... با گذاشتن دلم برای ِ
انسانهايش
محمد ايل بيگی
29 سال از 53 سالکی ام
را در خارج از ايران گذرانده ام ، پس از چه رو اينهمه دلبستگی ام به ايران ؟ منی
که به "خاک " ايمان ندارم و اگر هزار تکه پاره ام کنند ، نه برایِ اضافه
کردنِ چندين و چند وجب خاک به آن و نه برایِ پس گرفتن ِ چندين و چند وجب ِ خاکش ،
با احدی نخواهم جنگيد . و به هرکسی که برای ِ خود " قوميتی " ، "مليتی
" قائل است و خواست از آن جدا شود ( اگر واقعا خواست ِشان اينست ) ، خواهم
گفت : " بسم الله ! " _ اگر چه بهتر باهم ماندنست ( با داشتن ِ تمام ِ
حق و حقوق ) ، تا هزارتکه شدن ...
خواهند گفت که "
بی وطنم ! " و خود را به " اجنی " فروخته ام ! و چه و چه های ِ
ديگر ... باکم نيست با صراحت ِ تمام بگويم که به وطن به معنای ِ خاک هيچم اعتقاد
نيست و اما هرگز خود را به " اجانب " ( جمع می بندم تا خيالشان راحت شود
! ) نفروخته ام و نخواهم فروخت .
آنچه برايم مهم است ،
" انسان " است بطور ِ عام و در بهترين رفاه زيستن او _ حال خاکش در هر
کجا که می خواهد باشد ، باشد . اگر خدائی را نمی ساختند تا از او
"ضعفاء" اطاعت کنند و قدرتمداران کيف ِ دنيا را ، زايش ِ انسان معنائی
پيدا می کرد :
زيستن با يکديگر و
گرفتن و دادن و ...
... و نه به سرو کلهء
هم زدن ؛ تارو مارکردن ؛ همه چيز برای ِ خود خواستن و هيچ برای ديگری نگذاشتن ؛
خاک ِ اين و آن را گرفتن و برخاک ِ خود افزودن؛ مال ِ اين و آن گرفتن و بر مال ِ
خود افزودن ؛ " يک عقيدتی " بودن و پشيزی قائل نشدن به عقايد ِ ديگران ؛
حمام ِ خون راه انداختن و درميانش گشتن برای ِ دستيابی به مال ومنال ؛ نفرت از
ديگری داشتن که به رنگ و آئين و دين و مذهبم نيست و هميشه زياده و زياده (بسيارها
و بسيارها و بيش و بيش ها از نيازم ) خواستن و ندانست که چه بايد کرد با اين
بسيارها ( ی گرفته از گلوی ِ ديگران ) و ناگزير بدور انداختن ِشان ...
زاده شدم در جائی که
ايرانش می نامند و شد " مملکت " ، " وطن " و " ميهن
"م . اين من نبودم که آگاهانه تصميم گرفته باشم در انجا بدنيا بيآيم تا بعد
" فخر " بفروشم به ايرانی بودنم
! زاده شدم در آنجا و بدين خاطرست که هميشه ، در نوشته هايم ، از " زادگاهم
" سخن می گويم و هرگز ميهن و وطن و ... را بکار نمی برم .
زاده شدم درآنجا ،
باانسانهايش زيستم ، زبانش را ياد گرفتم ، تاريخش را ، کم و بيش ، فراگرفتم ، در
گسترهء خاکی اش روان شدم ، بهرمند شدم ( اگر چه کم ها و کم ها ) از ثمرهء تلاش ِ
انسانهايش ، مرا به مدرسه ( بطور ِ اعم )
فرستادند و از همه مهمتر دردهای عظيم ِ انسانهای ِ خوبش را تا به نوک ِ ناخن حس
کردم و از درد به خود پيچيدم و هنوز که هنوزست ( بعد از اينهمه سالها در خارج بودن
) به خودم می پيچم ...
آيا تنها به انسانهای
ِ زادگاهم می انديشم ؟ حاشا و حاشا ! آيا بی تفاوتم نسبت به درد انسانهای ِ
ناهمزادگاهيم ؟ حاشا و حاشا ! پس چرا ِ فکر و ذکرم بيشتر با انسانهایِ زادگاهم هست ؟ خاطرات ِ کودکی ام مرا به آنجا می کشانند
و انسانها به کودکانی می مانند که نه می خواهند و نه می توانند " بزرگ "
شوند ! تنها به زبان ِ آنها می توانم بنويسم و خواننده گانم تنها آنها می توانند
باشند ...
پيوستگی ام به " خاک ِ وطن " نيست و زمانی که
انسان در خاکی خوشبخت نباشد ، خاک را ترک می کند و من نيز ، به ناگزير ، چنين کردم
...
... با گذاشتن دلم
برای ِ انسانهايش .
26 خرداد 83 / 15 ژوئن
04