داد
بي داد نشانه اي از بلوغ
خسرو
پارسا
در
تمام طول مدتی كه كتابِ دادِ بيداد را ميخواندم بغض گلويم را ميفشرد.
حسِ عجيبي آميخته از نوستالژي و واقعيتِ پايدار سراپاي وجودم را گرفته بود. چندين
روز كرخت شده بودم. هفتهي ديگر دوباره كتاب را به دست گرفتم تا اين بار با
آرامشِ بيشتر آن را بخوانم. همهي آنچه كه در زندگيِ نه چندان كوتاه تجربه كرده
بودم، شنيده بودم و شنيدههايم دروني شده بود. با هم، در كنار هم و در امتدادِ هم
به سراغم آمد. مثل اينكه يك بارِ ديگر داشتم گذشتهها را تجربه ميكردم. زندگيِ
گذشته را، بحثها را و حديثها را، خوبها و بدها را، همه را با هم.
اميدوار
بودم كه روزي اين كتاب در ايران منتشر شود. جايي كه كلمهبهكلمهي آن به چيزي يا
كاري در واقعيتِ عريان برميگردد. مكاني كه مطالبِ اين كتاب را به وجود آورده
است، نه به عنوانِ خاطراتي از گذشته بلكه تجسم جو و فضايي كه بخشي از
هويت هر دردآشنايي را ميسازد. در اين كتاب مطالبي كه بسياري تجربه كردهايم نه به
شيوهي وقايعنگارانه بلكه به صورت آفرينشِ مجددِ فضا در همان محل ارائه ميشود و
بنابراين دل و جانِ آدمي را در خود ميگيرد. تمامنگاري است كه تابشِِِِِِ اشعه
به يك گوشهي آن كُلِ موجوديت را بازسازي ميكند. و اين ميبايست در همين فضاي
مانوس ارائه ميشد. كه هنوز نشده است. و ميبايست در معرضِ تماشاي انبوهي قرار ميگرفت
كه آنها را زندگي كردهاند و ميكنند.
آنچه
دادِ بيداد را از مطالب ديگري كه از وقايعِ زندانها منتشر شده است متمايز
ميكند، فاصلهگرفتن (به نظر من آگاهانه) از گزارشگري است. گزارشهاي خوبِ
پُرشماري تاكنون منتشر شده است و هنوز هم جا دارد كه منتشر شود اما دادِ بيداد
با درجهيي از انتزاع به حالاتي ميپردازد كه در گزارش خواه و ناخواه كمرنگ
است. اينها هر يك سطوحِ مختلفِ يك واقعه را از ديدگاههاي مختلف ارائه ميدهند.
مكمل هم هستند و تأثيراتِ متفاوتي ميگذارند. در اين كتاب حتا به نظرِ من ننوشتنِ
اسمِ كاملِ افراد (كه آنطور كه ویدا حاجبي نوشته خلافِ نظرش بوده است) نه تنها به
كتاب صدمه نميزند بلكه چيزي به آن ميافزايد. انتزاع را كاملتر ميكند. در اين
شيوهي ارائهي مطلب به نظرِ من مهم نيست كه با كدام صديقه يا فريده يا... طرف
هستيم. اينها، اين گفتهها و اين تجربهها
نمونههاي اگر بتوان گفت اثيري هستند از رويدادها و موجوداتِ درواقع موجود. ميتوان
بهصورتكارآگاهانه از خلالِ مطالب و يا مقابلهي آنها با اطلاعاتِ ديگر دريافت
كه اين كدام صديقه و آن كدام فريده است. كاري عبث كه به نظرِ من كُلِ تصوير را
ناديده ميگيرد و مطلب را دچارِ اُفت ميكند. مثل اينكه هنگامِ شنيدنِ يك سنفوني
بكوشيم كه صداهاي مختلف را از هم تفكيك كنيم. ميشود اينكار را كرد و تكتكِ
صداها را بازشناخت ولي بدون ترديد سمفوني را نميشنويم.
اين
كتاب به صورت بيانِ بخشي از خاطرات انسانهاي متفاوت تدوين شده است. يك رمان نيست
و بنابراين روايتكنندگان خاطرات پرسوناژهاي مختلف يك داستان را نميسازند. اگر
قرار بود اين نوشته يك رمان باشد ميشد در مورد چندوچون آن سخن گفت، گويندگان و نويسنده را روانكاوي
كرد و اليآخر. اما كتاب مطلقاً به اين منظور تدوين نشده است و بارِ بيجهت به دوش
آن نبايد گذاشت وسپس به دنبالِ ساختارِ ناموجود نبايد گشت. كتاب خاطراتِ
بافاصله و امپرسيونيستيِ عدهيي است كه يك ويژگي داشتهاند و آن اينكه زماني در
زندگيِ خود به دنبالِ چيزي وراي روزمرهگي رفتهاند. اينكه آنها، عدهيي از آنها
امروز چه ميانديشند البته مهم است ولي ربطي به احساسِ آنزماني آنها ندارد. اما
يك نكته نيز در همهي مطالبي كه با فاصلهي زماني نگاشته ميشود قابلِ توجه است و
آن اين است كه ما برحسبِ آنچه كه اكنون ميانديشيم خاطراتِ گذشته
را بازسازي ـــ و نه دستكاري ــ ميكنيم. پروسهي يادآوري يك روندِ فعال و پويا
است. ما برحسبِ حالوهوايِ امروز گذشته را به ياد ميآوريم و قضاوت ميكنيم. گذشته
در ذهنِ ما به صورت يك عكس تثبيت نشده است. گذشته نگذشته است. زنده است. پويا است.
امروزِ ما به ديروزِ ما معنا ميدهد و اين به نظرِ من بزرگترين درسي است كه ميتوان
از زندگي آموخت. ما ديروز و امروز و فردايِ مجزاي از هم نداريم . مجموعه آنها
كُلِ زندگيِ ماست. منِ نوعي به هزارويك دليلِ براي خود شناخته يا ناشناخته كاري
ميكنم. خوب يا بد (ميدانم خوب و يا بد به اين صورت قضاوتي سادهانگارانه است)
آيندهي من و فرداي من نوري به انگيزه يا انگيزههاي آن زماني من مياندازد كه چه
بسا براي خودم ناشناخته بود و اين ميتواند تصوير را روشنتر و يا برعكس ــ اگر
جهتِ تابشِ نور درست نباشد ــ مشوشتر كند، و اگر قبول داشته باشيم كه منِ امروزي،
منِ محتوم و مقدرِ از پيش تعيينشدهيي نيست، با يك گذشتهي واحد منِ امروزي ميتوانم
قضاوتهاي متفاوتي راجع به گذشتهي خود داشته باشم. امروز كاري ايثارگرانه ميكنم،
زندگيِ بعدي اما ممكن است از من موجودِ خودخواهي بسازد. با ديدِ امروز اگر به
ديروز نگاه كنم و متوجه اين تفاوتِ زماني و تغيير نباشم و انسان را موجود ثابتِ يك
بار سرشتهشدهيي بدانم، كارِ ديروزِ خود را نه ايثار كه ممكن است ابلهانه بدانم.
اين كجفهمي كه منِ نوعي در موردِ خودم به كار ميبرم ــ در موردِ خودي كه بيشتر
از ديگران ميشناسمش ــ در موردِ ديگران بهشدت صادقتر است. تماشاي ازخودگذشتگي
يا شجاعتِ ديگري، و همينطور رذالتها و شرارتهاي آنها، براي هر بيننده بر حسب
حالات و نظرات و منشِ او واكنشهاي كاملاً متفاوتي ايجاد ميكند. من يك واقعه را
شجاعت ميخوانم و ديگري حماقت چون اين مائيم كه به آن متن و واقعه معنا ميبخشيم.
منِ امروز در مقابل منِ ديروز، من در مقابلِ ديگري. اينها ويژگيهاي داشتنِ فاصلهي
زماني از واقعه است. چنين است چه بخواهيم و چه نخواهيم. صرفاً بايد متوجه بود
وگرنه در قضاوت به اشتباه ميافتيم. كم نديدهايم كساني را كه نه در دنياي سياست
بلكه در زندگيِ شخصي فلان عملِ مثلاً پدر يا مادرِ خود را صرفاً با ديدِ امروز به
قضاوت مينشينند و غبطه ميخورند. كم نديدهايم كساني را كه كاري را نه بر مبناي
خواستِ شخصي بلكه بر مبناي انتظارات و قضاوتِ ديگران ميكنند. اينها را در همهي
انسانها ميتوان ديد ــ در انسانهاي سياسي گاه حتا بيشتر. چون خودِ آنها و
محيطِ آنها پيچيدهتر است و اهلِ تفكر هستند و چون فكر ميكنند اشتباه هم ميكنند.
آنچه
مرا به كُلي متحير و شگفتزده كرد بياعتناييِ آگاهانهي ويدا حاجبي به اين نوع
قضاوتها است. من مطمئن هستم و سراسر نوشتهي حاجبي اين آگاهي و حتا تعمد را القاء
ميكند كه او از قضاوتِ سختِ ديگران نميهراسد بلكه عمداً به آن دامن ميزند.
هنگامي كه او وصفِ ملايمي از جنبهي خاصي از حسینيِ شكنجهگر ميكند قطعاً ميداند
كه فريادهايي بلند خواهد شد. او مجبور نيست اين جملات را بنويسد ولي مينويسد تا
به پيچيدگيِ شخصيتِ شكنجهگر و شكنجهشونده اشاره كند، كه از دنياي تكبُعديِ
قضاوتِ سطحي فاصله بگيرد و اين را به ديگران بياموزد. او از موقعيتِ خود كه به
يمنِ مبارزات چندين دههيياش به دست آمده است و بنابراين بهراحتي تكفيرشدني
نيست، حسنِ استفاده ميكند تا سطحِ بحثها و قضاوتها را بالاتر از آنچه بوده
است ببرد. او مانند شاملو جرأت ميكند كه بگويد: «سلاخي ميگريست، به قناري كوچكي
دل بسته بود».
حاجبي
به جز اين، سطحِ بحث را به دو صورتِ ديگر ارتقاء ميدهد. در مقدمهي كوتاهي كه به
كتاب ميآورد و نيز در نقلِ بدون قضاوتِ راويان. اين كار شجاعت ميخواهد. تعلق به
آزادگي به منتهای حد و نرفتن در قالبِ معلم و آموزگار كه بيشترِ ما آمادگي آن را
داريم. اعتراف ميكنم هنگامي كه برخي از اظهارات يا قضاوتهاي راويان را ميخواندم
احساسِ بسيار نامطبوعي برايم حاصل ميشد. دلم ميخواست به جاي حاجبي در مقابل آنها
بودم تا «راهنمايي»شان ميكردم و شايد هم «سرزنش». ولي ويدا در چنين قالبي نرفته
است. قضاوتِ همان راويان را شايستهي مطرحشدن ميداند، و ميداند كه ديگران خود
ميتوانند بخوانند و قضاوت كنند. كاش من هم مانند او آنقدر روادار بودم.
چندي
پيش مردِ مسني مرا پيدا كرد. ميگويم «پيدا» كرد چون خودِ او معتقد بود كه من
حدودِ چهل سال پيش او را بيچاره كردهام و او به دنبالِ من بوده است. ظاهراً
ايشان كه من او را حتا به ياد هم نميآورم يكي ـ دو بار در مجامعِ دانشجوييِ آن زمان
در خارج از كشور شركت كرده اما به گفتهي خودش، «به دلش نچسبيده بود.» و بنابراين كار
را ادامه نداده است ولي با اين همه از ترس جرأتِ آمدن به ايران را نداشته و چهل
سال (!) دربهدر شده و زندگياش بر باد رفته است. اين يك نمونهي افراطي است ولي
با مشابههاي رقيقتر آن صدها بار روبهرو بودهام. همه روبهرو بودهاند. چندي
پيش ناظر بودم كه دو جوان با مأمورِ گمرك جدل ميكردند که من و همراهان پشتِ سر آنها
ايستاده بوديم. ناگاه يكي از جوانها
برگشت و با اعتراض به ما گفت همهاش تقصير شماست و در مقابلِ نگاهِ متحير
ما توضيح داد كه نسلِ شما بود كه انقلاب كرد و ما را به اين روز انداخت. مطمئن
هستم كه همهي ما دهها بار و صدها بار با اين نوع قضاوتها روبهرو بودهايم.
گفتههاي برخي از راويان اين كتاب همه به همين صورت است. فقدان بُعد ِزمان و
مكان.
من
هنوز فكر ميكنم مبارزاتِ چريكي و مسلحانهي زمانِ حكومتِ شاه نه تنها ناگزير بود،
نه تنها حماسي بود، بلكه سهمِ بسيار مهمي در برانگيختنِ احساسِ غليان در مردمِ بهظاهر
غيرسياسي ـــ بنابراين نقشِ مؤثري در شركتِ مردم در انقلاب ــ داشت و هنوز نميدانم
جوانانِ مبارزِ آن دوران چه راهِ ديگري جز توسل به مبارزاتِ مسلحانه داشتند. البته
بهخوبي ميدانم كه بسياري، چه آن زمان چه اكنون، با اين حكم موافق نيستند،
مخالفند و حتا نسبت به آن عناد ميورزند. اينجا مجالِ ذكر ادله و بحث و جدل نيست.
چون اين بحثها قبلاً بهصورتمفصل طرح و مثل بسياري از بحثها به يك نتيجه منجر
نشده است. اين صرفاً يك اظهارِ نظرِ شخصي است براي روشنكردنِ موضع. شايد اگر
فراغتي از لحاظِ محدوديتهاي ناگزير باشد روزي به آن بپردازم. اما آنچه به عنوانِ
قياسِ معالفارق در گفتههاي يكي ـ دو نفر ديده ميشود مقايسهي محدوديتهاي
مبارزهي ضرورتاً محدودِ مسلحانه با قيامِ تودهيي و انقلابِ 57 است. مقايسهي
حركتي در شرايطِ استقرارِ رژيمِ شاه با حركاتي در زماني كه
به دلايلِ مختلفِ داخلي و خارجي حكومتِ شاه رو به زوال بود، و
نديدنِ تأثير يكي بر ديگري. هم در آن زمان و هم امروز (به طريق اولي) آن مبارزات
مخالفانِ خود را داشت. به دلائلِ معقول يا نامعقول. اما اين نوع مقايسهها نوعي
سادهانگاري و برخوردِ سرسري و حتا ميتوانم بگويم سودجويي از فرصت است كه شايسته
نيست.
در
روايتهاي چند نفر مسئلهي «ناداني» و نيز وجودِ انگیزههای شخصي در پيوستن به
مبارزه تكرار شده است. يكي دوستش در مبارزه بوده و ديگري يكي از بستگانش و ظاهراً
راوي به علت علاقه به آنها به كارِ سياسي كشانده شده است. اين يكي از ناپختهترين
قضاوتها است. يك فرد همواره، تكرار ميكنم همواره، در ابتدا به
دلائلي غيرسياسي به كارِسياسي تمايل ميجويد و اگر جز اين بود عجيب بود. فردِ
غيرسياسي (مگر اينكه معتقد باشيم برخي از بدوِ تولد بهطورپيشيني فكر يا تمايلِ
سياسي دارند) طبعاً به دلايل سياسي به جرياني متمايل نميشود. اين تناقض آشكار
است. فردِ غيرسياسي مسائلِ سياسي را آنطور نميبيند كه سياسيها ميبينند. آنچه
ممكن است او را به فكر وادارد مسائلي است كه احساساتِ او را برميانگيزد، جريحهدار
ميكند يا به هيجان ميآورد. اين فرد در ابتدا از مشاهدهي فقر و رنجِ ديگران
آزرده ميشود. نسبت به مظلوم احساس همدردي پيدا ميكند و نسبت به ظالم احساسِ
ناخوشايند. از مشاهدهي زجري كه فلان دوست يا خويشاوندش نابهحق ميكشند خشمگين ميشود...
اما از ميان همهي انسانهايي كه شاهدِ اين نارواييها هستند عدهي كمي
آن خواست و توانايي را در خود ميبينند كه كاري هم بكنند. نوعي شركتِ هنوز
ناآگاهانه در پروسهي شايد بتوان گفت مبارزه. فقط در طول زمان، در روندِ مبارزه
است كه آگاهي شكل ميگيرد و عمق مييابد. از ميانِ اين افرادِ تازهكار عدهيي
دچارِ اين تحول ميشوند و عدهيي در همان مراحلِ اول جا ميمانند. آگاهي و دانشِ
سياسيِ لازم را پيدا نميكنند. مبارزهي آنها در همان مراحلِ پائينتر باقي ميماند
يا بهكُلي از مبارزه چشم ميپوشند.
اكنون
با يك ديدِ قهقرايي دو نوع قضاوت ميتوان كرد (و نمونههاي هر دو نوع قضاوت از
زبانِ راويان مختلف شنيده ميشود) قضاوتِ اول اين است كه اي دل غافل! من به خاطر
مشاهدهي فلان اتفاق يا داشتنِ احساسِ خاص به يكي از مبارزان به اين «وادي» كشيده
شده بودم. فردي با اين قضاوت هم در خود و هم در مبارزه شك ميكند. احساسِ خودفريبي
به او دست ميدهد و ناچار نسبت به هرچه بوده بدگمان و مكدر ميشود. او از ياد برده
است يا غافل است كه داشتن ديدِ سياسي قبل از سياسيبودن تناقض در لفظ و در معناست.
او نميداند كه در دنيا و در ميانِ تمامِ مبارزانِ جهان نميتوان كسي را يافت كه
چنين بوده باشد. دوستان! شرمنده نباشيد. نه تنها شما بلكه همهي مبارزان در سراسرِ
گيتي و در همهي قرون از چنين مراحلي گذشتهاند. تفاوت در اينجاست كه برخي در
همان حد ماندهاند و برخي اعتلا يافتهاند. اين روندِ طبيعي ِ رشد و پروسهي تكامل
است.
قضاوتِ
نابهجا در انگيزهی سياسيشدن به صورت غيرسياسي به همينجا ختم نميشود. ادامه يا
وجه دوم اين قضاوت اين است كه من از ابتدا آگاهيِ نظري و تئوريك نداشتم! گويي بايد
قبل از شروعِ مبارزه كاپيتال و كلياتِ كلاسيكها را ميخواندم. از ميانِ تفاسيرِ
مختلفِ ايدئولوژيك يكي را انتخاب ميكردم و يا بايد اول به انستيتو ماركس ـ انگلس
ميرفتم و بعد كار را شروع ميكردم! اين نوع قضاوت كه همان رويِ ديگرِ مسئله
يادشده است به پروسهي تكاملِ آگاهي توجهي ندارد. تكامل در پروسهي مبارزه، اعتلا
و آگاهي در پروسهي مبارزه.
اين
قضاوت اگر از جانبِ كساني صورت گيرد كه در جايي در اين پروسه متوقف شدهاند گرچه
اشتباه ولي قابلِ فهم است كما اينكه راوياني در اين كتاب چنين ميانديشند. اما
متأثركنندهتر از اين زماني است كه اين ادعا از طرفِ كساني عنوان ميشود كه مدعياند
اين مراحل را طي كردهاند. در اين سالهاي طولاني پس ا ز مبارزاتِ دورانِ شاه اين
سخن كه مبارزان (چپ) سوادِ چنداني نداشتند مرتب تكرار ميشود. من ترديد دارم كه
اين خردهگيران هنوز خود به آن درجه از «سوادي» كه مدعيِ آنند رسيده باشند. حداقل
مشاهداتِ من و شناختِ من از اين افراد چنين حكم ميكنند. به نظر ميرسد كه اين
ادعا به صورتِ دشنام و سركوب و تحقيرِ هر نوع مبارزهي راديكال عنوان ميشود از
طرفِ كساني كه بريدن از راديكاليسمِ گذشتهي خود را بدون نفيِ گذشتهي رادیكال نميتوانند
توجيه كنند. خود ميدانند چه بودهاند و چه هستند اما تا ديگران نفي و سركوب نشوند
احساسِ آرامش نميكنند. اين ويژگيِ برخي از انسانها است.
من
با جرياني آشنا بودم كه بيشترين اهميت را به مطالعاتِ نظري و تحليلهاي سياسي ميداد،
اين جريان بهشدت و تا حد مقدور از كشاندنِ افرادي كه هنوز تصميم جدي براي مبارزه
سياسي نداشتند به صحنهي مبارزه پرهیز ميكرد ولي همينجا ميگويم كه كم نبودهاند
كساني از همين جريان كه باز هم ناراضي بودهاند. اين تناقض را با توجه ميتوان كمرنگ
كرد ولي نميتوان از بين برد. و اما يك عارضه
بهعنوان يك نكتهي جانبي باز هم مضحك و تأثرانگيز است. ديگراني از سايرِ
گرايشهاي غيرچپ هم با استناد به همين گفتههاي چپها تلاش مذبوحانهيي در تحقيرِ
چپ كردهاند. سخنراني، بحرالعلومي، كه در مكتبش «باورِ فطري» تنها نكتهي قابلِ
اعتناست ميگويد كه چپها حتا به تصديقِ خودشان بيسوادند!
و اينرا در مقابلِ گفتههاي حسرتبارِ كساني از همان مكاتب بگذاريد كه ميگويند
در هر زمينهي نظري چپها برجستهتر بودهاند. اين قضاوتهاي دوقطبي البته دردي را
دوا نميكند فقط اين امر را مبرمتر ميكند كه از دوستاني كه گذشته را نفي و نه
نقد ميكنند بخواهيم كه توجيه وجوديِ خود را در نفيِ جريانات گذشته نبينند. گرچه
نه «اندرز» راهي به جايي ميبرد و نه توضيح. و مخاطبِ ما هم خودِ اين افراد
نيستند. كساني هستند كه ممكن است بدين دامها گرفتار شوند.
اما
يك نكته كه در بيشتر روايتها چه در اين كتاب و چه در خارج تكرار ميشود مسئلهي
وجود روابطِ غيردموكراتيك است. اين نكته درست است كه در جريانِ مبارزهي مسلحانهي
مخفي با تصميمگيريهاي ضرورتاً سريع و جابهجاييِ مدام رعايتِ تمامِ موازينِ
دموكراتيك غيرممكن است. با چنين وضعي يك راه اين است كه اساساً به خاطرِ اين نقيصه
از مبارزاتِ مخفي چشمپوشي كرد. اگر فردي كه سوداي مبارزه دارد و آگاهي كامل به
مسائل به علت تعلقِ شديد به رعايت موازين دموكراتيك از اين نوع مبارزه چشمپوشي
كند و راه ديگري را كه در آن روابطِ دموكراتيك قابلِ اعمالتر است برگزيند نميتواند
مورد شماتت قرار گيرد. اما شايد يك راه هم براي آنهايي كه به دموكراسي بهطورعام
و دموكراسيِ درونسازماني بهطورخاص اعتقاد دارند كوشش پيگير و مصرانه و صميمانه
در رعايت آن است. اما اين امر فقط در مواردي و تا اندازهيي ميتواند قابلِ اجرا
باشد. يعني اعتقاد به دموكراسي بهطورعام وجود داشته باشد. در گذشته در غالبِ
سازمانهاي مبارز و راديكالِ ايران نه چپ و نه راست، نه مذهبي و نه غيرمذهبي اين
اعتقاد، اين باور، اين ضرورت و اين الزام و اعتقاد به دموكراسي به حد كافي به چشم
نميخورد. در بسياري از سازمانها دموكراسي با دموكراسي بورژوايي یکسان شمرده و
به جز سخنِ نيمبند اعتقاد و التزامي به آن نبود. حتا برخي از سازمانهاي چپ واژهي
دموكراتيكِ ادبياتِ ماركسيستي گذشته را با هزار تفسير به معناي مبارزاتِ
ضد«فئودالي» تفسير ميكردند. دموكراسي واژهيي بورژوايي بود، در حزب يا سازمانِ
«منسجم» جايي براي آن دلواپسيها و رقتِ قلبها (و فردگراييها) نبود. انضباطِ
آهنين كليدِ حلِ همهي معماها بود.
شكستهاي
جنبشِ چپ دركنارِ مصائبِ فراواني كه به بار آورد اين فايده را داشت كه در اين امر
لااقل بهگونهیيصوری بازنگري شود. اكنون شعارِ تعلق به دموكراسي (ولي هنوز در
كنارِ عملكردهاي نه چندان دموكراتيك) همهگير شده است. البته اين كافي نيست ولي
بهتر از بياعتنايي يا نفي آن است. بههرحال بايد گفت كه اين اعتقاد و پيگيريِ آن
هرقدر باشد رعايت آن در شرايطِ مبارزهي مخفي كافي و كامل نيست. اين به عهدهي
مبارزان است كه اگر شاهدِ كوششِ صميمانهي همگاني در رعايتِ دموكراسي هستند تشخيص
دهند كه با اين شرايط ميتوانند مبارزه كنند يا نوعي ديگر از كار (و نه خانهنشيني)
را انتخاب نمايند. اين بحث طبيعتاً ميتواند ادامه يابد و نه تنها سازمانهاي مخفي
بلكه همهي انواع سازمانها را در بر ميگيرد.
در
همين زمينه از طريق يكي ـ دو نفر از راويان بحثِ نفيِ سازمان بهطوركلي مطرح ميشود.
ما در اينكه فرديتِ برخي از انسانها به صورتي است كه هيچ نوع محدوديتي را برنميتابند
و مقرراتِ هر نوع سازماني را دستوپاگير تلقي ميكنند ترديدي نداريم. در اينجا
سخن از روانشناسي و فلسفه است كه قابلِ جدل نيست. مسئلهي دركِ محاسن و ضرورتِ
حركتِ جمعي و ميزانِ تأثيربخشي آن است در مقابل فوائد و محدوديتهاي تحركاتِ فردي
و اين جدل در تمامِ طولِ قرون جاري بوده است و چون از جهانبيني برميخيزد قابلِ
حل به صورتِ اداي يك حكمِ كُلي و عام نيست. شايد ــ و به نظر من بهتر است ــ
بتوان به نوعي مدارا دست يافت ولي نه
صورت قضيه را ميتوان پاك كرد و نه اينكه تضاد را ميتوان ناديده انگاشت. در
شرايطِ سكون يا كمحركتي فرد است كه تصميم ميگيرد ولي حركاتِ شديدِ اجتماعي
غالباً روحيه و كاركردِ جمعي را غالب ميكند.
سخن
به درازا كشيد. نميشد پيامهايي را كه برخي از روايتها ميدادند ناديده گرفت. چه
خوب كه اين پيامها داده شود. چه خوب است كه سطح بحثها به اين حد رسيده است كه ميتوان
اين حرفها را زد. چه خوب است كه مدافعانِ بيچونوچراي راههاي گذشته نشان ميدهند
كه هنوز تا زماني كه نقدها منجر به تغييرِ تفكر و روش و منش شود راه
طولاني در پيش است. و ما اين نوع برخوردِ علني و سالم را باز تا اندازهي زيادي
مرهونِ ويدا حاجبي هستيم. اميد آنكه هم او و هم ديگراني كه به نحوي متفاوت ميانديشند
اين كار را ادامه دهند. هزار بار گفته شده و باز هم تكرار آن بيفايده نيست كه
بدون نقدِ بيپروا از گذشته همهچيز اجباراً از صفر شروع ميشود. ويدا حاجبي هم در
گذشته از پيشتازان بود و هماكنون در نشان دادنِ راه براي نقد.
----------------
اين
مقاله قبلا در مجله آرش شماره ۷۸ ، ۸۸ چاپ شده است.