متن سخنراني شهاب شکوهي
از بازمانده گان قتل عام زندانيان
سياسي در تابستان

با سلام به حضار محترم و با درود به همه جانباختگان راه آزادي و تشکر از دست
اند کاران مراسم يادمان در لندن !
داشتيم طبق معمول اخبار ساعت 2 را که از بلندگوي بند پخش مي شد گوش مي داديم
در نيمه هاي آن قطع شد. آخرين خبر که شنيديم مربوط به حمله مجاهدين به غرب کشور
بود کمي بعد تلويزيون بند رابردند، از آنها درخواست فروشگاه کرديم، جواب منفي بود!
بچه ها ي بيمار را بهانه قرار داديم و جلو انداختيم که بتوانيم سر و گوشي به آب
بدهيم باز جواب منفي بود!. تمام امکانات ارتباطي ما در روزهاي فکر مي کنيم 25 و26
مرداد قطع شد. چند روزي سکوت وِهم انگيزي بند را فرا گرفت. بچه هاي بند به صورت
گروهي يا فردي سر در تحليها کرده و تلاش مي کردند که اوضاع را بفهمند. بالاخره خبري
از بند کناري بصورت مرس رسيد که گروهي بنام هيئت عفو آمده اند و دارند به وضع
زندانيان رسيدگي مي کنند!!. طرفِ خوشبينانه اين خبر آزادي تعدادي از بچه ها ي حکم
تمام شده را مورس زده بود .
ولي کمي بعد باز هم خبري رسيد مبني بر اينکه: تحت عنوان مسلمان هستي يا نه؟
قتل عام راه انداخته اند! باور کردني نبود
و منابع خبرها هم کاملاً مطمئن نبودند.
متاسفانه نتيجه اي معقول از خبر ها نتوانستيم بگيريم و در همين اثناء ناصريان
و داود لشکري ( مسئولين اصلي زندان گوهر دشت) درب بند ما را باز کردند و يکي يکي
از بند ما را صدا کردند. دم درب از ما سئوال کردند آيا حاضريد نماز بخوانيد؟ که از جمعيت 70 نفره بند ما فقط 9 نفر
پذيرفتند بقيه با چشم بند به بيرون در راهروهاي اصلي به صف شديم. براي لحظه اي
دزدکي داخل راهروي بزرگ زندان را نگاه کردم جمعيتي وسيع از زندانيان در کنار راهرو و با چشم بند يانشسته
بودند و يا در حال جابجايي ، معلوم نبود چه خبر است! از يک زنداني يواشکي پرسيدم مي
داني چه خبر است ؟ گفت: هئيت عفو است و دارند نماز خوانها را از نماز نخوانها جدا
مي کنند که در سمت چپ نماز نخوانها هستند و در سمت راست نماز خوانها! بيچاره ما که
اصلاً خبر نداشته به چه مسلخي داريم مي رويم. پاسداري مرا با عده اي به سمت يک
راهروي فرعي به جلوي درب اتاقي بردند. همان لحظه براي هميشه و آخرين بار از عده اي
از دوستان قديمي و بسيار صميمي که طي ساليان در تمام سختي ها با هم بوديم از هم
جدايمان کردند. دم درب ايستاده بودم که مرا به داخل صدا کردند. نيري و اشراقي کنار
هم پشت ميز نشسته بودند. عده اي هم از مامورين اطلاعات بازجوها و مسئولين نظارت مي
کردند.
برخورد نيري بسيار عصبي و کينه اي بود، چرا که او رئيس دادگاه من بود و او را
مي شناختم. از من مي خواستند بفهمند که در حال حاضر يا گذشته اصلاً مسلمان بوده ام
يا نه! نيري مي پرسيد آيا حتي در بچگي يا نوحواني يک رکعت هم نمار نخوانده اي؟! يا
حتي يک ياخدا هم نگفته اي؟ خوشبختانه و ناخود آگاه جوابم منفي بود، براي تاکيد موضوع به نيري گفتم منطقه ما خيلي
ها مسلمان نيستند حتي آحوند محله ما روزهاي جمعه مشروب مي خورد و مي رقصد. که يک
دفعه نيري عصبي شد و به پاسدار دستور داد که مرا به خاطر توهين به روحانيت پنجاه
ضربه شلاق بزنند. مرا به يک فرعي بردند و با کينه تمام سيردل زندند. نمي توانستم
راه بروم باز به مثلاً دادگاه برگردانده شدم. دم درب منتظر بودم که هئيت مرگ براي
نظارت بر اعدام هاي بچه ها به آمفي تاتر رفتند. جايي که در آن بچه ها را توسط
تعدادي طناب در گردن با پرده برقي صحنه به بالا مي کردند و موجب خفه شدن عزيزانمان
مي شدند. من از حضار بخاطر اين توصيفات معذرت مي خواهم و لي چاره چيست؟! هيئت مرگ
از ماموريت کثيفشان برگشتند ، همگي به اتاق رفتند ، اشراقي آخرين نفري بود، کنار
من آمد و گفت جرا يک کلام نمي پذيري که مسلمان هستي و خودت راخلاص کني؟! گفتم آخر
نيستم آيا شما قبول داريد که دروغ بگويم؟! و ادامه دادم در کشور ما خيلي ها غير
مسلمان هستند من هم يکي از آنها. گفت ببين پسر جان من براي خودت مي گويم يا مسلماني يا هيچ، اين را گفت و رفت. که بعد
دو باره هيئت مرگ از اتاق بيرون رفتند. پاسداري مرا به سمت آمفي تاتر بُرد مثل اينکه
خيلي عجله داشت بمن مرتب مي گفت تندتر بيا، انگار از فاصله مرگ جا مانده بودم و او
قصد داشت مرا برساند. درب آمفي تاتر را باز کردم و داخل شدم ، او نيآمد ابتدا همه
جا تاريک بود. کمي چشم بندم را بالا زدم. همه جا سکوتي سنگين حاکم بود. کمي جلوتر
رفتم. صحن آمفي تاتر را مي ديدم مقدار زيادي دمپايي و لباس در آنجا ريخته شده بود.
ناخود آگاه به بالاي سن تاتر نگاه کردم طنابها از پرده آويزان بود . واي که فاجعه
حقيقت داشت . تمام وجودم لرزيد. نمي دانستم چکار کنم. گرمم شده بود فکر مي کردم هر
آن من هم جا يم آن بالا ست . طناب را روي
گردنم احساس
ميکردم حتي خر خرِ خودم را مي شنيدم.
صدايي از پشت سرم آمد کمي بخود آمدم پاسدار باعصبانيت گفت چرا ايستاده اي همه چيز
تعطيل است. بايد به سلول بروي يکدفه با نگراني پرسيد چه ديدي؟ گفتم مگر با چشم بند
آنهم در تاريکي مي شود چيزي ديد. آنقدر صدايم ضعيف بود که اول پاسدار نفهميد.
بالاخره دست از سرم ور داشت و مرا به سلول
انداخت . از او پرسيدم چيزي براي خوردن هست؟
من از صبح تا بحال چيزي نخورده ام با لحني تمسخر آميز گفت برو خدا را شکر
کن که هنوز زنده اي و باعجله درب را بست و
رفت. کابوس تمام طول روز به سراغم آمد. بويژه
پرده آمفي تأتر به نظرم 6 عدد طناب بهش آويزان بود. واي که چه فاجعه اي!!! ياد حرف
زنده ياد مصطفي فرهادي افتادم. قبل از اينکه ما را از بند ببرند گفت بچه ها ممکن است موضوع خيلي جدي باشد. اگر موضوع بر
مسلماني بچرخد خيلي از ما کشته خواهيم شد از جمله من که قبلاً مجاهد بوده ام، که
متاسفانه نظرش درست بود نمي دانم تا کي بيدار بودم که با سر و صداي پاسداري از
خواب پريدم طبق معمول روز قبل با عجله به دم درب اتاق مرگ برده شدم. ظاهراً پاسدار
مي خواست هر چه زودتر امر کشتن من را خودش ببرد آخر به ازائ کشتن هر زنداني 40 روز
در بهشت به آنها وعده داده شده بود. داخل اتاق شدم چشم بندم را کمي بالا زدم نيري
نشسته و اشراقي سرپا بود. نيري گفت اگر باز هم دروغ بگويي مجازاتي بدتر در پيش داري
. حقيقتش در تمام شب که فکر مي کردم راهي بجز اينکه يک جورهايي خودم را يک فرد عادي
و بي خيال نشان بدهم چيز ديگري به فکرم نرسيد و بعد هم نبايد با حرفهاي روز قبلم
تناقض پيدا مي کرد. نيري پرسيد: اصول دين چند تاست؟ مي دانستم ولي الکي گفتم سه تا
حاج آقا !! گفت: آنها کدامند؟ باز الکي گفتم: نماز، روزه ، حج . گفت مي داني پيغمبر
اکرم که بود؟ گفتم آره يک فردي در تاريخ قديم که نصيحتهايي کرده و راهها براي مسلمانها ارائه داده حاج آقا!! گفت پدر و
مادر ت هم مثل تو کافرند؟ گفتم نه حاج آقا آنها بعضي وقتها نماز مي خوانند به ويژه
وقتي دچار گرفتاري مي شوند!! از چشمهاي نيري خون مي ريخت آنقدر عصباني شده بود که
مي خواست با دستهاي خودش مرا خفه کند. جالب اين بود که اشراقي مرتب به ميان مي پريد
و تاکيد مي کرد مي بيني حاج آقا او نمي فهمد و مي تواندمسلمان باشد. بعد هم از من
پرسيد خوب اگر همه مردم يک جامعه مسلمان باشند تو چه هستي ؟ گفتم ببين حاج آقا براي
من مسلماني و غير مسلماني ندارد من مي خواهم مثل يک آدم عادي زندگي بکنم و در
جامعه هر قانوني باشد تابع هستم آخر سرنيري باعصانيت به پاسدار دستور داد که ببريدش
آنقدر بزنيدش تا يا واقعاً مسلمان بشود يا اينکه به درک فرستاده شود. چند تا فحش
اسلامي هم نثارم کرد. انگار وقت عزيزش را در کشتار بيشتر گرفته بودم و مقدار حکم
هاي اعدامش به حد نصاب نرسيده بود!! من و عده اي تقريبا مشابه وضع من که جمعاً 12
نفر مي شديم را به خط کردند. يک رديف پاسدار سياه پوش با سر هاي تراشيده و پوتين
هاي سنگين به جانمان افتادند آنهم در شرايطي که جمع ما با چشماني بسته، بدنهايي
خسته و فرسوده از دور روز نگراني و اضطراب
، گرسته ، کتک خورده و بويژه افرادي از ما که مُسن بودند بهر حال مثل توپ فوتبال
با ضربه هاي جودو و کاراته به هوا مي رفتيم و به زمين مي خورديم نتيجه اينکه بعد
از چند ساعت تعدادي دنده، دماغ، دندان شکسته شد. و يکي از پاسدار ها هم به اجرش رسيد
زيرا که يکي از بچه ها را چنان با سر به پره شوفاز کوبيد که پره به مغزش فرو رفت و
فکر مي کنم در دم کشته شد. چرا که بعدا ها او را ميان زنده ماندگان نديديم. بعد از
عمليات ما را به داخل يکي از بندهاي فرعي انداختند. تا وعده بعدي نماز باز هم
مشابه همين عمليات را پياده بکنند. چون قرار به اين بود که عمليات تا سه روز ادامه
داشته باشد. و در صورت زنده ماندن و قبول نکردن ما اعدام شويم. ما که در روز اول
کاملاً از پا افتاده بوديم و حتي نفس کشيدنمان هم دردناک شده بود. به پيشنهاد يکي
از ريش سفيدها قرار شد موقتاً بپذيريم که نماز مي خوانيم و در فرصتي مناسب دست به
خودکشي بزنيم. فرداي آنروز ما را به داخل بندي بردند که بقيه بازمانده ها هم در
آنجا بودند. بچه هايي را که مي شناختم مي ديديم زنده مانده اند بغل مي کرديم پيران
هايمان از گريه خيس شده بود. همگي سراغ بقيه را مي گرفتيم. وقتي مشخص شد که از
آنهمه زنداني فقط همين تعداد زنده مانده ايم تازه عمق فاجعه روشن شد. اصلاً
باورمان نمي شد ، تمام عزيرانمان که در همه اين سالها در کنار هم زندگي کرده بوديم، حتي صداي نفس همديگر را هم مي شناختيم.
اينگونه با داس مرگ درو شده بودند. واي که اين چه مصيبتي بود که همه را خانه خراب
کرد!! نمي خواستيم باور کنيم. دوستي بنام علي محبي آنقدر فشار عصبي داشت که قلبش
نتوانست ادامه دهد و ايستاد. سايه مرگ در بند بر روي همه نشسته بود. هر کس در
گوشه عزلت سر فرو کرده و به آينده
نامعلومش فکر مي کرد چطور مي شد با آن فاجعه کنار آمد؟ چطور مي شد به زندگي که در
آن چنان جناياتي عليه انسانها مي شود اميدوار بود؟! روزهاي اول در فکر اين بودم که
وسيله تيزي پيدا کنم که هم خودم را خلاص بکنم و هم عجيب در پي فرصتي مي گشتم تا
ضربه اي کاري به ناصريان بزنم. من که به گفته ناصريان عمرم تمام شده بود چرا
بگذارم او سالم در برود. متاسفانه آن فرصت پيش نيامد . مدتي در آن حالت کرِخت و سر
در گم در زندان گوهردشت مانديم بعد ما را با عده اي ديگر به انفراديهاي اوين منتقل
کردند. حدود يکماه و خُرده اي در انفرادي بودم . هر روز فکر مي کرديم که امروز ديگر
کار تمام است ، ولي خبري نمي شد . بعد از حدود 40 روز باز هم همه باز مانده گان
زندانهاي تهران را در دو بند اوين جمع کردند. شايد حدود 700 خرده اي يا 800 نفر مي
شديم از چيزي حدود 5500 الي 6000نفر اينجا عمق فاجعه معلوم مي شد. کمي بعد فرمان
عفو خميني بعد از قتل عام اعلام شد!!. به ما ملاقات دادند نگران وضع همسرم بودم
فکر مي کردم اگر او را هم کشته باشند ديگر چه جور زندگي کنم . خواهرانم بودند. خبر
سلامت همسرم را دادند ولي در کنارش متوجه شدم مادرم ديگر نتوانسته بود ه خبر مرگ
مرا هم بشنود و تمام کرده . بعد از مدتي ما را با شرط وشروطهايي آزاد کردند ولي بيمار،
افسرده با دنيايي غم پشت سرمان. چگونه بايد آينده را بسازيم من نمي دانم فقط مي
دانم که ديگر زير بار زندگي مثل گذشته نخواهم رفت . متشکرم .
10 شهريور
83
منبع : نشريه هفتگی راه کارگر