پنجشنبه ۱۵ مرداد مرداد ۱۳۸۳ - ۵ اوت ۲۰۰۴

به عشق و اعتمادم خيانت نشد

 

نگاهی به کتاب « بگريز ، قبل از آن که سپيده بدمد »

نويسنده : مريم انصاری

رضا همدان

 

من فرزند نسل فداييم. من تمامی سال های جوانيم در اين آرزو بودم که يک فدايي باشم.وقتی ليست اعضای فدايي را ساواک در معابر و خيابان ها در معرض ديد عموم قرارداده بود و برای سرهرکدامشان صدهزارتومان جايزه تعيين کرده بود آرزوداشتم که همه آنها از همشهری های من بودند. از اين که درليست ساواک قرارنداشتم متاسف و غمگين می شدم. هميشه دراين فکر بودم که چگونه آرزويم متحقق خواهد شد.

سال 51 در چهاراه سيروس با نظربگيری يکی از اکيپ های گشت ساواک دستگيرشدم. از جيبم يادداشتی يافتند که درمورد شهر بندرعباس اطلاعاتی درآن نوشته شده بود. مردم بدون توجه به صحنه دستگيری و بازجويي سرپايي ماموران ساواک به آمدورفتشان مشغول بودند. تنهای تنها بودم. اما مغرور و شاد. بالاخره دستگيرشده بودم و می توانستم به زندان بروم و فداييان را از نزديک ببينم. در اوين وقصر با رفقايي چون حميداشرف ، پويان و احمدزيبرم آشنا شده و از آنها بياموزم و خود را بسازم. برای يک فدايي شدن ، يک فدايي خلق ، فدايي جان سپردن در راه مردم و آرمانم آماده هرگونه کاری بودم. خوشحاليم چندان طول نکشيد و ماموران ساواک با بررسی مدارکم به اشتباه خود پی بردند و شباهت ظاهريم با کاظم و جواد سلاحی و همشهری بودنم باآنها دليل دستگيری ام به اتهام فدايي بودن نمی توانستند باشند. در خيابان رهايم کردند. گريه ام گرفته بود. از فرصتی که از دست داده بودم ناراحت بودم. فرصت ديدار با فداييان درزندان را نيافته بودم. خودم را مزمت می کردم که چرا فحششان ندادی ، چرا به شاه بدوبيراه نگفتی ؟ چرا بهانه ای برای دستگيری به ساواکی ها ندادی تا حداقل برای مدتی کوتاه هم که شده به ديدار رفقايت در زندان نائل شوی!

 تا چند سال ديگر بايد منتظر می ماندم تا با آنها ديدار کنم!

زندگينامه و خاطرات رفيق و دوستم مريم انصاری را عليرغم اين که به زبان آلمانی نوشته است را از طريق يکی از دوستانم دريافت کردم. باخواندنش به آن احساس نزديکی کردم و لذت بردم. زندگی زنی که سه سال درکنارش زندگی و کار کرده بودم. هرگز بعنوان همسر يک از رهبران فدايي جايگاه ويژه ای برايش قائل نبودم. اورا تنها بعنوان يک فدايي می شناختم. هيچ گاه جنسيتش برايم مطرح نبود. تا آنجا که امکان داشت تلاش می کردم اين تفاوت را با پراتيک ،بی رنگ و غيرقابل تصور جلوه دهم .

زمانی که درشهر سليمانيه از طريق يکی از دوستانم که در يک طباخی کارمی کرد پی بردم که مردم در عراق علاقه ای به خوردن مغز گوسفند ندارند و ما می توانيم تا آنجا که معده مان اجازه دهد مغز مجانی بخوريم خيلی خوشحال شدم. از آنجا که زنان حق ورود به رستوران درشهر سليمانيه را ندارند دنبال راه چاره ای برای بردن مريم و فرشته افتادم. آن دو با کوتاه کردن موی سر و فشرده کردن سينه هايشان شمايلی همانند پسران جوان به خودشان گرفتند تا با خيال راحت و بدون هراس از خوردن کله پاچه و مغز مجانی ، دلی از عذادربياورند. برای شما خواننده شايد قابل تصور نباشد اما وقتی يک دست کله و پاچه خوراک يک عده سی نفری بود اين وفور نعمت چه ارج و قربی می توانست داشته باشد. به دليل بی پولی خواسته فردی درکردستان اصلا طرح نبود. هيچ کس نمی توانست نيازهای شخصی اش را برآورده کند. اسير درتشکيلات بودی. درمبارزه ای موهوم درکردستان و تو اصلا کسی نبودی ، صاحب هويت مستقلی نبودی. نام نداشتی. انسانی بودی بدون گذشته و حال. تنها تو يک فدايي در کارتی بودی که برايت صادر شده بود. تو خارج از اين کارت شناسايي هيچ بودی. گذشته ات برای هيچ مامور پليسی اهميت نداشت. تو در کشور عراق بعنوان مهمان پذيرفته شده بودی و مجبور بودی که درآنجا و بخصوص درکردستان با وجود تمام اختلافات عميق فرهنگی تنها زندگی ات را ادامه دهی. هيچ کار ديگری هم نمی توانستی انجام دهی. پليس عراقی هم اصلا به تو فرصت نمی داد که به مردم کردستان نزديک شوی و اگرهم موفق می شدی از اين گونه موانع پليسی عبورکنی باز قادر نبودی با آن مردم ارتباط ايجاد نمايي. تو در نهايت نه يک کرد بلکه عجم بودی و غريب بودن را 20 سال پيش مريم از نزديک حس کرده بود.

مريم و فرشته زمانی به زن بودن و ابزاری برای مردان پی بردند که برای اولين بار تصميم گرفتيم به يک همبرگرفروشی برويم. آنجا هم حق نداشتند که زن باشند. بايد مرد می بودند تا يک همبرگر بخورند. درسينما بايد مرد بود. درپوشيدن لباس کردی و کت و شلوار بايد مرد بود و چقدر سخت است که کسی برای آن که بتواند به ابتدايي ترين خواسته هايش دست يابد  مجبور است هويت جنسی اش را پنهان کند. اين دو انسانی که من می شناختمشان مجبور بودند هميشه در خفا زندگی کنند. دروغ بگويند تا ديگر رفقا از خوردن کله و پاچه و همبرگر مطلع نگردند. وگرنه همه چيز آماده بود تا بدون هيچ شک و ترديدی نفوذ ايدئولوژی بورژوايي را درآنها ببينند. فاصله گرفتن از پرولتاريای غيرقابل دسترس و ناپيدا سندی برای محکوم کردنشان بود.

خاطرات مريم انصاری برشی کوتاه و جراحی سطحی زخمی کهنه است. مريم از نادر کسانی است که با شجاعت تمام با خودش ، با آرمانش و زندگی خصوصی اش برخورد کرده  است. وی نه قصد قهرمان سازی دارد و نه داعيه رهبری و بدون هراس برای اولين بار خود و دوره زندگی اش را درکردستان عراق به نقد کشيده است و در اين نگاه به بخشی از زندگی هواداران و اعضای فداييان اقليت در کردستان عراق می پردازد.

متاسفانه بايد تاکيدکنم که همگی ما که تجربياتی در اين دوره از سرگذرانده ايم و سال ها نيز از آنها گذشته است هنوز حاضر نيستيم که آنها را برکاغذ بياوريم تا نسل های بعدی که تن در راه مبارزه می نهند راهی را که حداقل سه نسل گذشته در تاريخ مبارزاتی ايران گذرانده اند طی نکنند.

با اين کم کاری های عظيم کار مريم انصاری را می توان يک استثنا ناميد. گروه های مختلفی از جمله پيکار ، کومله ، راه کارگر ، اتحاديه کمونيست ها که درکردستان حضور داشتند اگر چنان چه ادبيات و خاطرات هريک از اعضا و هواداران خود را در سطح جنبش منتشر کنند آن گاه هرگز نسل بعدی گريزگاهی که ما انتخاب کرديم را دنبال نخواهد نمود. شکستی دگرباره را نخواهد چشيد.

مريم از خانواده اش ، از رفاه ، از آرزوهايش می گويد. برای او ديگر قرن 18 و 19 به پايان رسيده بود. او تصوری از عقب ماندگی بخش های گسترده ای از ميهنمان را نداشته است. شايد با زندگی مردم کردستان ، بلوچستان ، ترکمن صحرا وعرب های خوزستان تنها در نمايشگاه های عکس بوده که آشنا شده بوده است و ادبيات و فرهنگ و... اين مردمان را درسه سال اول انقلاب که انعکاسی در نشريات سازمان های سياسی داشتند دنبال نموده است و يا اصلا آنها را باور نکرده و بيشتر تبليغ گروه ها و سازمان ها برای دگر جلوه دادن واقعيات می دانسته است. خيابان قزوين ، شوش ، سيروس ، نازی آباد را يا نديده و يا ديده و باور نکرده است.

تهران نشانه ای از همه ايران نيست. تهران تنها با نياوران و تجريش و کاخ تعريف نمی شود. تمامی سينما های ايران که شهرقصه و شهرتماشا نبودند. تئاتر شهر اصلا قابل مقايسه با سالن های نمايش لاله زار و ميدان قزوين و.. نبود.

 مشکل خانم انصاری در عدم آشنايي با اجتماع و جامعه ايران نيست. مريم يکی از هزاران انسانی است که شرايط انقلابی سال های 57 آنها را با خود بلعيد تا سه سال بعد به جوخه های مرگ جمهوری اسلامی سپرده شوند. بدون آن که لحظه ای به ذهن شان خطور کند که چرا و به چه جرمی ؟

او خوشبخت است. دستگير می شود. بعداز چند صباحی آزادی را حس می کند. مانند هزاران نفر ديگر از اعضا و هواداران گروه های مختلف متوهم است. وی سرنگونی رژيم را درآينده بسيار نزديکی می بيند. اما نه او و نه هزاران نفر ديگر هرگز در تصوراتشان نمی گنجيد که يک دونده صدمتر تمام نيرويش را استفاده کرده تا به آخر خط رسيده است و به استراحت نياز دارد. مردم ما نيز به استراحت احتياج داشتند تا حول و حوش چگونگی راه پيموده شده بيانديشند.ما اما می خواستيم که اين مردم خسته بارديگر صدمتر را درهمان ثانيه ها بدوند. ايده آليسمی محض که در ذهن و کردارمان عمل می کرد.

روال زندگی مريم انصاری با ازدواج با يکی از رهبران با سابقه فدايي وی را به کردستان می کشاند. به سرزمينی پای می گذارد که هيچ آشنايي با آن ندارد و نه تصوری از آن دارد. در قاره ای ديگر و در سياره ای که چندين دهه با آن چه که او با آن آشناست فاصله دارد. او از فدايي و مبارزه درک غيرواقعی و مقدس دارد. او درآغاز ورودش با انسان هايي روبرو می شود که هيچ مشابهتی با ايده آل های او ندارند. باکسانی مواجه می شود که رفيق هستند اما دوست نيستند. وی دنبال دوست می گردد. اما درزندان کردستان جايي برای دوستی نيست. رقابت و کسب قدرت در درون تشکيلات وی را با واقعيت های تلخی روبرو می سازد. او درمی يابد که در جهنمی پای گذاشته است. تلاش می کند که به کمک همسرش واقعيت تلخ را رقيق کند. موفق نمی شود. همسرش عليرغم جايگاهش خود اسير سيستم فکريي است که خلاصی از آن ساده نيست. گذر زمان و روزها و ماه ها و سال ها اثبات می کند که مريم و ديگران درچنبره ای گرفتار آمده اند. زندانی را به انتخاب شايد خود برگزيده اند و قدم به قدم درآن مدفون می گردند. روسای زندان ، کميته مرکزی اقليت ، همسرش را جدی نمی گيرند و مريم متاسفانه به اين مسئله اشاره ای نمی کند. چرا؟

اگر حتی مريم و همسرش لحظه ای به اين تفاوت در ديدگاه ها در اقليت توجه می کردند و درکش می نمودند شايد هرگز فاجعه 4 بهمن اتفاق نمی افتاد. رهبريي که همسر اورا غريبه می دانستند. رهبريي که به او اعتمادی نداشتند و تا مرز خيانت اورا در ذهنشان می بردند.چون او در انشعاب اقليت و اکثريت هيچ کدام را انتخاب نکرده بود. نه سياه و نه سفيد. تنها رنگ خاکستری که رنگ مورد علاقه اش بود را پذيرفته بود. حتی تا آخرين روزهای زندگی درايران نيز قصدش اين بود که بين اين دو بخش از سازمان فدايي آشتی بوجود آورد. مريم و همسرش به اين علت غريبه و منزوی بودند و هرگز فدايي اقليت محسوب نگرديدند.

خانم مريم انصاری به هر دليلی که باعث شده زندگی نامه اش را به آلمانی بنويسد برای من و ديگران که سهمی دراين مبارزات داشته ايم قابل قبول نيست. من و ديگران تجربه تلخ حزب توده ، قتل ها ، سبک کار و توطئه گری در آن تشکيلات را از ورای ادبيات حزبی اين جريان درنيافتيم و تنها بعد از فرود ديواربرلين و نابودی سوسياليسم واقعا موجود بود که به آن ادبيات راه يافتيم. ما هرگز کشتار در سازمان مجاهدين در سال 54 را نفهميديم. ما هرگز کشتار چهاربهمن را جدا از گزارش مريم که آن هم همه چيز را نمی گويد نتوانستيم بفهميم. ما هرگز علت خودکشی خسرو همدان يار و رفيق و همراه توکل به همراه همسرش را نفهميديم و تنها خبرش را آن هم از طريق سازمان مجاهدين است که بايد می شنيديم و....

انشعابات درون اقليت را مريم طرح نمی کند. مسئله وی نيست. خود همراه با همسرش تشکيلاتی جداگانه دارند که سبک کار کمونيستی پيدا کرده است. تشکيلات جديدشان  ظاهرا قصد ندارد که با سبک سابق ادامه کار دهد امادليل سيلی زدن به گوش يکی از اعضای تشکيلات و همهمه و سروصدای افرادی از اعضای تشکيلات در هنگام ضبط برنامه راديويي را که درکتابش طرح کرده را چه می داند؟

درد ما افراد نيستند. سيستم غالب بر تفکر چپ ما کمونيسم عقب مانده است. چندين سال افراد را در حصاری به نام کردستان عراق زندانی می کند تا با دستاويز عملياتی ايذايي و بی خطر برای رژيم و به صرف عنوان شدن نام فدايي در نشريات آن، افراد را حول خودش نگاه دارد. بيماری کسب قدرت و صندلی فرماندهی که عرض و طول حکومتش چند مترمربع و چندين سرباز است.

مريم در زندگی نامه اش متاسفانه به روابط افراد در درون تشکيلات نمی پردازد. وی اشاره ای به علاقه افراد به حمام ، زن ، گوشت و ... نمی کند اما به خودش اجازه می دهد به افراد و جايگاه اجتماعی شان در يک جامعه نرمال بنگرد. افرادی که عمدتا دانش آموز و يا دانشجو بوده اند و شايد لحظه ای در زندگی شان کار نگرده بودند. هيچ ارتباطی با زندگی واقعی مردم نداشته اند و نبايد مريم از آنها انتظار می داشت که با مسلح شدن به ژ.س و چند سطر از ادبيات مارکسيستی انسان های ايده آل وی گردند.

خانم انصاری دراين کتاب به زندگی گذشته اش قبل از ورود به کردستان بيش از حد اهميت می دهد. به مادر و پدر مهربان و ليبرال و خواهر و برادری که علاقه به آنها سال ها رنج و درد و محروميت در کردستان را برای ديدار مجددشان برايش قابل تحمل می سازد. خانم انصاری متاسفانه تصور می کند که تنها اوست که قربانی يک سيستم استالينی و غير انسانی شده و آرزوهايش برباد رفته اند. هزاران نفر در سال 57 جذب سازمان های چپ و بويژه فدايي شده بودند. هزاران نفر از دانش آموزان و دانشجويان در سال های 60-64 به جوخه های مرگ رژيم اسلامی سپرده شدند. تواب و خائن گرديدند و هرآن چه را که باقی مانده بودرژيم در کشتار 67 به مسلخ برد تا به حيات چپ پايان دهد.

زندگی وی استثنا نيست. رنج و اندوه محدود به او نمی شود. در همان کردستان صدهاتن همانند خودش با اين تصور که عمر رژيم کوتاهست پای به آنجا نهادند.

مريم دراين زندگی نامه دری را گشوده است اما نه بطور کامل. خواننده با خواندن اين کتاب احساس می کند که افرادی که درکردستان بودند تنها گوشت و توطئه ذهنشان را پرکرده بود. نه ! واقعيت اين نيست. اگر زندگی روزانه افراد ، روابط و رهبری ، کله گردها و کله تيزها بطور کامل بررسی شود آن گاه چندين هزار صفحه نوشته برای نسل بعد به جای خواهيم گذاشت تا بياموزند و هرگز آن خطاها را انجام ندهند.

شجاعت رفيق و دوستم مريم قابل ستايش است. وی اولين زنی است که عليرغم داشتن همسری در راس تشکيلات ، از شک و عدم باورش به تشکيلات و کارکردهايش و ايده هايشان که فرسنگ ها با مارکسيسم فاصله داشته سخن می گويد. اولين قدم را برداشته است تا هزاران نفر ديگر که تجربياتی چون او کمتر يا زيادتر داشته اند دريابند که بايد نوشت. هيچ چيز را نبايد پنهان کرد. از آرزوهای ابتدايي  بسياری که هيچ ارتباطی به رهايي طبقه کارگر و دموکراسی  نداشت بايد سخن گفت . بايد خود را  نقد کرد.

در کردستان عراق مبارزه و زندگی هردو به گور سپرده شده بودند. سخن گفتن از عشق ، سکس ، مشروب و موسيقی  ممنوع بود. زيبابودن و تميز گشتن از جلوه های زندگی اعيانی بود. نه با زحمتکشان کردستان ارتباطی داشتيم و نه با پرولتاريای ايران.

بگريز قبل از آن که سپيده بدمد!

رفيق مريم! باورکن اعدام رفقای من نيز قبل از سپيده بود. من طلوع و غروب خورشيد را با خود حمام کرده ام. من اعتمادکردن را به خودم روا ندارم. 1986 به همسرت گفتم : ايران را فراموش کن. بعداز پايان کنگره بود. می دانی چرا؟ زمانه عوض شده بود. باورها ، باورهای گذشته نبود. برای کوچکترين کار تشکيلاتی نياز به صدهاتن بود.

چندين سال گذشته است اما مغزهايي که بتون به جای مغز دارند. تلاش دارند که واقعيات را دگرگونه جلوه دهند. ادعا می کنند که ماها درک نکرده ايم. اشتباه و خبط ما عدم درک اصول فدايي بوده است. فردی که خودش را پولاد ( استالين ) می نامد به ما ايراد می گيرد شماها فدايي واقعی نيستيد.

اما رفيق مريم تو فدايي واقعی هستی. نياز به تبليغ نيست. تو درفروش اسلحه ، روغن و آرد و پرکردن حساب ها در بانک های ليبی و سوريه دست نداشته ای. تو با ماموران استخبارات عراق ويسکی ننوشيده ای. تو معامله ارز با ماموران عراقی نکرده ای. آيا تو همان فدايي هستی که سال 51 آرزويش را داشتم ؟ فعلا نه!

بعد از 15 سال با انتشار نوشته ای که هيچ جای اعتراض و مقاومتی درآن نيست و حاوی خيلی مسائل است،اما اشاره نکرده ای که نقش تو درآن تشکيلات چه بوده است. آيا تو فقط يک شاهد ساده بوده ای. آيا تو هرگز برای فرار از آنجا دست به اقدام زدی. تو برای چيزهايي که از دست داده بودی ناراحت بودی. تو از آلمان به زمين کشيده شده بودی. زندگی فرديت نابود شده بود. تو به عنوان مريم انصاری درتشکيلات مطرح نبودی. هيج بودی. ديگران هم همينطور. تشکيلات همه چيز بود. تشکيلات يک سر داشت که جای همه فکر می کرد و فکر می کردهم که درست فکر می کند. جايگاه ويژه و خدايي داشت. اشتباه هم نمی کرد و اگر کسی هم به خودش اجازه و جرات می داد تا اين تابو را نه درذهن بلکه با بيان کلمات و علنی بشکند مرگ را پذيراشده بود. محمودمحمودی از آن دسته انسان ها بود. برای رهبری جايگاهی ويژه در باورش نگنجانده بود. خودش را در کام مرگ انداخت و چندسال بعد دوفرزندش و مادری پير درکردستان جزای عدم پيروی و بردگی از رهبری اقليت او را پس دادند.

خانم انصاری درهيچ کجای کتاب به اعتراضات اعضا و پيشمرگان سازمان اشاره نمی کند. خواننده را به اين وادی می کشاند که تنها او بوده که مسائل را درک می کرده است. ديگران سنگ و چوب بوده اند. هيچ احساسی نداشته اند. پدرومادر نداشته اند و هيچ علاقه ای غير از تشکيلات در وجودشان نمی جوشيده است. و او تنها قربانی سيستم حاکم برتشکيلات بوده است. ديگران اصلا نه مطرح بوده اند و نه هستند. او به قربانی های ديگر اشاره ای ندارد.

خاطره نويسی تاريخ نيست اما از خاطره نويسی می شود تاريخ را نوشت و مريم متاسفانه اين مجال را به درستی به خواننده نمی دهد. شايد خواننده آلمانی قطره اشکی براين همه ناروايي بويژه آن که قربانی زن نيز می باشد بريزداما....

مريم انصاری در زندگی نامه اش بسياری از واقعيت ها را گفته است اما يک باره کات می کند و نقش خود ، همسر و دوستانش را که بعدا تشکيلات ديگری از درون آن آتش پرورده و آفريدند را فراموش می کند. او به بعد از 4 بهمن اشاره نمی کند. آيا کردستان عراق با رهبری جديد و سازمان جديد ديگر زندان نبود. آيا افراد با گذشتن از آتش 4 بهمن دگرگون شده و انسان هاي زمينی شدند. به غذا و رفاه فکر نمی کنند. مايوس نيستند.....

مريم عزيز نبايد از خود قربانی ساخت تا خواننده را به همدردی واداشت. بايد همه چيز را آن طور که بوده گفت و گفت.

مريم عزيز کتابت به زبان آلمانی ، خواننده آلمانی  را به اين درک نخواهد رساند که به خواسته تو پاسخ درخور دهد. اما بدان هزاران نفر را که خودشان درآن شرايط زندگی کرده اند را نتوانسته ای با خود همراه کنی. جای تاسف است.

اگر خانم انصاری داور نمی شد و قضاوت نمی کرد و فقط به زندگی خود می پرداخت آن کتاب می توانست رمان زيبايي شود اما افسوس که وی چشمانش را آگاهانه برروی واقعيات کردستان بسته است. او زندگی را سياه و سفيد تصويرکرده است. بخش سياهش به او هيچ ارتباطی پيدا نمی کند اما سفيدی و زيبايي چندسال آخر زندگی درکردستان را محصول فکر وانديشه خود ، همسر و پاره ای از دوستانش می پندارد.

او از همان ابتدای ورودش به کردستان تشکيلات اقليت را فاقد کارايي می  بيند اما اسير می شود. متوهم می شود. به رويا پناه می برد. تحقير می شود. رنج می برد.اما کماکان ادامه می دهد. او بعنوان يک زن ايرانی فاقد هويت فرديست. همسری دارد که به جايش فکر می کند. وی تابعی از اوست. او به خودش اجازه نمی دهد مستقلانه فکر و عمل کند. ضعفش اينست که فکر نمی کند. فقط پيروی می کند. اين دردناک است. اما حقيقت دارد!

خانم انصاری بايد کتاب را از نو به فارسی بنويسد. زندگی نامه وی تنها به خودش تعلق ندارد. جامعه 70 ميليونی ايران اين حق را دارد که بخواند که به نسل مريم ها در کردستان عراق چه رفته است؟ آيا می شد اين راه را طی نکرد؟ آيا می شود که چنين زندگی ای تکرار نگردد؟ آيا می شود که دگرباره زنی از طبقه اعيان درکنار فقرا زندگی نکند؟ آيا می شود درراه آرمانی که ارتباطی به وی ندارد و دشمن آسايش و رفاه طبقه اش می باشد گام نگذارد؟