وحشتم از وحشتناکیِ « انسان » ها ست !
محمد
ايل بيگی
اميد
به که دارم ؟
اميد
به چه دارم ؟
( يک
لحظه کس از درونِ من خبر ندارد ) .
تنهاتر
از تنهائی ام
بی
يارتر از بی ياران .
در
کُنجم
نه يک
زانویِ غم
- که
دو زانویِ غم -
بدست
گرفته ام
و
نظاره می کنم به پاهايم
که
نایِ رفتن
- تازه
به کجا ؟ - را ندارند .
به
پشتِ سرم که نگاه می کنم
به جز
فقر و محنت و درد و تنهائی نبود
نگاهی
بياندازم به روبرويم ؟
چشمهايم
ديگر هيج نمی بينند
چشمهايم
ديگر هيچ نمی خواهند ببينند
- چه
از خوبان و چه از بدان .
چه
ساعتی ست اکنون ؟
صبحانه
خورده ام ؟
نهار
خورده ام ؟
شام
خورده ام ؟
به
آغوش گرفته ام همسرم را ؟
بوسه
بر لُپهای عزيز فرزندانم زده ام ؟
مرا
چه شده است که با دروغ ها
اينچنين
ويران
و
ويرانم
!
چرا «
انسان » ها هيولا سازانند ؟
چرا
رژيم ها انسانخوارانند ؟
چرا
بجز چپاول و بستن و کشتن
هيچ
به چنته ندارند ؟
چرا ويرانگری ؟
21
شهريور 83 / 11 سپتامبر 04