سه شنبه ۸ ارديبهشت ۱۳۸۳ – ۲۷ آوريل ٢٠٠۴

دو شعر از بهروز امين

 

ترس

 

از هيچ چيز نمي ترسم

دستم براي هيچ نمي لرزد

چشمم براي هيچ نمي گريد

خونم براي هيچ زخم، نمي ريزد

از ديو و دد اگر چه ملولم اما

از سلاله ديوان، باكم نيست

از دشت و از كوير

از آفتاب جگر سوز

از موجهاي عاصي وبي رحم

از برف و بهمن وطوفان

از مار و عقرب و افعي

از باد وگردباد

از مرگ

بيم ندارم

با اين همه رشادت بي مانند،

اما

از گورهاي مخفي و پنهان مي ترسم.

1994

 

 

تولد

 

يادش بخير، كي بود؟

آيا به ياد كسي مانده ست؟

باغ حقير خاطره ام از برگ وبار وخاطره خالي ست.

آن روزهاي مهربان و صميمي

آن روزهاي خوب

آن روزهاي بي خبري

آن روزهاي غفلت

دردا چه زود گذشتند!

يك هم چه روز يا كه شبي گويا بود

در روستاي حقيري،

كاسوده خفته و خاموش

گسترده بود دامن البرز

گسترده ترچون مادري كه گرفته ست

تنهائي و خموشي ده را،

در آغوش

در سالهاي بعد

من خود شنيده و با چشمهاي خودم ديدم

كه كوه دماوند

آهسته زير لب

براي ده و آدميانش

ترانة لالائي مي خواند

خوابيده بود ده .. 

خرناسه مي كشيد

اما زني كه روشني چشمانش

مانند آب چشمه هاي الماس گونة لار است

از درد، دردي به وسعت اين دنيا

چيزي نمانده بود كه قالب تهي كند

آن سو ترك

كنارة ايوان،

رو كرده سوي مقبره،

مقبرة مرد ناشناس

مادربزرگ مشوش، ترسان

دعاي توبه شايد ام المجيب مي خواند

و زن

زني كه دستهاي مهربان و عزيزش

آن گونه عين گذشت و سخاوتمندي بود

بي اختيار به آسمان و زمين بد مي گويد

و صورتش

آن تخته طشت صميمي، از درد

آتش گرفته است و مي سوزد سرخ

مانند آفتاب دم عصر

وقتي كه لخت،

در آب هاي بي كرانة دريا

غرق مي شود

هر لحظهْ، قرني را مي ماند.

مادربزرگ، آسيمه سردر منتهاي عجز

بدون آن كه بفهمد، يا حتي درست بخواند،

قرآن مي خواند

گوئي كه يك جهان،

همه مي سوزد از درد

و يك جهان همه تشويش

رف ها و طاقچه ها

سرشار انتظار

از گوشه اي صداي گرية نوزادي مي آيد

من  گريه مي كنم

مادر بزرگ  در مغز كوچك اما پاكش

مديون آيه قرآن است.

زن، بي حال وبي رمق، مانند نعش

لبخند مي زند

لب خنده اش به گسترة بي كرانگي زيباست

زيباتر است حتي

 از رقص سبز علف در رهگذار باد

يادش بخير. شب بود يا كه روز.

نمي دانم

اما مادر مرا ببخش

شرمنده ام هنوز از آن همه دردت.

 25 اكتبر 2003