سه شنبه ۶ مرداد ۱۳۸۳ - ۲۷ ژوئيه ۲۰۰۴

شاملو و تفکر «بامدادی» او

 

منصور کوشان

روزنامه شرق

 

دست يافتن به قله رفيع بالندگی و غرور ساده نيست. جان جاودانگی لازم دارد. احيای جاودانگی هم گذشت بسيار می خواهد. گذشت از زندگی روزمره و هر آنچه در آن مردگی و اضمحلال است. حضور داشتن در پهنه حقيقت و گذر کردن از لايه های درونی واقعيت، شور و شوقی می خواهد که تنها با اميد به برتری انسان بر حيات پيرامونی اش ممکن می شود. نمی توان بود و نديد. نمی توان ديد و درنيافت.

پس آن که نمی بيند و نمی يابد، نيست. حضور ندارد. هست، بی آنکه «بامداد»ی باشد. «بامداد»ی بی غروب. هست بی آنکه خواسته باشد روزاروزش را زيسته باشد. غروب در پيش رو را در سينه سياه برون بخواهد و «بامداد» در حضور را، در روشنايی درون تجلی دوباره بدهد. نياز به بودن را در پرتو اشرافش بر حقيقت بيابد و از خواسته ها و دلبستگی هايش بر واقعيت بگذرد.

کم نيستند جلوه های دلپذير واقعيت. کم نيستند وسوسه های ناديده گرفتن حقيقت. ناديده گرفتن همه اين ويژگی ها _ که در جای خود و در شرايط طبيعی زيست يکسان همه انسان ها شکوهمند و دلکش هستند _ توأم است با پذيرفتن جانی مدام در رنج. آرمانی که در آن، رنج چگونگی حيات تلخ انسان محروم از موهبت ها، تا بن استخوان حس می شود. داشتن آرمانی چنين ساده، آرمانی اين چنين دست يافتنی و ضروری، در جهانی که در آن زمان می گذرد بی که «بامدادانی» باشند، رنج مضاعف است، رنج توأم با يأس است.

زندگی توأم با غلتيدن در خون است. تحمل و خاکسترنشينی «ايوب» است. ايستادگی در برابر باد است. بادی توفنده و خانمان برانداز که «بامداد» نمی خواهد. چنين بادی، تنها در سياهی، قهار و کوبند است و روشنايی را برنمی تابد. در روشنايی نمی تواند پيروز و يکه تاز باشد. چرا که روشنايی توأم است با «بامداد» و در جهانی که «بامداد»ش باشد، رويش و زايش است. زندگی هست. غرور و بالندگی نضج می گيرند و ايستادگی در برابر نکبت ها و خفت ها رشد می کند. آزادی انسان، معنا و مفهومی فراتر از زنده بودن، زيست بی غرور، می يابد. زندگی پويا می شود.

آرامش جان می شود. «بامداد»ها می آورد. اما وقتی که تنها باد در پيش رو است و جهان پيرامون را تنها خس و خار گرفته است و همه چيز سنگ است، سنگ استبداد، هيچ ترانه ای ساخته نمی شود. چشمه عشق می خشکد. احمد شاملو می ميرد، بی آنکه به راستی «بامداد»ی ديگر شکل گرفته باشد. «بامداد»ی ديگر پرتو تابنده اش را بر جان انسان، انسان آزاد، انسان آگاه، انسان خواهنده، انسان پيگير، گسترانده باشد. شوکت روز در بودن پايان آن است. شب می آيد تا روز باشد. چنان که شب نيز زيبا است در انتظار طلوع روز. روز در تداوم روز، چون زندگی بی مرگ، «بامداد»ی ندارد. مفهوم «بامداد» آن ناشناخته است، نازيبا است.

سوگواری و اندوه، آنگاه دامن انسان را می گيرد که درمی يابد اين شب را، اين مرگ را ديگر «بامداد»ی چنين نيست. به ويژه در جهانی که همه چيز آن در حال غلتيدن به يک سو است. در واقع هيچ کس امکان ساخت نمی يابد، مگر به شکل تک ساحتی، به شکل «دين خويی»۱. انگار که بودن نيرويی دين خو يا تک ساحت يا عقيده مند به يک نظام، در پشت هر چيز و هر کس جبری است به ناگزير. از همين رو، آگاهی بر اين واقعيت که اين «بامداد» را چگونه يافتيم يا او چگونه خود را ساخت، سخت و دردناک است. مهم است. مهم رسيدن به اين آگاهی است که ما، ما که شعر او را می خوانيم يا دلبسته شنيدن صدای شعر او هستيم، از کدام دريچه «بامداد» او را می نگريم.

آيا همسان و هماهنگ است با «بامداد»ی که خود «بامداد» می نگريست؟ به نظر می ر سد، خوانندگان شعر «بامداد»، بيش از آنکه به «بامداد» نگاه او بنگرند و انديشه «بامداد»ي او را به تعمق و تفکر بنشينند، به «بامداد» بودن او دل بسته و اميدوار بودند. بديهی است که اين نگره را نمی توان ناديده گرفت و يا بی ارزش دانست، اما زمانی که تمام جنبه های وجودی شاعر دريافته شده باشد، قابل تامل است. تاويل و تفسير هر خواننده يا شنونده از شعر شاملو يا هر متنی، منوط به آگاهی او است و چون و چرايی برای آن وجود ندارد. چنان که کسی هم بر خيل جماعتی که دخيل بر حافظ می بندند و شعر او را جز برای تفأل نمی خوانند، خرده ای نمی گيرد.

هرکس کار خود را می کند و نان خود را می خورد. اما آيا در کاری که انجام می شود، توليدی هست؟ ثمره و پرتوی برای ديگری هست؟ در نانی که خورده می شود، نيرويی وجود دارد؟ توانی برای آينده می ماند يا تنها انباشتن است؟ آن حقيقتی که در شاملو حلول يافته بود، گذر کردن از چنين انديشه ای بود. فلسفه جسارت و ايستادگی او، در تفکر «بامداد»ی او بود. او نمی خواست کار خود را بکند و نان خود را بجود. اين را در شان انسان نمی ديد.

انتظار داشت دست کم، خوانندگان شعرش چنين نباشند. تنها لايه های بيرونی شعر را نبينند. دريابند او اگر هست، اگر می سرايد، به خاطر از دست رفتن حسرت های انسان است. حسرت هايی که تاريخ او را انباشته اند و او خم شده در زير آوار تحمل ناپذير آن می کوشد به حياتش عزت بدهد، اما نمی تواند. نمی تواند و اين دردناک است. زندگی «سيزيف» گونه انسان معاصر، رنج توامان شاملو بود. رهايی انسان، از اين سيطره مخوف، که به شکل دادوستد روزانه درآمده است و هستی او را در گرو پوچ ترين جلوه های زندگی گذاشته است، تفکر درونی شعر «بامداد»ی است. آنچه «بامداد» کشف کرد، دريافت و رهايی انسان را در آن ديد، گذر کردن از همه آنچه است که می تواند انسان را از انسانيت خود دور بدارد.

نپذيرفتن همه آن چيزهايی است که انسان را در ميان خود اسير می کنند و نمی گذارند از آن فراتر برود. دورتر را دريابد. «بامداد» ديگری را ببيند، بيافريند، بسازد و تحمل کند. شاملو دريافته بود و به اين يقين رسيده بود که هيچ چيز ازلی و ابدی نيست و نمی تواند باشد، جز تجلی شوکت انسان. شوکت انسان نه به اقتضای شرايط و آنچه بر او مستولی گشته است، بر مبنای آن مفهوم و معنايی که انسان از آغاز آن را جست وجو کرده و به دنبال آن است.

آن ناکجاآبادی که تعريف خود را هر روز نو می کند و با هر گام به جلو آن را ناهموارتر می بيند. از حيات آدمی تنها رفاه و آسايش را نمی جويد. رسيدن به خواسته ها را در ارضای خويشتن خويش نمی بيند. زندگی توامان با ديگری را می خواهد. ناکجاآباد «بامداد»ی بی حصار است. بی نشانه ثابت از اين تفکر يا آن انديشه. شوکت «يقين يافته »ی شاملو، شک به «يقين يافته» است. فرياد سراسر درد او، رسيدن به اين آگاهی است: «آه ای يقين يافته، بازت نمی نهم»۲ دردی که آفرينش او را جوشان می کند، ناشی از اين دريافت است.

اين يقين که چرا انسان معاصر خود را گرفتار «بود»ی ثابت و يکسان می کند. چرا به اين باور نمی رسد که انگاره های درونی و ماندن در آنها، خود اسارت در چنبره ای است به مراتب مخوف تر از اسارت در حلقه های بيرونی که نماد عينی دارند. او رشد آگاهی خود را در آگاهی ديگری می ديد. درمان درد خود را در شناخت درد و درمان ديگری می ديد. فريادی که او انتظار داشت، عصيان بود. طغيان در برابر همه پليدی ها بود. عصيان و طغيانی که انسان به آن دست نمی يابد، جز از طريق اشراف بر من وجودی خود، شناخت خود، رها شدن از همه قيدوبندها و رسيدن به هويت فردی، رسيدن به منش انسانی.

آن منشی که ديگر اجازه نمی دهد انسان «دين خو» گردد، برده باشد. ابزار دست اين انديشه يا آن آرمان باشد. هويتی که انسان با دريافتش به انتخاب می رسد، انتخابی در زمان که نمی تواند ازلی و ابدی باشد. انتخابی که از سر ناگزيری نيست. از روی اشراف است و نه جبر. انتخابی که با تکيه به هويت فردی، هويت جمعی را هم تشخيص می دهد. از خيل گله وار بيرون می آورد. تاريخ معاصر ايران، به ويژه در قلمرو ادبيات، چهره های زيادی دارد که به آگاهی رسيده اند و جست وجوگر عزت انسان بوده اند.

به رهايی انسان و آزادگی آن می انديشيده اند. اما انگشت شمارند چهره هايی که از دريافت خود، گذشته باشند و خود در چنبره خواسته ديريافته شان گرفتار نشده باشند. «دين خو» نشده باشند. منفعل انديشه ای ايستا نشده باشند. اگر قرار باشد از چهره های معاصر نامی آورده شود، سخت می توان با يقين از آنان نام برد و انتظار داشت که شمارششان از تعداد انگشتان دست فراتر برود. از نسل نخستين، به جز نيما يوشيج و صادق هدايت، تنها احمد شاملو سرآمد است. اينان هرکدام جست وجوگر انديشه ای نو بودند و هيچ کس جز خود آنان، زمانی که به يقين رسيده بودند، به انکار آن برنخاست.

شاملو که خود روزگاری در جست وجوی «دين خو»ی خود بود، خيلی زود دريافت داشتن آرمانی اين چنين که بتواند نماد ايستايی داشته باشد، نمی تواند خواست حقيقی نياز انسان آزاد باشد. انديشه ای که بتواند نماد ايستايی از هويت خود ارائه دهد، بی گمان از هويت ايستايی هم برخوردار است و امکان رشد همزمانی، در زمان ها و مکان ها را ندارد. حالا خواه اين «دين خويی» نماد عينی داشته باشد، مانند مسجد، کنيسه، کليسا، معبد يا هر مکان و هر علم ديگری و خواه هيچ نماد عينی نداشته باشد و دين خويی تنها به صورت شخصيت يا کيش شخصيت نمود يافته باشد.

«خاک را بدرودی کردم و شهر را/ چرا که او، نه در زمين و نه در شهر و نه در دياران بود./ آسمان را بدرود کردم و مهتاب را/ چرا که او، نه عطر ستاره نه آواز آسمان بود/ نه از جمع آدميان نه از خيل فرشتگان بود،/ که اينان هيمه دوزخ اند/ و آن يکان/ در کاری بی اراده/ به زمزمه ای خواب آلوده/ خدای را / تسبيح می گويند.»

بلوغ و آگاهی برای رهايی از چنين تفکری، اگرچه نسبت به بينش نخستين او _ شاملو از آغاز از دريافت و جسارتی فراتر از دوران خود برخوردار بود _ زمان بسياری را در برداشت، اما جست وجو و تلاش او را در تمام شعرهای دوران نخستين و دوم می توان شاهد بود. کشش و علاقه او به بخش هايی از کتاب عهد عتيق يا عهد جديد و متن های امثال آن، چون گيلگمش و ... نشان می دهد که اين تفکر از ديرزمان در درون شاعر جوشيده بوده است، اما مجال رشد و بروز کامل نيافته است. بازسرايی «غزل غزل های سليمان» يا اشاره های بسيار او به شخصيت عيسای ناصری، بارز اين تفکر است. رهايی از تمام قيدوبندها و حضور بالنده انسان، تنها به خاطر انسان بودنش، بيش از آنکه مسئله شاعر باشد، وسوسه او است.

وسوسه ای که صورت اصلی خود را، در «بودن يا نبودن» گم نمی کند. شک به آن و رسيدن به يقين را هدف قرار می دهد. علاقه او به شخصيت «هملت» نيز از همين رو است. هملت شک می کند. يقين يافته هملت شک او است. چنان که يقين يافته عيسای ناصری يا سليمان يا ابراهيم چنين است. هملت همان قدر به بی منزلت بودن انسان ها می دهد که به نبودن او. عيسای ناصری به رسالت خود شک می کند. نبودن خود را به بودن ترجيح می دهد و به انتخابی دست می زند که باز آخرين انتخاب او نيست.

سليمان با وجود دست يافتن بر همه بودها و نبودهای دوران حيات خود، باز سرخورده است. انتخاب خود را آخرين انتخاب نمی داند. فرياد می زند: «باطل الاباطيل / هيچ چيز در زير آفتاب تازه نيست.» شک شاملو و جست وجوی پايان ناپذير او، اين فرصت را در اختيار شاعر می گذارد که به غور و تفحص بنشيند و از تمام چشمه های حيات انسان بنوشد تا به راستی دريابد کدام نزديک تر _ تنها نزديک تر _ به شوکت وجودی انسان است. او در اين زمان دريافته است ناگزير به شک کردن است. دريافته است نمی تواند بدون شک به انتخاب بنشيند. دريافته است لازمه انتخاب شک است. بديهی است اين شک زمانی معنا و مفهوم حقيقی يا «بامداد»ی اش را می يابد که در خود انتخاب هم شک باشد. شک در انتخاب، اين فرصت را می دهد که از ايستايی بيرون بيايد.

شاملو در اين دوره به اين آگاهی رسيده است. اما هنوز قطعيت آن در شعرهايش ديده نمی شود. زمان می گذرد تا او به «يقين يافته »اش يقين می کند و آن، آگاهانه يا ناآگاهانه، لايه های درونی شعر او را می سازد. و از همين رو است که وقتی رجعت می کنيم به شعرهای گذشته او، متوجه می شويم که از سر اتفاق و تنها از روی محبوبيت ابراهيم، سليمان، عيسی، هملت، لورکا و ... نيست که شاملو مجذوب آنان می شود و اجازه می دهد که در شعر و تفکر او حضور يابند.

در شخصيت و منش هرکدام از اينان، انديشه ای حضور دارد، که من اکنون آن را تفکر «بامداد»ی می نامم. بازخوانی دوباره شعرهای «هملت»، «غزل غزل های سليمان»، «مرگ ناصری»، «ابراهيم در آتش» و يا بازآفرينی هايش از شعرهای «فدريکو گارسيا لورکا» بيشتر خواننده را با اين نگرش «بامداد»ی آشنا می کند. بديهی است که تلاش شاعر برای دست يافتن به انديشه ای پويا، انديشه ای که بتواند رهايی انسان را در آن بيابد، او را وادار به تجربه های بسيار می کند که بعضی از آنان را نمی توان موفق دانست.

چنان که تجربه اندک و شناخت ناکافی او از انتخاب، گاه سبب فراموش کردن شک يافته اش می شود و ستايش از انتخاب عيسايی _ به عنوان نمونه _ که در آن شهادت يا گذشتن از زندگی در ناممکن ها وجود دارد، با ستايش از شهادت در راه آرمانی بسته، خواننده را به گمراهی می کشاند. در واقع در دوره ای کوتاه، زمانی که هنوز شاعر به «درد مشترک» انسان اشراف کامل نيافته است و به «يقين يافته » اش نرسيده، به ناگزير، تصويری از شعر او در ذهن خواننده، به ويژه خوانندگان سياسی، نقش می بندد که از تفکر «بامداد»ی دور است و رسيدن به آن را بسيار سخت می کند.

در اين دوران که تفکر «بامداد»ی در حال شکل گرفتن است و شاملو در راه عروج به استقلال فردی و اشراف بر هويت خويش است، بعدهای بنيادی انديشه شاعر، غنای حقيقی و جان جاودانگی او، در ذهن خواننده رنگ می بازند و در زير سايه سياسی چهره او گم می شوند. در واقع نمادها ی بيرونی، که اشاره های شاعر به جهان بيرونی است و شعر او را از حضور در خلأ می رهاند، اين باور را بيشتر در ذهن خوانندگان سياسی تقويت می کند که تنها از استبداد حاکم بر جامعه، از نبودن آزادی اجتماعی سخن می گويد.

چنان که در باور خوانندگان عادی نيز، عشق به هويت يافتن انسان، خلاصه می شود به جدايی و وصال، و ابعاد بسيار گسترده آن گم می شود. البته اين سخن به اين معنا نيست که چنين جلوه هايی در شعر شاملو وجود ندارد و يا همان طور که در آغاز اشاره شد، خواننده نمی تواند به چنين برداشت و تاويلی برسد. به ويژه که اين نگاه شاعر گاه چنان رنگ می گرفت که بر شخصيت او و سخنانش در اينجا يا آنجا پرتو سنگينی می انداخت و از او چهره ای «دين خويانه» ارائه می داد.

چهره ای که بيشتر از طريق نيروهای سياسی _ مذهبی يا جماعت «دين خو» تقويت می شد و کسانی که برای «حواری» شدن خود ناگزير به «عيسايی» کردن او بودند. اين حقيقت تلخ کتمان ناپذير است که شخصيت های ايرانی، به دليل فرهنگ ديرپای استبدادی، همه دچار کيش شخصيت و حاکمان بلامنازع بر همه امکانات بشری شده اند، مگر همين چند استثنايی که تا امروز وجود دارد و اميدوار باشيم بر آن افزوده شود.

شاملو نيز در دوران شکل گيری انديشه «بامداد»ی اش اغلب دچار چنين کيشی می شد و چنان با مسائل سياسی و فرهنگی و يا نمادهای آنها برخورد می کرد، انگار که جهان را تنها از همين يک دريچه خرد _ همان دريچه دين خويی _ می توان نگريست. اما همان طور که اشاره شد و تفکر «بامداد»ی نشان می دهد، شاملو اين شانس را داشت که به مدد شعور شاعرانه و آفرينش جوشان تخيل اش، فراتر از جهان و انديشه دين خويانه را ببيند و درنوردد. در واقع يکی از ويژگی های شاملو، هدايت و نيما _ که در تاريخ ايران استثنا هستند _ تابعيت آنان از انديشه مکاشفه آميزشان است. از آنجا که غنای آفرينشی شان بسيار بود، بيش از آنکه مجذوب جهان بيرون باشند و چهره سازی بيرون را بزرگ بدانند، مجذوب آفرينششان شدند و همين نجاتشان داد و نگذاشت بيش از سرآمدن عمر جسمی شان، راه خطا را طی کنند.

چنان که بسياری چنين کردند و در تاريخ آينده مرده اند و فراموش شده اند. در مورد احمد شاملو، اين نظر بيشتر حاکم است که دست يافتن به تفکر «بامداد»ی و اشراف و آگاهی بر آن، از چنان غنايی برخوردار است که نه تنها تصوير های ساده انگارانه سياسی و عشقی را، پيش روی خواننده می گذارد، که او را به سرمنزلی می رساند که دريچه های بسياری را پيش رويش می گشايد. مهم تر از همه اينکه، خواننده را از ايستايی، از گريز زدن، از ناپويا بودن می رهاند. به او رهايی، پرواز را می شناساند.

«همه لرزش دست و دلم/ از آن بود/ که عشق/ پناهی گردد پروازی نه/ گريزگاهی گردد.»

بينش يک سويه، انديشه دين خويانه، نگرش بسته و هموار در راهی از پيش ساخته شده، نه تنها در شعر های دوران سوم _ دوره تکامل _ شاملو بسيار کم است که بيشتر آنها در تضاد با چنين دريافت ها و خواسته هايی است. برداشت دين خويانه يا يک سويه و دريافت نگرش يک بعدی از شعر شاملو، ناديده انگاشتن چرايی و چگونه بودن راهی است که شاعر، چراغ هايش را در جا جايی از آن روشن کرده است. اين قرائت از شعر شاملو، ناديده گرفتن چرايی و چگونه بودن شاعر و يا شعر او است. آنچه هم شاملو را فراتر از شاعران هم عصر خود می برد و جان جاودانگی او را دوران ساز می کند، همين قرائت از شعر او است. اگر جز اين بود که بسيار بودند و در دوره او يا پيش و بعد از او که شهرت و محبوبيت و چهره شناخته شده ای هم دارند.

آنچه تاريخ معاصر ايران کم ندارد چهره های سياسی و عشقی است. در همين تاريخ معاصر می توان طوماری از نام آنان سياه کرد. هر کدام هم عزت و منزلت خويش را دارند و برای خوانندگان و تاريخ ادبيات ايران عزيزند. اما آنان هستند، تنها در رجعت به روزگارشان. هستند به منزله پيشگامان دوران خود. در صورتی که شاملو، نيما، هدايت و نهايت يکی دو نفر ديگر هستند به دليل پيشگامان يک عصر، به خاطر سيال بودن تفکرشان در زمان، اکنون و آينده.

«من محکوم شکنجه يی مضاعف ام:/ اين چنين زيستن،/ و اين چنين/ در ميان شما زيستن/ با شما زيستن/ که ديری دوستارتان بوده ايم....

ديدم آنان را بی شماران/ که دل از همه سودايی عريان کرده بودند/ تا انسانيت را از آن/ علمی کنند _/ و در پس آن/ به هر آنچه انسانی است/ تف می کردند!» اگر در آغاز از رنج مضاعف شاعر سخن رفت، بيشتر اين جنبه از نگرش و تفکر شاملو مراد نظر است. تعهد او، که غنی بود و روز به روز بارورتر می شد، او را به اين آگاهی رسانده بود که ناگزير است، همزمان در چند جبهه مبارزه کند.

از طرفی تفکر «بامداد»ی اش را اشاعه بدهد و اميدوار باشد که مخاطبان کثيری بيابد. از طرفی فراموش نکند که در اين ناآگاهی ناگزير خيل مخاطبان، عوامل بازدارنده را محکوم کند. اين انديشه و راه يافتن به چاره ای، شاملوی شاعر را روزنامه نگاری بی همتا می کند. مترجمی توانا بار می آورد. پژوهشگری خستگی ناپذير می سازد. مبارزی هميشه حاضر نگه می دارد.

تفکر «بامداد»ی، نفرت شاملو را از ملتی ناآگاه، تبديل می کند به عشقی آگاهاننده. عشق به انسان شاملو را از هر چه دشمنی است باز می دارد. او در سرشت انسان، انسان آگاه، انسان هويت يافته، دشمنی نمی بيند. اين را خصلت انسان آرمانی اش نمی داند. در تفکر «بامداد»ی اش جايی نداد. پس آن گاه که شرايط، ياس و نوميدی می آورند، نيروی نفرت از آن را، در راه شکافتن و متلاشی کردن سنگ استبداد، استبداد فعال در وجود همه انسان های جامعه، می ريزد و در اين راه تلاشی مدام و پيگير را هدف قرار می دهد.

انگار که قطره پايان ناپذيری است بر سنگ خارا. انگار که چشمه جوشان عشق او را، هيچ چيز جز مرگ نمی توانست از فعاليت باز دارد. «جهان را بنگر / سراسر/ که به رخت رخوت خواب خراب خود از خويش بيگانه است./ و ما را بنگر / بيدار /که هشيواران غم خويش ايم./ خشماگين و پرخاش گر/ از اندوه تلخ خويش پاسداری می کنيم،/ نگهبان عبوس رنج خويشيم/ تا از قاب سياه وظيفه ای که بر گرد آن کشيده ايم خطا نکند.»

 

آن غول زيبا

به کمتر شاعر و انسان بزرگی می توان اشاره کرد که اين چنين مداوم، در تمام طول حيات خود، لحظه ای از آفرينش باز نايستاده باشد. چنين توانا به انکار ناآگاهی و جهالت،برخاسته باشد:

«ابلها! من عدوی تو نيستم من انکار توام!»

سخن گفتن از انسان های بزرگ همان قدر که سهل و آسان به نظر می رسد، سخت و ناممکن هم هست. هر چه در خصلت انسان بزرگی، و در نشست امروز ما، از شاعر بزرگ ايران، احمد شاملو گفته شود، هيچ گفته نشده است.غنای وجودی او سرشار از گفته ها است. پس هر چه گفته شود، باز بخش ناچيزی است از گفته های هم او.درباره او سخن زياد گفته شده، اما باز در برابر کارنامه درخشان و بی همتايش هيچ بوده است.حجم آثار شاملو و غنای آنها، چنان درهم تنيده است که بی گمان سال های سال زمان می برد تا پژوهشگران راستين و آگاه بتوانند به تمام جنبه های آثارش اشراف يابند. بی گمان همه ايرانيان، حتی آنان که به مخالفت با او برخاسته اند، دريافته اند که «غول زيبا»يی بود در پهنه بسيار غنی و گسترده فرهنگ و ادب ايران زمين.

اما به دليل همين جنبه «غول» بودن شخصيتش، شناختش سخت است و باور تمام جنبه های انديشه اش، در کوتاه زمان، ناممکن به نظر می رسد. شايد به جرات بتوان گفت که هنوز هيچ کس، جز خود او «بامداد» را نشناخته است. شناخت خود از خود نيز با اين يقين همراه است که اين بخشی از شناخت است. آگاهی يافتن بر شخصيت خويش، آن گاه که کارنامه پرباری در پشت سر باشد، جسارت آميز و مکاشفه انگيز است. در واقع خود را با قضاوتی از پيش، پيش روی ديگران قرار دادن، در مقامی که شاعری چون شاملو قرار دارد، اگر نشانه نبوغ و آفرينشی جاودانه نباشد، آگاهی بر خويشتن خويش و اشراف برخواسته ها و دانسته ها را نشان می دهد، که باز بينشی است در همان مقام:

«من آن غول زيبايم

که در استوای شب ايستاده است

غريق زلالی همه آب های جهان،

و چشم انداز شيطنت اش

خاستگاه ستاره ای است.»

بی گمان اين يقين هم می توانست وجود داشته باشد که اگر شاملو شاعر، متعهد نبود در تمام جبهه های فرهنگ تلاش پيگير داشته باشد، درخشش شعر او با همه غنايی که امروز دارد، غنی تر و بارورتر می بود. مهم اين که تفکر «بامداد»ی اش از حيطه انسان عام و انسانيت عمومی فراتر می رفت و پژوهنده شعرش به شناخت های دقيق تری از آن می رسيد. شناخت هايی که در عين داشتن همه ويژگی ها، پويا و ماندگار باشند.

شاعران بزرگ هم عصر او، کسانی که در مقام شعری شاملو جای می گيرند، کسانی چون «لويی آراگون»، «پابلو نرودا» و «اکتاويو پاز»، کمتر ويژگی های ديگر او را دارند. به ويژه که هيچ کدام در شرايط و زيست او نبودند. دست کم از نظر آگاهی مخاطبانشان و گستردگی زبانشان، بسيار آسوده تر بودند. اگر چه در مقام آنان اين سخن کمی سخيف به نظر می رسد، اما واقعيتی است که نمی تواند در دستيابی شاعر به آرمانش ناديده گرفته شود. بسياری از شعرهای شاملو، اگرچه جنبه عام انسانی را در برمی گيرد، اما از درد شخصی نيز سخن می گويد:

«نغمه در نغمه در افکنده

ای مسيح مادر، ای خورشيد!

از مهربانی بی دريغ جان ات

با چنگ تمامی ناپذير تو سرودها می توانم کرد

غم نان اگر بگذارد.»

دردی که تا واپسين سال های حيات شاعر با او بود و نگذاشت هرگز آرام باشد. نگذاشت چشمه جوشان تخيل سرشار و غنی او، بيشتر مخاطبانش را بارور کند. چنين دردی، که شاعر ديگر از آن سخن نگفت و بلوغ و تفکر «بامداد»ی اش، بی نياز از بيان صريح آن شد، همچنان در پشت سطرهای شعر او نشسته اند و خار چشم خوانندگان شعرند. اين بازتاب، ديگر تنها پژواک حکومت نيست، در آن نشانه های ذهن مخاطبان شاعر، مردمان روزگار او هم هست.

اين پژواک، ديگر از تجسم عينی بخت شاعر فراتر رفته است و به صورت نماد تنهايی او در بسياری از شعرها، ضربه هولناکی است بر ذهن و شعور خواننده شعر. و عجبا که هر بار خواننده خود را از آن مصون می داند و در ناآگاهی اش، نيشتر هوشيار کننده شاعر را، حوالت به ديگری می دهد. چنين خواننده ای، هدف شاعر را تنها قدرت می داند و فراموش می کند که خود نيز از هر نظر، چه در شعور و چه در بی شعوری، قدرت است. انگار که خواننده مخاطب شاعر نيست و او نبايد در انتظار شعر شاعر باشد. تلاشی برای دستيابی به شعر او داشته باشد. چنين خواننده ای، خود را از هرگونه وظيفه و تعهدی رها ساخته است و آن را تنها بر کول شاعر می بيند:

«کوتاه است در

پس آن به که فروتن باشی.

آئينه ای نيک پرداخته توانی بود آنجا

تا آراستگی را

پيش از درآمدن

در خود نظر کنی

هر چند غلغله آن سوی در زاده باور توست

(نه انبوهی مهمانان)

که آنجا

تو را

کسی به انتظار نيست.»

بيش از هشت سال از سرودن شعر «در آستانه» نمی گذرد، اما تلخی اندوه شاعر از تنهايی اش در اوج شهرتش، منقاش به جگر کشيدن است. ايستادگی در برابر چنين اندوه گران و طاقت فرسايی تنها در قدرت غول زيبايی چون او می توانست باشد. شعرهای بسياری از او را می توان مثال آورد، اگر از شعر «در آستانه»، اين چند سطر به خاطرم آمد، از اين رو است که روزگاری شاعر در ياس کامل از حيات جسمی خود، آن را سرود و همان زمان گونه ای وصيتنامه اش خواند. با وجود اين که اين باور وجود دارد و هم او می دانست که هر سطر نوشته اش وصيتنامه تلقی می شود.

«ديری با من سخن به درشتی گفته ايد

خود آيا تاب تان هست که پاسخی درخور بشنويد؟

رنج از پيچيدگی می بريد

از ابهام و

هر آن چه شعر را

در نظرگاه شما

به زعم شما

به معمايی مبدل می کند.

اما راستی را

از آن پيش تر

رنج شما از ناتوانايی خويش است در قلمرو دريافتن،

که اين جای اگر از «عشق» سخنی می رود

عشقی نه از آنگونه است که تان به کار آيد،

وگر فرياد و فغانی هست

همه فرياد و فغان از نيرنگ است و فاجعه.

خود آيا در پی دريافت چيستيد

شما که خود

نيرنگيد و فاجعه

و لاجرم از خود به ستوه نه؟

ديری با من سخن به درشتی گفته ايد

خود آيا تاب تان هست

که پاسخی به درستی بشنويد

به درشتی بشنويد؟»

با بندی از شعر «در آستانه»، که در آن فروتنی زيباي بزرگمرد شعر معاصر ايران جلوه می کند، سخن را کوتاه می کنم. اميد که اندکی از او آموخته باشيم تا جان هميشه ناآرامش، در تاريخ ما ساليان سال تابناک و گوهرآفرين بماند:

«دالان تنگی را که در نوشته ام

به وداع

فراپشت می نگرم:

فرصت کوتاه بود و سفر جان کاه بود

اما يگانه بود و هيچ کم نداشت

به جان منت پذيرم و حق گزارم!-

(چنين گويد بامداد خسته.)»

 

--------------------

پی نوشت:

۱- اين اصطلاح با همان معنای کاملش که مراد فرهيخته بزرگوار «آرامش دوستدار» است، مراد من نيز هست. بی گمان آسمان جهان آرمانی و انتظار بعضی از انديشه های سياسی روزگار ما از پيروانشان، کوتاه تر، تنگ تر و خطرناک تر است از جهان آرمانی عقايد فرازمينی. و هر دو اين جهان ها، با جهان فراخ و گسترده شاعران در تضاد قرار می گيرد.

۲- شعرها همه از کتاب های منتشر شده احمد شاملو است.