرسه گذاشتم، يعنى شهريور بيست، درست در سال اشغال ايران، باز هم به گوش مى رسيد. طبيعى است كه در آن زمان درك فكرى از اين مسائل نداشتم، به علاوه فقر وحشتناك آن زمان خانوادگى به من و برادر بزرگم، محمد نقى، اصلاً اجازه نمى داد سر بلند كنيم و ببينيم در اطرافمان چه مى گذرد. حس مى كرديم و مى سوختيم و نمى فهميديم كه از مجموعه آش در هم جوش عصر خود متاثر مى شويم. به همين دليل وقتى كه در همان اواسط دهه چهل، جلال آل احمد، دستنويس خدمت و خيانت روشنفكران را به من داد تا پيش از چاپ نظرم را بگويم، و من كمى در دادن نظرم امساك كردم، گفت: چيه؟ چرا صريح حرف نمى زنى؛ گفتم يك خيانت روشنفكرى هم به متن راه يافته است، شما از حق زبان مادرى آذربايجانى دفاع نكرده ايد. من بخشى از خدمت و خيانت روشنفكران را در جهان نو چاپ كردم. سال ها بعد در زندان سال شصت، از ماموران زندان كتاب خواستم، در ميان كتاب هاى جلال منجمله خدمت و خيانت روشنفكران را به من دادند. ديدم جلال مسئله «مستعمره فرهنگى پايتخت» بودن آذربايجان را در آنجا آورده. غرضم اين است كه دورگگى من تنها كار دست خودم نداده بود. سفر آل احمد به تبريز، حشر و نشر با ساعدى و بهرنگى و من، كار دست او هم داده بود. نه تنها به دليل اين كار، بلكه همان طور كه در مقالات متعدد نوشته ام من به جان شيفته اى كه او داشت احترام مى گذاشتم، ولى اين احترام به سواد ادبى او نبود- به دليل اين كه در زمان حيات او نوشته ام كه او قصه نويس مهمى نيست. در قصه هايش هم مقاله نويس است. ولى نثر او چيزى ديگر است. اين نثر در ميان نويسندگان ايران، بيش از هر كس ديگر بر هوشنگ گلشيرى اثر گذاشت، طورى كه گاهى موقعى كه كتابى از گلشيرى را مى خوانم، صداى آل احمد را مى شنوم. ولى در نثر كسانى كه به او نزديك بودند، منجمله سيمين دانشور، ساعدى و من بى تاثير بود. و بى شك از زيباترين نثرهاى فارسى بود. ولى نثرى بود كه با آن قصه چندصدايى نمى شد نوشت.

 

به گلشيرى اشاره مى كنيد و اينكه او تحت تاثير زبان آل احمد بود. سئوال اين است كه با وجود چندگانگى نثر مرحوم گلشيرى چگونه اين روند را توجيه مى كنيد و در واقع نثر وى در شرايط گوناگون چگونه مى تواند به نثر آل  احمد نزديك باشد؟

گلشيرى هم يك قصه را روى هم با يك گفتار مى نوشت. با نثرى كه به كاغذ نزديك بود. ولى همه آدم ها به يك زبان حرف مى زدند. يعنى آدم ها، دقيقاً مثل آدم هاى آل احمد، به يك زبان حرف مى زدند. يك قصه ناگهان با قصه ديگر، از نظر تعهد نثر عوض مى شد، ولى وقتى عوض مى شد كلاً عوض مى شد. يعنى نثر يك قصه گلشيرى با قصه ديگر، گاهى به سبب كشش هاى او به ادب كلاسيك، متفاوت مى شد، ولى در يك قصه آدم هاى قصه از نظر زبان فقط يك چهره داشتند، چهره نثر خود گلشيرى، كه نثرى بود نزديك به كاغذ، يعنى نزديك به متنيت متنى كه نوشته مى شد: نثر نزديك. گلشيرى برخلاف هدايت و چوبك، دغدغه فونكسيون نثر شخصيت هاى متفاوت از خود روشنفكرى او را نداشت، يعنى رئاليته درونى، و وسواس عميق ذهنى خود او اجازه نمى داد كه رئاليته درونى، وسواس عميق ذهنى شخصيت ها، به عنوان يك تفاوت ماهوى، به عنوان درون آدمى كه نويسنده را شگفت زده مى كرد و او وجودش را عقب نگه مى داشت تا وجود نثرى آدم ديگر را كشف كند، قدرت بروز پيدا كند. گاهى بين هجو و تقليد و نبوغ و ادا درآوردن در عالم نويسندگى فاصله بسيار كم است. آل احمد طنز و تقليد بلد نبود. هجو هم بلد نبود. گلشيرى جوك مى گفت، ولى قدرت بيان زبان آدم ديگر را، به ويژه اگر متعلق به عالم ديگرى غير از عالم روشنفكرى بود، نداشت. يعنى گلشيرى به يك معنى در قصه نويسى اش قدرت بيرون آمدن از جلد خودش را نداشت. نثر گلشيرى در مقاله و قصه اش تقريباً يكى است. نثر بسيار خوب، ارزنده، بهترين نثر براى نگارش زندگينامه سبك دار و قصه اى كه براى يك روشنفكر- فقط از نظر زبان مطرح باشد. ولى درك اصلى قصه كوتاه، قصه بلند، رمان، يا هر چيز ديگر در روايت ادبى، درك روايتيت آن است. يعنى رمان خودكامگى ديگران را اگر برنمى تابد، خودكامگى خود نويسنده را از نظر فن نگارش، به طريق اولى نبايد برتابد. رمان به اين معنا متكى بر روايتيت روايت است كه اصل روايت را به عنوان پديده اى دموكراتيك مى پذيرد. آدم ها به زبان خودشان به شيوه درخور فهم و شعور و حس خودشان در قصه حضور پيدا مى كنند، وگرنه نويسنده مجبور خواهد شد آنها را از بيرون بنويسد، از خارج از روايت درون آنها بنويسد و روايت درون خود را به آنها نسبت دهد. خود نگارش درون هم كافى است زبان هاى قصوى مختلف مختلط پيدا كند. رمان مهمترين فرم دموكراتيك دنيا است. فرق بين نوشتن جمله مختلط و پيچيده فونكسيونل، يا نقشدار، يا جمله مختلط و پيچيده ادبى در اين است كه هدايت وقتى نخستين بار از سوراخ پستو دختر اثيرى را تعريف مى كند، از فرط استيصال [استيصال] جمله بلند قطعه قطعه پر غلط مى نويسد تا جان خود را فديه حادثه آن رؤيت كرده باشد، اما گلشيرى جمله مختلط و پيچيده اش را تقريباً در همه جا به منظور صرف ساختن جمله مختلط و مركب مى نويسد. در اولى، قصه را مى بينيم، در دومى زبان ادبى منتسب به قصه را. سواد ادب كلاسيك گلشيرى در زبان فارسى، از اين نظر كار دست او داده بود و اين از روحيه محاكات سرچشمه مى گيرد. غرق شدن در تاريكى عميق درون يك شخصيت متفاوت با خود نويسنده، بزرگترين تجربه يك نويسنده است، به دليل اينكه غرض از نگارش كشف «آن ديگرى» است، كشف مخفيگاه درون است، كشف آن موجودى است كه انسان يا نمى شناسد يا بسيار كم مى شناسد، و اينجا است كه بايد گفت اين نوشته است كه نويسنده را مى نويسد، به دليل اينكه نويسنده خود را به تاخير مى اندازد و بيان حالات شخصى خود را عقب مى اندازد، وسواس شخصيت ديگر را مى گيرد، آن ديگرى، آن موجود متفاوت را مى نويسد. من زمانى اين نكته را «تفاخير» ناميدم، يعنى «تفاوت» و «تاخير»، در كشمكش با يكديگر، تفسيرى ديگر از حرف دريدا در نوشتارشناسى او. يعنى براى درك وجود زن، يك مرد هم بايد او را بنويسد، و يا هنگام نوشتن خود، ناگهان بفهمد كه جنس مخالف، متباين و يا همين بينابين را نوشته است، اما اين فقط موقعى به و جود مى آيد كه رسوخ شما در ذهن «آن ديگرى» تا حد يك وسواس خانمان برانداز پيش رفته باشد. اين نوع نوشتن خطر كردن واقعى است. نويسنده جدى خطر مى كند، حتى اگر اميدى به توفيق هم نداشته باشد.

 

حالا كه شما با اين ديدگاه نثر اين دو نويسنده مطرح عصر خود و ما را بررسى مى كنيد، علاقه مندم تا مثلاً شما مثالى از «آن ديگرى» در كار خود بياوريد، «آن ديگرى» كه در قالب اول شخص نوشته ايد... تا بياييم برسيم به مسئله تعهد و غرمتعهد.

در سال ،۴۵ سركلاس ترجمه ادبى من بخشى از خانم دلووى اثر «ويرجينيا وولف» را به دانشجويان داده بودم تا ترجمه كنند، نشسته بودم و تماشا مى كردم. ناگهان صدايى شنيدم. يك نفر از درونم گفت: «اره را بيار بالا.» شروع كردم به نوشتن، موقع نوشتن،  هم هيجان زده بودم، هم وحشت زده بودم. مى ترسيدم دانشجوها ببينند چى مى نويسم. بعد از دو ساعت ورقه هاى امتحانى را جمع كردم، رفتم توى كافه اى نشستم و به نوشتن ادامه دادم. ترسيدم پاره اش كنم و دور بيندازم. به همين دليل روز بعد مطلب را بردم دادم به سردبير مجله فردوسى، و او در شماره نوروز سال بعد چاپش كرد. بعد مطلب ادامه پيدا كرد. من به نوشتن ادامه دادم. چيزهاى ديگر هم مى نوشتم ولى توى ذهنم مى دانستم كه نوشته متفاوت است. من خودم نبودم. به ندرت از تجربه شخصى استفاده مى كردم. اصلاً جايى براى تجربه شخصى نبود. اين همان روزگار دوزخى آقاى اياز بود كه حالا من بعد از قريب چهل سال، جلد دوم و سوم آن را مى نويسم تا ناشر فرانسوى ام چاپش كند. وقتى كه «توما»يكى از بازيگران فرانسوى در «آويون» در نقش راوى ظاهر شد و بازى كرد، دو سه نفر غش كردند. من خودم مبهوت توما شده بودم. بعداً به او گفتم كه انگار من پس از ديدن بازى او رمان را نوشته ام. در تمام مدت فرانسوى هايى كه رمان را خوانده اند و يا اجراهاى متعدد آن را در سالن ها و جشنواره هاى مختلف ديده اند، مرا به عنوان نويسنده آن كتاب به حساب آورده اند، و نه خود آن شخصيت، گرچه قصه از ابتدا تا انتها در اول شخص نوشته شده. تعهد نويسنده، حتى اگر سياسى، اجتماعى و تاريخى باشد، از نوع ديگر است تا مثلاً تعهد آل احمد در مدير مدرسه، يا نفرين زمين. آل احمد دقيقاً مى داند درباره چه چيز حرف مى زند، درباره كدام ده، كدام شهر، كدام مسئله تربيتى، يا روستايى حرف مى زند. من حتى شهرى را كه در آن اياز اتفاق مى افتد نمى شناسم. قرن هاى حوادث جابه جا شده، از ده ها كتاب در آن قول هايى آمده، ولى قول ها هرگز به هيچكدام از نويسندگان واقعى آنها نسبت داده نشده. اياز دو هزار و پانصد سال دارد. در عين حال پانزده ساله است. و در عين حال مرده به دنيا آمده و برادر و پدرى به نام منصور دارد و دو برادر ديگر به نام هاى صمد و يوسف دارد. اين رمان در واقع عكسبردارى از جاهاى خالى است كه بعدها چهره شان كامل مى شود. بعداً آزاده خانم را در اختيار داريد كه در آن شريفى به دستور آزاده مرده با يك دوربين پولارويد دوازده عكس از جاى خالى مى گيرد. قطعاتى از بدن يك نفر در بعضى از آن عكس ها ديده مى شود. عكس دوازدهم صورت جوانى است كه آزاده خانم او را شريفى مى نامد. آدمى كه شريفى در تمام مدت دنبالش بوده. قبلاً من اين نوع نگارش را در رازهاى سرزمين من، مخصوصاً در نوشتن «قول ماهى» تجربه كرده بودم. صدوبيست صفحه تك گويى زنى كه كوچك ترين ربطى به تجربه بلافصل من از زن نداشت. نوشتن براى من تعهدى است براى چاه زدن در اعماق تا ناشناخته هاى اعماقم، تاريخم، شهرم، وطنم، گذشته هايم، اميدهايم در آينده، و در عين حال نگاه هاى به اعماق امروزم بيرون بريزند. اياز هم در چهار ساعت اتفاق مى افتد، هم در دو هزار و پانصد سال. شخصيت اياز هم معاصر كوروش مادى- هخامنشى است، هم معاصر منصور بيضاوى فارس فارسى از ياد برده كعبه به پا كرده در خانه خود در ساحل دجله با نام منصور حلاج؛ هم معاصر سلطان محمود غزنوى است و هم معاصر مسعود، موقعى كه حسنك را هفت سال بالاى دار نگه مى دارند؛ هم معاصر ناصرالدين شاه و رضا پهلوى و محمدرضا پهلوى است، و هم شركت كننده در درآوردن جنازه صمد بهرنگى از رودخانه ارس در كنار برادرش و ديگران و آن سفر از كوه و كمر تا طوبائيه تبريز، و هم شركت كننده در مثله كردن مردى است كه بالاى دار است كه هم پدرش است و هم برادرش، و او خود در اين مثله كردن شركت دارد. و همه اينها در اول شخص- خوب، اين موجود چه ربطى به من دارد؟ منى كه- آن زمانم را مى گويم- در دانشگاه درس مى دهم، در كنار آل احمد و شاملو و ساعدى و ديگران به ديدن هويدا براى اعتراض به سانسور مى روم. از زن يونانى ام جدا مى شوم و با دخترم تنها زندگى مى كنم. با آدم هاى مختلف در حال حشر و نشر و جنگ و جدل ادبى هستم. در زمان نگارش اياز، هم طلا در مس را چاپ مى كنم، هم قصه  نويسى را، و در قصه نويسى اصلاً لو نمى دهم كه رمان اياز را مى نويسم، ولى مى نويسم. و يك بار حتى با قيچى به جانش مى افتم و قطعه قطعه اش مى كنم و دور مى ريزم، ولى نه بيرون از خانه و بعد از ماه ها دوباره به سراغش مى روم. دو سه ماه طول مى كشد تا قطعات متن را دوباره به هم مى چسبانم. تنها من نيستم كه تعجب مى كنم. در سال هاى ۴۶ يا ۴۷ در منزل حشمت جزنى شاعر، بخش هايى از اياز را براى اسماعيل شاهرودى و يدالله رويايى و حشمت مى خوانم، بخش هاى عظيمش را، زبان مثله و قطعه قطعه شده اش را، و نمى دانم چرا، همه اياز را بعداً مى دهم به رضا سيدحسينى كه بخواند، و او در آن زمان مى گويد كه بايد فرانسوى ها كتاب را بخوانند. هنوز نمى دانم در نوشتن آن كتاب من مى خواستم چه چيز را بگويم و چه چيز را نگويم. «كارتر براينت» ده سال براى ترجمه و تحشيه اياز زحمت مى كشد، رساله دكترى اش را درباره آن مى نويسد. ولى از كتاب فقط صد صفحه اى به انگليسى چاپ مى شود. حرف سيدحسينى درست است. وقتى كه متن فرانسوى كتاب در سال ۱۹۹۹ به دست «ژوليا كريستوا» مى افتد، او بلافاصله كتاب را به دست ناشر خودش مى رساند. چهارماه بعد كتاب درمى آيد. روز انتشار منتقد لوموند مى نويسد: «بيانيه اى درباره وضع بشر» يك سال بعد، «الن سيكسو» چشم هاى باهوشش را توى صورت من مى دوزد: «آخر اين را چطور نوشتى؟» نمى دانم. واقعاً هم نمى دانم. حرف سيدحسينى درست بود. بايد فرانسوى ها كتاب مرا بخوانند. به همين دليل من اعلام مى كنم چاپ روزگار دوزخى آقاى اياز در ايران ممنوع است. من، نويسنده آن كتاب، شخصاً آن را ممنوع اعلام مى كنم.

 

حالا برگرديم به مسئله تعهد و جلال آل احمد. شما از ياران و دوستان نزديك آل احمد بوديد. آيا فكر نمى كنيد نگاه آل احمدى باعث شد تا چهره هاى مستقل تر دچار بى مهرى شوند، آيا سلطه پدرخوانده و آل احمد موجب به محاق رفتن نوگرايان نشد؟

آل احمد دوازده سالى از من بزرگ تر بود. اگر زنده مانده بود حالا هشتاد و دوسالش بود. تقريباً بيست و شش هفت سال عمر مفيد نويسندگى داشت. بايد جايگاه آل احمد را دقيقاً تعيين كرد و بعد اشتراك و اختلاف را هم بيان كرد. آل احمد نويسنده استعمار وپسا-استعمار بود، و چنين نويسنده اى خود به خود مطلبى كه مى نويسد در خارج از آن مطلب يك سند واقعى دارد. يعنى آل احمد ارجاع پذيرى اثر به واقعيت را به اضافه موضع نويسنده در ارتباط با ماهيت آن واقعيت، هدف اصلى نگارش مى ديد. آثار مهم او، مثل مدير مدرسه، نفرين زمين، كارنامه سه ساله و هفت ساله و البته غرب زدگى، در واقع يا كلاً، مثل بقيه تك نگارى هاى اجتماعى و جامعه شناختى، نوعى تك نگارى هستند و يا مى توان همه را تك نگارى شمرد. غربزدگى در واقع تمام مشخصات يك  تك نگارى را دارد. كار تحقيقى نيست تا كسى آن را بر تاريخ حوادث منطبق كند و نتيجه گيرى تاريخى بكند. نوشته اى است كه از لحاظ شيوه، براساس هستى شناسى نگارش اثر نوشته شده. از منبع اصلى خود، يعنى حرف «احمد فرديد»، كه هر مقوله اى را به «هايدگر» منتسب مى كرد، در آن زمان و در هر زمان ديگر بعد از آن، و آدمى به مراتب پيچيده تر از جلال آل احمد بود، و از او عميق تر، غربزدگى دچار تحريف و انحرافى مى شد، يعنى راهش را از غربزدگى خود غرب، و از مقوله هستى  شناسى هايدگرى- فرديدى جدا مى كرد، و اصالت خود را با حذف معناى اوليه آن، در آن عنصر تحريف و انحراف پيدا مى كرد، و اين در تفكر، يك نوع ايجاد دورگگى است؛ دادن يك صدا به صداى قبلى است، مثل الهامى است كه يكى مى گيرد براى گفتن يك شعر، و بعد وسط ها منبع و يا ريشه اوليه را طورى ادغام مى كند كه ريشه يادش مى رود، و نوشته خودش مستقلاً به عمل خود، طورى كه انگار نوشته، نوشته را مى نويسد، و نه نويسنده، ادامه مى دهد. بلايى كه «فرديد» بر سر «هايدگر» آورده بود، جلال آل احمد بر سر «فرديد» مى آورد. مسئله اصلى اين بود كه آل احمد نه حافظه قوى كلاسيك مذهب و فلسفه و عرفان و شعر «فرديد» را داشت و نه قدرت واژه سازى او را، و از زبان هاى غربى هم فقط تسلطى نه چندان قوى بر زبان فرانسه داشت [پيش از رفتن جلال به «اسالم»] و سه ماهى قبل از مرگش وقتى كه در منزلش ديدمش، روى ميز گزيده اى از آثار «كى يركگور» به فرانسه بود. گفت: «اين را هم فرديد روى دست من گذاشته.» و مرگ زودرس جلال واقعاً به او، و فرهنگ ايران لطمه زد. روح متلاطم او از روح بسيار متلاطم ترى چون «كى يركگور» مى توانست خيلى چيزها بياموزد. ما به يادداشت هاى روزانه او دسترسى نداريم. نويسنده «سنگى بر گورى» مى توانست به جاى «سارتر» با «كى يركگور» رابطه برقرار كند. خلجان و تلاطم روانى او، اين پا و آن پا كردن او بين كعبه و بتخانه، و مسجد و ميخانه، گريز او از فرد به جمع، و از جمع به خلوت و خلجان درون خود، و بعد سر به كوه و بيابان گذاشتنش در ميان تناقض ها، جلال آل احمد را به ارواح شقه شده اى نزديك مى كرد، كه اگر او آنها را درست مى  خواند، با فرصت مى خواند، عجله نمى كرد و هضم مى كرد و هضم شده را تحويل زمان مى داد، ما با يك متفكر بزرگ روبه  رو مى شديم. البته اين به اين معنى نيست كه  آل احمد متفكر نبود. انديشه داشت، ولى زود خسته مى شد. و ناگهان در تنهايى خودش توى تله مى افتاد، و تناقض هايش را بيرون مى ريخت. به همين دليل من مفصلاً درباره تناقض هاى او نوشته ام. سنگى بر گورى مكمل غربزدگى نيست. به مراتب بهتر از غربزدگى است، آنجا است كه آل احمد خود را لو مى دهد، آل احمد خود را آزمايشگاه رسوايى خود قرار مى دهد. و همچنين چيزى تنها در سايه شجاعت نويسندگى عملى است. «سنگى بر گورى» كتاب بزرگى نيست، نه از لحاظ حجم، و نه از لحاظ كتاب بودن كتاب، بزرگى اش به اين است كه يك نفر بتى را كه از خود ساخته، مى شكند، و ناگهان جلال آل احمد مى شود مريض روانى غربزده اى كه داوطلبانه روى ميز تشريح خود جلال آل احمد دراز مى كشد و سينه اش را شرحه  شرحه مى كند. و من نام اين را شجاعت مى گذارم. و اين شجاعتِ در خود نگريستن را، بى رحمانه نگريستن در خود را ما فقط در دو نفر داريم: هدايت و آل احمد.

 

البته نام هاى ديگرى كه توان و جرات اعتراف را در آثار خود به عنوان يك فرم ذهنى روايى آورده اند وجود دارند. چوبك، شاملو، بهرام صادقى، نيما، ساعدى، گلشيرى و...

نه، من قصد سخن گفتن درباره همه را ندارم. ولى در اين ترديد ندارم كه در هر شش نفر اينها نوعى شقه شدن وجود داشته است. ولى فضا در جامعه ما در ايران براى بحث دوباره شقاق روانى - جسمانى نويسندگان - چه زن، چه مرد، باز نشده است. تحقيقى هم در اين باره صورت نگرفته است. چوبك به من گفته بود كه چه بسا خود او «كاكل زريِ» سنگ صبور باشد. از پس مرگ او از بستگان نزديك او، كسى به من گفت كه مادر صادق چوبك، خدمتكار  خانه پدرى چوبك بوده. حتى يكى از فرزندان او در مورد مسائل روانى او در دهه چهل حرف زده بود. چوبك به من گفته بود تو وصى من هستى. ولى اين نكته در اواخر دهه چهل و اوايل دهه پنجاه گفته شده بود و پس از آمدن من به كانادا تلفن مى كرد كه كى به آمريكا مى آيى؟ و به من اجازه ورود به آمريكا نمى دادند. چندماهى قبل از مرگش، زنش تلفن كرد كه هر طور شده، بروم ديدنشان. باز هم نشد. و بعد دوتايى نشستند و همه يادداشت هاى روزانه را به آتش اجاق سپردند. و تمام. ما دانشكده هاى ادبيات نداريم. در دانشگاه هاى معتبر در دنيا مدرسان و برنامه هاى درسى ادبيات امروز كشور را فداى گذشته نمى كنند. گذشته را در سايه امروز مى خوانند. به همين دليل، هم گذشته زنده مى ماند و هم ادبيات، تحقيق ادبى و نقد و انتقاد و نظريه پردازى ادبى در سايه معاصر بودن خودشان رونق مى گيرند. به همين دليل كتاب هايى كه در كتابخانه هاى معتبر درباره ويليام فالكنر هست شايد به تعداد كتاب هايى باشد كه درباره بزرگان گذشته نوشته شده. رساله دكترى درباره لغات «انورى» موقعى ارزش دارد كه او را در سايه نياز ادبى امروز، و تحقيق تطبيقى امروز ببينيم. و از آن مهم تر، آيا - صادق باشيم با خودمان؟

نمى توان چند دانشجوى دكترا را مسئول تحقيق درباره زندگى و آثار هدايت، چوبك، نيما و ديگران كرد؟ ما چيزى درباره زندگى شخصى و خصوصى به ويژه خانواده هاى اوليه نويسندگان نمى دانيم. (يك مثال خصوصى بزنم: پس از مرگ برادر من دكتر محمدنقى براهنى در زندگى نامه اش نوشتند كه او در خانواده اى متوسط به دنيا آمد. با اين پنهانكارى ها كجاى كار را مى گيريم؟ تا چند كيلومترى جايى كه من و برادرم اوايل زندگى مان را در فقر مطلق با كار يدى از پنج سالگى به بعد تا تقريباً اواسط سال هاى بلوغ گذرانديم، حتى يك خانواده متوسط پيدا نمى شد.) بايد اشخاص را مامور كنيم تا همه چيز چوبك، نيما، ساعدى، شاملو و گلشيرى را درآورند، روى دايره بريزند. ساعدى به من گفته بود كه از همان زمان بلوغش ده ها  نامه به دخترى در تبريز نوشته و بعد به اين نوشتن نامه در همه حال ادامه داده بوده و حتى گفت هنوز هم مى نوشت و مى دانست كه نامه ها به دست او مى رسيد، ولى هرگز حتى يك نامه از او دريافت نكرده بوده. برويم اين خانم را پيدا كنيم، حتماً حالا زنده است، چون شنيده ام كه زنده است، از او بخواهيم كه لطف كند و اين نامه ها را در اختيار دو سه نفر محقق بگذارد و اجازه دهد كه اين نامه ها چاپ شود. ما نمى دانيم ساعدى در آن نامه ها چه چيز نوشته است. ولى او اگر حتى نويسنده نبود و يا نويسنده خوبى نبود باز هم خود اين مسئله كه يك نفر مدت سى سال نامه هايى را به زنى مى نويسد و هيچ انتظار جواب هم ندارد، از هر لحاظ قابل مطالعه است.

 

 

http://www.sharghnewspaper.com/840916/html/litera.htm