يکشنبه ۶ ارديبهشت ۱۳۸۳ – ۲۵ آوريل ٢٠٠۴

شام تا بام

سال گذشته: از شامگاه سی ام فروردين تا بامداد روز سی و يکم

سينا مطلبی

http://www.rooznegar.com/

 

همان زمان که تيموری من را به اداره اماکن احضار کرد، می دانستم که اين رفتن، برگشتنش آسان نيست. اما وقتی تلفن را قطع کردم مدتی طول کشيد تا هوش و حواسم جمع شود و معنای واقعی پيام را هضم کنم؛ بالاخره نوبت من هم شد...

توی اين چند سال با بازداشت و محاکمه عجين شده بوديم. از سردبير و مدير مسئول تا نويسنده و خبرنگار، همه يکی يکی مزه اش را چشيده بودند. بنابراين خودم را از قبل برای زندان آماده کرده بودم. اما هيچ چيز آنطور که پيشبينی می کردم پيش نرفت. شمس الواعظين چنان ساک زندانش را می بست و سرکار می آمد که انگار حبس رفتن جزئی از حرفه ماست. اما داستان هايی که او از سلول و «گفتگو» با بازجوها تعريف می کرد (و در زمان خود، چه موحش بود) با آنچه بعدا ديدم چنان تفاوت داشت که گويی در کشوری ديگر و با حکومتی ديگر می گذشت. می دانم که داستان های ناگفته ديگری نيز بسيار هست. برای شنيدن برخی از اين رازهای مگو، بايد به انتظار آزادی دانشجويان بی پناهی بنشينيم که کيفر اعتراضی آرام را در سياهچالها می بينند. برخی از رازها هم در سينه قربانيانی چون زهرای کاظمی، برای هميشه خفته مانده است.

چند دقيقه ای را با سکوت گذراندم. بعد اتاقم را ترک کردم و سراغ فرناز آمدم. قبل از هرچيز بايد خيالش را آسوده می کردم. می خواستم دست کم امشب، مانی شش ماهه ما اضطراب و ترس را آميخته با شير مادرش ننوشد. گفتم که خبری نيست. اميدوارش کردم که مثل احضارهای پيشين، بازجويی ساده ای خواهد بود و توپ و تشری. همين. سخت است به ديگری باوراندن، چيزی را که خودت باور نداری.

با مانی که تبدار و مريض بود، گرم بازی کودکانه اش شدم. اما به جای آنکه مثل هميشه از بودن با او لذت ببرم، با ديدنش رنج می کشيدم. پسرم داشت روز به روز بزرگ می شد و من نمی دانستم که دوباره کی او را می بينم. دوست نداشتم حتی يک روزش را از دست بدهم. از چند روز قبل دلم را صابون زده بودم که برای اولين بار، سالگرد تولدم را با پسرم جشن می گيرم. سی سالگی، با پسر شش ماهه شيرينی که در آغوشت نشسته است می توانست لذت بخش ترين خاطره باشد.

حالا وقتی انگشتم را در دست کوچکش می گرفت، می دانستم که فردا، نيستم که قبل از خواب در آغوشش بگيرم. بهانه ام را خواهد گرفت. و من بيش از او. در همان حال که اين فکرها آزارم می داد، به شدت خودم را کنترل می کردم تا مبادا، لرزشی روی صورتم يا نمی بر چشمانم فرناز را هشيار کند و از اميد واهی که به او داده ام بيرون بيايد.

يکی دو تلفن زدم. سربسته خبری دادم و خداحافظی کردم. خوابم نمی آمد. به اتاق کارم رفت. از قبل و با اولين احضار خودم را آماده کرده بودم. اما هنوز کارهايی داشتم که بايد انجام می دادم. برای حسين درخشان نامه ای دادم و پسورد وبلاگم را فرستادم. فکر کردم که اگر ناچارم کنند تا در وبلاگم توبه نامه ای بنويسم شايد حسين بتواند نقشه را بر هم بزند.

بعد متن کوتاهی در وبلاگم نوشتم. خبر از احضارهای پيشين دادم و به احتمال بازداشتم اشاره کردم. در متن اوليه جمله ای بود که کمی بعد حذفش کردم. چنين مضمونی داشت: «مطالب اين وبلاگ نمايانگر عقيده و انديشه من است و هرآنچه که بعدا، بر خلاف اين انديشه بگويم عقيده و نظر من نيست.» بعد فکر کردم که اين جمله خيلی تحريک کننده است. با کمی پايين و بالا کردن، عاقبت حذفش کردم و حالا پشيمانم. گرچه شايد چند روزی زندانم را طولانی تر می کرد، اما پيشاپيش برنامه «بنگاه تواب سازی» آقايان را مختل می کرد.

فکر می کنم هر نويسنده ايرانی بايد يک روز با صراحت تکليفش را از پيش با خواننده روشن کند. اين باور «که می روم و خم نمی شوم» ارزشمند است اما فريبنده هم هست. هرچند هستند کسانی که استواری شان اسطوره شده اما، سياهچال های امروز و سياهکارانی که نگهبان آن هستند، از چنان راه هايی بر روح انسان چنگ می زنند، که پيش از زندان به ذهن و خيال هيچکس نمی آيد و بدبينانه ترين برآوردها هم، با جهنمی شبيه نيست که ساخته اند تا عزت نفس را بخشکانند و شخصيت را بشکنند. حتی برای کسی که می رود تا خم نشود، اگر توفيق هم بيابد، نوشتن چنين پيامی و نفی زودهنگام آنچه در زندان گفته می شود، اراده را بيمه می کند و در بازی بازجو سنگ می اندازد.

پشت کامپيوترم نشستم و يکی يکی به فايل ها سر زدم. يک نامه اينجا، پيش نويس يک مقاله آنجا، چندتايی عکس، چندين ترانه و آهنگ... هرجا چيزی بود که بايد پاک می شد. (گرچه بسياری در گوشه و کنار دستگاه، پاک نشده ماند!) با احضار اولم، دو تا از درايوهای کامپيوتر را فرمت کرده بودم و هرچه دستم رسيده بود حذف کرده بودم. اما بعد افسوسش را خوردم. اين بار هرچند که تقريبا از سرنوشتم خبر داشتم اما باز دلم نمی آمد که همه چيز را دور بريزم. يکی يکی باز می کردم و می سنجيدم. همين آزارم می داد. هرکدام يادگار و خاطره ای بودند. حتی بازی های نيمه کاره هم به يادم می آورد که چگونه در آستانه پرتاب به دنيايی کاملا متفاوت هستم. نوبت به ترانه ها که رسيد طاقت نياوردم. آفتابکاران کوهستان، امانم را بريد. سيگاری گيراندم و به مانيتور خيره شدم.

آنلاين شدم و يکی در ميان برای فرشاد و داور پيغام فرستادم. فکر می کردم هردو در بروکسل هستند اما بعدا فهميدم که آخرهفته را دوتايی در پاريس گذرانده اند. شب شنبه و پاريس. گفتن ندارد که هيچکدام از پيغام هايم به دستشان نرسيد. اما فرشاد بعدتر برايم تعريف کرد که صبح فردا با تلخی و اندوه، آنهمه پيغام نوميدانه من را ديده بود که دنبالش می گشتم تا زندانم را پيشاپيش خبر بدهم و درد دلی بکنم.

نامه دوباره ای برای حسين نوشتم. دلم گرفته بود. چند خطی از آن نامه را بعدا توی وبلاگش گذاشت.

راستی حسين جان...

من پس فردا ۳۰ سالم ميشه! اگر از اون تو بيرون نيومدم... تولدم مبارک! نميدونم چی شد اين ميل رو دوباره زدم. دلم گرفته. با فرناز در تماس باشين اگر بيرون نيومدم. اگر فردا تا ساعت ۸ شب خبری از من نشد، به احتمال زياد بازداشت هستم. قربونت، سينا

برگشتم و به مانی و فرناز سر زدم. مانی خوابيده بود. صورتش هميشه توی خواب معصوم تر می شود. بخصوص که تب داشت و مريض بود. دکترش گفته بود که بيماری او جدی نيست و تبش برای دندان هايی است که تازه جوانه زده اند. اما بعدا اين تب و بيماری ادامه دار شد. تقريبا تا زمانی که زندان بودم، بيمار ماند. فرناز در وبلاگش از حال و روز مانی می نوشت اما توی ملاقات های محدودی که داشتيم بيماری مانی را از من پنهان می کرد. بعدا بازجوها حتی اين آسودگی را بر من روا نداشتند. راهی يافتند و خبر بيماری پسرم را به من رساندند تا در خلوت سلولم به خيال سلامتی او دلخوش نباشم.

هنوز توی اتاقم نشسته بودم و سرم به کارهايم گرم بود. همزمان با دو تا از دوستان وبلاگ نويسم گپ می زدم. خبر را که گفتم هردو شوکه شدند. می خواستم ترانه «آفتابکاران» را روی وبلاگم بگذارم که بچه ها منصرفم کردند. نمی دانستم چه کنم. هنوز منتظر بودم تا داور يا فرشاد سر برسند. می خواستم قبل رفتن، درددلی يا مشورتی کرده باشم. بخصوص که داور (نبوی) تجربه زندان داشت. بازجوی من (که آن زمان با نام «محبی» می شناختمش) پيشتر، يکی دو باری هم نبوی را به همان دفتر عمليات قضايی احضار کرده بود. بعدا نبوی اشاره ای به او در نامه اش به خاتمی کرد. مشتاق بودم که بپرسم چه بايد بکنم. دست کم يکی دو جمله برای دلداری بشنوم. اما افسوس... لامصب ها کارشان را بلد هستند، يا چهارشنبه و پنجشنبه بازداشت می کنند که به آخر هفته و تعطيل روزنامه ها و اداره های دولتی بخورد. يا شنبه و يکشنبه که «مزدوران بيگانه» مثل من هرچه تقلا بکنند پشت در بسته «ويکند اروپايی» بمانند.

شب از نيمه گذشته بود که مانی دوباره بيدار شد. شديد تب داشت و بی تاب بود. از درد و بيماری خوابش نمی برد و فرناز را هم بی خواب کرده بود. فرناز تا صبح پابه پای مانی نشست و آخر از هوش رفت. من هم که خواب به چشمانم نمی آمد. دائم راه می رفتم و انگار با نگاهم می خواستم از دنيايی که می شناختم خداحافظی کنم.

آفتاب که زد آماده رفتن شدم. فرناز بعد از بی خوابی شبانه و پرستاری از مانی بی هوش بود. صبحانه درست کردم. به توصيه نيکان، قبل از هر احضار قهوه ای می نوشيدم. آرام می کرد. دلم نمی آمد که فرناز را بيدار کنم. اما از طرفی هم دلم نمی خواست که اگر ماندنی شدم، فرصت آخرين خداحافظی را از دست بدهم. بيدارش کردم. برای اولين بار به او گفتم که گمان می کنم بازداشتم کنند. ساکم را بست. حوله و لباس و خميردندان برايم گذاشت. ادوکلن من را هم توی ساک گذاشته بود. خنده ام گرفت و درش آوردم. زندان که هتل نيست! شايد فرناز صحبت های شمس را زيادی جدی گرفته بود.

دوست داشتم که لحظه ها کش بيايند. وقتی خانه را ترک می کنی و نمی دانی کی بر می گردی، پايت به پيش نمی رود. فرقی نمی کند. خانه ات را به سوی زندان ترک کنی يا کشورت را به سوی غربت. خانه ام، خانواده ام، پسر شش ماهه ام، آرزوها و آرمان هايم، دوستانم، دنيايی که دوستش داشتم، همه را بايد می گذاشتم و به سلول تنگی می رفتم که حتی نمی دانستم کجای اين شهر هست. اصلا آيا سلول و زندان و زندانبان هايش مال همين شهر، شهر من، شهری که دوستش دارم هستند؟