شنبه ۲۳ خرداد ١٣٨٣ – ۱۲ ژوئن ٢٠٠۴

بازنگری در واقعيت و مروری بر يک نقد

نگاهی به نقد خانم ناهيد جعفرپور بر کتاب «بگريز پيش از آنکه سپيده بدمد»

 

مريم انصاری

 

-------------------------------------------------

اشاره:

نوشتن و انتشار کتابی در باره يک برهه خاصی از زندگی، بخصوص اگر اين برهه دهه بعد از انقلاب بهمن و دهه نابودی نسل های بزرگی از فرهيختگان جامعه ايران باشد و تو خود جان خويش برداشته و در گذر از دهليزهای تنگ فرصت های اندک عبور کرده باشی، ، چندان آسان نيست. بازگشت به اين اوديسه و مروری بر آن چه گذشته است، از پيچيدگی های خاص برخوردار است.

شکی نيست که بيان هر کسی از آن چه که گذشته است، طبيعتا بيان شخص خود اوست. آن کس که بر اساس خاطره و ذهن خود به باز آفرينی واقعيت می پردازد، روايت خود از يک حادثه را، قضاوت خود در مورد هر لحظه و هر کس را، آن طور که در ذهنش ثبت کرده است، بازگو می کند. اگر غير از اين باشد، رابطه با واقعيت را به کلی از دست می دهد.

کتاب «بگريز قبل از آن که سپيده بدمد» روايت يک برهه خاصی از زندگی يک زن جوان ايرانی و حوادث و انسان ها و محيط زندگی او در اين برهه است که در حال و هوای چرخش تاريخی بعد از سال ۵۷، از درس و دانشگاه به دنيای سياست روی آورده است. کتاب از آغاز سال های دهه شصت ودوران اعدام های دسته جمعی آغاز می شود و همچون سفينه ای جادوئی خواننده را به اعماق جهان ناشناخته زندگي در کردستان می برد.

 بداعت کتاب خانم انصاری در بازگوئی و پرداختن به حوزه حوادثی است که در درون اوپوزيسيون و بازگفتن مناسباتی است که در اين «درون» می گذرد و نيز  نقب زدن به ارزش ها و بی ارزشی های حاکم بر مناسبات انسانی در درون يکی از مهم ترين جريانات چپ ايران است.

«بگريز قبل از آن که سپيده بدمد» ، فقط يک خاطره نويسی خالی نيست. روايتی از سرنوشت يک نسل در دل حوادث سال های دشواری است که جامعه ما و هر کدام از ما پشت سر گذاشته است. کتاب با استفاده از واقعيت به شکل يک رمان نوشته شده است، تا خواننده آن به هر زبانی، قبل از آن که در بند فقط آدم ها و حوادث باشد، در چهره کاراکترهای انسانی و حوادث آن خيره شود.

بر اين کتاب نقد های متعددی در روزنامه های مختلف آلمانی زبان نگاشته شده است. مقاله زير را خانم انصاری برای مرور در نقد فارسی خانم جعفر پور نوشته است و طی آن به فصل هائی از کتاب نيز بازگشت مجدد نموده است.

------------------------------------------

 

متدولوژی نقد!

«احساس می کنم هر لحظه ممکن است ماشين روی سقف اش برگردد و به قعر دره سقوط کند.چشمانم را می بندم. شيب کوه انگار تندی ديواره های بی انتهائی را دارد که در خواب از آن ها بالا می روم. جيپ زوزه کشان آخرين کمرکش را رد می کند و بر يال کوه از حرکت بازمی ايستد. همه چيز در سکوت فرومی رود. از پنجره نيمه باز نسيم گرمی به صورتم می خورد و لابلای موهای بلندم که زير حريری از غبار بوی خاک می دهند، می پيچد. پيرتر به نظر می رسم. خيلی پيرتر از پنج روز پيش که هنوز در خيابانهای تهران جولان می دادم. ته دره، در آن دوردستها، ده کوچکی زير آفتاب داغ مثل سراب موج می زند.چند خانه کاهگلی تنگ هم بر دامنه کوه چسبيده اند. سبز، تنها دو تک درختند و ديگر همه چيز به رنگ خشگی ست. جيپ دوباره روشن می شود و ما از سراشيب کوه بسوی ده سرازير می شويم. به بالا نگاه می کنم. آسمان آبی است و زلال به رنگ لباسی که بر تن دارم.. آيا ماشين زمان حقيقت دارد؟ گوئی ظرف چند روز، صدها سال به عقب بازگشته ام. سوار بر ماشين زمانی که تنها به گذشته سفر می کند و مرا به زمان حال ديگر باز نمی گرداند.»!

قطعه هائی از کتابم را مرور می کنم تا ببينم تکه ترجمه های مورد استناد خانم جعفرپور به حقيقت چقدر نزديک هستند. شکر خدا کم نيستند جملاتی از کتاب که دست کاری نشده باشند. نگاه به جمله هائی که خانم جعفرپورظاهرا از کتاب من نقل قول کرده اند، حال خود مرا ازنوشته ام بهم می زند. هر نقدی با هر نيتی البته آزاد است و قابل احترام، به شرط آنکه امانت حفظ شده باشد، خانم جعفرپور متاسفانه امانت را رعايت نکرده اند. به همين دليل مجبور به پاسخ شدم. و حالا دوست دارم نگاهم را نيز بر اين نقد بنويسم. چرا که اين نحوه نقد، خود حلقه ای ست از زنجيره ای که داستان کتاب، از کنکاش در آن مايه گرفته می گيرد.

حالا ديگر بايد باور کنم که ماشين زمان حقيقت دارد. خانم جعفرپور مرا به سفرهای دوردست می برد. آنجا که ايدئولوژی حرف اول را می زند و دنيای آرمانی از حقايق زمينی برتری می جويد. او مرا شماتت می کند که چرا از زشتی های زندگی سخن گفته ام. چرا از کثافت و بوی پهن به اشتياق نيآمده ام. چرا از شور و شوق و جسارت مردم کردستان کم گفته ام. چرا انقلابی دوآتشه نيستم و.

چرا تعزيه خوانی سرداده ام و بر جنايتی بزرگ سرپوش نگذاشته ام و ..ای کاش فقط همين بود. خانم جعفرپور از بافت رمان گونه کتاب انتظار تحليل دارند و دوست می داشتند که من يک ارزيابی تاريخی، سياسی نيز چاشنی اين «تعزيه» می کردم. شايد در سايه يک تحليل، اين جنايت کمی تلطيف می شد و گوارا می افتاد. شايد هم من در مقدمه کتاب کم لطفی کرده باشم که نوشته ام،«اين کتاب بر اساس يک داستان واقعی نوشته شده است» و گرنه، به کسی بر نمی خورد و برای خانم جعفرپور نيز انتظاری بوجود نمی آورد.

اين همه، تازه انتقادات سطحی ايشان است. ثقل نقد خانم جعفرپور، کشف خودبينی و روحيه رمانتيک نويسنده است. در نظر خانم جعفرپور، سراسر کتاب تعريف از خود نويسنده و تخريب شخصيت ياران خويش است. می گويد نويسنده نيروهای جان برکف نهاده را به داشتن کله های بتونی متهم کرده و تنها خود را عقل کل می داند.

آيا واقعا چنين است؟. به خود نوشته نگاه کنيم! کتاب «بگريز پيش از آنکه سپيده بدمد» پلی ست ميان وقايع تاريخی و خاطراتی که در قالب رمان نگاشته شده است. من قالب رمان را انتخاب کردم و آنرا در خدمت تصوير يک دوره ده ساله ازرويدادهای تاريخ ايران بکار بردم، چون طرح وقايع بدين گونه برايم گوياتر بنظر می رسيد.

کتاب با سفر دختر جوانی از ترمينال غرب تهران آغاز می شود که به سوی «منطقه آزاد» کردستان می رود.او دختری ست از خانواده متوسط و نيمه مرفه تهرانی با خودخواهی ها، بدعنقی ها، لوس بازی ها و تکبر خاص خودش. غريبه با محيطی که بکلی از دنيای او متفاوت است. دختری ست که ترس اش بر شهامت اش می چربد و هرگز پيش قدم صف اول مبارزه نيست. او شش سال در کوه های کردستان می ماند. در تضاد با خودش و محيط اش. تضادی که اميال انقلابی را جريحه دار می کند و پرداختن به آن برای امثال خانم جعفرپور خوش آيند نمی تواند باشد.

با اينهمه، تضادی ست که از دنيای واقعی جان می گيرد. تضادی که هم او را تغيير می دهد و هم اطرافيانش را در برخورد با او. در پايان اين شش سال اما با زن ديگری روبرو می شويم که کردستان را ترک می کند. با اين وجود استخوانبدی او عوض نشده است. او همان دختری ست که بعداز سه هفته زندگی زير نور چراغ نفتی دل اش برای ديدن روشنائی يک لامپ لک می زند و برای رنگ سياه آسفالت يک خيابان..بقيه جملات را خانم جعفرپور تحت الفظی آورده اند و من ديگر تکرارشان نمی کنم. فقط ای کاش ايشان در ترجمه آنها قدری از ذوق ادبی شان مايه می گذاشتند و از زبانی عاميانه و کمی هم دريده استفاده نمی کردند. مهمتر اينکه ای کاش در ترجمه شرط امانت را حفظ می کردند و جملات بريده، يريده را به ميل خود پس و پيش، تحريف و اضافه و کم نمی کردند.

از ترجمه بگذريم. در شگفتم که کجای کاراکتر اين دختر برای خانم جعفرپور جذابيت دارد که از آن تعريف از خود نويسنده و رمانتيک بودن او را نتيجه گرفته اند. برای خود من وقتی نوشتن کتاب را آغاز می کردم، بسيار مشکل بود که خود را آنطور که در آن دوران بوده ام تصوير کنم و ضعفهايم را در درون گذشته خويش عريان نمايم. من فقط با انعکاس ضعفهای خود می توانستم به واقعيت نزديک شوم و در عين حال اين «جسارت»را پيدا کنم که ديگران را نيز همانگونه که ديده بودم به تصوير بيآورم.

البته خانم جعفرپور چند سطر بعد گفته اند حق اش بود نويسنده با تصويری که در طول کتاب از خود ارائه کرده است، بجای رفتن به کردستان، در همان اوان همانند ايشان راهی اروپا می شد!

اگر منظور از اين رهنمود اينست که نويسنده تصوير خوبی از خود ارائه نمی دهد، پس جای آن ازخود تعريف کردن کجاست و چگونه است که نويسنده خود را عقل کل معرفی می کند؟ نکند خانم جعفرپور بر اين خيال هستند که من آگاه به کاراکتری که از نويسنده ارائه می کنم نبوده ام!

به هر سخن زيرو رو کردن کارکترهای داستانی هراندازه حائز اهميت باشد، اما از آن مهمتر، نگريستن به عظمت جنبشی ست که توانسته بود چنان دختری را بجای اروپا به کوه و کمرهای کردستان بکشاند. خانم جعفرپور اگربه اين نکته عميق می شدند، بجای آنکه از وجود من در کردستان متعجب شوند، می بايست ازظرفيت چنان جنبشی در عجب می ماندند.

اينجاست که «تعزيه» انهدام اين جنبش اگر برای خانم جعفرپور کسالت آور است، ولی قلب هر انسانی را که به نقش نيروهای پيش تاز در وضعيت امروز ايران بيانديشد، در دل می لرزاند و کابوس آنچه ما خود به چشم ديده ايم، بسياری از ما را هرگز رها نمی کند.

از نظر من هرتحليل و هر نوع ارزيابی از کاراکترها و تصاوير بر عهده خوانندگان است. تلاش من فقط انتقال احساس ام بر بستر اين وقايع بود.

اما در پاسخ به اعتراض ايشان که چرا کتاب را به زبان آلمانی نوشته ام، بايد بگويم فقط به اين دليل ساده که بازگشت به اين گذشته برای من نيازمند به يک فاصله بود. وقايعی که آنقدر مهيب هستند وآنقدربزرگ که زمان هنوز نتوانسته کارساز باشد. طرح اين گذشته به زبان مادری که هر کلمه اش برای من بار احساسی بسيار قوی دارد، امکان پذير نبود. فاصله ای که کاربرد زبان آلمانی با اين بار احساسی ايجاد می کند، به من اين امکان را داده است که در عين انتقال احساسم قادر باشم دوباره با آن روبرو شوم. من بارها اين داستان را به زبان فارسی آغاز کرده بودم. ولی هربار بعداز يک دورخيز از نفس افتادم و قلم ام قادر به نوشتن بيشتر از چند صفحه نشد.

نگارش اين کتاب به زبان آلمانی يک دليل ديگری دارد. هدف من ارائه تصويری ست دقيقا خلاف آنچه که خانم جعفرپور، رسانه های اروپائی و از قضا خانم بتی محمودی از ايران ارائه ميدهند.که در آن به گفته خانم جعفرپور «مردم جنوب شهر تهران حتی با واژه ماشين رختشوئی نيز آشنائی ندارند». البته از حق نگذريم که تفاوت ايشان در اينست که تصور می کنند دفاع از مبارزه مردم، يعنی ستايش رنج و فقر و بدبختی آنها.

 

آئينه نقد!

آنچه برشمردم تنها توجه به صورت ظاهر نقد خانم جعفرپور است. اينجا می خواهم به متدولوژی نقد ايشان نگاهی بياندازم. برای اينکار همانگونه که گفتم بايد به زمانهای دور سفر کنم.به ژرفای گذشته ای که همه چيز ما رنگ ايدئولوژيک به خود گرفته بود و هستی مان با مقدسات مان جان می گرفت. نقد خانم جعفرپور نقد کتاب من نيست، انتقاد از يک گزارش سياسی ست. نماد مجسم يک نقد ايدئولوژيک است، نگاه انسانی ست که دوست دارد همه چيز دنيا را آنگونه که خود می خواهد ببيند و هر نوشته ای همانگونه که ميل دارد نوشته شده باشد. در غير اينصورت آشوب زده می شود و پرخاش می کند که چرا آرمانها، انديشه ها و علائق او ناديده گرفته شده اند.

انتقاد توانمند نويسنده را می سازد. اما نقدی که بر ايدئولوژی سوار باشد، نويسنده را همراه با خود به عقب می کشد و از نوشتن بيزارش می کند.

چهره نقد برای من چهره ای آشناست. با همه خلقياتش، روش اش، علقه هايش و نيازهای اش. چهره ای که داستان، جابجا و در زوايای ساده زندگی آنرا نشانه رفته است. وقتی نقد خانم جعفرپور را می خوانم، هم تاسف می خورم و هم احساس موفقيت می کنم. تاسف از اينکه ما هنوز از بند باورهای گذشته آزاد نشده ايم. و موفقيت از اين جهت که تصاوير داستان از واقعيت های سرسخت زندگی، امثال خانم جعفرپور را مجبور به انديشيدن می کند. بهمين دليل مقاومت پرخاش جويانه ايشان را بايد درک کرد.

انتقاد ايدئولوژيک دوست دارد تصاوير هميشه روی واقعيت هائی که او می خواهد ساخته و پرداخته شود. مثل کتاب«مادر» ماکسيم گورکی که به درخواست حزب نوشته شده بود و برای من زمانی مظهر ادبيات بود. در نگاه ايدئولوژيک جابجائی و دستکاری واقعيت ها در خدمت آرمان مجاز است. اين نگاه به بافت رمان گونه کتاب کاری ندارد و برای اش رمان و غير رمان با گزارش سياسی هيچ تفاوتی نمی کند. اگر موردی با آرمان خواننده دمساز نباشد و يا متناسب با سليقه اوتحليل ارائه ندهد، پوچ و بی محتواست. چرا چون وحدت کلمه ايجاد نمی کند و تک فکری را حاکم نمی سازد. تمامی تصاوير بايد بر ضعفها چشم بپوشند تا توهم ها برقرار بمانند و قهرمانی ها لطمه نبينند. بايد واقعيت ضعفها و ناتوانی های انسانی به نفع نيکی ها، شجاعت ها، افتخارها و ازجان گذشتگی ها کنار گذاشته شود. خانم جعفرپور از من می خواهد خود را غيراز آنکه بوده ام بنمايانم و يا صف خود را بکلی از «جان برکف»ها جدا کنم.

نگاه ايدئولوژيک نه نويسنده را آزاد می گذارد که احساس خود را بنويسد ونه خواننده را آزاد می گذارد که تحليل خود را از وقايع داشته باشد. در مظهر انسان ايدئولوژيک همه بايد به يک تحليل برسند و چه بهتر که نويسنده داستان خود اين يگانه تحليل را به خواننده ديکته کند. اگر حقيقت را بخواهيم، چنين انسانی نيازمند «تحليل» نيست. به يگانگی، تک صدائی ورهبريت نياز دارد.

در نگاه ايدئولوژيک «که! گفته» همواره مهمتر از «چه! گفته» است. برای ايشان مهم اينستکه الاغ ما نبايد از جوئی آب بنوشد که اسب بورژوزای از آن آب خورده است! به اين دليل برای خانم جعفرپور نام انتشاراتی کتاب، يک حکم قاطع برای تخطئه، است و ايشان با هشياری از اين «راز» پرده برداشته اند. از چشم خانم چعفرپور گناه من اين است که کتاب مرا آن انتشاراتی به چاپ رسانيده است که پيش از اين کتاب «بدون دخترم هرگز» نوشته خانم بتی محمودی را در آلمان منتشر کرده است. گناه من البته بيشتر می شد، اگر ايشان آن زمان که نقدشان را می نوشتند، می دانستند ترجمه آلمانی کتاب «کهن ديارا»ی خانم فرح ديبا نيز توسط همين انتشاراتی، چاپ گشته است.

خانم جعفرپور البته فراموش کرده اند که يک بار به من تلفن کردند و برای درج کتاب شان راجع به فروغ فرخزاد در رابطه با «همين انتشاراتی» از من کمک خواستند. تصور می کنم به اين انتشاراتی مراجعه نيز کرده باشند، چون در نقد خود به اعتراض نوشته اند: «همين انتشارتی از درج کتاب پر ارزشی چون کتب فروغ فرخ زاد خودداری کرده است»!

نيروی ايدئولوژيک چون متعلق به جهان برتر است، نسبت به همه چيز دنيای زمينی حق دخالت و تصرف دارد و هيچ حق و حقوقی برای کسی نمی شناسد. هيچکس اجازه ندارد چيزی بنويسد جز آنکه به دستور و يا در مشورت با ازما بهتران نوشته شده باشد.

خانم جعفرپور به من فقط اعتراض نمی کند که چرا کتاب را به زبان آلمانی نوشته ام، بلکه می گويد چرا اصلا اين را کتاب نوشته ای! خانم جعفرپور می پرسند: «اين کتاب باچه هدفی نوشته شده است؟» و سپس به نمايندگی از جانب همه خوانندگان می گويد، «اگر منظور فقط بيان خاطرات يک فعال سياسی ست که چون تحت تاثير عواطف نويسنده قرار دارد، يک درد دل است و هرگز گويای تمامی حقايق نخواهد بود! و اگر مقصود بازگو نمودن تاريخی از عمراپوزيسيون است که نويسنده می بايست با کسانی ديگری گفتگو می کرد!»

«امر به معروف» از اين صريح تر نمی شود! بايد به اين انديشيد که چنين تفکر آمرانه ای اگر به قدرت برسد با مردم چه می کند. و باز بايد دانست که خمينی از عالم غيب بر سرزمين ما نازل نشده بود. خانم جعفرپور به من اعتراض می کنند که چرا ننوشته ای «طاهرمحصول جامعه ديکتاتورزده ايران» بوده است. عجبا! با اين فکر من ديگر نمی فهمم مهمترين نهادهای جامعه مدنی يعنی قضاوت، دادگاه، تبرئه و جزا چه معنائی دارند. در دادگاه خانم جعفرپور، هرجنايتی در پيشگاه تاريخ تبرئه است. استالين محصول تزاريسم روسی تلقی می شود و شايد کسانی نيز بتوانند با اين استدلال هيتلر را نتيجه عقب افتادگی های جامعه پروسی معرفی کنند.

خانم جعفرپور همچنين نگران اين هستند که خوانندگان آلمانی مبادا با مطالعه کتاب من درک مخدوشی از شرايط ايران پيدا کنند، با اين حال ايشان نقد خود را به فارسی می نويسند. آنهم برای کتابی که هنوز به فارسی ترجمه نشده است و حتی فارسی زبانان را برای قضاوت به آن دسترسی نيست. اين البته در نگاه خانم جعفرپور فاقد اهميت است. او به نيابت از خوانندگان و پيشاپيش بجای آنها و برای آنها فکر کرده است. او به کسانی که به زبان آلمانی آشنائی ندارد، می گويد. کتابی ست بی محتوا که در عين حال چهره جنبش معاصر ايران را وارونه کرده است.

.خانم جعفرپور از يک طرف برای بيان ازخودگذشتگی ها، جانفشانی ها و فهرمانی های مردم کردستان به کتاب من استناد می کنند و از طرفی ديگر، مرا متهم می کنند که با بيان فقر حاکم بر زندگی مردم کردستان دست به تحقير آنها و مبارزاتشان زده ام! به گوشه هائی از کتاب بنگريم:

«آنجا که زندگی هنوز عاری از هرگونه امکانات قرن معاصر است، در خانه هائی که نه از برق خبری ست، نه آب آشاميدنی، يک چيز اما هست. راديو! راديوهای ترانزيستوری که سر ساعت روشن می شوند و صدای شان در تمامی خانه ها و در کوچه پس کوچه های روستا طنين می اندازد. مردم با دقت اخبار تمام راديوهای اپوزيسيون را دنبال می کنند.از راديوی بی بی سی و صدای آمريکا و راديو اسرائيل گرفته تا راديوی نيروهای مبارز کرد. بزرگترين اين نيروها کومه له يک نيروی چپ کرد است و حزب دمکرات کردستان. من تابحال مردمی با چنين فقری دهشتناک و چنين آگاهی سياسی بالائی نديده ام. انقلاب ۱۹۷۹ عليه شاه، عليرغم تمام عواقب تلخ آن اما يک چيز را برای مردم ما به ارمغان آورد و آن بردن آگاهی سياسی به هرگوشه ای و هر خانه، حتی در دورافتاده ترين و محروم ترين مناطق اين سرزمين بوده است».

کتاب از همان آغاز خواننده را با راننده اتوبوس کردی آشنا می کند که در تمام مسير هوای اين دختر و همراه او را دارد تا از خطر دستگيری در امان بمانند. در همان اتوبوس مادری از اهالی بوکان، خود را به خطر می اندازد تا اين دو نفر را از دستگيری قطعی نجات دهد. در بوکان فروشنده يک مغازه پارچه فروشی اين دو را در پستوی مغازه اش مخفی می کند و نجاتشان از تعقيب پليس را به جان می خرد.در همين شهر خانواده کوچکی او را پناه می دهد و آنچه را که ندارد با دختر تقسيم می کند.و بالاخره پسر نو جوان اين خانواده او را به منطقه آزاد کردستان می رساند.

«.وقت رفتن است. سلمان در کنار حوض کوچک حياط نشسته و منتظر است. او را از پشت پنجره می پايم. آرام است و نشانی از ترس در چهره اش ديده نمی شود. اين سفر می تواند به قيمت جان او تمام شود. او خود اين را بهتر از هرکس می داند..در محله ای از تهران که از آن می آيم، همسايه ها حتی نام يکديگر را هم بدرستی نمی دانند. نه کسی به کسی کمک می کند و کسی از ديگری طلب ياری دارد»

کتاب تنها شاهدی بر محروميت ها و رنج های اين مردم نيست، بلکه مملو از رنگهائی ست که زيبائی های کردستان را ترسيم می کند. زيبائی های طبيعت آن. زنان آن و روحيات انسانی مردم اين سرزمين. متاسفانه تک «ترجمه» های خانم جعفرپور همه اين مجموعه را وارونه منعکس می کند. اين را آيا بايد به حساب عدم تسلط ايشان به ادبيات فارسی گذاشت؟ نوع انتخاب قطعه ها و حجم تحريف ها، اين را نمی گويد.

در اين مجموعه نحوه تفکر خانم جعفرپور نيز به مضحک شدن موضوعات کمک می کند. مثلا اينکه از وجود زنان مبارز درکردستان به اين نتيجه گيری می رسند که چون در کردستان بقول ايشان«زنان مبارز وجود دارند و پيشمرگه زن کرد يافت می شود» پس ديگر از مناسبات مردسالارانه در کردستان خبری نيست. يا اگر هست لزومی به طرح آن نمی باشد. چون باعث تحقير زنان مبارز می شود؟!

من فکر می کنم، بازگوئی بی حقوقی زنان حقيقتی ست تلخ، اما نشان تحقير آنها نيست، بلکه کتمان آنهاست که به حفظ اين بی حقوقی کمک می کند. جالب توجه خانم جعفرپور که يکی از مهمترين عرصه های مبازره زنان پيشمرگه، مبارزه عليه همين مردسالاری افراطی در کردستان بوده است.

نگاه من به کارکترها نيز زمين تا آسمان با درک خانم جعفرپور تفاوت دارد. برای من شخصيتهای داستان اگرچه جنبه سمبليک دارند، با اين وجود در بافت رمان گونه کتاب، برخلاف سليقه خانم جعفرپور تنها با مشخصات انسان زنده قابل روئيت هستند و چهره ای هم دارند.يکی بلند قد است، ديگری ريزنقش. يکی مرموز است، ديگری عبوس وآن يکی خجالتی. يکی بزدل است و مدام سبيلش را می جود وديگری باصدای بلند امرو نهی می کند. آنها سرباز گم نام نيستند که به لقب «جان برکف های» خانم جعفرپور مفتخر شوند و يا فقط با «الف، مسئول تدارکات» و «ب، گوينده زن راديو» شماره گذاری گردند. اين افراد ازپوست و گوشت درست شده اند. همه انسان اند و مملو از خصوصيات منفی و مثبت انسانی.

ايشان مدعی هستند من جز خودم همه را «خوار خفيف» کرده ام. من فقط دو نمونه از تحريفها را در رابطه با دو تن از کاراکترهای داستان که خانم جعفرپور در حق آنها نهايت کم لطفی را بخرج داده اند، برای نمونه می آورم:

«موقع تقسيم غذا به هردو نفر يک بشقاب داده می شود.اينکار تقسيم غذا را که اندازه اش کمتر از گرسنگی ماست،برای آشپز روز آسان تر می کند. مردها ترجيح می دهند بايکی از ما زنها هم کاسه شوند. به اين اميد که شايد اشتهای کمتری داشته باشيم. از ميان همه ما آزاده بيشترين طرفدار را دارد. او هميشه حواس اش جمع است که شريک غذايش با دل سير از سر سفره بلند شود. اين دختر ريز نقش با دستهای کاری و زرنگ اش محبوب همه است. بزرگترين نقطه قوت او اين است که حتی در سخت ترين دقايق هم آرامش اش را و روح فداکاری اش را از دست نمی دهد. آزاده جزو معدود کسانی ست که هرکسی در اينجا او را دوست دارد و به او احترام می گذارد.»

آزاده اما تنها با نقاط ضعف و قوت اش در داستان کاراکتريزه نمی شود. آن احترام و اعتماد به ثمر می نشيند و خطيرترين لحظه های زندگی او را فرا می خواند. «آزاده، تنها کسی ست که در بحرانی ترين لحظات قبل حادثه، در زمستانی سرد، تک و تنها از کوهها و از کوره راه های پربرف کردستان راهی «گلاله» می شود، تا جلوی فاجعه ای را بگيرد که به سرعت نزديک می گردد»

اينها آيا «خوار و خفيف» کردن شخصيتهاست؟شايد! چون با کليشه هائی همچون «جان فشانی»،«مقاومت» و «جان برکف» تزئين نگشته اند. اين تصاوير مشخص، همان درخت هائی هستند که مانع از ديدن جنگل می شوند.

نمونه ديگر ارائه نقد خانم جعفرپور از شخصيت «حامد» است. متاسفانه در اين مورد ايشان ازکم لطفی گذشته و به بی پرنسيبی رسيده اند. ترجمه ايشان اينستکه:

«حامد، کسی که فقط لوده گر است و دستور می دهد و عصبی ست و از زنان زيبا خوشش می آيد و جماعتی از طرفدارانش را به گرد خود جمع نموده است و الی آخر»

به متن کتاب نگاه کنيم:

«پيش از آنکه به پايگاه برسيم، مردی به پيشوازم می آيد. او چهره ای آشناست که بارها در در تهران در ستاد سازمان او را ديده بودم. مردی قد بلند با قيافه ای جذاب که يک سروگردن از همه بلندترست. حامد يک ايده آليست شوريده است با موهای ژوليده. طنين هيجان زده صدای اش گوئی می خواهد همواره مخاطبينش را به جنبش دعوت کند. حامد با چنان گرمی از من استقبال می کند که گوئی يک دوست بسيار قديم را دوباره يافته. اين چريک قديمی، که شبها در کنار آتش از خاطرات دوران مبارزاتش در فلسطين برايمان سخن می گويد و سرودهای انقلابی را بدرقه خاطراتش می کند، هميشه دوست دارد جمعی از مشتاقانش را گرد خود داشته باشد.»

صفحاتی ديگر:«روزعروسی روناک است.. زنی با پوستی تيره، موهای لخت و سياه ويک جفت چشم سبز که به او جذابيت خاصی می دهد.. زيبائی او مرا بياد زنان سرخ پوست می اندازد.برخلاف عروس خانم که سرحال و شنگول است، داماد ولی چهره ای عبوس دارد.من کنار ابی و حامد ايستاده ام. آهسته می گويم: چه داماد کج خلقی .روناک ولی به نظرم زن باحال وجذابی می آيد. حامد با لبخندی يواشکی نجوا می کند: آخ، ظاهرش اينطوره. اين دختر، يک نق نقوی دائميه. بيچاره طيب! تنها ايرادی که داره قد و قوارش برای روناک کمی کوچيکه. با خنده از حامد می پرسم اگر تو جای داماد بودی خيلی بيشتر بهش می خوردی نه؟.حامد ضعف اش را در برابر زنان زيبا بادست انداختن آنها پنهان می کنه».

چطور باور کنم که از ميان اين تصاوير روشن کسی پيدا شود که « لودگی» را نتيجه بگيرد؟

هر خواننده غير مغرض در روبروئی با اين کاراکتر می تواند حد اقل اين را درک کند که حامد شخصيتی ست که هميشه مشتاقانی در ميان ما داشته است. کسانی که بخاطر او، بخاطر اخراجش و بخاطر رفتار تحقيرآميز و غيرانسانی که با او شد، عليه آن بوروکراتيزم نکبت بار و آن مناسبات جهنمی که «رهبری» ايجاد کرده بود، به حرکت درآمدند.

اينکه «حامد از زنان زيبا خوشش می آمده»، اولاچنين جمله ای در کتاب وجود ندارد و فقط ساخته و پرداخته خانم جعفرپور است. ثانيا، به فرض هم که نوشته من می بود. چه اشکالی داشت؟ تنها يک تفکر مذهبی افراطی می تواند توجه به زيبائی ها را به «لودگی» تشبيه کند. خانم جعفرپور چرا؟

با همين درک است که ايشان می گويند: من از کردستان همه جا با «نفرت» ياد کرده ام. بسيار خوب، اين برداشت ايشان است و بايد به آن احترام گذاشت. برای من ولی کردستان و مردمان محروم اش هنوز تعالی بسياری از زيبائی ها هستند. تصويری از کتاب، چشم انداز گاپيلونی ست که هنوز در من زنده است و در دامنه اش پنج تن از ما را، که همسرايان آن «تعزيه» بوده اند، در دل خاک دارد.

«در انتهای دشت بيکرانی که چشم اندازاش تا افق گشوده است، در آن دوردستها که انگار دست نيافتنی اند، دو کوه کله قندی در کنار يکديگرسر برآورده اند.از ميان آنها فقط آسمان ديده می شود. انگار در آنجا زمين به پايان می رسد. انگار آنجا دروازه ای ست بسوی دنيائی ديگر. از خود می پرسم: اگر زمانی پايم به آنجا برسد، چه خواهم ديد. آيا می توانم از دروازه دنيا بر نيم کره ديگر زمين نگاهی بياندازم؟ براستی در آنجا چه خبر خواهد بود. در آنجا شب است يا صبح سحر؟ آدمهای آن طرف چه شکل و شمايلی دارند و چگونه زندگی می کنند. آنها شايد مجبور نيستند هر روز صبح همان صورت های هميشگی را ببينند وهمان يونيفرم هميشگی را بپوشند..آنها حتما علائق خود را دارندو رازهای شان را.. اينجا اما در ميان ما، ناديده گرفتن فرديت، يک دروغ تسلی ناپذير است. اتفاقا همين جا، درست در ميان جمع ما که فرد پشيزی ارزش ندارد، ذره ذره، اما بی وقفه، کيش شخصيت متفرعنانه ای شکل می گيرد که در اوج خودشيفتگی خويش، قادر به دست زدن به هر کاری هست.»

«من در اينجا بيش از هرچيز جای خالی آن فضائی را احساس می کنم که در آن دوستی ها پا می گيرند و تحکيم پيدا می کنند. اينجا حتی آزاده هم يک دوست نيست.در يک تشکيلات سياسی و تحت چنين شرايط بحران زائی روی هيچ دوستی واقعی نمی توان حساب کرد. من به مرور زمان اين را ميفهمم که در مبارزه سياسی، ما دوست همديگر نمی توانيم باشيم. بلکه رفيق يکديگر هستيم و رفيق هم تا آنزمان که مرگ ما را از هم جدا کند، نمی مانيم. بلکه اولين اختلاف نظرها، ما را به دشمنان يکديگر تبديل می کند.»

همينجا اضافه کنم که در آئينه نقد خانم جعفرپور تنها يک حقيقت به درستی منعکس گشته است: آنجا که از کله های بتنی سخن می رود! جای انکار هنوز هم وجود ندارد. من وقتی ادبيات بسياری از نيروهای چپ را نگاه می کنم، احساس می کنم هنوز هم بسياری در ميان ما هستند که تعمد دارند به واقعيت ها هرگز نيانديشند.

خانم جعفرپور به من خورده می گيرند که چرا از «کشتن سگ» حرف زده ام. می گويند کشتن يک سگ که ارزش برخورد ندارد. برای من اما اين يکی ازتصاوير هيجان انگيز و غمبارکتاب است. البته احساس خانم جعفرپور را درک می کنم. ما از کشوری می آئيم که در آن انسانها را راحت می کشند، سگ که قابلی ندارد!

«تو راستی فکر می کنی، نقی با کشتن ميشکا فقط می خواست اون را بکشه؟ من فکر می کنم اون با اين کار، می خواست يک چيز ديگر رو هم نشون بده. اينکه هر زمان وقت اش برسه، ما رو هم به گلوله می بنده» و .همين هم شد!

و.«.آن لحظه که بر خاک آلمان فرود آمديم. هنوز نمی دانستم که برای هميشه دنيائی را از دست داده ام. دنيائی که برای ابد به روياهايم تعلق گرفت. يک رويای غير قابل توصيف با کوره راه هايش، پرتگاه هايش، روستاهايش و سفر با ماشين زمان اش. رويائی که ديگر دست يافتنی نيست. اگر می دانستم بعدها، روزی که اين کتاب را می نويسم، چه بی کران دلم برای آنها تنگ می شود،از هر سنگی و درختی، هر روستای کوچکی، هر وعده غذای ناچيزی، و هرلحظه تنهائی به هنگام نگهبانی، آری از همه اين لحظه ها، تصاوير پررنگ تری در ذهنم حک می کردم. آن زمان هنوز جوان تر از آن بودم که بدانم، همه چيز در زندگی زمانی به خاطره می پيوندد». و اين نيز!

 

 

=============================================

 

مقالات ديگر در عصر نو:

نقدي بر کتاب " بگريز قبل از اينکه سپيده دمد" نوشته خانم مريم انصاري
           ناهيد جعفرپور
 
          بازخوانی يک جنايت
           همايون فرهادی