به بهانه
اجرای نمایشنامه « مصدق » در "افن باخ"
کاری:
از رضا علامه زاده
رضا بایگان
هیچ باد خزانی مرگ «
برگ سبز » را
رقم نمی زند
گوشهای کوچک من توی
دستهای بزرگ او گم شده بود. با کشیدن برگه گوشم ، چشمم
را از دیدن رژه توپ و تانگ و سربازان اسلحه بدوش و یک عده
لباس شخصی که توی کامیون ها ی ارتشی ، دسته بیل و
کلنگ را به هوا می بردند و حرفهائی میزدند که من نمی فهمیدم،
برگردانید.
سید، با کشیدن گوش من وبا خشونتی که
با همه خشونتش، بوئی هم از مهربانی داشت و مرا ازسر خیابان امیری،
نزدیکی های کلانتری 6 تا در خانه کشان کشان آورد، «درب قلباب» را محکم چند بار کوبید.
چهره «بی بی» که درچارچوب در ظاهر
شد، مرا هول داد تو و گفت« مادر بحد کافی آدم بزرگ زیر تانک
رفته اند ، گوشت این بچه برای چرخهای تانک
خیلی نرم است»
بی بی گفت: « خدا
عمرت بده ، آقا سید، این جون مرگ شده ، نمیدانم چه جوری از درب خونه
زده بیرون که ما نفهمیدم».
سید پرسید:« حسین آقا خانه ست».
بی بی گفت : «ننه نمی دانم جوان کجا رفته ، نکنه کاری دست
خودش بده .»
سید گفت: « حتماً بر میگرده مادر، خیابونها شلوغه».
سید را می شناختم، توی عروسی زهرا بگم و آقا هادی، که توی خونه ما انجام گرفته بود، تنبک می زد، توی دسته احمد لختی ( پاکروان) کارمی کرد.
تا یادم نرفته بگم که این احمد پاکروان
که مشهوربه «لختی» بود، آدم جالبی بود گرم کننده عروسی آدمهایی درحد ما
بود. با سیگارکشیدن هایش و بخصوص آنشب که روی حوض خانه ما تخته انداخته بودند و
نمایشنامه ، رقص و موسیقی ترتیب داده بود و خودش روی صندلی ها «اکروبات» بازی
می کرد و بازوانش را می رقصاند. هیچوقت از
خاطرم نمی رود.
داشتم از سید می گفتم ، این سید
یکبار دیگه هم جان مرا نجات داده بود. روزی در بهار همان سال در آبادان آنقدر باران آمده بود که جوی وسط
کوچه ، که وظیفه اش انتقال فاضل آب خانه ها بود. تا بالای بالایش آب جمع شده بود. ومن که با خواهرم مشغول بازی
بودم، نمیدانم چه شد که پایم لیز خورد و
افتادم توی آب و اگر همین سید مرا بیرون
نکشیده بود. دیگه لازم نبود که روز 28 مرداد گوش ها ی مرا بگیرد و کشان و کشان تا
درب خانه بکشاند. سید چهره ناشناخته ای نبود، بعدها بارها و بارها او
را دیدم . قامتی متوسط داشت که من خیلی
زود از او بلند تر شدم، سری کم مو داشت که برای پنهان کردن آن همیشه یک "کلاه
شاپو" رویش می گذاشت.
سید بجز نجات دادن من ، یا تنبک می زد و یا توی قهوه خانه
روبروی کلانتری 6 که پاتوق خیلی نظیر خودش
بود نشسته بود.
سالیان سال است که او را ندیده ام ،
کجاست وچه می کند را هم نمیدانم، درحیات
است و یا رخت بر بسته است را هم نمیدانم . ولی هر وقت که برای
سرگرمی خودم تنبک را روی زانویم می نشانم اول تصویری
که در ذهنم ظاهر می شود. تصویر
اوست و آن آخرین نگاه به توپ و تانک های
در حال رژه در خیابان امیری و 28 مرداد سال
32.
سالها گذشت، گذر عمر و حرکت زمان فارغ از خواست و ناخواست ها طی مسیر میکرد.
درس و مشق تمام شد. و رفتیم
برای اجباری پادگان فرح آباد.
و بازهم مثل هر سال 28 مرداد شد و رادیو ایران همان جملات قدیمی را بتکرار
نشست« مردم شریف و شاهدوست
ایران در روز 28 مرداد سال 1332 ،
خیانتی را که ارتجاع سرخ و سیاه و عوامل خارجی در سر داشتند با یک قیام ملی در
نطفه خفه کرد.»
این شعارها را آنقدرهر سال شنیده
بودیم که دیگه نا خواسته حفظ شده بودیم،
درست مثل ترانه « لیلی مرا کشتی.»
لیلی
منو کشتی ، ای حور بهشتی ، زیبای
جهانی، کی میگه تو زشتی ...
بلندگوهای پادگان فرح آباد که همیشه
یک خش خش اعصاب خورد کن هم داشت. مستقیماً وصل شده بود به رادیوایران ویا یک رادیو
گذاشتند بودند جلوی میکروفن، و بازمجبور بودیم همان جملات تکرای را در گوش خود راه دهیم!
آنروز برنامه آموزشی نداشتیم، ما
را که سردوشی گرفته بودم و حالا دیگه
میدانستیم که « طبل بزرگ زیر پای چپ است»
سوار اتوبوس کردند و از فرح آباد بمیدان ژاله آوردند.
صدا فرمانده بلند شد!!
بجای خود!
گروهان بستون شش،
از جلو نظام ،
خبردار.
بخط شدیم و بستون شش و من که قدم از
بقیه بلندتر بود ، وظیفه حمل علامت گروهان را داشتم.
گروهان وگردان و هنگ به حرکت در آمد. از میدان ژاله بطرف میدان فوزیه( واقعیت
اینکه دارم دیگه گیچ میشوم ، قبل از زن اول شاه نمیدانم اسم این میدان چی بوده،
ولی بعداً که کار به طلاق کشیده شد "شهناز". انقلاب که شد، شد امام حسین و اگر بعداً بلای افغانستان و عراق بر ما نازل شود شاید اسمش را
بگذارند ژرژ واشنگتن) واز آنجا بطرف هدایت و دروازه شمیران قدم رو!!
فاصله کمی نبود و اگر چه میانه روز
بود و آفتاب مرداد ماه و دو بنفش گازوئیل موجود در هوا تنفس را مشکل می کرد. ولی
آن منطقه شلوغ بود و جمعیت توی پیاده رو کم نبود. بخصوص نزدیکی های میدان نمی دانم
فوزیه یا شهناز یا امام حسین!
اگر چه بصورت قدم آهسته و رژه مقابل تمثال حرکت نمی کردیم، ولی طی همین فاصله
( که نمایش حضور ارتش درخیابانها بود) برای من که علامت را هم روی دوش داشتم کار ساده ای نبود. آخرش
جلوی باشگاه "تاج" ( شاید حالا شده باشد "عمامه" ) توقف کردیم
تا برای رژه اصلی که عبور از برابر تمثال
مبارک اعلیحضرت همایونی در بهارستان انجام می گرفت آماده شویم.
این ها را همه گفتم که بگویم، با تمام تبلیغ حدود بیست
ساله یعنی از سال 32 تا 51 که ما
در روز 28 مردادش رژه رفتیم، شوق مردم چنان بود که تنها درنزدیکی های میدان
شهناز چند نفری ( که شاید ارتشهای لباس شخصی بودند) برای ما دست زدند و تشویقمان کردند.
من که مأمور حمل علامت گروهان بودم و پشت سر معاونین فرمانده گروهان حرکت میکردم، درک کردم که
چقدراز همان بابت اندک تشویق قند دردل آقایان آب شد.
شهریور 57 شروع آزادی حضور کتب در بازار
شد، و شوق تشنگان برای کسب آنچه تا
آن زمان ممنوع بود .
زمان آن بپایان رسید
که کتاب « محاکمات دکتر مصدق» با ترس و لرز ودر پنهان بخوانی و یا پتویی را
که در خانه داشتیم و عکس دکتر مصدق را داشت. دوبار ملافه کنیم تا چهره دکتر مشخص
نشود.
حالا میشد از منابع مختلف و از زوایای
متفاوت با ماجرای مرداد 32 روبرو شد. دیگه
تمام اطلاعات من به گفته های دائی ( که در همان روزهای داغ مرداد 32 گرفتار شده بود
و بعد از چندین ماه، وقتی آزاد شده بود داغ شلاق های که زندان دژبان آبادان ، تمام پشت او را نقاشی
کرده بود) خلاصه شود.
ازدائی هایم راجع به آن برهه از تاریخ
ایران خیلی شنیدم از دایی هایم که یکی توده ای
بود و یکی هوادار جبهه ملی . ولی جالبترین آن بود که روزی
درمورد شخص سومی از دائی سئوال کردم، با
تمسخری دردناک گفت« این مرد که، همان است که صبح خیابان امیری را از بالا به پائین
رفت و گفت، یا مرگ یا مصدق» و بعد از ظهر از پائین به بالا آمد و گفت« یا مرگ یا
شاه».
انقلاب شد، مصدق دوباره به آشکار در
جامعه ظاهر شد و عشق به مصدق را میشد که
برزبان جاری کرد. و اما آنان که ترس پائیز
دائمی وجودشان است ، بازهم ابر بی خبری را بر جامعه بهر صورت ممکن می خواستند که
حاکم کنند. پس نام مصدق را باز هم حذف کردند و آنان بر آن بودند و هستند تا غبارو بخار وحشت را بر جامعه گسترش دهند.
تا
به امروز کاشانی را به هر حیله ای شده دارند که جای مصدق جا می
زنند، چونان شاه که شعبان جعفری و تیمسار زاهدی
را علم کرده بود. فارغ از اینکه
هیچ باد خزانی « برگ سبز» را رقم نمی زند.
مصدق در افن باخ (Offenbach)
شاید "افن
باخ " را بتوان خارجی ترین شهر آلمان دانست، در مرکز شهر اگر قدم بزنیم، در یک
فاصله بیست تا سی متری همین حدود زبان غیر
آلمانی را خواهیم شناخت.
اینبار رضا علامه زاده، مصدق را به "افن باخ" شهر چسبیده به شهر
" فرانکفورت" آورده بود، آنهم
در سالن زیبا و راحت موزه "چرم".
متن نمایشنامه ساخت و پرداختی ذهنی وتخیلی
نداشت، یعنی اینکه با شاه لیر و یا
پروار بندان و یا سگی در خرمن جا.... نمی
شود که مقایسه شود.
نمایشنامه درواقع یک گزارش تصویری و صحنه سازیست. نویسنده سعی بر آن دارد که
با استفاده از مجموعه نوشته ها و روایت ها
و شنیده ها و دیده هایی که داشته است و با
آنچه که توانسته در اختیار داشته باشد، به بیان یک واقعیت تاریخی که چندان هم کهنه نیست، که بشود در روایت هایش
شک داشت، بنشیند.
فرض کنیم که ما بخواهیم قصه داریوش را
و جنگ در بابل او را به نمایش در آوردیم. مجموعه مدارک و مستنداتی که در اختیار میتوان داشت از تعداد انگشتان یک
دست کمتراست، تازه در صحت آنها نیز باید شک داشت.
نویسنده و کارگردان و تهیه کننده و مسئول صحنه در یک چنین پروژه ای
مثل نمایشنامه مصدق این حق را
دارند که از مجموعه امکانات ممکن استفاده
ببرند، چه کم و چه زیاد و چه مشکل و چه
آسان.
نفس و هدف و اندیشه هنر و بخصوص هنر
تأثر اگر چه خود دارای
قواعد و نظم و ادب خواص خودش میباشد ، ولی این مجموعه قواعد نمی تواند و
نمی بایست که از درآمیختن تکنیک با هنر جلوگیری
نماید.
نکته دیگراینکه، تکنیک، این حق را
ندارد و نباید که در یک کار مشترک باهنر از هنر پیشی بگیرد که اگر چنین شود بلایی که بر سر هالیوود آمد، بر سر تأتر
و هنرهای نمایشی خواهد آمد.
نمایش فیلم در کنار تاتر، دراین
نمایشنامه بطور اخص، زمینه ساز این بود که تماشاچی را در فضای بیان تاتری نمایشنامه قرار دهد،
- صحنه آرائی !
سادگی و کم تکلفی خصلت اصلی دکوراسیون صحنه بود، اگر چه کامل نبودن صحنه
قابل درک و احساس بود، ولی
مشکل ساز نبود، میشد که بشود خودت را در فضای مورد نظر کارگردان احساس
بکنی.
باید در نظر داشته باشیم که هزینه حمل
و نقل "دکور" سنگین و کرایه کردن سالن برای مدت طولانی تر از توان خیلی
از گروههای تاتری ما و حتی المانی خارج است.
از نکته ها ی قابل انتقاد، یکی هم رنگ
صندلی ها بود که گاه با عدم تنظیم نور و
بازگشت و انعکاس آن نور چشم بیننده را آزار میداد.
- موسیقی
آنجا که از «چهار فصل» اثر برجسته "ویوالدی" استفاده می شد. تأثیری کامل بر فضای صحنه و سالن داشت. و اما کار "
اسفندیار منفردزاده" چندان هم چشم
گیر نبود، اگر چه استفاده از ترانه ی «بوی جوی موریان»، به این دلیل که چه به واقع
و چه به غلط "رودکی" بعنوان اولین شاعر فارسی زبان بعد از اسلام معروف شده است، و این امر بخودی خود می توانست پیوندی با متن
داشته باشد و نکته ای مثبت حساب شود.
- بازی ها
صدای
گرم " میرعلی حسینی "
گوینده متن فیلم، یکی از نکات مثبت این کار بود. بازی "ناصر رحمانی
نژاد"، در نقش دکتر مصدق یکی از
بهترین بازی هایی بود که من دیده ام، اجرای
این نقش کاری مشکل و ساده. به این
دلیل که ، علاقه ای که تماشاچیان به مصدق دارند، نظر مهربان آنها را بسوی
اجراکننده نقش سوق می دهد.
مشکل: به این دلیل که اگر در اجرای نقش
موفق نباشد. بدلیل شناخت ذهنی
تماشاچی و توقعی که دارد . بین بازیگرو
صندلی نشین های تماشاگر فاصله ای عمیق بوجود خواهد آمد.
آفای "ناصر رحمانی نژاد"
از تماشاچیان نمره مثبت کامل گرفت.
"هومن آذرکلاه، در نقش سرتیپ "آزموده" ودر نقش منفی، خیلی راحت
توانست تنفر را نسبت بخودش برانگیزد و این
یعنی نمره مثبت از من بعنوان یک تماشگر نمایشنامه.
- "عبدالملکی " و "
علی کامرانی" در حد خودشان بودند.
و اما در مورد "علی پور تاش"
، نمی توانم رضایت خود را بیان دارم. ایشان در کلام موفق، ولی در حرکات در حد لازم
بیان گر شخصیت "دکتر غلامحسین مصدق" نبود.
مجموعه کار:
هماهنگی فیلم و بازی ها و صحنه آرائی و بخصوص حضور دو "ماکت" در
کناررئیس دادگاه و میزان سن مناسب، انتخاب
دیالوک ها و مونولوک ها و هماهنگی آن، با فصول و تغییر صحنه ها در کوتاه ترین مدت
ممکن و کم اشتباه، در جمع مجموعه کار را در حدی قرار داده بود که می شد با رضایت سالن را ترک کرد و بر کار انجام
شده مهر مثبت و تائید زد.
واما
گفته شد که« افن باخ» شهر غریبه هاست و مصدق هم با تمام ارزش و بزرگی که
دارد با تمام خدمتی که به وطن عزیز ما کرده در «افن باخ» غریبانه حضور پیدا کرد. این عدم احترام به
بزرگان و نیک مردان تاریخ سیاسی ما ،
بزرگترین مشکل فرهنگی و اجتماعی مااست. ما
پیروان فرهنگ سیاسی « پهلوان زنده را عشق است» و سر فرو بردن به دیکتاتورهای حاکم
هستیم و ما زمینه سازان حضور سلطه سلطه گران بر جامعه. اگر گاهی هم کاری کرده ایم، با توجه به فرهنگ زیستی و ذهنی
ما که هرگز توان پشتیبانی از حرکات ریشه داردر آب آزادی را نداشته است، ماحصل هر گز از تعویض و تغییر حاکم و دیکتاتوری با دیکتاتور دیگر
جلوتر نرفته است.
واقعیت اینست که در پایان کار می
خواستم بروم تبریک گوئی باشم به تیم آقای علامه زاده و شاهمرادی، ولی بعنوان یک
ایرانی ساکن "افن باخ آلمان " با
توجه به اندک استقبالی که شده بود ازخودم خجالت کشیدم. نمی دانم اگر یک بی هنر "لس
آنجلسی" کنسرت داشت چند تا دست و
پا می شکست!
دوستان هنر مند من ، من شرمنده شما
هستم، شما بزرگوار باشید و از پای ننشینید و دیگر بزرگان را نیز روی صحنه زندگی ببخشید. بادهای پائیزی از هر سو
که وزیده شوند، شما دل غمیگین ندارید.
شاد باشید.
رضا بایگان