واکاوي يک فرار تاريخي
پس از30 سال!
اشرف دهقاني چگونه از
زندان قصر گريخت؟!
سهيل آصفي
يك هزار و سيصد و بيست و هشت
خورشيدي در تهران به دنيا ميآيد، كسي فرصت رسيدگي زياد به او را ندارد، از آغازين
سال تولد شرايطي براي او فراهم ميشود كه بتواند بدون حمايت و نوازش، بار بيايد.
سال از پس سال سپري ميشود. كودك قد ميكشد و ميبالد. برادرش، بهروز دهقاني است.
بحثهاي سياسي خانوادگي ذهن اشرف را به خود معطوف ميكند. بهروز از همان ابتدا او
را علاقهمند به كتاب بار ميآورد. او را با مفهوم طبقه آشنا ميكند و نيز دشمن
طبقاتي!
صمد بهرنگي و كاظم سعادتي از
دوستان نزديك بهروزند و اشرف دمخور آنان. سال از پس سال ميگذرد، اشرف دهقاني، در
پايان دوره تحصيلات متوسطه با دختري ارتباط داشته كه او نيز علاقهمند آموختن
بوده. اين دو را ساواك احضار ميكند، پس از تهديد و نصيحت، از آنان تعهد گرفته ميشود
كه ديگر در مسائل سياسي دخالت نكنند. اشرف نيز تعهد ميدهد ديگر در مسائل سياسي
دخالتي نكند!
سالياني بعد كه صمد در رود
ارس غرق ميشود اشرف متاثر از مرگ صمد در روستاي آذربايجان معلمي پيشه ميكند و
سپس به همراه برادرش به حركتهاي مسلحانه رو ميآورد.
در گيرودار اين همه است كه
اشرف دهقاني دستگير شده و سرانجام در يك هزار و سيصد و پنجاه و دو خورشيدي، در
ماجرايي پيچيده از زندان قصر راه فرار پيش ميگيرد... همه آنچه كه در زندان بر
اشرف دهقاني رفته است بيش و كم در كتاب او، «حماسه مقاومت» آمده است، اما زواياي
تاريكي درباره فرار تاريخي وي از زندان قصر در سال 52 همچنان وجود دارد. متعاقب
اين فرار فشارها و شكنجههاي زندانيان سياسي دو چندان شده و محكوميتها چند
برابر! به هر حال فرار اشرف دهقاني در آن روزگاران ابهت و شكستناپذيري ساواك را
درهم ميشكند.
اشرف دهقاني در «حماسه مقاومت»
به دليل مسائل امنيتي آنگونه كه بايد چگونگي عملي
شدن اين فرار را وانكاويده است.
در واپسين ماه فصل تموز يك هزار
سيصد و هشتاد و سه خورشيدي پس از گذشت بيش از سي سال از اين فرار تاريخي ميرويم و
به همراه يكي از موثرترين عاملان اين فرار، براي نخستين بار زواياي تاريك و چگونگي
عملي شدن اين طرح (نقشه فرار اشرف دهقاني از زندان قصر) را وا ميكاويم. فاطمه موسوي
با نام مستعار عفت، همسر مبارز قديمي، دكتر محمد محمدي گرگاني است.
آن هنگام كه پيوند زناشويي بين
اين دو بسته ميشود، محمد محمدي در كار مبارزه سياسي بوده تا سال 50، كه اين دو به
همراه چند تن از مبارزين ديگر چون علياصغر منتظر حقيقي و... در يك خانه تيمي فعاليتهاي
خود را پي گرفتهاند. محمد محمدي در درگيري، دستگير شده و روانه زندان ميشود تا ميرسيم
به سال 52. «من فعاليتهايي در شهر گرگان داشتم. از سال 52 پس از شش ماه، ايشان را
به زندان منتقل كردند.
عيد سال 52 به ما ملاقات دادند.
در زندان مراحلي در اتاق بازرسي طي ميشد، پس از آن به حياط قصر ميرفتيم و بعد ملاقات
آقاي محمدي.»
آن سوترك مكان ملاقات با همسر،
زنداني قرار داشته كه زندان زنانش نام داده بودند. فاطمه موسوي (عفت) متوجه اين مكان
ميشود. «از آنجا ميديديم كه ملاقات خانمها هم هست. چندتايي، پنجششتايي خانم هم
در زندان زنان به سر ميبردند، ما تصميم گرفتيم، آقايان را كه ملاقات ميكنيم، اگر
بشود برويم ملاقات خانمها. در صورتي كه براي رفتن به ملاقات زنان، بايد براي هر ملاقاتي
دم در زندان ورقه ميگرفتيم.» با اين همه خانم
موسوي و مبارزان همراهش بدون ورقه ميروند تا شانس خود را بيازمايند! سخن از آغازين
سالهاي دهه پنجاه است، سالهايي كه هنوز مبارزات جنبش چريكي به اوج خود نرسيده و ساواك
هنوز تجربه آنچناني به دست نياورده!
«من بعد از اينكه آقاي محمدي را
ملاقات كردم، با چند نفر از دوستاني كه با همديگر در زندان قصر بوديم، رفتيم ملاقات
خانمها. دم در
كه رسيديم نگهبان گفت، خب، شما بايد ورقه داشته باشيد تا بتوانيد زنداني را ملاقات
كنيد. گفتيم ما ورقه گرفتيم، اما تو راه كه ميآمديم، ورقه گم شد!»
به هر روي، موسوي و ديگران به
نگهبان ميگويند آمدهاند ملاقات ناهيد جلالزاده (همسر محمدرضا سعادتي) «بالاخره
رفتيم تو، اول پشت ميلهها و بعد حضوري. سال 52، ملاقات حضوري هم ميدادند.
با همه بچهها كه پنج، شش نفر
زنداني بودند، صحبت كرديم و وضعيت آنها را پرسيديم، ملاقات تمام شد، آمديم بيرون.»
آشنايي با محيط صورت ميگيرد،
روز دوم فرا ميرسد، اعضاي سازمان مجاهدين كه طراحي اين عمليات را بر عهده داشتهاند،
محك زده و ميبينند كه از درون زندان خيلي راحت ميتوان زندانيها را با ملاقاتيها
بيرون آورد.
«بچهها، با خودشان مينشينند
و برنامه ميريزند و صحبت ميكنند، در عين حال ملاقاتيها هم وقتي رفتند بيرون خبر
به بچههاي سازمان دادند كه به راحتي ميشود اين بچهها را از زندان بيرون آورد. بچههاي سازمان برنامه ميريزند.
يعني طراح، بچههاي سازمان مجاهدين بودهاند.»
برنامهريزي در داخل و خارج زندان
آغاز ميشود. برنامه اولين فرار از زندان نظام پادشاهي!
در اين ميان با ورقه فاطمه موسوي،
بيست و يك نفر وارد زندان ميشوند. «دم در، نگهبانها رشوه ميگرفتند و به راحتي ما
را ميفرستادند تو.»
عمليات آغاز ميشود و همراه دو
چادر وارد زندان قصر ميشوند. سه روز از چيدن هفتسين گذشته است. سوم فروردين ماه
1352، «با برنامهاي كه بچههاي سازمان ريختند، طبق آن برنامه، ما سه تا چادر برديم
تو. يك چادر مشكي، يك چادر گلدار» در همين جا وقتي صحبت از برنامه ميشود، از فاطمه
موسوي ميپرسم برنامه بيرون آوردن زندانيان سياسي از زندان قصر فقط مختص به مجاهدين
و مذهبيها بود يا مبارزين غيرمذهبي و چپ را نيز شامل ميشد؟ ميگويد: «براي ما آن
موقع چندان فرق نميكرد. چون هدف يكي بود، فرقي نميكرد مذهبي يا غيرمذهبي. هر كدام
را ميتوانستيم بيرون بياوريم، براي ما ارزش داشت.»
ورود به زندان قصر صورت ميگيرد.
در اتاق نگهباني به هر شكلي شده، چادرها نيز وارد زندان ميشوند. «برديم داخل زندان.
وقتي آقاي محمدي را ملاقات كرديم، رفتيم ملاقات زنان. آنجا، مرد و زن با همديگر بوديم
و زياد... نشستيم به گفتوگو، آخرين لحظه كه گفتند ملاقات تمام شده، برنامه را اجرا
كرديم.» مسئوليتها تقسيم ميشود، هر يك از افراد نقشي را بر عهده ميگيرند. عدهاي
مسئول اينكه چگونه سرنگهبان را گرم كنند و عدهاي ديگر مسئوليت چادر دادن و به زنداني.
«در هر اتاق ملاقاتي دو يا سه نگهبان براي حفاظت گذاشته بودند. ملاقاتيها سرنگهبانها
را گرم كردند به صحبت كردن. وقتي سرنگهبانها گرم شد، اشرف دهقاني چادر مشكي را سر
كرد، ناهيد جلالزاده هم.» از ابتدا قرار بر اين بوده كه اگر يكي دستگير شد، فرد دستگير
شده ترتيبي دهد كه ديگري بتواند از معركه بگريزد!
«اينها آماده شد و با همديگر آمديم
بيرون. انتهاي
زندان قصر، زندان خانمها بود آن وقت وارد زندان زنان كه ميشديد، دري بزرگ بود. ما
آمديم بيرون و اشرف و ناهيد پشتسر ما.»دو زنداني چادر به سر كشيده وارد محوطه ميشوند،
يكي چادرش مشكي و آن ديگري چادر گلدار! «ناهيد جلالزاده چون چادر گلدار و رنگي داشت
و چون پشتش هم يك كمي خميدگي داشت، دم در زندان نگهبانها او را شناختند. او را دستگير
كردند. او نيز شروع كرد به سروصدا، جيغ، داد و...»
ناهيد جلالزاده از فرار باز
ميماند و قرعه به نام اشرف دهقاني ميافتد. ناهيد جلالزاده نقش خود را در اين فرار
تاريخي براي راه گم كردن نگهبانان به خوبي ايفا ميكند. سروصدا كرده و ميگويد كه قصد
داشته براي ملاقات همسر در بند خود برود! «سرنگهبانها را با اين حرفها گرم ميكرد.
ما آمديم بيرون. اشرف هم آمد. نگهبانها به
همه مشكوك شده بودند.
نگهباني آمد و به من گفت: خانم،
برگرد ببينمت، فكر كرد كه من اشرفم اصلاً متوجه نبودند كه فرار اشرف در ميان است!
من برگشتم و گفت ببخشيد، شما
برويد.»
تعليق ترديد و اضطراب موجا موج
پيرامون است.
«اشرف جلوي من بود، برگشت به من
نگاه كرد و ديدم فوقالعاده ترسيده و رنگش پريده بود. گفتم ميخواهي چه كار كني؟ و ادامه دادم دست زهرا، دختر چهارساله
من را بگير، جلوجلو برو، من هم دارم پشتسر تو ميآيم. تو نگران نباش.»
فاطمه موسوي (عفت) راه ميافتد،
پيشاپيش اشرف دهقاني كه زهراي خردسال را دست در دست دارد و چادر سياه بر سر كشيده!
«تا دم در ورودي اصلي كه رسيديم،
آنجا بايد ورقهاي كه داشتيم تحويل ميداديم، تا بتوانيم بيرون برويم. دو تا از بچهها را
ديدم، يكي برادر شوهرم و يكي ديگر از بچههاي گرگاني.»
عفت به ديگران ندا ميدهد كه اشرف چند لحظه ديگر بيرون ميآيد، دم در منتظر باشيد
كه تا آمد بيرون برداريد و ببريدش.»
مبارزين دين باور در كار از بند رهانيدن يك
غيرهمفكرند! «در خروج، نگهبان به من گفت، خب خانم محمدي، ورقه شما كو؟
گفتم برادرشوهرم دارد از عقب ميآورد. گفت، خوب برويد.»
تاكسي مهيا ميشود، روبهروي در خروجي زندان قصر،
راننده نميداند كه در چه كار است و تا كجا نقش بازي ميكند، اشرف به سلامت از
تنگه خطر گذر كرده و پا به سنگفرش رهايي ميگذارد. «همين
كه از در خارج شديم، تاكسي رسيد، اشرف سوار تاكسي شد. گفتم،
بدو ميدون خراسون وايسا آنجا، بچهها تو را تحويل ميگيرند و ميبرند، ديگر او
رفت و من هم رفتم به خانهاي كه متعلق به اقوام يكي از بچهها بود و در مقابل
زندان قصر قرار داشت. رفتيم داخل خانه و ديديم كه تمام زندان را محاصره كردند.
يك عده از بچهها هم در زندان
مانده بودند. اين بچهها كه يكيشان مثلاً صديقه رضايي، خواهر رضاييها
بود و بچههاي ديگر، من نميدانم كه چگونه بالاخره توانستند خودشان را نجات بدهند
و بيرون بيايند.»
نيروها خشنود از روند كار با چشمهايي جستوجوگر
ادامه بازي را به نظاره مينشينند. «از اين خانه اوضاع را كنترل ميكرديم كه ديديم تمام
در خانهها را نگهبانها ميزدند، تا رسيدن به در همين خانهاي كه ما بوديم، آمدند
گفتند، يك خانمي با اين قيافه خانهاش را گم كرده، اينجا نيامده؟، آقايي كه صاحبخانه
بود رفت و گفت، نه اينجا نيامده، مگر اتفاقي افتاده؟» اشرف، رها شده است و مبارزين همچنان كنجكاو كه از
ماوقع جريان سردرآورند! از همين رو است كه عفت جوان شال و كلاه ميكند و ميرود به
محل حادثه تا خود از نزديك وقايع پس از فرار را زير نظر بگيرد.
«ساعت
30/14، دو
مرتبه آقاي محمدي ملاقات داشت –
ميگويند مجرم به
محل وقوع جرم برميگردد!
– من هم گفتم، بروم آقاي محمدي را
ملاقات كنم تا ببينم زندان چه خبر است!» و اين همه درست در بعدازظهر روز فرار اشرف دهقاني از زندان
قصر جريان داشته است. «هر چند اين و آن گفتند،
بابا نميخواد بري، ممكن است اتفاقي برايت بيفتد، گفتم، نه، بگذاريد من بروم! رفتم، ورقه گرفتم، دم در نگهبان به من گفت، خانم محمدي، شما
صبح در زندان زنان چه كار داشتيد؟ گفتم،
من در زندان زنان كاري ندارم، ملاقاتي ندارم. گفت، چرا شما را در اتاق ملاقات ديدهاند!
گفتم، اگر من بخواهم اتاق ملاقات بروم، شما بايد به من ورقه بدهيد،
شما كه به من ورقه نداديد، چون من آنجا ملاقاتي ندارم. گفت، حالا شما برويد تو، آقاي محمدي را ملاقات كنيد،
ببينيم چه اتفاقي ميافتد!»
عفت، دلنگران و اما همچنان كنجكاو، راهي وادي خطر ميشود،
با پاي خود! او تصوير ميكند لحظه ملاقات را با همسرش و نيز راهرو، ميلهها
و همه آنچه كه شايد بسيار شاتهاي مجازيش را بر پرده نقرهاي ديدهايم!
«تنها
ملاقاتي بوديم كه آن روز بعدازظهر به ما ملاقات دادند. ميلههايي
يك سو، بين آنها فاصلهاي يك متري كه نگهباني مرتب بين آنها راه ميرفت و آن طرف
آقاي محمدي بود. من وقتي رسيدم پشت ميلهها، آقاي محمدي به من اشاره كرد كه
ما همه چيز را ميدانيم. احتياج نيست كه چيزي بگويي» و اين همه زير نظر مستقيم افسر نگهبان جريان داشته
است. مرغ
از قفس پريده است! همگي زندانيان، زن و مرد، تك به تك بازجويي شده تا شايد
سرنخي از ماجرا پيدا شود. شكنجه، بازجويي و... از وضعيت ناهيد جلالزاده و ديگران پس از ماجرا از
فاطمه محمدي ميپرسم. «آن را نميدانم، چون نزديك
به سي سال از اين واقعه گذشته.
ولي گفتند، بچهها را خيلي شكنجه
كردند و تمام امكانات آنها را گرفتند. حالا ناهيد را چقدر اذيت كردند، نميدانم، ولي مسلماً
بيشتر اذيتش كردند!» سه روز از واقعه گذشته است كه فاطمه موسوي راهي گرگان ميشود.
ساواك آماده و مهيا در انتظار!
«گرگان
كه رسيدم، ديدم ساواك به خانواده شوهرم، اطلاع داده بود كه عروس شما دارد ميآيد،
فردا او را بياوريد براي بازجويي، صبح شد و آماده شدم براي رفتن به ساواك. ما گروهي كار ميكرديم، چه در تهران و چه در گرگان.
يكي تيمي بوديم، برادرشوهرم سر تيم
بود. من
با برادرشوهرم مشورت كردم گفتم مثل اينكه اينها، ظاهراً فهميدند، گفت، نه عفت
نفهميدند. اگر فهميده بودند تو را همان جا نگه ميداشتند، حدس زدهاند
در اين جريان، تو هم بودهاي، يك نقشي داشتي ولي تا حالا كه اينجوري ولت كردند، تو
نبايد خودت را ببازي! احتمالاً از آن طرف محمد را بازجويي كردهاند و ميخواهند
ببينند، حرفهاي شما پشت اتاق ملاقات يكي
در ميآيد يا نه؟
گفت تو اصلاً خيلي شجاعانه بدو، هيچ مشكلي هم پيدا
نميكني.» عزم جزم ميشود، اشرف رها شده و از بند گريخته و عفت راهي
ساواك براي بازجويي. «يعني حتي ساعت حركت مرا
اينها كنترل ميكردند، از تهران به گرگان. من
رفتم ساواك، نشستم، سئوالهايي از عموهاي محمد كردند. بعد سئوالهايي از من. آقاي محمدي كي دستگير شد؟ انشاءالله همسرتان آزاد ميشود،
مشكلي ندارد و از اين حرفها. بعد گفتم خانم موسوي! من ميخواهم يك سئوالي از شما بكنم، خواهش ميكنم
درست جواب بدهيد. گفتم، باشه اشكال نداره، گفت شما زندان زنان چه كار داشتيد؟
گفتم من در زندان زنان اصلاً كاري نداشتم، من ملاقاتي نداشتم آنجا بروم.
گفت با آقاي محمدي پشت ميلههاي
زندان، راجع به نرگس نامي صحبت ميكرديد، اين نرگس خانم چه كسي است؟ گفتم، خواهر
آقاي محمدي است. گفت خواهر آقاي محمدي؟ اين را كه گفتم انگار ساختمان ساواك
روي سر بازجو خراب شد!...»
بازجويي پايان مييابد و مبارزي كه در فرار اشرف
دهقاني نقشي موثر بازي كرده است، خشنود و راضي از ساختمان ساواك گرگان خارج ميشود.
«خيلي خوشحال بودم... رفتم خانه با حسن (برادرشوهر فاطمه موسوي) در ميان گذاشتم، او هم گفت اينها شك كرده بودند، يقين
نداشتند وگرنه نگهت ميداشتند...»
اين همه ميگذرد، فاطمه به تهران بازميگردد، ملاقاتها
با همسر ادامه مييابند و در اين بين او را درمييابد كه فشارها به طرز بيسابقهاي
بر زندانيان سياسي افزون شده است. فشارها، شكنجهها و محكوميتها چند برابر نسبت به
گذشته.
سوم اسفندماه يك هزار و سيصد و پنجاه و سه خورشيدي
است كه سرانجام فاطمه محمدي (عفت) دستگير و روانه اتاق بازجويي ميشود و همسر، همچنان
مشغول سپري كردن دوره محكوميت 15 ساله! «اسفندماه
53 بود كه رفتم ملاقات آقاي محمدي، آنجا ديگر
مرا دستگير كردند، در همين رابطه.
گروه تهران را دستگير كردند، بعد
از شش ماه زير نظر داشتن ما.» تيم 20 نفره سازمان كه در ارتباط با قضيه اشرف و در رفتوآمد به
شهرستان گرگان بودهاند، همگي در يك روز توسط ساواك دستگير ميشوند.
«يكي
از دوستان من آمده بود آن روز ملاقات شوهرش، او را دستگير كردند. صبح ساعت 7. من هم با چريكي قرار داشتم، ساعت 4
با چريك بايد سر قرار ميرفتم كه
ساعت 3 رسيدم زندان قصر، آمدن داخل محوطه، قبل از اينكه بتوانم
كارتي براي ملاقات بگيرم، به من گفتند با شما كار داريم.» عفت دستگير شد و به زندان مشهور كميته يا نام كاملش «كميته مشترك ضدخرابكاري» منتقل ميشود و شكنجهها آغاز! «اولين سئوالشان اين بود كه در هنگام فرار اشرف
دهقاني، بچهات را به كي دادي؟ من هم گفتم من به هيچ وجه همچين آدمي را نميشناسم!»
يك سال زير بازجويي و شكنجه در
كميته ميگذرد بيهيچ ملاقات و خبري و اين همه درست در سالهاي اوج جنبش چريكي
ايران در جريان بود. «تقريباً 7 ماه گذشت، من اصلاً اتهام اينكه بچهام را به اشرف دهقاني دادهام
قبول نكردم. من در كميته مشترك سلول 12 بودم، برادرشوهرم سلول 15، او را
آوردند بالا، خيلي شكنجه شده بود. يك روز به من حالي كرد كه جريان اشرف رو شده بيش از
اين مقاومت نكن! گفتم آخه چه جوري؟ من اسم چه كسي را بياورم؟ ما كه تنها
نبوديم!» و اين دغدغه البته بسياري از مبارزين ديگر نيز بوده است.
لب فرو بستن و دم برنياوردن!
از حال و هواي كميته با فاطمه
موسوي ميگويم. «شبها «تي» كشيدن و ظرف شستن به عهده
خود زندانيها بود. همه اين كارها را هم آقايان ميكردند.
حتي يك زنداني را كه همسلولي من
بود برده بودند بازجويي و مرا خيلي برايش گنده كرده بودند. گفته بودند اين با حميد اشرف كار ميكرده، اشرف
دهقاني را فرار داده، مسلح بوده و ... گفته بودند فقط برو از اين خانم، دو سئوال بكن، تو
مامور او بشو، ما حتماً تو را آزاد ميكنيم. اين دختر آمد وصادقانه به من گفت:
عفت! تو چكار كردي؟ گفتم، من كاري نكردم!
گفت، اينها از تو توقع گفتن فرار
اشرف دهقاني را دارند، از حميد اشرف ميگويند.» عفت ادامه ميدهد: «اين دختر به من گفت كه به او گفتهاند، من اسلحه حمل
ميكردم و... به او گفتم، خيلي بيخود كردند! اينها دارند به تو بلوف ميزنند، تو قبول ميكني من
اين كارها را كردهام؟» دختر به عفت ميگويد كه ساواك اورا مامور حرف گرفتن از همسلولي
خود كرده است. ساواكي سياست دامن زدن اختلاف و جاسوس نهادن در ميان
مبارزان را در دستور كار خود قرار داده بود.
دختر به عفت ميگويد: تو يك چيزهايي را به من بگو كه من به آنها بگويم كه
خيلي اذيت نشوم.
«گفتم، من مراسم ختم زندانيان سياسي اعدامي ميرفتم، اما
كاري نميكردم، دو تا بچه داشتم و نميخواستم، فعاليت كنم.» شب بچهها «تي» كشيدن را برعهده گرفته بودند. دم سلول من كه رسيدند، خيلي ايستادند و آنجا را تميز
كردند! گفتم، آخه جريان چيه؟ من چه بگويم؟ چي شده كه لو رفته؟
گفتند، معلوم نيست چطور لو رفته، شما به راحتي به
اينها نگو، چند شلاق بخور و بعد بگو! گفتم، آخر چرا، حرفي كه رو شده را چرا من كتك بخورم و
بگويم؟»
«گفتم بگذار زمان خودش طي شود، بعد حرف بزنم. يك دفعه بعد از دو، سه ماه، بازجو مرا خواست، گفت، خب حرفهايت
را كه نميزني! در سلول هم كه راحت زندگي ميكني! روش بازجويي ما اين بود كه متهمانش را حداقل يك سال در كميته نگاه ميداشت، علاوه بر
شكنجههايي كه ميكرد!
حرفش به من اين بود كه آن قدر اينجا نگهت ميدارم تا
موي سرت مثل دندانهايت سفيد شود، حرفهايت را كه زدي ميفرستمت جاي ديگر!...»
از نام بازجو ميپرسم، آنگونه كه فاطمه موسوي به
خاطر ميآورد، تيم بازجويي او، تيم منوچهري بوده است. «چند تا
بازجو بودند، اين فرد محمدي نامي بود.
بازجوي اصلي ما، اكيپ تهران كه
خانم شادماني و گرگانيهايي كه همگي هم پرونده بوديم.» مقاومتها همچنان ادامه مييابند، غافل از آنكه بازجو
از بسياري از اطلاعات باخبر است! «گفت
بله، همه زندانيان ميآيند اينجا ميگويند كاري نكردم. حرفهاي
راديو عراق شعارهاي راديو عراق را ميدهند ولي ما پدر شما را درميآوريم.
گفت بايد امروز حرفهايت را بزني...»
بازجو به عفت ميگويد، سئوالي از
تو ميكنم و ميگذارم تو فكر كني، يك روز مرا بخواه، فكرهايت را كه كردي، بيا
جواب بده، «بچهات را به كي دادهاي؟»
«گفتم، من نميدانم به كي دادم! من يك دختر قشنگي داشتم، ملاقات كه ميرفتم، همه ميگرفتندش!»
و اين همه را پس از گذشت 30 سال فاطمه موسوي (عفت) بازگويي ميكند. خاطرات جلوي چشم او رژه ميروند او به ياد ميآورد،
روزهايي را كه در كميته براي بازجويي احضار ميشد. «وقتي احضار ميشوم، از مغز سرم تا پشتم انگار كه آتش
گذاشته بودند ميسوخت» عفت به بازجو جوابي نميدهد! حالا رنگم پريده بود، گفت، خوب ميدوني كه بچهات را
به دست چه كسي دادي!، گفتم، نميدانم، بگذاريد يك
مشورتي با هم سلوليهاي خودم بكنم، بعد ميآيم به شما ميگويم.
گفت، خيلي خب، بلند شو برو گمشو!»
كميته مشترك ضدخرابكاري خاطرهها در پستوخانه يادهاي مبارزين اين ديار
را مكرر ميكند. اين مبارز باز ما را ميبرد به اتاق تمشيت!
«شبانهروز ما خواب نداشتيم، به
قدري شكنجه زياد بود، به قدري فرياد آنجا زياد بود... سال 54 – 53، اوج شكنجههاي
ساواك بود، اوج جنبش چريكي، ساواك تجربه هم به دست آورده بود كه واقعاً پدر آدمها
را در ميآورد!»
فاطمه موسوي مشورتهاي خود را با مبارزان ديگر انجام
ميدهد و راهي اتاق بازجو ميشود: «رفتيم بالا، گفتم، آقاي محمدي، من رفتم ملاقات همسرم،
دخترم ميترسيد بيايد ملاقات، بچهها ميترسيدند كه پشت ميله بيايند.
خانمي آمد به من گفت:
تو دخترت را بده دست من. ملاقاتت را انجام بده، بيا بيرون...
اين را كه گفتم بازجو به شدت از
كوره در رفت. آنقدر بهسر و صورتم زد، آنقدر فحاشي كرد، هرچه جلوي دستش
بود به طرف من پرت كرد. چون خيلي دستگيري داشتند و اين حرف هم برايشان تازگي نداشت.
فقط ميخواستند از دهان خودم
بشنوند...»
به هر روي فاطمه موسوي همانند روز اولي كه نزد حسيني،
شكنجهگر مشهور ساواك بازجويي ميشده، لب به سخن نميگشايد و با وجود اينكه مسائل
بسياري از فرار اشرف دهقاني براي ساواك روشن شده بود، او باز هم به مقاومت ادامه
ميدهد. «بالاخره، ديگه آن روز خيلي مرا زد،
و گفت: من اصلاً حوصلهات را ندارم، امروز فوقالعاده
متهم دارم، تو برو گمشو، آنقدر در زندان بمان تا روزي كه خواستي حرفهايت را بزني،
بيا بالا بگو» عفت در زندان كميته است، و اشرف در
خارج از زندان. اشرف در اين ميانه، به گرگان ميرود و ارتباطهايي با
اعضاي سازمان مجاهدين برقرار ميكند.
اين همه ميگذرد و آخرين مراحل بازجويي فاطمه موسوي
زيرنظر جلالي بازجو آغاز ميشود. «گفتم
من بايد شوهرم را ملاقات كنم، گفتند او نيست، گفتم، برادر شوهرم، را ملاقات كنم. در آن دوران اين حق براي زنداني وجود داشت.
برادر شوهرم را آوردند.
آن روز واقعاً ناراحت شدم، خيلي
چيزها گفته شده بود كه ضرورتي نداشت.
دلم از درد درهم پيچيد. هنوز پانسمان روي پاهايم بود... ناراحت شدم، گريه كردم. گفتم آخر چه بود اين جريانها؟ چه شد؟ كي گفت؟ او
گفت، آخر تو چرا اينقدر مقاومت ميكني؟ قضيه تمام شده. گفتم، آخر من چه بگويم، ما 20 نفر آدم را براي اين قضيه (فرار اشرف دهقاني از قصر) بردهايم. من اسم چه كسي را بياورم؟ گفت، يك كاري بكن ديگر
بگذار پروندهات بسته شود.»
و فاطمه موسوي بالاخره داستان را مينويسد بهگونهاي
كه سر و ته قضيه هم بيايد و پرونده او بسته شود. او جزئيات اين نوشته را بهخاطر ندارد.
«چون
ميدانيد، وقتي تكنويسي هست.
حرف خودت خيلي اهميت ندارد.
آنها براساس تكنويسها محكوميت ميدادند...
براي من مهم اين بود كه خودم باشم،
اسم ديگران را به ميان نياورم... همه اين شكنجهها براي اين بود كه پاي ديگري به ميان
نيايد.»
عفت ما را ميبرد به خانه تيمي و به روزگاري كه با
علياصغر منتظر همخانه بودهاند. «منتظر حقيقي در درگيري كشته شده محمد (محمدي گرگاني) تنها كسي بود آن موقع كه ميتوانست بگويد اين را من
قبول ميكنم يا نميكنم، هم پروندهاي نداشت كه مشكل پيدا كند، متاسفانه ما همپروندهاي
زياد داشتيم...»
سال از پس سال ميگذرد. عفت به زندان قصر منتقل ميشود، تا بهمن 54
در كميته بوده است.
دو سال در زندان قصر و پس از آن اوين تا اينكه با شروع
انقلاب 57، نظام سلطنتي، تصميم به آزادي
گروه، گروه زندانيان سياسي ميگيرد، سرانجام عفت موسوي و همسرش محمد محمدي همراه
با خيل عظيم ديگر زندانيان سياسي، يكي پس از 7 سال و ديگري پس از 4 سال آزاد ميشود پس از اين همه ديگر براي عفت مجال
ديداري با اشرف دهقاني فراهم نميشود. از عفت درباره تاثيرگذاري اين فرار در آن روزگاران ميپرسم.
«ميدانيد،
در زندان كه بوديم، بچهها به اين جمعبندي رسيدند كه فرار اشرف نميارزيد، چون
واقعاً خودش هم پس از آزادي نتوانست عملياتي انجام دهد. بيشتر
حفظ خودش بود.
بچههاي گروه خودشان هم به اين جمعبندي رسيده بودند.
وقتي كه اشرف فرار كرد خيلي از
امكانات را ساواك از بچهها گرفت و فشار زيادي را به همه بچهها تحميل كردند.
بچهها به اين جمعبندي رسيدند كه
با آزادي يك نفر نميارزيد كه اين همه بقيه شكنجه شوند. اشرف دهسال محكوميت داشت. از گروه ما چندين نفر از جمله خودم به ده سال محكوم
شديم! البته
اين فرار فوقالعاده صدا كرد، يعني انعكاس خيلي وس³يعي داشت! از آن به بعد دختر و پسري كه مثلاً يك اعلاميه
داشتند، يك حركت دانشجويي كرده بودند، محكوميتهاي ابد، اعدام و...
ميگرفتند، پس از اين فرار محكوميتها
خيلي بالا رفت.»
يك هزار و سيصد و هشتاد و سه خورشيدي!
نوسان تلخ و شيرين گذشته است و گس بازمانده طعم همه
آنچه بر كهن بوم و بر رفت!