بحث بر سر رفتن و نرفتن انسان نيست. دور اين گفتكو
قديمي است. كهنه است و كهن. ميآئيم و مي رويم. نگاهي به اين جهان مي كنيم و كاري
و كرداري و بعد وانهادن همان نگاه و كار و كردار و محو شدن به قولي در باد جهان.
گلشيري هم يكي از اين بي شمار محكومان ازلي اين چرخش بود. دور از ما هم كه بود، در
كنارمان بود. با صدايش، نهخاطره اش. اگر
ما از نزديك، در اين جا و در غربت هاي ديگر، نميشنيديم و يا نميتوانستيم از اين
فاصله هاي دور بشنويم، مي دانستيم اما كه صدايش هست.كمي آن طرفتر. فاصله هاي فرسنگي در جغرافياي
جهان با دقايق جغرافيايي جان، قدرت هماوردي ندارد. پس رجز خواني نيست و يا خيال
خام پروري اگر بگوئيم مي شنيديم حتا از همين فاصله هاي دور، صداي نفس اش را، نفس
شان را، كه هوا مي داد به فضاي تهي. فضايي كه نفس كشيدن در آن سخت بود. و آن كس كه
قدم پيش مي نهاد و ريه صاف مي كرد براي نفسي تازه، از پيش محكوم بود و يا محكوم مي
شد كه طناب دور گردنش پيچيده شود. تا در و پنجره ها بستهبود و قفل شده، با همان دم و بازدم هاي كوتاه شان،
جنبش هوا را نگاه مي داشتند. وقتي هم كه احساس شد مقداركي جا باز شده كه مي شود از
بي پناهگاه ها بيرون زد، شروع كردند به بيرون آمدن و پوست و چهره به آفتاب نشان
دادن و در آفتاب نشاندن، تا طراوت و شكفتگي را ارج بگذارند، در برابر آن همه عبوسي
طولاني و هنوز مسلط. با باز شدن پايشان به غربتِ ما، گلشيري از همان اول شده بود
سفير و بريد و مژده رسان همان صداها كه چون هنوز وقت تپيدن دل ها بود سخت به گوش
ما مي رسيد. مي رساند اما او با صميميت و امانت. امانتداري از خصلت هايش بود. چون ترس از جهل و جاهل
داشت و مي دانست كه چه هاكشيده ايم ما از
اين دور باطل خبر به جهل رساني ها و گنده كردنهاي به منظور و مقصدهاي حقير.
باهمان خش گلويشفكر مي كنم خانه هاي زيادي در غربت ما باشد كه
صداي شاد او را ضبط كرده اند كه: نگران نباشيد. زندگي هست.
اوائل تا زبانش باز شود و چشمش به آشنائي ها شسته
شود از بودن و هستن زندگي زير موشك ها و خمپارهها ميگفت و بعد از چيزهاي ديگرتا
ما بخوانيم به خواندن خودمان، زير اعدامي ها را در زندان و به جوخه آتش سپردن ها
را. و بعد هنوز، تا بعداز پك سيگاري
بگويد از حرام شدن به شكل ها ي ديگر. از تنگناهاي به دست آوردن يك لقمه نان، كه از
صبح تا شب بايد دويد و نديد و به دستنياورد. و بعد،،، كه با اين همه ماندن هست. حالا نه با آن ارتفاع و رفعت كه
انتظارش را داريم بل در همين جستجوها تا كلمات شاد بمانند و كلمات پويندگي و
كاوندگي و آفرينندگي و بعد با همان زبان خودش: آقاهمين هاستديگر! توپ كه نميخواهيم در كنيم.
توپ درنميكردند. اما در همان روال زيبا و سنجيده
راه رفتن شان،چندي نگذشت كه توپ هم دركردند كه نه فقط ما شنيدم بلكه همهعالم هم صداي شان را شنيد. در نامه نوشتن شان
به دفاع از سيرجاني و انتشار متن «ما نويسنده ايم» و بلاهائيكه از سر گذراندند، راز خاموش و موقرانه
راهرفتن شان را مي شد ديد. مي شد ديد كه
با همين روال كه ميروند، آگاهند از شرايطو اين كه دارند عيار وار به سوي چوبه دار ميروند.
در هر سفر كه به خارج مي آمد شمه اياز همين ها بريده بريده مي گفت. در فواصل
نوشيدن چاي و غر زدن و داستان خواني و سرفه هاي بعد از پك به سيگار. وقتي مي رفت،
ما ميمانديم با حرف هايش و داستان هايش كه خودش ميگفت جز همين ها، بقيه باد است.
به گوش بشنويد و بعد فراموش كنيد. كه اگر چيزي از ما مي ماند، همين داستاني است كه
مي نويسيم. يعنيبقيه عرق ريختن تن است و
سائيدن ته كفش و گيوه وركشيدن كه البته عالم خودش را هم دارد. عالم ديدارها. و بعد
البته سردرآوردن از ته و توهايهمين زندگي
در دور و اطرافكه در همين داستان هايمان
در پي اش هستيم.
دنياي او، دنياي كتاب و كتابت بود كه دل به آن ها
مي داد. يعني دنياي ويژه نويسنده و شاعر كه دنياي كتاب است و كلمات.همين كلمات كه به مقراض جان مي بُريم و كنار هم
ميچينيم. كاري به الفبايش نداشته باش كه در كدام خط و زبان چگونه است. همين كه
بتواند خوانده شود كافي است. خواندهشود
تا زندگي از نو آغاز كند به جنبش. و بگريزد از آن خلاء و خالي اولين. گلشيري حالا
نيست كه بنويسد اما هربار با خواندن داستاني از او،آن را به نام اومينويسيم. مثل خواندن كارهاي حافظ و سعدي و
خيام و هدايت و نيما و شاملو و اخوان و چوبك و فروغ كه با هربار خواندن، از نو آن
هارا مينويسيم. انگار كه خودشان برخاسته
اند و داستاني و شعري تازه نوشته اند. و اين همان معجزه كلمات است تا مرگ را كه
شتابربودن آدمي را دارد به زانو
دربياورد.
گلشيري اگر شتاببسياري چيزها را داشت شتاب مردن را نداشت. در بسياري از داستان هايش به
صورت هاي مختلف او را يا آن زندگي كُش و زندهخوار را به هيئتي مجسم و ديدني درميآورد و به كرشمه همين كلمات راهش را از
دزديدن آدم ها ميزد. حتابراي يك دم
كوتاه هم اگر موفق مي شد احساس پيروزي ميكرد. و همين ها را «انفجار بزرگ» ميدانست.
رقصيدن زن و مردي را مي گويم در همين داستان و در ميدان بزرگ شهر، وقتي حكومت عزا
و عذاب در سر چهار راه ها بلندگو و فراش مرگ گذاشته بود و گذاشته است. او جنگجوئي
بود كه اهميت دقايق و ثانيه ها را ميدانست. و ميدانست كه در ذات زندگي رازي هست
كه دريافتن آن طلسم شكست ناپذيري مرگ باطل ميشود. مرگ عريان ميشود. او هيچوقت
مدعي ساده نوشتن نبود، ولي با همه بازي هاي زباني كه داشت ساده ترين داستان ها را
هم نوشته است. راز سادگياش حضور در جمع بود. و گوش و هوش سپردن به همين صداهائي
كه در دور و برمان مي شنويم. با هركسي كه مي نشست لحن و كلامش را به گوش جان ميسپرد.
جملاتش در داستان لحن و طنين آشنا و چهره هاي آشنا را داشت: كارمندهاي اداره،معلم
ها، زن هاي خانه دار و زن هاي تحصيل كرده و روشنفكر، پسران و دختران جوان،
روشنفكران از هر تيپ. سياسي ها ، چه پيشگامان و چه وارفته ها. مادران، خاله ها و
عمه ها. و همه اين ها را طوري ضبط و ربط شده درون داستان جا ميداد كه بعد از
دوبار خواندن متوجه ميشدي كه چقدر ساده مينويسد. خودش را هم در برخي كارهايش ميديدي
كه رقصي ميكند با و ميان همين آدم هايساده كه خلق شان كرده است و پر كرده اند دور و برش را.
ايران را دوست داشت. وقتي داستان هايش را مي
خواندي مي فهميدي. يعني وقتي آن داستان هايش را كه در آن ها مدعي آن دوست داشتن
نبود مي خواندي، مي فهميدي. زيرا آن گاه كهاين حس عاطفي و ادراكي به حضور خوداگاهش ميرسيد آن جذبه را در كار نميآفريد.
اما وقتي او ناخوداگاه، مست آدم هايش مي شد، مي فهميدي دلش درهواي كدام آبادي و
قريه و كنار كدام مالرو و طاق خانه و صدا سير ميكند. ازهمين رو بود كه كار اوباهمه
ظاهر پيچيده اش ساده بود. تو مي ديدي كه در راهي هستي كه مدت ها از آندور بوده اي و يا در خانه اي هستي و بين جمعي
كه مدت ها صداي شان را نشنيده بودي.
گلشيري در كار داستان نويسي دلسوز همين خاك و همين
آدم هاست. در يكي از كارهاي آخرين اش به نام « دست تاريك، دست روشن» مي بيني كه با
همين آدم هاي ساده، همين خالهها و عمه
ها، همين بچه هايا دوقلوهاي ده دوازده
ساله اي كه نميدانيم كداميكي شان سعد است و كداميكي شان سعيد،و كارمندهائي كه نگراني و دلواپسي شان پيدا
كردن چراغ جلو ماشين شان هست، و آدم هايي كه بندي زن و بچه و خانواده هستند راه مي
افتد تا مرده خرافات را خاك كنند. از همان اول داستان مي بيني كه اين جامعه كوچك
تا بخواهد راه بيافتد چقدر كار مي خواهد. و چطور و به چه سختي و تنبلي جمع و جور
مي شوند. در برابر هر كدام شانتا بخواهند
بجنبند و خود را از هزار كار و گره كه در زندگي دارند خلاص كنند بايد كوهي از صبر
و تحمل باشي. شايد از اين كه يكي از آن ها نامش آقاي صبوري است، از همين فكرها
درآمده است. به خصوص كه مرحوم هم نامش هست رحمت حاجي پور. همان كه گروه به خاطرش
راه مي افتد تا زير بقعه اي خاص خاكش كنند و طوري خاكش كنند كه ديگر بيدار نشود.
وقتي اين سرزمينتا بخواهي بقعه و
امامزاده دارد. و در دور و برشان هنوز خيلي ها آماده اند تا با سوزاندن پنجه
انگشتان دستي در قبرستان هاي كهنه و پوسيده، مردم را خواب كنند و باز روح مرده را
بيدار كنند.
گلشيري هرگز در كارهايش، با هستي در كليت اش سر و
كار و درگيري نداشت. و اصلاً نميخواست داشته باشد. با آن كه در كليت متاثر از
ادبيات اروپا و آمريكا بود و از آن ها ميخواند و بهره ميگرفت و در گفتگوهايش آلن
روب گريه و بورخس را به رخ ميكشيد اما هرگز در كار داستاني اسير فلسفيدن در
داستان، از آنگونه كه در ساده ترين
داستان هاي كوتاه همينگوي ساري و جاري است، نمي شد. و هر چند در كار، پيگير
زبانشسته و رفته بود و درخشان ترين نثر
معاصر داستاني ايران را نوشت و تظاهر به اين داشت كههمين دل مشغولي اوست، اما به گونه اي او
همانقدر سياسيبود كه ساعدي بود و نيز
همان قدر درگير با مسائل حاد جامعه اش كه سعيد سلطانپور. و با همه ستايشش از هدايت
و بهرام صادقي يكبار هم نشد كه فضاهاي تيره و فلسفي داستان هاي هدايت و يا بهرام
صادقي آسمان صافآثار و انديشه اش را
بپوشاند. او در دربرخورد با هر تكانجامعه، زير لايه ها را بيرون ميكشيد كه بتواند آن را مثل نارنجكي به سمت
دشمن پرتاب كند و در ضمن چشم و گوش خواننده را هم باز كند. «فتحنامه مغان» اگر
نخستين داستان سياسي ما عليهنظام موجود
نباشد از بهترين داستان هائي است كه بعد از انقلاب نوشته شده است.
گلشيري رمز پرداز و تمثيل سازي بزرگ بود. «معصوم»
هاش سر فصل تمثيل سازي هاي اوست. چشمه اي كه در كار نوشتن واقع گرايانهترين
كارهايش، به آن ها باز مي گشت و از آن مي نوشيد. او در همين داستان پنجاه شصت صفحه
اي اش به نام « دست تاريك و دست روشن» با استفاده از همان شگردها و دستمايه غني اش
در مردم شناسي، ايرانامروز و مردمي را كه
دوست داشت در واقعي ترين شكل ادبي، ترسيم و يا تمثيل ميكند.
حوصله در كار، حوصله در فرم سازي و حوصله در ايجاد
فضا و مضمون ،شكيبائي خاصي به كار بخشيده است تا تو كه خواننده اين كار هستي از
نزديكحال اين جامعه را كه حاصل انديشيدن
نويسنده به همين مردم و همينخاك ا ست
ببيني و واقعيتآن را بپذيري. مشكلات شان،
مشكلات تو شود و درگيري هاي عاطفي شان نيز. كل ماجراي اين داستان، بردن يك نعش است
كه از سرد خانهاي گرفته ميشود تا در جاي ديگري خاك شود. كاريكه هم اكنون مردم ما با همه بي بضاعتي شان
مشغول رتق و فتق اش هستند. گلشيري ميگويد با همين مردم بايد حركت كرد. با همين
آقاي صبوري و محسنو خاله همدم. و همين
دوقلوهاي شيطان كه خدا را بندهنيستند. و
حرف هيچ عمو و دائي ئي را هم قبول ندارند.
راوي با همين آدم هامي نشيند و حرف دل مي زند و ميشنود. قهر و
آشتي ميكند. مهرباني ميبيند و عتاب. و بعد ميرود گوشه اي تا بگويد كه در دل
همين آدم ها چه اميد روشني به فرداي بشريت چون شمعي كوچك ميسوزد. و پس بلند ميشود
تا با نوشتن از آن با كلماتش و يا با وجودش پيه سوز آن شمع شود براي فروغ بيشتر.
در آخر اينداستان به شادي خاك سپردن مرده، همدم خانم ميگويد:
كي بلد است برقصد؟
سعد ياسعيد باهم گفتند: من
و بعد تا ميمه، عمه روي قوطي خالي سوهان ضرب گرفت
و بادابادا بادا،ايشالا مبارك خواند و بچه ها همان وسط ماشين رقصيدند.
گلشيري با همين كلمات ساده اميدش رادر به ثمر رساندن حركتمردم در خاكسپاري خرافات نشان ميدهد. نه
قهرمان هاي گنده گنده مي سازد و نه با حركت هاي گنده گنده فضاهاي فريبنده ايجاد ميكند.
توش و توان ملتي را ميبيند و آرزوهاي خفته در قلب شان را و از همين ها سيماي وطني
مي سازد كه قابل لمس است. وطني كه ما در خلوت خود و نه در هياهوي دروغين جمع،
تصويري آشنا از آن داريم.
داستان «دست تاريك، دست روشن» از نظر ساختار
داستاني و شگردهاي بياني گلشيري كهداستان
را در لايه هايي ظاهراً دور از خط اصليبپيچاند؛ هم با هدف ساختن فضا هم گريز از سانسور مسلط، بي آن كه حرف گم و
الكن شود و پيشتر از آن، آن چه را كه پديد آمده است چون ساختاري برآمده در يك فضاي
استبداد نشان دهد، از نمونه هايبرجسته
كارهاي اوست. براي مثال چند خط اول همين داستان را كه اختلاف راوي است با زن و
دخترش، سر آن كهكسي تلفن را بردارد و يا
حرف هاي خانم پيرزماني را از رسيدن به بچه ها و بحث سر قيمت گندم با آقاي صبوري را
در وسط هاي كار،مي توان يك لايه ي روئي ديد. زيرا خط اصليداستان درباره بهخاك سپردن آدمي است كه آشنائي راوي با او برميگردد
به سي سالپيش و بر حسب تاريخ نگارش
داستان كه خرداد 72 است، كلي حرف پنهان در آن است.
گلشيري كه در خلق «شازده احتجاب» و «بره
گمشدهراعي» در داستان هاي بلند، و در
داستان هاي كوتاه با «مردي با كراوات قرمز» همين شيوه را در پرداخت داستان و توسعه
آن بكار گرفته بود در خلق اين داستان نشان داد كه در نوشتن به اين شيوه، آن هم با
زباني بسيار راحت و سادهبه بلوغ رسيده
است.
در همين داستان گلشيري دوجور و يا چند جور اززبان استفاده ميكند.
گفتند: دوبار است آقائي تلفن ميكند. اسمش را هم
نميگويد.
گفتم:اگر باز تلفن كرد، اسمش را بپرسيد.
خاور، دختر بزرگم،گفت:« من كه رويم نميشود.
گفتم: غربال را بگير جلوت،دخترم.
زنم گفت: حالا كه هستي خودت بردارد.
گفتم: اي به چشم!
مگر مهلت مي دهند؟ كي است؟ساناز خانم. ول كن هم
نيست. اول تمام وقايع روز را با هم دوره ميكنند، بعدتازه منير ميپرسد:«خوب، چه خبر؟»
اين يك جور استفاده از زبان است.زباني متعارف براي انتقال مفاهيم. همين زبان را
در جاهاي ديگر همينداستان وقتي مي خواهد
خرافه پنهان و خوابيده در فرهنگ ما را بيرون بياورد لحن تمثيلي ميبخشد. در واقع
از انتقال مفاهيم ميرود به كشف مفاهيم يا صورت بندي هايي كه در فرهنگ جامعه ما جا
افتاده و سنت شده است.
وقتي خبر درگذشتش را شنيدمصبح بود. دست و دلم به هيچ كاري نميرفت. براي
ساعت ها نشستم روي مبل خانه ام كه نزديك به پنجره است و به دو درخت چنار و يا
سپيدار روبرو كه در قاب بزرگ پنجره شاخ و برگ هايش در باد نرم نرم تكان ميخوردند
نگاه كردم. و بعد ياد يكي از داستان هايش افتادم. در آن داستان، به نقل از راوي ،نويسنده
با مرگ تخته نرد بازي ميكند. با اين شرط كه اگر ببرد مرگ قول دهد دست از سر همين
سه چهار نفر آدمي كه دور و بر او هستند بردارد.
شايد تاثير حضور درختي، مشابه همين درخت در جلو
خانهام،در داستان بود كه باعث بيدار شدنآن در دهنم شده بود.
رفتم
داستان را پيدا كردم. در پايان داستان راوي ميگويد:
جفت شش آوردم. جفت يك آورد. بلند خنديدم.
گفت: يك خنده اي نشانت بدهم.
و حتماً
وقتي مرگ سراغش رفته بود مي خواست همان را نشانش بدهد. هيبت ترس آورش را
نشانشبدهد به تلافي همهآن بازي هائي كه او سرش آوردهبود.
در اين داستان راويبر مرگ پيروز مي شود. و كابوس مرگ رفته است.
ووقتي راويپا برنرده باغ خودش را بالا ميكشد، مي بيند همسايه اي را كه ترس مردنش را
داشتزنده و چالاك برگ هاي افتاده را گوشه
باغچه شان چال ميكند.
با همين وسواس ديدن ،برميخيزم و از بالا به پاي
درخت نگاه ميكنم. مردي با قدم هاي محكم ميگذرد. تا از ذهنم بگذرد كه چقدر به
گلشيري شباهت دارد ويا ندارد و ببينم او را در كار نوشتن داستاني شگفتي آفرين، انگار
صدايش را بشنوم، در گوشم اين كلمات ميپيچيد: چرخش اين گردونه قديمي را باور كن.
مهم رفتن نيست. ما هم رفتني ايم. بايدباور كرد. دير يا زود. مهم همين كلمات است.
خودش انگارگفته بود جائي كه ريشه دل آدم ها را نبايد كشيد.
اوترخت. هفتم جون 2000
متن سخنراني نسيم خاكساردر مراسم بزرگداشت او در پاريس كه توسط كانون
نويسندگان ايران در تبعيد برگذار شدهبود.
و سال بعد در بروكسل توسط كانون فرهنگي در آن جا.