نگاهي به کتاب خانم انصاري" بگريز قبل از آنکه سپيده دمد"
مهدي
مدتي
است که کتاب " بگريز قبل از آنکه سپيده دمد" به قلم خانم مريم انصاري
بحث ميان منتقدين اين کتاب و نويسنده آن شده است.
نويسنده
تلاش دارد با نوشتن خاطرات خود در اين کتاب ، به نقد جريانات سياسي بويژه سازمان
چريکهاي فدائي به عنوان جرياني که خود ايشان هم وابسته به آن بوده ، بپردازد. اما
کتاب نمي تواند همانطور که يکي از منتقدين به درستي اشاره نموده است اين هدف را
برساند. بزرگترين اشکال در اين جاست که نويسنده که هدف خود را بر مبناي گذشته و
گرفتن تجربه براي آيندهگان
قرار مي دهد( رجوع شود به مصاحبه نويسنده با روزنامه آلماني زبان جهان در آينه ) و
به اين علت هم خاطراتش را به آلماني نوشته است. خود نويسنده بدرستي مي داند که
درصد کمي از کسانيکه که مي خواهند کتاب را بخوانند و با نقد ايشان آشنا باشند،
زبان آلماني مي دانند. چه بسا کساني نيز هستند که در اين کتاب مورد نقد و گاها
توهين قرار گرفته اند و يا مسائلي مطرح شده است که ار نظر برخي تحريف شده و غير
واقعي مي باشند. اما بدليل ندانستن زبان آلماني نمي توانند نظري راجع به آن بدهند.
کتاب خاطرات خانم انصاري که در جريان انقلاب 57 هوادار سازمان فدائي است شروع مي
شود و اتفاقاتي را که بعد از قيام 22 بهمن و روي کار آمدن جمهوري اسلامي ، متينگ
سازمان چريکهاي فدائي و چگونگي آشنا شدن ايشان با يکي از رهبران سازمان که منجر به
ازدواج آنها ميشود، خيلي جذاب و پر کشش توضيح داده ميشود. انشعاب در سازمان
چريکهاي فدائي ، شروع سرکوب و دستگيري هاي سال 60 ، ضربه خوردن سازمان هاي سياسي ،
آوارگي نيروهاي هوادار و تيربارانهاي وحشيانه رژيم ، موضوعاتي هستند که نويسنده
آنها را خيلي خوب تصوير کرده است و موضوعاتي هستند که خواننده را اعم از آلماني يا
ايراني به هيجان وا مي دارد تا کتاب را زمين نگذارد و اين خاطرات پر مخاطره را
دنبال کند. براي من اين خاطرات تا رسيدن به خانم انصاري به کردستان و مقر سازمان
خيلي جالب بود. آنجا که کمک و همياري مردم کردستان ، از راننده اتوبوس گرفته تا
خانواده مسافر با بچه تا صاحب دکان پارچه فروشي در بوکان و يا مادر پيشمرگه در
هنگام بازرسي پل بوکان نمونه هائي از فداکاري و کمک مردم به نيروهاي اپوزيسيون و
تنفر آنها از رژيم جمهوري اسلامي را نشان مي دهد. اي کاش کتاب با ادامه همين
خاطرات به خواننده آلماني نشان مي داد که اعضاي جريانات سياسي و کسانيکه وي با
آنها همرزم و هم گروه بوده ، عليرغم تمامي " خشک مغزي ها" و "کله
چوبيها" ( رجوع شود به صفحه 205)انسانهائي فداکار و از جان گذشته اي بوده اند که فقط کارشان اين نبوده که سگ
بکشند و يا سر حمام رفتن يکديگر را به باد ناسزا بگيرند ( صفحه 202) ولي متاسفانه
اينطور القاء مي شود که آنهائيکه بعنوان پيشمرگه و پارتيزان مبارزه مي کنند،
آدمهائي وحشي هستند که براي فرو نشاندن عطش جنايت و آدم کشي خود سگ مي کشند يا
آويزان مي کنند ، خرگوش ها را مي کشند ، خورشت قورباغه مي خورند، و اختلافات سياسي
خود را با گلوله و کشتار حل مي کنند . اين انسانها ، البته بغير از خانم انصاري ،
عادت کرده اند که در هيرارشي زندگي کنند و کوچکتر از خود را لگد کنند و در مقابل
بالاتري ها ي خود تعظيم نمايند.
خانم
انصاري در پاسخ يکي از منتقدين مي نويسد که وي حقايق را گفته است . اما ايشان
فراموش مي کنند که آنچه که بعنوان خاطره نوشته شده است گر چه حقايقي نيز در بر
دارد اما چگونگي بيان اين حقايق و طريقه بر خورد باآن و نتيجه گيري از آن مهم است،
به ويژه نقش خود نويسنده در جريان رخداد اين حقايق بسيار بحث بر انگيز است . مثلا
پروسه اي که سازمان به يک فرقه کوچک در کردستان تبديل شد ، گوشه اي از حقيقت است ،
برخورد هاي زشت و غير اخلاقي کميته مرکزي نظير توکل واقعييتي است انکار ناپذير يا
اينکه " علي" ، " نقي" و " کاظم" بر خوردهاي غلط و
نادرستي داشتند که ايشان به آنها اشاره نموده اند اما آيا اين شخصيت "
نقي" فقط در چماقدار بودن توکل خلاصه مي شد يا اينکه جنبه هاي مثبتي هم
داشته؟ آيا موقعيکه نقي به کردستان آمد همين شخصيت در هنگام چهار بهمن را داشت ؟
چرا در آخر به نيروي به اصطلاح چماقدار توکل تبديل شد؟ آيا شيوه برخورد شخصيتهاي
امثال نويسنده انگيزه اي براي دوري جستن ايشان و نزديکي به طرف مقابل نبود؟
خانم
انصاري در کتابشان مرتب از افرادي ياد مي کنند که خصوصياتي کم و بيش نظير "
نقي" داشته اند و جو حاکم بر آنجا نيز طوري بوده که اجازه طرح نظرات سياسي و
ايدئولوژي به افراد داده نمي شد. شرايط زندگي از رفتن به توالت گرفته ( صفحه 160)
تا تهيه غذا و شيوه خوردن برايشان عذاب آور بوده است. لباس و ظرف شستن نيز فاجعه
انگيز تر( صفحه 201). نويسنده تقريبا هيچ دوست و ياوري ندارد بجز همسر سابقش که او
هم بسيار ساده و زود باور و با گذشت استو برغم توصيه هاي نويسنده مرتب فريب مي
خورد. ايشان نوشته اند که " از موقعيکه در کردستان هستم خيلي از مواقع احساس
مي کنم ، خود را در يک زندان بزرگ مي يابم " ( صفحه 191) اين سئوال پيش مي
آيد ، شما که از آب و هوا ، مناطق زيباي کردستان و از مردم مهربان و مهمان نواز
آنجا هيچ خاطره اي خوبي نداريد و هيچ چيز شما را راضي و قانع نمي کرد، براي چه اين
همه سال تحمل کرديد؟ چرا کسي صداي اعتراض شما را در جمع نشنيد ؟ چرا اينهمه سال
تلاش نموديد؟ که شرايط را وارونه جلوه دهيد ؟ شما مي توانستيد در کنار تشريح شرايط
سخت زندگي آنجا، براي خوانندگان آلماني تان از اندک لحظات خوش هم مثل شب هاي ترانه
و سرود خواني ، مثل فداکاري هاي زيباي رفقا و اهالي آن روستا ها ياد کنيد. شايد هم
اين زندان بزرگ آنقدر هم براي شما آزار دهنده و تنگ بود که اجازه ديدن اندک زيبائي
هاي زندگي آنجا را به شما نمي داده است. در پايان مي خواهم خاطره اي را تعريف کنم
که شايد روشن شود که خانم انصاري که در کتاب خود مي کوشد نقشي ماوراء رفقاي کله
بتوني بخود دهند ، ولي خود نيز از دايره بسته دگماتيسم آن زمانها فراتر نمي رفت.
" بهار سال 63 دوستان و رفقاي مقر راديو دور هم جمع شده بودند تا شبي را به
سرود خواني و ترانه خواني بگذرانند . يکي از رفقا بنام حسن ترانه محلي لري "
نرخ بوس دخترو"را با لهجه خوش لري
اش خواند . خانم انصاري بايد خوب بخاطر داشته باشد که فرداي آن شب چه غوغائي بخاطر
خواندن اين ترانه بزعم ايشان " لومپني" بر پا کردند، چنانچه اين رفيق
حساس ما تا مدتها دچار احساس تنفر و خشم نسبت به خانم انصاري بود در اين جلسات به
زعم ايشان مي بايست فقط سرودهاي انقلابي خوانده و اگر کسي ترانه محلي که راجع به
عشق ، دختر و بوسه و ... باشد ، بخواند لومپن و غير اخلاقي است !!!!!!