|
|
|
معرفي کتاب
«داد بيداد»
جلد دوم
======================================================
فصل هائی از کتاب «داد بيداد» (جلد دوم)
سياست های جديد
صديقه صرافت
چند روز بعد از تشکيل حزب رستاخيز در ۱۱ اسفند ۵۳، شهين و من و تعداد زيادی از زندانيان مرد را با گردانی نگهبان و سرباز مسلح، دستبند به دست منتقل کردند به اوين. از همان لحظه که در سلول انفرادی به رويم بسته شد، احساس کردم همچون يک تازه دستگير شده با من رفتار میکنند. انگار نه انگار چند سال پيش، روزهای سخت شکنجه و بازجويی را ماهها در سلولهای انفرادی کميته از سرگذرانده و به هشت سال زندان محکوم شده بودم! يک سال هم بود که پايم به بند عمومی زندان قصر رسيده بود.
پشيمانی!
نسرين رضائی
در همان يکی دو روز اول، يادم نيست دقيقا چه روزی، مرد جوانی با قامتی متوسط و چهرهای رنگ پريده همراه يکی دو تا از بازجوها وارد اتاق شد. شروع کردند از هوای سرد بيرون حرف زدن. من که از ترس و نگرانی به اطرافم به کلی بیتوجه بودم و فقط حواسم به زنگ تلفن بود و اين که ماجرا را به صديقه چه طور حالی کنم، نگاهی سرسری به او انداختم. اما با همان نگاه اول طرز رفتارش به نظرم خيلی عجيب آمد. معلوم بود که زندانی ست، ولی آزادنه در اتاق قدم میزد و با بازجوها میگفت و میخنديد. همين طور که با تعجب به او نگاه میکردم، رسولی با خنده زهرآلود و لحن تو دماغی هميشگیاش برگشت گفت، «وحيد، رهبرتون رو میشناسی؟»
شكستن
زهره
محكم به در ميكوفتند و فرياد ميزدند، «اگر زود در رو باز نكنين با مسلسل شليك ميكنيم!» در را که باز كرديم چندين مرد مسلح ريختند تو و خانه را زير و رو كردند. ديماه 54 بود.
مادر شوهرم جلو در ايستاده بود و ميگفت، «شوهرش سركاره، فردا او رو ببرين كه شوهرش خانه ست». آنقدر سماجت كرد تا بالاخره نشاني كميتة مشترك را نوشتند روي يكه تكه كاغذ و انداختند جلويش و مرا سوار ماشين كردند. دير وقت شب بود كه به كميته رسيديم.
طرز فكر آن روزم
ناهيد ر.
با طرز فكر آن روزم وابستگي به عواطف عيب و نقصي نابخشودني بود. ميترا هم بياعتنا به گريه و زاريها و ترس و نگرانيهاي مادر تنهايش آمنه خانم، بي هيچ توضيحي مخفي شده بود. اما، آمنه خانم بالاخره راه او را پذيرفته بود و هر كمكي كه از دستش بر ميآمد براي دخترش و سازمان ميكرد. دو سه بار جواهراتي را كه ميترا برايش آورده بود پنهاني فروخته بود تا در راه سازمان خرج شود. برايشان آش نذري ميپخت تا در و همسايه به زندگي مخفي آن ها شك نكنند. من هم بارها براي سازمان آش نذري پخته بودم. اما، آمنه خانم از رابطة من با ميترا خبر نداشت.
پراکندگی ها
زيبا اعظمی
بعد از يکسال و اندی دستگيری، در آبان ۵۴ وارد بند سياسی زنان در زندان قصر شدم.
به اتهام همکاری با گروه مسلح پسر عمويم هوشنگ اعظمی دستگير و وحشيانه شکنجه شده بودم، هر چند مخالف مشی مسلحانه بودم. حتی خود پسر عمويم هم باورش نمیشد که پيشنهادش را برای همکاری با قاطعيت رد کنم. میدانست که من هم مثل بيشتر خويشاوندان جوان از نظر عاطفی و احساسی به او خيلی نزديک هستم و در خانوادهام نسل اندر نسل مخالفت و مبارزه با رژيم پهلوی را آموختهام.
آنها را می فهميدم
ناهيد افراخته
وحيد را در ۴ بهمن ۵۴ اعدام کرده بودند. شبی من و برادر بزرگم حميد و برادر کوچکم فريد و دايیام محمد تجلی را که از موقع دستگيری وحيد در ۶ مرداد، در يک سلول بوديم، بردند به ديدن وحيد. نمیدانستم آخرين باری ست که او را میبينم. با متانت هميشگیاش گفت، «قراره اعدامم کنن!»
حميد، برادر بزرگم پرسيد، «اگه اين رو میدونستی، بازهم همکاری میکردی؟» به آرامی پاسخ داد، «نمیتونن اعدام نکنن، مجبورن اعدامم کنن!»
صديقه و فرار اشرف
نسرين رضائی
در زندان قصر، مردی با سبيل کلفت و ابروهايی پرپشت و سياه مرا از نگهبان کميته تحويل گرفت. با لهجه غليظ ترکی نامم را پرسيد، سپس تند و تلگرافی گفت، «اعضاء خانوادت هم اينجا هستن.»
قلبم از شادی شروع کرد به تپيدن و با گامهايی ريز و تند به دنبال او براه افتادم. پشت در آهنی، روسريم را با وسواس هميشگی مرتب کردم و به فرنچ و شلوار بدقوارهام دستی کشيدم و آن را صاف و صوف کردم، گويی به مهمانی ميروم. اواسط سال ۵۵ بود. وارد بند شدم، همه جا سکوت بود و همه چيز از تميزی برق میزد.
چهره فرزندم
ناهيد رحيمی
بعد از ماجرای خودکشی فريده تناقضهايم شدت يافته بود و من در ميان آنها وامانده بودم. قادر نبودم به تنهايی و با اتکا به شعور و فکر خودم تصميم بگيرم. بيش از هر چيز، از اين میترسيدم که هر شک و ترديدی روحيه انقلابی و قدرت مقاومت را در من بشکند. اين را در بيرون آموخته بودم و به آن باور داشتم. ترجيح میدادم تا حد ممکن از انديشيدن به پرسشها و شکهای درونيم طفره بروم و سرسری بگذرم.
|
|
|
|
| |