شنبه ۱۳ تير ١٣٨٣ – ۳ ژوئيه ٢٠٠۴

 

 

 

 

گفتوگوی رامين جهانبگلو با توماس کاروترز- اختصاصی وقايع اتفاقيه

چالشهای دموکراسی مدرن

 

ترجمه بهمن دارالشفايی

 

توماس کاروترز متفکر آمريکايی تحصيلکرده رشته حقوق دانشگاه هاروارد و دانشکده اقتصاد لندن است. او مقالهها و کتابهای زيادی درباره سياست خارجی آمريکا و روابط بينالملل نوشته است.

دغدغه اصلی او در نوشتههايش «دموکراسی» است و بيش از ۱۰ سال است برای ارتقا و گسترش دموکراسی در نقاط مختلف دنيا فعاليت میکند.

او از مديران ارشد پروژه «دموکراسی و حاکميت قانون» است که به تجزيه و تحليل وضعيت دموکراسی در جهان میپردازد.

رامين جهانبگلو با او درباره چالشهای مدرن دموکراسی گفتوگو کرده است.

 

درباره معنای دموکراسی اختلافنظر قابل توجهی وجود دارد. البته اين سردرگمی فعلی از چند دهه پيش که عبارتهايی مانند «دموکراسی خلقی» يا «دموکراسی انقلابی» به گوش میرسيد، خيلی کمتر شده است. امروز، بعضیها از دموکراسی تعريفی حداقلی ارائه میدهند که تنها شامل برگزاری انتخابات آزاد است. ولی بعضی ديگر به سطح بالاتری از آزادیهای مدنی تأکيد میکنند. شما کداميک از تفسيرها را به واقعيت نزديکتر میدانيد و تعريف شخصی شما از دموکراسی در قرن ۲۱ چيست؟

 

من فکر میکنم که در ۱۵ تا ۲۰ سال اخير توافقی کلی درباره مفاهيم دموکراسی وجود داشته است. شما به درستی اشاره کرديد که مفاهيمی مانند آنچه گفتيد يا نمونههايی مثل «دموکراسی آفريقايی»، «دموکراسی آمريکای لاتينی» و «دموکراسی عربی» تا حد زيادی اعتبار خود را از دست دادهاند. اين ملت ها زمانی که تلاش میکنند که دموکراتيک شوند، در عمل چيزهای واحدی را طلب میکنند. اين چيزها چه هستند؟ انتخاباتها، استخوانبندی دموکراسیاند؛ ولی همه چيز نيستند. اگر مردم يک کشور نتوانند رهبران خود را انتخاب کنند، شما نمیتوانيد يک دموکراسی واقعی را داشته باشيد. کشور دموکراتيک کشوری است که مردم آن بتوانند رهبرانشان را انتخاب کنند. ولی مردم برای اينکه بتوانند انتخاب درستی انجام دهند، بايد از حداقل آزادیهای مدنی مانند آزادی بيان، آزادی فعاليت اجتماعی، آزادی اجتماعات و ديگر آزادیهای سياسی و مدنی برخوردار باشند. بنابراين به نظر من اگر شما نظامی از انتخابات واقعی داشته باشيد که به وسيله يک برنامه اجتماعی برای تضمين آزادیهای مدنی شهروندان تکميل شده باشد، اين نظام، يک دموکراسی است. حالا شما میتوانيد انواع مختلفی از دموکراسیهای مدرن در دنيا داشته باشيد مانند دموکراسی آمريکايی، دموکراسی فرانسوی يا دموکراسی هندی. اينها انواع مختلفی از همان نظامی هستند که من دربارهاش صحبت میکنم. آنها در واقع تفاوتهای بنيادی با هم ندارند.

 

شيوه مدرن سياستورزی برای از بين بردن يا حداقل کمرنگ کردن روابط رئيس- مرئوسی و يا ارباب- رعيتی (که ويژگی اصلی سياست پيش از دوره مدرن بود) در جوامع به وجود آمده بود. بنابراين، سياست مدرن کمتر در چارچوب روابط بين رهبران و پيروان آنها تجزيه و تحليل میشود؛ بلکه سياست مدرن بيشتر به عنوان مجموعهای از نهادها که وجود و کارايی آنها با شيوههای خاصی ارزيابی میشود، مورد تجزيه و تحليل قرار میگيرد. به نظر شما آيا دموکراسیهای مدرن موفق شدهاند که اين توازن را به سود شهروندی نوين و تفکيک قوا تغيير دهند؟

 

دموکراسیهای مدرن دو چالش اصلی در پيش رو دارند. اولين چالش کارا کردن نمايندگی سياسی است. منظور من اين است که اگر شما آزادی سياسی و انتخابات آزاد داشته باشيد، از پايه و بنيان لازم برای يک نظام نمايندگی برخورداريد اما اين تمام قضيه نيست. بعد از آن شما بايد با تحريفها مبارزه کنيد. نظام نمايندگی همواره در معرض تحريف است و شما بايد با آن مبارزه کنيد تا مطمئن شويد که همه مردم، از حق مساوی برای اظهارنظر برخوردارند. نظام دموکراسی نمايندگی کشورهای اسکانديناوی تنها نظامی است که در آن تکتک شهروندان از حق اظهارنظر و حق مشارکت در روند نمايندگی برخوردارند.

دومين چالش بزرگ دموکراسیهای مدرن حاکم کردن قانون در روابط سياسی است. هر سياستمدار، مستقل از قدرتی که دارد، بايد به همان قانونی که يک شهروند عادی از آن اطاعت میکند، پايبند باشد. اين مسأله بسيار مهم است چون شما با اين طريق قدرت سياسی را به قانون محدود میکنيد. نه قانونی فراتاريخی و خارج از جامعه، بلکه قانونی که به وسيله قانونگذاران پيشنهاد، تصويب و اجرا شده است. خود اين قانونگذاران هم آزادانه از سوی مردم انتخاب شدهاند. پس اين قانون، محصول دست اول حق حاکميت مردم است. اين قانون، قدرت و سياست را محدود میکند. هر نظام سياسی، حتی نظامهای بسيار دموکرات، مبارزهای مداوم برای محدود کردن سياستمداران و اجبار آنها به اطاعت از قانون صورت میدهد. بنابراين در يک دموکراسی ما با دو چالش عمده مواجهيم: يکی از پايين به بالا به قصد ايجاد نمايندگی واقعی و ديگری از بالا به پايين برای محدود کردن سياستمداران و اجبار آنها به اطاعت از قانون.

تفکيک قوا در دموکراسیهای مدرن موجب ايجاد آزادیهای مدرن میشود ولی در عين حال نوعی از تفکيک و جدايی در بين خود شهروندان نيز ايجاد میکند. چون همه آنها احساس میکنند که قدرتمند هستند چون قدرت حکومت از اراده آنها ناشی میشود، ولی در عين حال آنها احساس میکنند قدرتی ندارند چون اراده آنها به وسيله اراده ديگران محدود میشود.

درست است. در دموکراسی ما مدام با محدوديتها و تعادلها مواجهيم. برای ما بسيار مشکل است که در جوامع انسانی به دنبال کمال باشيم. مردم بايد بياموزند که در تعادل با يکديگر زندگی کنند. آنها بايد رؤياهای خود را متعادل کنند، منافع خود را متعادل کنند و آن دسته از آرزوهای خود را که مخالف واقعيتها هستند نيز متعادل کنند. به همين دليل است که دموکراسی فرآيند مداوم مذاکره، محدوديت و تعادل است. دموکراسی، بهشت نيست. بلکه نظامی است برای تجميع منافع مردم.

 

اين بحث ما را به رابطه بين دولت و جامعه مدنی میرساند. به نظر شما «جامعه مدنی» يک مفهوم کاذب است يا میتواند با تقويت رابطه بين شهروندان و دولت، مردم را به مشارکت در حکومت تشويق کند.

 

در فلسفه سياسی، جامعه مدنی يک مفهوم باارزش است. اين مفهوم با جهان امروز ما رابطه زيادی دارد. در روند دموکراتيزاسيون ۲۰ ساله اخير در سراسر دنيا، شهروندان با ساختارهای قدرت مبارزه کردهاند و اين مبارزه به عنوان نهادی چون جامعه مدنی توصيف شده است. متأسفانه در اين سالها در استفاده از واژه «جامعه مدنی» دقت کافی صورت نگرفته و از اين واژه بيش از حد استفاده شده است. عموما مردم بخش کوچکی از جامعه مدنی را انتخاب میکنند و آن را جامعه مدنی مینامند. به عنوان مثال NGOها (سازمانهای غيردولتی) که در بسياری کشورها ايجاد شدهاند، عموما به عنوان اسکلت اصلی جامعه مدنی فرض میشوند؛ در حالی که اتحاديههای کارگری و گروههای جوانان نيز بخشی از جامعه مدنی هستند. بنابراين وقتی در جهان امروز شما کلمه «جامعه مدنی» را میشنويد، اين واژه عموما به مجموعه کوچکی از سازمانها اشاره دارد.

چند سال پيش عکسی در يکی از روزنامههای کلمبيا (در آمريکای جنوبی) منتشر شد. اين عکس درباره رئيسجمهور بود و تيتر آن اين بود: «رئيسجمهور با جامعه مدنی ديدار میکند.»

آن عکس، رئيسجمهور کلمبيا را نشان میداد که با سه نفر که نمايندگان سه سازمان غيردولتی بودند، ديدار میکرد. چيزی که تيتر بيان میکرد اين بود که او در حال ديدار با کل جامعه مدنی است. اين مثل يک شوخی است. ولی منظور آن تيتر اين بود که جامعه مدنی به چند سازمان خاص محدود میشود.

من فکر میکنم ما بايد در استفاده از واژه «جامعه مدنی» دقت کنيم. جامعه مدنی زمانی ايجاد میشود که شهروندان دور هم جمع شوند، ارزشهای مدنی را بين خود به رسميت بشناسند و از آن برای تحديد قدرت استفاده کنند.

 

به نظر شما در جوامعی که دولت وظايفش را انجام نمیدهد و حکومت قانون وجود ندارد، جامعه مدنی میتواند رشد کند و به شکوفايی برسد؟

 

من فکر میکنم بين يک دولت قدرتمند و مؤثر و يک جامعه مدنی قدرتمند و مؤثر رابطه نزديکی وجود دارد. اگر يکی از آنها ضعيف باشد، جامعه متعادل نيست. منظور من از يک دولت قدرتمند و کارا، يک دولت مستبد نيست. منظور من يک دولت توانمند، کارا و سازمانيافته است که به خوبی با مردم رابطه برقرار میکند و توانايی حل مشکلات را دارد.

بين دو مفهوم اقتدارطلبی و مؤثر بودن تفاوت وجود دارد. بين «پدر قدرتمند» و «پدر ديکتاتور» تفاوت وجود دارد. پدر قدرتمند پدری است که مورد احترام است. دولت قدرتمند، دولتی است که بشود با آن کار کرد، شما میتوانيد به سراغ دولت برويد و بگوييد که ما مشکلات زيست محيطی داريم بياييد با هم همکاری کنيم. اگر شما يک دولت مؤثر داشته باشيد. جامعه مدنی برای همکاری با آن مشکلی ندارد.

 

يکی از سؤالهايی که من هميشه از خودم میپرسم اين است که چرا دموکراسیها در کشورهای پيشرفتهتر، پايدارتر هستند؟ آيا همان طور که ليپست گفته دليلش اين است که در سطح درآمدی بالا، فقير کمتر است يا به گفته لری دياموند بازيگران سياسی در کشورهای پيشرفتهتر برای کار در يک نهاد ساختاريافته برتر آمادگی بيشتری دارند؟

 

به نظر من چند عامل در اين قضيه نقش دارند. من روی چند تا از آنها تأکيد میکنم. اول اينکه جوامع قدرتمند، غيرمتمرکزترند. چون شما منابع توليد متعددی در سطح جامعه داريد. بنابراين يک فرد يا يک خانواده نمیتواند بر سيستم مسلط شود. مشکل جوامع فقير اين است که تعداد کمی از مردم بر امور جامعه تسلط دارند. توزيع ثروت در جوامع ثروتمند از جوامع فقير بهتر است. دوم اينکه تحقق دموکراسی نيازمند زمان و تمرين است. کشورهايی مانند فرانسه و آمريکا، سابقه دويست سال تمرين سياسی دارند. به فرانسه و پنج جمهوری مختلف آن توجه کنيد. هر جمهوری فرانسه يک تجربه دموکراسی بوده است. بنابراين کشورهايی که تاريخ دموکراتيک ندارند و طی ۱۰ تا ۲۰ سال گذشته به سمت دموکراسی حرکت کردهاند. بايد بدانند که دموکراسی يک روند مداوم تغييرات سياسی و مبارزه برای فردای بهتر است.

 

اين موضوع ما را میرساند به مقاله شما با عنوان «اتمام پارادايم گذار»، چند سال پيش فريد زکريا در مقالهای در مجله فارنافرز (foreign affairs) اين ايده را مطرح کرد که شايد دموکراسی برای بعضی کشورها مدل خيلی خوبی نباشد و در مقابل پيشنهاد کرد که برای ايجاد نظام مشروطيت ليبرال در اين کشورها تلاش شود. زکريا در اين مقاله، درک تعداد زيادی از تحليلگران غربی از دموکراتيک شدن را مورد انتقاد قرار داد. شما نيز در مقاله «اتمام پارادايم گذار» که در ژانويه ۲۰۰۲ در مجله دموکراسی چاپ شد، به همان نکتهای اشاره کرديد که زکريا آن را نشانه رفته بود. شما نيز از نظريهپردازان پيشبرد دموکراسی خواستيد «پارادايم گذار» را کنار بگذارند و از خيلی کشورها انتظار نداشته باشند که با تعريف آنها از دموکراسی منطبق شوند. شما برخلاف زکريا نمیگوييد که ما بايد از دموکراسی به عنوان يک مدل مناسب دست برداريم. بلکه حرف شما اين است که بيشتر کشورهای در حال گذار، ديکتاتوری هستند و نه در حال حرکت به سوی دموکراسی.

 

من فکر میکنم چيزی که فريد زکريا میخواست بر آن تأکيد کند اين بود که بعضی کشورها آمادگی دموکراسی را ندارند و بايد از طريق رشد اقتصادی و تنظيم قوانين برای برقرار کردن دموکراسی آماده شوند. بنابراين حرف او اين بود که دموکراسی پيش از موعد خطرناک است.

حرف مقاله من چيزی ديگری بود. من میخواستم بگويم وقتی ما به ۱۰۰ کشور در اطراف دنيا، در آمريکای لاتين، اروپای شرقی، آسيا و آفريقا نگاه میکنيم، نتيجه تغييرات ۲۰ سال اخير در آنها چيست؟ شيوهای که ما در اين کشورها استفاده کرديم و آن را «گذار» ناميدهايم، رژيم ديکتاتوری را از بين میبرد يا برده است، ولی اتفاقی که در اين کشورها در حال وقوع است، گذار به دموکراسی نيست. بيشتر اين کشورها چندان دموکراتيک نيستند. آنها ميان ديکتاتوری و دموکراسی هستند. من اين وضعيت را «وضعيت مبهم» مینامم. ما ديگر نبايد از آنها انتظار داشته باشيم که در راه «گذار» قدم بردارند.

من زمانی تصميم گرفتم اين مقاله را بنويسم که به بعضی از اين کشورها سفر کردم و نمايندگان کشورهای غربی و نيز نمايندگان سازمانهای بينالمللی به من گفتند: «اينجا در گرجستان يا اينجا در مالاوی، ما شاهد گذار به دموکراسی هستيم.» من آن کشورها را ديدهام و میگويم: «نخير! اين کشورها در حال گذار به دموکراسی نيستند. اين کشور به يک حالت با ثبات در حاکميت سياسیاش رسيده و قدرت در اين کشور انحصاری شده و تعدادی از افراد، سيستم را اداره میکنند.» اين کشورها در حال حرکت طبيعی به سوی دموکراسی نيستند و ايده حرکت طبيعی به سوی دموکراسی میتواند ما را در فهم روند وقايع دنيا راهنمايی کند.

 

شما در مقاله اخيرتان در مجله فارينافرز با نام «دموکراسی و جنگ عليه ترور» اعلام کرديد که با پيشبرد تهاجمی دموکراسی که سياست نومحافظهکاران آمريکايی است، مخالف هستيد.

 

به نظر من با به کارگيری زور در پيشبرد دموکراسی بايد کاملا محتاطانه برخورد کرد. مواردی هست که بايد از نيروهای نظامی برای دفاع ملی و يا مسائل امنيتی استفاده شود. اما نبايد از نيروهای نظامی برای مقاصد سياسی مانند ايجاد دموکراسی در يک کشور استفاده کرد. بنابراين حتی اگر من قبول داشته باشم که آمريکا بايد به ايجاد دموکراسی در اطراف جهان کمک کند، با اين ايده که اشغال نظامی به استقرار و پيشبرد دموکراسی کمک میکند، اعتقادی ندارم.

 

بنابراين در مورد خاورميانه، شما با يک روند گام به گام موافقيد؟

 

من فکر میکنم بيشتر کشورهای خاورميانه در حال مبارزه با يک اقتدارگرايی ديرپا هستند. بيشتر شهروندان خاورميانه از نظر سياسی نااميد و به مسائل سياسی بیاعتنايند و نهادهای سياسی در اين کشورها انعطافپذير نيستند. همه اين عوامل باعث میشود که حرکت يکشبه به سوی دموکراسی بسيار سخت باشد. بنابراين ما نيازمند يک تغيير تدريجی هستيم.

چيزی که ما به آن احتياج داريم روند دخالت دادن شهروندان در امور سياسی است و رهبران جامعه نيز بايد شرايط رقابت را فراهم کنند و جهان خارج نيز بايد اين روند را تشويق کند. اما اگر شما تمام توانتان را صرف فشار به يک حکومت برای فروپاشی آن کنيد، کار خطرناکی کردهايد. چون اين کار باعث مقاومت آن حکومت شده و نيز ايجاد درگيریهای داخلی و آشوب در درون کشور میکند. بعضی حکومتها وقتی از خارج کشور احساس فشار میکنند، فضای سياسی داخلیشان را محدود میکنند.

 

شما تحول دموکراسی را در عصر جهانی شدن چگونه میبينيد؟ بعضیها از جمله مارک پلاتز عقيده دارند که جهانی شدن بيشتر بر ليبراليسم تأکيد میکند تا بر دموکراسی و همين مسأله انديشه دموکراتيک را تهديد میکند.

 

دموکراسی در عصر جهانی شدن يعنی به دست آوردن فرديت بيشتر. برای پيشرفت روند جهانی شدن، افراد بايد دامنه انتخاب گستردهتری در مورد سرنوشت خود داشته باشند. معنی اين مسأله آن است که افراد در اين روند قدرت بيشتری دارند. اما ممکن است اين قدرت برای جامعه مضر دانسته شود. ما در غرب به سوی دموکراسیهای پسافردگرا حرکت میکنيم. اين مسائل در زمينههای فرهنگی و اجتماعی خاص نارضايتی بيشتری ايجاد میکنند. در عصر جهانی شدن اين احساس به وجود میآيد که بعضی کشورها خوشبختند و بعضی ديگر بدبخت. مردم اين کشورهای بدبخت از اينکه دولتهايشان به خواستههای آنها عمل نمیکنند، نااميد و ناراحت هستند. بنابراين شما در اين کشورها شاهد تنش زيادی هستيد. در اين کشورها مردم از حکومتها و از احزاب سياسی مأيوسند. شرايط برای بحران سياسی فراهم است. تنها يک شيوه جايگزين وجود دارد که میتواند ما را از اين وضعيت نجات دهد.

 

به نظر میرسد که در ۱۵ سال اخير دو تئوری بنيادگرايی اسلامی و کنفوسيوسيم بيشترين چالش ايدئولوژيک را با ليبرال دموکراسی داشتهاند. امروز به نظر نمیرسد که هيچ کدام از اين تئوریها چالشی جدی را برای فراگيری جهانی دموکراسی ايجاد کنند ولی در عين حال هنوز آن قدر ضعيف نشدهاند که اصلا به حسابشان نياوريم. به نظر شما چالشهای اصلی دموکراسی در قرن ۲۱ چه چيزهايی خواهند بود؟

 

من فکر می کنم چالشهای اصلی دموکراسی، دستاوردها و موفقيتهای داخلی آن است. قرن بيستم، قرن مبارزه دموکراسی با ايدئولوژیهای ديگر از جمله کمونيسم و فاشيسم بود. در پايان قرن، دموکراسی از اين مبارزهها پيروز بيرون آمده بود. قرن ما، قرنی است که در آن دموکراسی تنها ايدهآل جهانی است که اقبال جهانی هم به آن وجود دارد. اين قرن، قرن مبارزه دموکراسیهايی است که میخواهند برای مردمشان رفاه ايجاد کنند، تعداد افراد حاشيهای را کاهش دهند و راههايی پيدا کنند که رهبران سياسی برای مردم قابل احترام​​تر شوند. همه اين چالشها، چالشهايی داخلی هستند. اما من به هر کشوری که سفر میکنم، تقاضاهای مردم يکسان است. آنها از فساد مینالند. آنها از بيکاری رنج میبرند. آنها يک نظام آموزشی خوب میخواهند و خواستار نوعی از دموکراسی هستند که وضعيت آنها را تغيير دهد. بنابراين قرن بيستم، قرن مبارزه ايدئولوژيک دموکراسی عليه اقتدارگرايی بود و قرن بيستويکم قرن مبارزه برای کارکردی کردن دموکراسی است.