سفرِ وارگاس لوسا*

 به قلبِ جدال اسرائيل – فلسطين

 

لوموند 13 اکتبر 2005

 

   پنينا, زاده ی اورشليم در روزهای جنگِ شش روزه در سال 1967, فرزند زوجی يهودیِ مومن و معتقد, همواره از اسپانيايی صحبت کردن شاد بوده است. به همين دليل هم به محض پايان دو سال خدمت سربازی اش, به سالامانک رفت تا سطح دانشِ زبانش را بهبود ببخشد, و پيش از بازگشت به اسرائيل سفری هم به آرژانتين, برزيل و شيلی. موقعی که با شوهرش, چشم پزشکِ کلمبيايی اسحق آيزنمن آشنا شد, راهنمای جهانگردان بود. او سفری توافقی به اسرائيل کرده بود و فکرش را هم نمی کرد که در آنجا ساکن شود, اما عشق همه ی برنامه هايش را تغيير داد و مجبورش کرد که الياح – واژه ای که در ادبياتِ زبان عبری معنی « عروج به اسرائيل » را دارد – خود را به انجام برساند. پنينا و اسحق ازدواج کردند و اولين فرزندشان در 1997 به دنيا آمد, دختری که او را گال ناميدند, و دومی هم, ساگی, سه سال بعد. پنينا اسپانيايیِ را با لهجه ای که کلمبيايی از گوشه و کنارش بيرون می زند, عالی صحبت می کند؛ زنی بسيار زيبا در سی و هشت سالگی, اما در چشمان درشت و رنگِ پريده ی پوستش چيزی يخ زده است, غمی که به نظر می رسد طبيعتِ ثانی او باشد. با نگاه کردن به عکس هايی که به ما نشان می دهد, می توان به اين نتيجه رسيد که دخترش گال نيز بهره ی زيادی از زيبايی برده است : موهای طلايی و فردار, چشمانی سبز, لبخندی پر شيطنت, سرشار از شور زندگی. به کلاس رقص می رفت و دوست داشت که خودش را به شکل ميکی [ ماوس ] دربياورد.

     چهارشنبه 19 ژوئن 2002, مادر پنينا که در مهد کودک يکی از شهرکهای نزديک به رام اله, اُفرا, کار می کرد, دختر و دو نوه اش را به نمايشی که خودش مسئول برگزاری اش بود, دعوت کرده بود.

     پنينا می گويد « دوره ی انتفاضه بود و به دليل بمب گذاری ها هيچ جايی نمی توانستيم برويم. من به همراه دو بچه ام ساعت دو بعدازظهر معاله آدوميم – شهرک يهودی نشين در حاشيه ی شرقی اورشليم – را ترک کردم, و به ايستگاه French Hill آمديم تا با اتوبوس های زره پوش به اُفرا برويم. ساگی و گال از کنسرت کيف کرده بودند. با مادرم نوا, که می خواست کمی در کارهای خانه کمکم کند, به اورشليم برگشتيم. با همان اتوبوس زره پوش به همان ايستگاهی که بعدازظهر سوار شده بوديم, برگشتيم. آنجا, می بايست که اسحق را ملاقات می کرديم و همه با هم به خانه ی ما در معاله آدوميم می آمديم.»

     روی تراسی در اورشليم نشسته ايم و گپ می زنيم, بامدادی آفتابی است و در اطرافمان سنگ های طلايی رنگ برق می زنند. به پنينا می گويم اگر برايش سخت و عذاب آور است ديگر چيزی نگويد. درجا جواب می دهد « نه, نه, شما بايد بدانيد». اما در حقيقت آنچه که او می خواهد بگويد, اين است: « دنيا, همه ی کائنات بايد بدانند». « داشتيم وسط خيابان به سمت جايی که اسحق پارک کرده بود می رفتيم. مادرم جلو می رفت, دست گال را گرفته بود, و من با ساگی پشت سر آنها وسط جمعيت. ديگر چيزی به ياد ندارم.»

     ساعت ها بعد در بيمارستان با سوختگی پوست و درد شديدی در ناحيه سر, به هوش آمد. او را تنفس مصنوعی داده بودند. گال و مادر بزرگش نوا دو تا از هفت نفری بودند که در جريان انفجار بمبِ تروريست انتحاری, يکی از جنگجويان بريگادِ شهدای الاقصی, وابسته به الفتحِ عرفات, کشته شدند.. شمار زخمی ها بالا بود, از جمله ساگی کوچولو ؛ پليس او را در حالی که از وحشت زبانش بند آمده بود بی حرکت نشسته روی زمين پيدا کرد, در حالی که اطرافش تکه های انسان غرق در خون ريخته بود. بمب برای اينکه صدمه ی بيشتری به بار آورد, با ميخ و قطعات فلز پر شده بود, که در تنِ بچه فرو رفته بودند ولی خوشبختانه بچه نجات يافت.

     پنينا می گويد: « وقتی اسحق گفت که مادرم و دخترم مرده اند, چيزی هم همزمان در درونم مرد. آرزوی مرگ می کردم. می خواستم بخار شوم و از ميان بروم, اما خيلی تلاش کرديم, من و اسحق تصميم گرفتيم, که نه, بايد زندگی کرد, برای ساگی, برای پدرم. و صاحب دو بچه ی ديگر شديم. اسم دخترم را گذاشتيم نوگا, ترکيبی از اسم مادرم و دخترم: نوا و گال. » پنينا کتاب شعری برای کودکان منتشر کرده تحت عنوان شعرهايی برای گال.

     يکی از اثرات اين انفجار روی او اين بوده که از آن موقع ديگر او همواره « سايه ی وحشت » را با خود دارد. ساگی هم همينطور با بحران های روحی ناشی از ترس درگير است. رابطه اش با خدا تغيير کرده. با آرامشی يخ زده که تکان دهنده تر از هق هق گريه و يا فرياد است, می گويد « از او عصبانی ام. حالا ديگر نمی توانم شمع روشن کنم. هميشه از خودم می پرسم : آن روز خدا کجا بود ؟ کجا ؟ در حالی که اسحق از آن روز به بعد خيلی مذهبی تر شده, برای همين هم هست که هنوز شابات را برگزار می کنيم ». آريل شرباکوفسکی هم مثل پنينا در اورشليم به دنيا آمده, بيست و پنج ساله است و الان در تل آويو زندگی می کند. در آپارتمان کوچک, قلندری و شادش که بالکنش تماما در اختيار يک فيکوسِ بزرگ بود پذيرايم شد. وقتی که از شهری اشباع شده از تاريخ, آزار دهنده و مرتجع همچون اورشليم می آيی, تل آويو چهره ی گشاده, مدرن و دمکراتيک اسرائيل است. فرزند آرژانتينی ای مهاجر, آريل به اسپانيايیِ پرتحرکِ بوئنوس آيرس حرف می زند. می گويد که زندگی اش بطور واقعی از 13 سالگی شروع شده, موقعی که بيتل ها را شناخت. به لطف بيتل ها بود که فهميد مسير زندگی اش را موسيقی رقم می زند.

     جوانی است بلند قد و خجالتی, و فردی بسيار دوست داشتنی با خصوصياتی شفاف و دريادل. با دختر جوانِ لاغر و باريک اندامی با لبخندی دلنشين زندگی می کند ؛ او هم بالطبع موسيقيدان است, با اصليتِ استراليايی : ساژيت شير. برايمان تعريف می کند که شبِ 30 آوريل 2003 در محلِ همه ی شب زنده داران و عاشقان جاز در تل آويو, کافه ی مايک ( Mike’s Place ) در او و دوستش شای ايپراچ نوازنده ی باتری, دو نفره بداهه نوازی ای بسيار پر طرفدار را اجرا می کردند. دوره ی بمب گذاری ها بود که زندگی شبانه ی اسرائيل را خالی کرده بود, اما کافه ی مايک همچنان پر از جوانان علاقمند بود که می آمدند.

     ساعت يک و نيم صبح بود, و آريل به ياد می آورد که داخل کافه ی پر از جمعيت يک بابايی بود که به همه ماری جوانا می داد. در اين موقع احساس خفگی به او دست داد, از کافه خارج شد, تا جلوی در کافه ی مايک کنار دريا هوايی به درون ريه هايش بفرستد. به نامزدش گفت « اين جمعيت خيلی ناجورند, من که ديگر برای اينها جاز نمی زنم». در همين لحظه بمب منفجر شد.

     تروريست خارج از کافه بود. کمی پيش تر داخل شده بود تا محل را شناسايی کند و آبجويی هم خورده بود. خارج شده بود و دوباره سعی کرده بود وارد شود, اما مامور جلوی در مانع ورودش شده بود. کارشان به دعوا کشيده بود که تروريست مواد منفجره ای را که زير لباسش حمل می کرد را منفجر کرده بود. سه نفر کشته شدند و پنجاه نفری هم زخمی, از جمله آريل و ساژيت. زخمهای زنِ جوان زياد عميق نبودند, اما او بخش بزرگی از تنش سوخته بود, و تعداد زيادی ميخ اسکی به تنش فرورفته بود. به جز چند ثانيه ای کاملا به هوش بود.

     به ياد دارد که دنبال ساژيت می گشت, منگ ؛ ترس و وحشتی که بر او غالب شده بود را نيز به ياد مي آورد. تصويری او را غرق در خون با چشمانی وحشت زده نشان می دهد, گويی خودش نمی داند کجاست, کيست و چه خبر است. موقع انتقالش به بيمارستان بود که درد غيرقابل تحمل شد. يک ماه و نيم در بخش مراقبت های ويژه ی بيمارستان بستری بود, سه هفته اش بيهوش و زير دستگاه اکسيژن. همان موقعی که دوران نقاهتش را می گذراند شنيد که تروريست ها دو مسلمان انگليسیِ ساکنِ لندن با اصليت پاکستانی بوده اند, که توسط حماس به خدمت گرفته شده و تعليمات ديده اند. « برای من عواقب زيادی نداشت, صدمه ای هم نخوردم» گويی قصد پوزش خواهی داشته باشد. ادامه می دهد « تنها غم سنگينی با من مانده که هيچ چيزی قادر به رفع آن نيست. يکی از کشته ها از بهترين دوستانم بود. يک گيتاريست. غمی برای همه که برخی مواقع تبديل به شيئی می شوند. و اينکه ديگر نمی توانم جلوی آفتاب باشم, چون پوست بدنم آسيب ديده. آنچه که اوضاعم را درست کرد اين بود که دوباره توانستم گيتار بزنم, بخصوص به محض اينکه قادر به راه رفتن شدم, دوباره شب ها در کافه ی مايک موسيقی زدم که برايم خيلی خوب بود.»

     آريل هرگز به سياست علاقه ای نشان نداده. نسبت به کسی احساس نفرت نمی کند, حتی تروريست هايی که نزديک بوده جانشان, او و ساژی را بگيرند. می گويد « دنيای ديوانه ای است. من اصلا اين ملتی که زمين را مثل يک چيز مقدس می پندارند, نمی فهمم, و اينکه تا اين حد فناتيک زمين می شوند. من طرفدار هر توافقی که موجب برقراری صلح شود هستم, حتی اگر لازم باشد بخشی از اورشليم را به فلسطينی ها بدهند. می دانم که در حق آنها خيلی بی عدالتی ها کرده ايم.»

     در گفتارش هيچ نشانی از ذره ای عاطفه نيست, صراحتِ کلامش خلع سلاحت می کند, جوانی که گاه سه يا حتی برخی اوقات چهار سال از بهترين سالهای زندگيشان را به جنگی که هيچ شباهتی به جنگی قهرمانانه ندارد, جنگی کثيف می گذراند, خواستار اين است که زندگی برای آنها از خشونت و پيچيدگی کمتری نسبت به آنچه که اکنون در اسرائيل هست برخوردار باشد.

     اين تروريست هايی که از ابتدای انتفاضه ی دوم, ميان سالهای 2001 تا 2005 در انفجارهای انتحاری حدود هزار نفر از اسرائيلی ها را کشته و چندين هزار نفر از آنها را مجروح و مصدوم کرده اند, کسانی مثل دختر و مادر پنينا و يا آريل و ساژيت ؟ بسياری – شايد اکثريت ولی يقينا نه همه – بنيادگرايان مذهبی اند, متقاعد شده با خطابه های آخوندهای افراطی که آتش افکندن به اين نحو بر جان خود, بزرگترين خدمتی است که مومنی می تواند برای خدا انجام دهد, چيزی که از نظر سياسی نفع حماس و جهاد اسلامی را در پی دارد.

     اما ديوانگی و حماقت بنيادگرايی مذهبی تنها توضيح دهنده ی رفتار همه ی تروريست های انتحاری نيست. اين امر بر من اثبات شده, بطور مثال توسط بسياری از فلسطينی ها از جمله دکتر حيدر عبدالشافی يا مصطفی برغوتی, که با قدرت تمام اين عمل وحشتناک را محکوم کرده اند. از نظر آنها, آنچه که اين افراد را در بسياری مواقع به ارتکاب اين جنايات کور هدايت می کند, نااميدی نام دارد, سرخوردگی, فقر و بخصوص اعتقاد به اينکه زندگی آنها هرگز از اين چاه تيره و تاری که در آن تحليل می روند, خارج نخواهد شد.    

     دکتر محمود سهويل, روانکاوی که مرکزی برای مداوای قربانيان شکنجه را در رام اله سرپرستی می کند – و تحصيلات پزشکی اش را در ساراگوس گذرانده – به من اطمينان می دهد که تنها شمار اندکی از اين کاميکازها تحت تاثير بنيادگرايی مذهبی اند. « در بسياری موارد, موضوع مربوط به انسانهايی نااميد است, کسانی که والدين شان, برادر يا فرزندانشان را از دست داده اند, يا اينکه مدت طولانی بيکار مانده و شاهد مرگ افراد خانواده شان در اثر فقر و گرسنگی بوده اند, بدون اينکه توانايی انجام کاری را داشته باشند. حماس و جهاد اسلامی از فروپاشی روحيه, از بغضِ آنها و نفرتی که اين شرايط افراطی به دنبال می آورد بهره می گيرند, تا تروريست انتحاری توليد کنند.»

     چند روز بعد از اين گفتگو, که موردی در رام اله اتفاق افتاده که اين فرضيه را تائيد می کرد. جوانی فلسطينی با انداختن خود روی يکی از پست های نگهبانی اسرائيل مستقر در ديوار, که اندک اندک شهر را در محاصره ی خود می گيرد, کوشيده بود خود را منفجر کند. اما ديناميتی که او زير لباسهايش حمل می کرد منفجر نشد.

     مذهبی ای مومن نبود. از يکی از اردوگاههای پناهندگان می آمد. اين طرح را ريخته بود که پس از مرگش سازمانهای اسلامی مخارج خانواده اش را که تا کنون به او وابسته بودند را بپردازند, و به دليل از دست دادن کارش ديگر قادر به تامين مخارج شان نبود. وانمود نمی کرد که با مرگش خدمتی به خدا ونه حتی آرمان فلسطين انجام داده باشد. تنها می خواست نانی برای پدر و مادر, خواهر و برادرانش تهيه کند.

     اولين تروريست فلسطينی وفا ادريس, زن پرستار 29 ساله در رام اله بود که ديپلم تخصصی اش را حدودا سه ماه پيش از 27 ژانويه ی 2002 گرفته بود. تاريخی که در يکی از خيابان حيفا در اورشليم خود را منفجر کرد, ب همراه خود يک نفر را کشت و حدود 140 نفر را زخمی کرد. او مقيم اردوگاه پناهندگانِ آماری, که از سال 1948 در حومه ی رام اله به وجود آمده بود. مثل همه ی اردوگاههای پناهندگان که من ديدم, هزارتويی است از کوچه های تنگ و مملو از زباله, که کلبه های ساخته شده از چوب و خاک, برخی هم از مصالحِ ساختمانی و تقريبا همواره ناتمام, در بی نظمی ای غيرقابل توصيف, يکی روی ديگری انبوه شده اند و از سر و کول هم بالا می روند. چيزی حدود 6000 نفر در اينجا زندگی می کنند. و از هر طرف کودکان هستند که از صبح بيرون می زنند و با فريادهاي کودکانه شان محله را روی سرشان می گذارند.  

     فقر عمومی است, ولی در اين اردوگاه به نسبت آنچه که در اردوگاه های غزه ديدم, دلسردی و نااميدی کمتری به چشم می آيد. همه ی ساکنينی که مخاطب قرار دادم, همه با يقين می گفتند که هرگز تصورش را هم نمی کرده اند که دوست شان وفا ادريس به چنين عملی دست بزند. اين چيزی است که مادرش بانويی 70 ساله هم می گفت. ديوارهای خانه اش پوشيده از ديپلم ها, تصاوير و خاطرات دخترش است, به همين ترتيب پرچم الفتح و پوسترهايی که « قهرمان شهيد» را گرامی می دارند. نه او و نه سه فرزند ديگرش هرگز گمان نمی بردند که وفا چه در سر دارد. او زياد مذهبی نبود و لباسهايی هم که می پوشيد مبتنی بر قناعتِ توصيه شده توسط مومنين معتقد نبود. بهررو روی بسياری از عکس ها او را می بينيم که لباسی به شکل غربی ها پوشيده است, و موهايش را به دست باد سپرده است. دختری مغرور و باوقار بود, همين هم بود که وقتی شوهرش او را به خانه ی پدرش پس فرستاد, چون صاحب فرزند پسری نشده بود, نه شکايتی بر زبان آورد و نه اشکی به چشم. اما در درونش چيزی شکست و آزارش می داد. آيا اين می تواند عاملی باشد که او را به سمتی راند که خود را به عنوان « شهيد» به الفتح تقديم کند ؟

     مادرش گويی مشاعرش را از دست داده باشد, در سرگيجه ای فرورفته و با سکوت های طولانی ميان هر جمله به پرسش ها پاسخ می گويد. بالاخره می گويد « شايد اين کار را برای برادرش جليل که هشت سال در زندان بود و يهودی ها حسابی شکنجه اش کرده بودند, کرد.» وقتی تصوير دخترش را در تلويزيون ديد و فهميد که او چه کرده است, غش کرد. در بيمارستان به خود آمد و زاریِ بسيار کرد. حالا ديگر گريه نمی کند. می گويد اگر می دانست دخترش چه کاری در سر دارد, شايد می توانست مانعش شود. اما از آنچه او کرده متاسف نيست. « جنگ, جنگ است. آنها می کشند و بايد کشته شوند. بمب ها به کمک مردم آمده اند ». زنی است تقريبا بدون چشم, دو تَرَک که نور و روشنايی از آن رخت بربسته. طوری حرف می زند, گويی مشغول خواندن دعاست. « دخترم الان در بهشت است, به زودی او را در آنجا ملاقات خواهم کرد».

     هر تحليلی در رابطه با جنگ اسرائيل و فلسطين امروزه می بايست اهميتی بسيار عميق و حساس برای انفجارات انتحاری قائل شود, که بدون اين بررسی درک بن بست و دشمنی دوجانبه امکان پير نخواهد بود. اين انفجارات رنجی عظيم را موجب شده اند, اما همزمان با خود عامل پارانويا, ترس, کينه و انتقام جويی را موجب شده اند. و دست آخر, به راستِ افراطی اسرائيل بهانه ای رويايی برای توجيه سرکوب و وحشت افکنی بر مردمان فلسطين را در سينی ای طلايی تقديم کرده است, سرکوب و جناياتی که در شرايطی متفاوت هرگز تائيدِ جامعه ای که به عنوان تنها دمکراسی خاورميانه بسيار به خود مغرور است را دريافت نمی داشت.

*     *     *

     مومنينِ مطلق انديش همواره آزارم داده اند, بدون اينکه نوعی اشتياق را در من بيدار کنند. به همين ترتيب در کلبه ی عزقيل و عُدِيا با سه فرزند دوست داشتنی شان در در اطرافمان بازی و شيطنت می کردند, زياد احساس راحتی نمی کنم هرچند که ميزبانانم بسيار ميهمان نوازند: آنها شيرينی و نوشابه آماده کرده اند و با خوشرويی به سئوالاتم پاسخ می دهند, حتی آنهايی که بسيار گستاخانه اند.

     در يکی از اقامتگاه های شيکِ شهرک های اسرائيلیِ ميتسپه ی اريحا ( جريکو ), در بخش غربی که چيزی حدود 300 خانوار شامل بر 1500 نفر را در خود جا داده, هستيم. جمعی از اين ساکنان مبارزين جنبشِ شهرک نشين های مذهبی موسوم به Goush Emounim ( جبهه ی ايمان ) هستند, جريانی که چند ده و حتی چندصد هزار نفری در عضويت دارد, و ناسيوناليسم, مهدويت و اصولگرايی را در افراطی ترين بيان خود نمايندگی می کند. آموس اُز نويسنده به درستی معتقد است که اين جبهه نماينده ی « خطری هولناک » برای اسرائيلِ دمکراتيکِ آينده است.

     اگر از سياست و مذهب حرفی زده نشود, هيچ کسی عزقيل ليفشيتزِ جوان و مودبِ 27 ساله را به عنوان فناتيکی بنيادگرا در نظر نخواهد آورد. از پدری اسرائيلی و مادری امريکايی, خوشرو و مهربان, فردی که به فرزندانش توجه دارد و شيطنت های آنها را با شکيبايی ای بی پايان مدارا می کند. واژه هايی که عموما بر لب هايش می آيند و تکرار می شوند « مهربانی» و « عشق» است. اما در چشمان روشن تقريبا خيس اش, نگاه آن کسی را می بينی که به حقيقت مطلق دست يافته و هرگز ترديد به خود راه نمی دهد.

     مهندس کامپيوتر است و مثل بسياری از شهرک نشين های متيسپه ی اريحا ( جريکو ) در اورشليم کار می کند, نيم ساعتی همين جا. به من می گويد « ما مومنين, مسائل را متفاوت با ديگران می بينيم. خدا برای هر ملتی سرنوشتی رقم زده است. تورات می گويد که ما يهوديان به اسرائيل بازمی گرديم, و خوب می بينيد که آمديم. هدفِ يهوديان بازسازی سرزمينی است که از دست داده ايم. اسرائيل به اين ترتيب سهم خود را برای ساختمان جهانی بهتر از آنکه امروز داريم ادا می کند. اين سرزمين, را خدا به ما داده و اسرائيل تنها آن زمان به پيمانش وفادار خواهد بود که همه ی آن را بدون هيچ بُرِشی به دست آورد, با در نظر گرفتنِ يهوه, ساماری و غزه. امکان اين هست که اين اتفاق در دوران ما روی ندهد, اما دير يا زود چنين خواهد شد. ما وقت زياد داريم. من دائما دعا می کنم که رسالت هر چه سريعتر رخ دهد.»

     عزقيل و عُديا از غزه بازمی گردند, جايی که مثل هزاران نفر از شهرک نشينان رفته بودند تا همبستگی خود را نسبت به شهرک نشيان 21 شهرکی که شارون دستورِ تخليه شان را داده است. پدر و مادر عُديا – او دختری است لاغر و خجالتی که گويی در انبوه لباسهای گشادی که زنان اصولگرا می پوشند غرق شده است- بيست و چهار سال در گوش کاتيف – شهرک يهودی نشينِ جنوب غزه – ساکن بوده اند. عُديا می گويد اين امر براي آنها جاکن شدنی بسيار سخت و ناگوار بوده است. و تازه اولين بار هم نيست که با اين بلا مواجه می شوند. بيست و چهار سال پيش همين شارون که آن زمان وزير دفاع مناخيم بگين بود, آنها را از شهرکِ يهودی نشينِ ياميت در صحرای سينا جابجا کرد, چرا که در سرزمين هايی واقع شده بود که اسرائيل به مصر بازگرداند.

     در غزه, پدر و مادر عُديا ميان اشک و دعا, تا چند هفته قبل آرزو می کردند که خدا برای پايان دادن به اين بی عدالتی بی سابقه بر آنها ظاهر شود : « يهودی, يهودی ها را از سرزمين اش اخراج می کند». اما خدا ظاهر نشد و آنها هم منطقه را بدون مقاومتی مقابل سربازان ترک کردند.

     « آنچه که گذشت, ما را که مومنين خوبی هستيم, که ملت و ارتش مان را دوست می داريم, بيش از هر کسی آزار داد.» عزقيل اضافه می کند « پيش از اين وقتی يک سرباز اسرائيلی می ديدم, دوست داشتم يونيفورمش را ببوسم. حالا ديگر نه. اما دنيا اينطور نمی ماند. وظيفه ی ما اين است که به برادرانمان بفهمانيم که خطا می کنند. در گوش کاتيف, در غزه, جامعه ای که پدر و مادر عُديا به آن تعلق داشتند, جامعه ای قابل ستايش بود. همواره درحال شکر گزاری به درگاه خداوند.»

     جالب اينجاست عزقيل و ديگر شهرک نشينان برای دفاع از ادعای مشروعيت بر سرزمين هايی که در اشغال دارند, اصلا از کاری که بر روی آن زمين کرده اند, حرف نمی زنند (...). آنها تنها تئوری های ملکوتی را بر زبان می آورند : « اين زمين ها مال ماست, چون خداوند آن را به ما اختصاص داده است». دليلی که تنها برای مومنين قابل درک است و نه هيچ کس ديگر.

     عزقيل به ما اطمينان می دهد که : « ما نمی خواهيم کسی را بکشيم. من خودم شخصا به عربها پول می دهم و به آنها « خداحافظ » می گويم. آنها به ما ياد دادند که بايد برای زمينی که آن را مقدس می دانی بميری. اين عقيده که در اسرائيل دو حکومت وجود داشته باشد, خلاف تورات است : اين به همان ميزان بی حرمتی است که مثلا در روز شابات آتش روشن کنی. سياست ما نمی بايست انعطافی بپذيرد : اعرابی که می پذيرند اين سرزمين, خاکِ يهوديان است و هرگز به آنها تعلق نخواهد داشت, می توانند بمانند و اينجا برای ما کار کنند. آنهايی که نمی پذيرند بايد بروند. و آنهايی که بر اين وضعيت می شورند و قصد مبارزه دارند, بايد بدانند که ما آنها را می کشيم. تنها اسرائيلی شکل گرفته از روی الگوی تورات است که می تواند ملتی به درد خور برای بقيه ی جهان باشد».

     عزقيل و سه فرزندش در خانه کفش هايشان را درمی آورند. برای مومنين اصولگرای افراطی تنها در معرض ديد گذاشتن موها و فرم بدن زن نيست که زننده است, بلکه ديدنِ مچِ و فرم پا هم ممنوعه است, از همين رو زنان جورابهای بلند و کلفت به پا دارند. در رابطه با همسر نفيض اعظم, بر خلاف همسر عزقيل من هرگز قادر به ديدار او نخواهم شد : برای اسلامی های معتقد به مهدويت, زن وسيله ای است که نمی بايست به معرض تماشای عمومی قرار بگيرد.

     دو مرد نمی توانند از اين متفاوت تر و دشمنانی آشتی ناپذيرتر از اين باشند. در حالی که ميان شهرک نشين جوان اسرائيلی و افراطی مسلمان, از مسئولين جهاد اسلامی که مرا در عمارتی مرموز در شهر غزه, و در اتاقی مملو از آفيش های سياه رنگ با شعار « الله اکبر » می پذيرد, مخرج مشترکی موجود است : هر دو مومنينی مطلق انديش و سازش ناپذير, با نگاهی سردند, و هر دو برای هر دشواری ای پاسخ های سهل و بی چون و چرا دارند.

جهاد اسلامی شايد نسبت به جنبش اسلامی ديگر, حماس از قدرت کمتری برخوردار باشد, اما از آنها راديکال تر است و حاضر به کمترين توافقی نيست. نفيض اعظم 47 ساله بسيار بيش از سن و سالش به نظر می رسد. او با قناعت لباسی ساده به تن دارد و چهره ای سخت و خشن که تنها زمانی به ملايمت می گرود که فرزند کوچکش که طی گفتگوی ما همراهش بود, به روی زانويش می رود و با ريش و سبيلش بازی می کند. و در اينجا نگاه دهشتناکش پر ملاطفت می شود.

     سال 1958 در رفاح به دنيا آمده, در مصر به همراه پايه گذار جنبش, فتحی الشکاکی تحصيل پزشکی کرده. در سال 1981 دستگير شده و به غزه بازپس فرستاده شده. سپس, هشت سال را در زندانی اسرائيلی گذرانده, در آنجا يک دستش عليل شد, اما نتوانستند روحيه اش را درهم بشکنند. او از سازماندهی اعتصابات و بسيج همراهانش به مبارزه دست نکشيد. در سال 1994, ازدواج کرد و امروز شش فرزند دارد, پنج پسر و يک دختر. به حالتی اطمينان بخش می گويد : « ما دشمنی ای با يهوديان نداريم. در قرآن, خدا مسلمانان را به مهربانی با غيرمومنين دعوت می کند. اما يهوديان آمده اند اينجا, در سرزمين ما چه بکنند ؟ اسرائيلی ها يک ميليون روس به اينجا آورده و زمين و روستاهای ما را به آنها داده اند. همه می دانند که نيمی از آنها يهودی هم نيستند. و ما, فلسطينی ها دورمان سيم خاردار کشيده اند, و برای خارج شدن تنها چند ساعتی از اين زندان بايد از آنها اجازه بگيريم. کدام ملتی اين وضعيت را تحمل می کند ؟»

     خيلی با شتاب صحبت می کند, نگاهش به هيچ جا نيست. درست مثل کسی که چيزی را می خواند, و مترجمم به دشواری او را دنبال می کند. ادامه می دهد : « عقب نشينی اشغالگران از غزه چيز خوبی است, اما اين تنها يک نقطه ی آغاز است. آنها نه به ميل خود, بلکه در اثر مبارزه و قربانی های فلسطينيان است که رفته اند. در شرايط حاضر مشکل شماره ی يک ما اين نيست, بلکه صلح و همکاری با اشغالگران است که بر ما فلسطينيان حاکم است. ما تنها با اتحاد است که بر اسرائيل فاتح خواهيم شد.»

     آنگاه که به او می گويم که جهانيان به دليل عمليات تروريستی ای که جنبش آنها انجام می دهد, تصويری بسيار منفی از جهاد اسلامی دارند, به خشم می آيد :« عمليات شهدای ما پاسخی است بر کشتاری که اسرائيل عليه کودکان, پيرها و زنان ما انجام می دهد. ما به آنها پيشنهاد کرديم که عملياتمان  را به شرطی که آنها نيز چنين کنند, متوقف خواهيم کرد. اما آنها حتی پاسخ هم ندادند.»

     وقتی برايش می گويم که در غزه, رام اله و يا هبرون پيش آمده با فلسطينی هايی به گفتگو بنشينم که معتقدند راه حل مشکل اسرائيل – فلسطين شکل گيری حکومتی لائيک, دو مليتی, جايی که يهودی و مسلمان در کنار يکديگر زندگی و همکاری کنند است, از سر ترحم نگاهی به من می اندازد, گويی به عقب افتاده ای ذهنی می نگرد. با خنده ای طعنه آميز می گويد « اين رويايی غير ممکن است, فلسطين جمهوری اسلامی خواهد بود, که در آن معتقدينِ ديگر اديان مسيحی و يهودی, به شرط اينکه بپذيرند تحت احکام قرآن زندگی کنند, تحمل خواهند شد.» آيا جهاد اسلامی در پاسخ به فراخوانِ رئيس تشکيلات خودمختار فلسطين بعد از خروج نيروهای اسرائيل از نوار غزه, به جنگجويان خود دستورِ تحويل سلاح را خواهد داد ؟ « ما هرگز خلع سلاح نخواهيم شد.»

     به رغم هراسِ پنهانی که شخصيت اش بر من مستولی می کند, اما نمی توانم مانع ترحمی هم که همزمان با ترک او به سراغم می آيد بشوم, چرا که می دانم دير يا زود او يکی از قربانيان قتل های هدفدار خواد بود, چرا که شارون قصد دارد افراطيون اسلامی را از سر باز کند.

     اينکه اين گروه به هيچ عنوان حاضر به دست کشيدن از سلاح نيست را بطور زنده در روزهای بعد شاهد بودم ؛ در زمينی باير در حومه ی غزه شاهد رژه ی نظامی کميته ی مقاومت توده ای, تشکيلات هماهنگ کننده ی جنگجويانِ جهاد اسلامی, حماس و الفتح برای انجام عمليات مشخص عليه اسرائيل بودم. همه ی نمايش منحصر به تجليلی پرشور از جنگ و ترور بود.

     بی ترديد در کنه موضوع, با بی مسئوليتیِ کاملِ جانب سازماندهندگان, صدها کودک که برخی از آنها به زحمت راه رفتن را ياد گرفته اند در ميان شليک گلوله ها می دوند و بازی می کنند. جنگجويان تحريک شده با سرودهای جنگی که از بلندگوهای اطراف پخش می شوند, با مدح ديوانه وار الله و آيات قرآن, خشابِ مسلسل ها, سلاح های کمری, نارنجک اندازها و موشک اندازهايشان را روی اهداف مقوايی که روی آنها پرچم اسرائيل را نقاشی کرده اند, خالی می کنند.

     در جريان اين نمايش که من هم شاهد آنم, جنگجويان کميته ی مقاومت توده ای, با خمپاره تانکی را منفجر می کردند – ساخته شده از خمير مقوا -, خانه ای را با ديناميت منفجر می کردند, فردی را به شيوه ی اينکه اتومبيلش را متوقف کرده, راننده و محافظين اش را در جا می کشتند, می ربودند, تپه ای را با نارنجک های تهاجمی مورد حمله قرار می دادند, مردان مسلح پرنده از ارتفاع عمارتی چند طبقه به کمک بندهايی فرومی افتادند در حالی که در ميان زمين و آسمان خشاب سلاح هايشان را تخليه می کردند. با ديدن کمانه کردن اين گلوله ها روی زمين در چند متری نقطه ای که ما بوديم, به ياد يکی از کارهای ادوارد سعيد افتادم, که نه بی دليل, به سليقه ی هموطنانش برای اين صحنه سازی های جنگجويانه, نقاب, تيراندازی هوايی, سلاح کمری, به نمايش گذاشتنِ  پرسروصدای مردسالاری که تنها به درد اين می خورد که مطالبات مشروع آنان را هرچه بی اعتبارتر کند, تاخته بود.

     برای اينکه همه ی اينها هرچه ابلهانه تر باشد, در فاصله ی کمی از ما, درست بالای سرهايمان يک هواپيمای شناسايی بی سرنشين اسرائيلی بودکه بی ترديد به کار فيلمبرداریِ همه ی نمايش مشغول بود.   

                                                                                                      ماريو وارگاس لوسا

 

برگردان : سيامند

* ماريو وارگاس لوسا سال 1936 در آرکيپای پرو زاده شد. او در سال 1993 مليت اسپانيايی برگزيد. از حدود سالهای 1950  يکی از نويسندگان صاحب سبک در ادبيات امريکای لاتين است که صاحب آثاری چون, شهر و سگ ها, خانه ی سبز, خاله جوليا و ميرزابنويس است. در روزهای پايانی اکتبر فرهنگِ عشقی امريکای لاتين توسط انتشارات پلون از او انتشار خواهد يافت.