چهارشنبه ۲۰ خرداد ١٣٨٣ – ۹ ژوئن ٢٠٠۴

روايت يک دوست از ناظم حکمت

 

محمدعلی آيبار-ترجمه آيدين فرنگی

روزنامه شرق

 

«ناظم حکمت را آوردند!...» در زندان «پاشا قاپوسی» خبر مثل بمب منفجر شد. يک روز آفتابی بهاری. اولين روزهای ماه مه. سال ۱۹۵۰. دويدم طرف اتاق رئيس زندان. پله ها را يک نفس بالا رفتم. درست جلوی در رسيده بودم که در باز شد: ناظم... يکديگر را در آغوش کشيديم. ناگهان ناظم گفت: «چه خوب کردی کمونيست شدی.» گفتم: «مواظب باش! ديوار گوش دارد.» خنديديم.

لحظه ای با اين تصور که ناظم را به بند ما خواهند داد، اميدوار شدم. هر چند می دانستم اميد بيهوده ای است. طبيعی بود ناظم را به بند کمونيست ها بفرستند. پله ها را پائين آمديم. زندانبان منتظر بود. بند تقريبا همان جا قرار داشت. صحنه های خوشبختی دوباره جان گرفت. دوستان ناظم تختخواب او را هم آماده کرده بودند.

گاه من به سلول ايشان می رفتم، گاه ناظم به سلول ما می آمد. از با هم بودن مان احساس خوشبختی می کرديم. اگر چه مجلس ملی به خاطر برگزاری انتخابات در تعطيلی به سر می برد، ناظم تصميم داشت اعتصاب غذايی که در زندان «بورسا» شروع کرده بود را، ادامه بدهد. بدين ترتيب اعتصاب او فاقد مخاطب می شد. اما همان قدر که ناظم می کوشيد رفتارش در افکار عمومی عاملی برای تفسير غلط نباشد، به همان اندازه نيز مصمم بود برای فشار به مجلس جديد و حکومت، اعتصاب خود را هر چه سريع تر از سربگيرد. آهن تا تفته است چکش می خورد. او حق داشت، ما هم می ترسيديم او را از دست بدهيم. ما هم حق داشتيم.

ناظم اعتصابش را از سر گرفت. فقط آب می نوشيد و سيگار می کشيد... به او می گفتم بخوابد. اهميتی نمی داد. مدام به ملاقاتش می آمدند. اگر بگويم روزهای اول را در اتاق رئيس زندان گذراند، دروغ نگفته ام. از خوشحالی کاملا سرحال بوده اما با گذشت روزها انگار حرکت هايش کندتر می شد. پيشنهاد کردم اعتصابش را زير نظر پزشک ادامه دهد. گفت: «تو ديگر شروع نکن» اطلاع داشتم دوستان ملاقات کننده از او خواسته اند در بيمارستان بستری شود. گفتم: «من از زاويه سياسی به مسئله نگاه می کنم، تو بزرگ ترين برگ برنده چپ ترکيه هستی، حق نداری بميری.» خنديد، گفت: «مبالغه نکن.»

اعتصاب ناظم بازتاب های گسترده ای يافته بود. روزنامه ها در اين خصوص خبرهايی منتشر می کردند. بيگناهی ناظم برای مردم مشخص شده بود. جوانان دانشجو مجله ای با نام «ناظم حکمت» منتشر ساختند. برخی روشنفکرها برای آزادی او امضا جمع می کردند و مادر ناظم با تابلويی در دست از مردم می خواست تا به آزادی پسرش کمک کنند. نشريه های خارجی هم خبرهايی منتشر کرده بودند. اعتصاب ناظم به حادثه روز بدل شده بود... با گذشت روزها، وضعيت ناظم رو به وخامت می گذاشت. آخر سر رفتن به بيمارستان را پذيرفت. او را به بيمارستان «جراح پاشا» بردند. پزشک شرايط او را بحرانی اعلام کرد و سرانجام دو نفر از دوستان نزديکش (والا و ذکريا) با يادآوری اين که، به دليل تعطيلی مجلس، مرگ او هيچ ثمری در پی نخواهد داشت، باعث شدند ناظم دست از اعتصاب بردارد. پس از مدتی، حزب دموکرات به قدرت رسيد و عفو عمومی اعلام شد و بدين ترتيب، رنج و عذاب سيزده ساله ناظم نيز پايان يافت.

پس از آزادی از زندان، ناظم در شرکت «ايپک فيلم» شروع به کار کرد، البته او سناريوهايش را با نام مستعار می نوشت. منزل من فاصله چندانی با محلی که ناظم با همسر و مادرش در آن زندگی می کرد، نداشت. مرتب همديگر را می ديديم. «منور» (همسر ناظم) باردار بود... پسری به دنيا آورد. اسمش را «محمد» گذاشتند. خوشبخت بودند...

اگرچه ناظم در جوانی به دليل بيماری از نيروی دريايی اخراج شده و در سال های زندان نيز، دچار گرفتگی دريچه قلب و بيماری کبد شده بود و مسئولان دادگستری و زندان از اين مسئله آگاه بودند، اما چندی بعد ناظم را برای گذراندن دوره سربازی فراخواندند. فراخوانی ناظم بيمار به اجباری، اين ترديد را دامن می زد که احتمالا شرايط پيشين در حال بازگشت است.

ناظم به دايره نظام وظيفه مراجعه و وضعيت خود را شرح داد. رفتار رئيس شعبه طوری بود که انگار شرايط ناظم را درک کرده، او قول همکاری به ناظم داده بود. چند ماهی از اين ماجرا گذشت و خبری نشد. همه مان خوشحال بوديم. اما دوباره ناظم را به دايره نظام وظيفه خواستند. دستور از مقام های بالا صادر شده بود. می خواستند او را به يکی از استان های شرقی بفرستند. يک هفته برای اعزام به او مهلت دادند. همه گيج شده بوديم. ناظم گفت: «نمی توانم دو سال دوام بياورم». اما آنچه همه ما را به تامل وامی داشت، اهداف نهفته در پشت اين احضار بود. می توانستند با دو شاهد دروغين، دوباره ناظم را زندانی کنند يا گلوله ای که از سر تقدير...

در همان روزها ناظم گفت: «می روم.» جوانی از خويشاوندان پدری ناظم، قصد داشت او را با قايق به دريای سياه رسانده و در ميان آب، وی را سوار کشتی بکند... گفتم: «ريسک بزرگی است». گفت: «بله. ريسک است، اما چاره ديگری ندارم.» همديگر را در آغوش کشيديم و از آن پس ديگر نتوانستم ببينم اش.

 

----------------------------

* محمد علی آيبار (۱۹۹۵ _ ۱۹۰۸) نماينده مردم استانبول در پارلمان، رهبر حزب کارگران ترکيه و استاد رشته حقوق دانشگاه استانبول. او عضو انجمن صلح برتراند راسل بود.

* ترجمه هايی که پيشتر از اين قلم درباره ناظم حکمت در نشريه های سراسری چاپ شده: آخرين ديدگاه ناظم حکمت درباره شعر / ناظم حکمت از شعر خود سخن می گويد _ گلستانه _ شماره ۵۰

روايت يک عشق از زندگی ناظم حکمت: گلستانه _ شماره ۴۰

مطالب ويژه صدمين سال تولد ناظم / آزما / شماره ۱۷

 

منبع: سايت اختصاصی ناظم حکمت