يکشنبه ۱۰ خرداد ١٣٨٣ – ۳۰ مه ٢٠٠۴


لخت شدن احساس(2)

خواستگاه فلسفي شكنجه

                

                                                    

 

      احمد فعال

 

گاه يك عبارت ساده و يا يك رفتار ساده از نگاه زيبا شناختي و معناكاوي چنان برق از چشم  مي ربايد كه گويي به يك نظر تمامت لوح محفوظ آدمي به بيرون بازتابيده مي شود. و گاه بايد آنقدر چشم در زواياي تاريك و روشن عبارات و رفتارها كاويد تا به تحليل اصول انديشه راهنماي آدمي پرداخت. بسياري از گفته ها و رفتارهاي كساني كه در سياست دستي بر آتش دارند و نيز بسياري از گفته ها و نوشته هاي انديشه ورزان و روشنفكران ، در زمره اين نگاهها و تحليل ها قرار مي گيرند. به عنوان مثال ، وقتي به آثار اريك فروم و دكتر شريعتي نظر مي اندازيم ، مي توان جويباري از تموج عشق به انسان را در رگ و پي احساس و انديشه آنها جستجو كرد. تموج عاشقانه اي كه با واژه ها خود را نمايش مي دهند. به عكس وقتي نگاه معناكاو خود را در آثار بسياري ديگر مي دوزيم ، خواه آنها را در زمره اهل نظر و روشنفكري بناميم و خواه اهل سياست و اصلاحگري ، به همان آساني مي توانيم بوي تعفن قدرت و سياست را با شامه افكار خود احساس كنيم.

پيشتر به اين نظر اشاره داشتم كه آراء و عقايد انسان نتيجه اصول انديشه راهنماي اوست، اصول و انديشه هايي كه خود در پي دستگاه رواني و نظام توقعات فكري در وجود مي آيند. همچنين از قول فردريش نيچه و زيگموند فرويد آوردم كه چگونه آراء و نظرات انسان گزارشگر خصوصيات طبعي و رواني او مي شوند. چرا آدمياني با عقايدي وجود دارند كه وقتي به اجساد آدمياني ديگر مي رسند ، چنان فسرده مي شوند كه گويي روحي در پس عقايد آنان وجود ندارد و همينان وقتي در سپيده سربي صبح طنين اذان را مي شنوند، چنان روحشان هواي پرواز مي يابد كه گويي از آغاز تكوين خلق فاقد اجساد انساني بوده اند؟

 اكنون در جستجوي اين پرسش به تحليل نسبت و رابطه انسان و عقايد او مي پردازم. در اين ميان به شرح مختصر سه دسته از آراء مختلف مي پردازم كه هر يك احساس ويژه اي در نگاه ما پديد مي آورد ، ببه طوري كه تجربه ها و عقايد ديگر همه در ذيل اين نگاه قرار مي گيرند.

1-     آراء و عقايدي وجود دارند كه انسان را فارغ از آراء و عقايد او ارزيابي مي كنند. از ميان اين گرايش ها مي توانيم به آراء و عقايد اومانيزم و ليبراليسم اشاره كنيم . گرايش ليبراليسم در خواستگاه فرهنگي و اقليمي خود چيزي فراتر گرايشات اومانيستي نبود، اما بعدها به نحله اي مستقل از اومانيزم تبديل شد. انديشه هاي ليبرال بر اين باور است كه ، انسان بر دين مقدم است . بعضي از روشنفكران مسلمان كه تازگي به صفوف ليبراليست ها پيوسته اند و بعضا بر ليبرال هاي قرن هفدهم و هجدهم اروپايي سبقت جسته اند معتقدند كه :

الف ) انسان پيش از دين وجود داشته است ، پس بر دين و يا هر عقيده اي مقدم است .

ب ) دين و يا هر عقيده اي بر انسان حمل مي شود. پس بايد انساني وجود داشته باشد تا دين يا هر عقيده اي بر او حمل شود.

ج )دين براي انسان است . تعريف انسان براي دين ، حرف بي معنا يي است . اگر جهاني را بدون انسان تصور كنيد ، دين و يا كتاب ديني جز اوراق و احكام ميان تهي و مجردي بيش نخواهد بود . احكام مجردي كه بكار هيچ موجودي نمي آيد.

د ) اصل آزادي و انتخاب كه گوهر وجودي انسان است ، مقتضي است كه دين موضوع آزادي و حمل بر انتخاب مي شود. پس ابتدا انسان انتخابگر و آزاد بايد وجود داشته باشد و بر هر عقيده و مرامي مقدم باشد تا پس از انتخاب ، دين و يا هر عقيده اي بر او حمل شود.

 

2- آراء و عقايدي نيز وجود دارند كه نگاهشان به انسان بك نگاه درجه دومي است. به عبارتي افراد را نه حيث آنكه انسان هستند ، بلكه به حيث آنچه (عقايد او) كه انسان هستند ارزشيابي مي كنند. اما دلايل كساني كه دين را بر انسان مقدم مي شمارند

الف) تقدم انسان بر دين مساوي است با اومانيسم و او مانيسم با اسلام مخالف است، زيرا ،

ب) اومانيسم فلسفه انسان محوري است . اين فلسفه  متضاد با هر فلسفه و مرامي است كه خدا محور است.

ج) در اومانيسم ، انسان معيار خير و شر ، حق و باطل است،  در حاليكه در اسلام اوامر و نواحي خداوند و اوامر و نواحي حضرت رسول (ص) و نيز اوامر و نواحي الوالامر ، كه منبعث از اوامر و نواحي خدا و رسول خدا است ، ملاك و معيار خير و شر و حق از باطل است .

د) چون دين براي انسان تلقي شود ، پس فدا كاري در راه خدا و دين و ارزش هاي اخلاقي براي انسان مدرن و اومانيست ها بي معناست . اگر دين بر انسان مقدم است ، فدا كاري در راه خدا و شهادت انسان براي حفط بقاي دين را چگونه مي توان جمع كرد ؟

 

در مقام دفاع از اومانيسم ، بجز فوئر باخ و اگوست كنت كه آئين انسان شناختي (آنتروپولوژي)و انسان گرايي (اومانيسم) را مقابل آئين خدا شناختي (تئولوژي) قرار دادند، اغلب اومانيست ها (انسان گرايان) داراي اعتقادت و پايبندي هاي سرسخت ديني بودند. آئين انسان گرايي بيشتر ناظر به نفي محوريت دستگاه اشرافيت و دستگاه روحانيت كليسا بود كه بيش از هزار سال به نيابت از خدا ، اروپا را در تاريكي فرو برد. اين آئين، كنش در برابر اشرافيتي بود كه شرافت را ذاتي برگزيدگاني چون كنت نشينان و دوك نشينان مي دانستند و ديگران را جز در انقياد شرافت ذاتي خود بر نمي تافتند. نداي زمينيان فرودست بود بر آسمانيان فرادست كه ، اي آسمان حكومت خود را بر زمين نه و سرنوشت انسان را نه به شرافت ذاتي «دوكيان» ، بل به سرشت ذاتي خود انسان واگذار.

اومانيست ها براي آزادي انسان از زندان اشرافيت و توزيع امتيازاتي كه در ملك اربابي روحانيت كليسا و اشراف بود ، چاره آن دانستند كه شرافت و فضيلت را در «كليت انسان» ، صرفنظر از تعلق هر فرد به طبقه و يا نژاد خاص و يا به دين و مرامي خاص، جستجو كنند. هدف عمومي انسان گرايان اين بود كه انسان را از هر گونه روايط انقيادي و سلطه آزاد كنند . چنانچه هارولد ج لاسكي مي گويد : «هدف اصلاحات در قرون وسطي نفي مذهب نبود ، بلكه نوسازي مذهب بود».

تاكيد انقلابيون فرانسه بر وجه تسميه انسان ، تقرير وجه كلي و انسانيتي بود كه در همه افراد جزئي مشترك بود. از نظر انسان گرايان ، «زيست جهان» انسان، ديگر سپهر فرهنگي و ديني نبود كه سايه و روشنايي هايي به فراخور تابناكي قدرت بر افراد و طبقات اجتماعي مي افكند. بلكه در شرايط جديد سپهر انسانيت ، چيزي بود كه همه را در «انوار طبيعت نخستين» به يكسان به هم پيوند مي داد .

انسان گرايي همان چيزي است كه اريك فروم در آثار خود آن را با اشكال گوناگون «خود شيفتگي» مقابل مي نشاند. و نيز وقتي در انديشه هاي او به عنوان يك انسان گرا (اومانيست) نظر مي اندازيم ، به خودي خود وجود خود را از امواج مفاهيم انساني و ذهن خواننده را از عشق و آزادي پر مي كند. او در آثار خود لختي احساس را با حرارت انسانيت ، حيات مي بخشد.

اينكه ادعا مي شود در تقدم انسان بر دين ، فداكاري بي معناست ، خود ادعاي بي معنايي است. زيرا در نگره اومانيسم ، انسان بر دين مقدم است و نه فرد انساني . به عكس  اصل فداكاري و شهادت در مفهوم تقدم انسان بر دين معناي درست تري مي يابد ، تا تقدم دين بر انسان . وقتي دين مستقل از انسان و مقدم بر انسان است ، معناتي فداكاري جز آن نيست كه انسان قرباني چيزي مي شود كه : يا مجموعه اي از دستورات مجرد و انتزاعي است (نه بيش) و يا قرباني مظاهر و برگذيذگاني مي شود كه خود را معادل و مساوي دين مي شمارند. معناي فداكاري جز آن نيست كه فرد يا افرادي براي استقرار انسانيت ، و به پا داشتن آزادي و برابري از خود گذشتگي مي كنند. اين معنا از فداكاري جز در برقراري انسان (جوامع و افراد انساني ديگر) معنايي ندارد. رابطه تقدم انسان بر دين ناظر بر همين معناست . ناظر بر اين معناست كه ، اگر ديني رهايي بخش است ، اگر دين وسيله دستيابي به عدالت و آزادي است ، پس فرد و افراد انساني براي دستيابي به دين رهايي بخش و عدالت گستر و آزاديخواه ، خود را فدا مي كنند.

3- با وجود تندي انتقادات نگارنده  بر رابطه و نسبت دوم ، معتقد است كه هر دو نظريه رابطه انسان و دين را تا حد يك رابطه ثنوي و مكانيكي ، بيروني و غير ذاتي تقليل مي دهند. مجددا به اين نظر باز مي گردم كه رابطه انسان و دين يك رابطه و نسبت ذاتي ، پويا و دروني است . انسان در جوهر وجودي خود بيگانه و دوگانه با دين نيست. ملخص اين بيان اين است كه : دين منظومه فطرت و منظومه انسانيت است .  اصول انديشه راهنمايي است تا از خلال آن ، انسان در حقوق ذاتي و نيروهاي محركه خويش محقق شود. آزادي گوهر وجودي انسان و دين تحقق انسان در آزادي است . وقتي انسان نيروهاي محركه دروني خود را به كنش در مي آورد، وقتي  از همه واكنش ها آزاد مي شود و خويشتن را در كنش آزادي و كنش آگاهي اثبات مي كند، نيروهاي محركه او در دين مايه ور و با دين «اين همان» مي شود. بسياري از آيات قرآن ناظر به همين حقيقت است : ناظر بر دايره لايتناهي و لااكراه انتخاب آدمي است ، ناظر به درون خود بازگشتن و حقيقت را و لوح محفوظ را در درون خود يافتن است : «پس روي خود را به سوي دين حنيف برگردان كه همانا فطرت خدا به گونه اي است كه فطرت انسان بر آن استوار گشته است» . پس اين دين، دين قائم و استوار است ، زيرا تفسير فطرت و باز خواني نيروهاي محركه كنشگر و يا امامت وجودي انسان است . از اين نظر حدود و احكام ديني ، چيزي جز تنظيم روابط اجتماعي ، روابط با طبيعت و روابط با خويشتن ، به منظور تحقق مظومه انسانيت نيست . از اين نظر است كه دين نه مجموعه دستورات اربابي است كه با انسان نسبت جبري ، مكانيكي ، تحكمي و بيروني دارد ، بلكه به مثابه منظومه آزادي انسانيت با انسان نسبت پويا ، ذاتي و دروني دارد. قول منسوب به امام علي بهترين گواه اين حقيقت است : «دواي تو درون توست و تو آن را نمي بيني  و درد تو درون توست وتوبه آن معرفت نمي بيابي. درون تو هما لوح مبين است »

حاصل آنكه :

وقتي دين با انسان نسبت بيروني داشته باشد، روابط انسان با دين ناگزير بر اساس جبر و روابط قوا تنظيم مي شود. تقدم دين بر انسان ، اين روابط را بر پايه جبر سامان مي دهد. معتقدين به تقدم انسان بر دين ، روابط قوا را در اشكال زور مشروع ، قدرت مشروع ، خشونت مشروع و يا اقتدار قانوني ايجاد مي كنند ، روابطي كه تا از خلال قدرت مشروع ، نسبت انسان با دين بر قرار شود.

با اين وجود نظريه و انديشه تقدم دين بر انسان ، در حوزه عمل اجتماعي بسيار خطرناك است. اين تقدم از نگاه ابزاري به انسان حتي ممكن است به جنايت عليه انسانيت منتهي مي شود. اين انديشه براي استقرار دين انتزاعي و بيرون از اعتبار انسان مي كوشد تا با وسيله و ابزار كردن انسان و به خدمت گرفتن افراد و جامعه ها و در مواردي ضرور گذشتن آسان از اعتبار و نام و حتي جان افراد و جوامع ، هيچ كوتاهي بخرج ندهد. وقتي دين مقدم بر انسان باشد، هيچ دليلي ندارد تا باومندان اين تقدم ، به وارونه كردن رابطه انسان و دين در انتخاب ابزارها و هدفهاي خود ، كوشش نكنند .  دين در حوزه عمل و به ويژه در حوزه عمل سياسي و اقتصادي هيچگاه نمي تواند دين انتزاعي بماند، در نتيجه مظهرها و نمادها ي بيروني محل پيدا مي كنند . رابطه

 وارونه «ابزار و هدف» ميان انسان با دين به رابطه وارونه شدن ابزارها و هدف هاي انسان و مظهرها و نمادهاي بيروني تغيير پيدا مي كند. حضرت پيامبر (ع) و هيچيك از بزرگان دين مظهر نبودند ، به بيان قرآن آنها تنها اسوه و نمونه بودند. ليكن اسطوره سازان و اسطوره پرستان از همان آغاز كوشش داشتند تا از اين چهره ها، مظاهر اسطوره اي بسازند، مظاهر فوق انساني و فوق بشري . مظاهري كه هر گاه از آنان ياد مي شود در پيروان خود احساس و عقلانيتي بيرون از انسان توليد كند. پيامبر صراحتا در برابر اسطوره سازان ايستاد و از قول خداوند گفت : «من تنها بشري چون شما هستم».

بدين ترتيب آموزش هاي ديني و تربيت ها ، وقتي در ذيل  اسطوره پرستي  قرار مي گيرند و بر آن بيافزاييد تفسير فرا انساني و فرا بشري مظهرهاي ديني، رفته رفته احساس و عقلانيتي بيرون از حوزه انسانيت در پيروان خود ايجاد مي كند. در پرتو چنين احساس و عقلانيتي است كه تفاوت ميان اسطوره ها و مظهرها با هر چيز ديگر ، به تفاوت ذاتي و ماهوي ميان حوزه هاي مقدس و نامقدس تبديل مي شود . همچنين در پرتو چنين احساس و عقلانيتي است كه ، اصل برابري به مثابه يك امر ديني و حقوقي و انساني ، تنها به «برابري برابران» معنا پيدا مي كند و در ذيل آن انواع نابرابري هاي حقوقي و انساني توجيه مي شود. اينجاست كه وقتي با كساني روبرو مي شويد كه طنين ضجه ستمديده اي احساس آنها را تحريك نمي كند و حتي ممكن است با اشتياق و يا حداكثر با بي تفاوتي از كنار قتل و شكنجه انساني كه در تقسيم بندي هاي او محلي براي ترحم نمي يابند ، بگذرند ، از اين روست كه رفته رفته احساس آنها در ذيل آموزش ها و تربيت هاي اسطوره پرستي دچار لختي و انجماد شده است.

بنابراين تاكيد مي كنم كه ، عقايد چيزي جز پوشش عقلي دستگاه رواني آدميان نيست . خواست ها ، تمناها ، آرزوها و آرمانها و ارجحيت ها ، مستقيم و غير مستقيم از همين دستگاه رواني آدميان استخراج مي شوند. چنين نيست و چنان نخواهد بود كه انسان چيزي را دوست نداشته باشد و به آن معتقد باشد . به تدريج عقايد و آرء دوست نداشته به رنگ دوست داشته هاي آدمي در مي آيند . چنين است كه وقتي اولويت ها و ارجحيت ها از انسان به بيرون از انسان انتقال پيدا مي كنند ، حساسيت ها و ارجحيت ها در دستگاهي ذوب مي شوند كه بيرون از شرافت و حيثيت ذات انساني قرار مي گيرد. چنين است كه احساسات ما به تدريج در چرخ دنده هاي دستگاهي ذوب مي شود كه انسان و شرافت او فاقد ارجحيت است. 

وقتي به جاي حمل دين و هر عقيده اي بر انسان ، دين يا هر عقيده اي را بر انسان حمل مي كنيم ، گذشتن از انسان كار آساني مي شود. و هم از اين روست كه با عقيده منداني روبرو مي شويد كه براي به پا داشتن دين يا عقيده خود ، به اين نظر مي رسند كه ، «اگر يك ميليون نفر از جامعه كشته شوند» هيچ اهميتي ندارد .

انكار انسان عموما از ناحيه كساني صورت مي گيرد كه در صدد تجديد روابط و سنتي هستند كه اين روابط بر انقياد افراد در كانون هاي به رسميت شناخته قدرت تاكيد مي كند. تقدم دين و عقيده بر انسان به همين جا ختم نمي شود. در جايي «بازي تقدم»، انسان را فروتر از حيوانات مي نشاند و در جايي ديگر، مجوز كشتن و حتي شكنجه كردن بدست مي دهد. لاندمان در كتاب خود نقل مي كند كه هنوز در بعضي از روستاهاي ايتاليا مرسوم است كه وقتي الاغ خود را كتك مي زنند به او خطاب مي كنند «اي الاغ نامسيحي».

گفته مي شود، هنگامي كه آمريكا كشف شد و سفيد پوستان بر سرخ پوستان مسلط شدند، اين نظر مطرح بود كه آيا سرخ پوستان انسان هستند و بايد حكم انسان در باره آنان جاري كرد يا خير؟ چون اين رأي را نزد پابپ پل سوم بردند و از او استفتاء خواستند ، پاپ فتوا داد كه «شرط انسان بودن مسيحي بودن است». پيرو همين نظر بود كه، گروهي از سفيد پوستان بنام «كون كيو استادورها» معتقد بودند : «در سرخ پوستان جوهر انساني وجود ندارد ، كشتن آنها موجب خشنودي خداوند مي شود» .

وقتي ژوزف دوميستر يكي از محافظه كاران  انقلاب فرانسه اعلام كرد ، به نظر  من وجود مفهومي چون «انسان كلي» ، چيزي جز «شبح جانور شناسي» نيست ، هم او بود كه غريو شادي خود را  از حضور شكنجه گران پنهان نكرد : «جلاد از خانه اش بيرون مي آيد ، جمعيت مشتاق و هيجان زده اي در ميدان جمع شده اند ، زنداني اي ، قاتلي يا كافري را به او مي دهند . هيچ صدايي به صداي استخوان هاي شكسته و ضجه قرباني به گوش نمي رسد و آنگاه جلاد لاشه نيمه جان را مي گيرد و به سوي چرخ دنده مخصوص شكنجه مي آورد و اعضاي خرد شده او را بر پره هاي چرخ مي بندد . سر محكوم آويزان و موهايش سيخ ايستاده و از دهانش كه به اوجاقي مانند است ، كلماتي خونين بيرون مي آيد كه در ميان آنها مي توان آرزوي مرگ را شنيد». بالاخره وقتي جلاد كارش را تمام مي كند ، دوميستر از او تمجيد مي كند و مي نويسد : «جلاد همه  عظمت است ، همه نيروست و همه نظم است. جلاد باعث ترس جامعه است ،  در عين حال عامل وحدت و  نظم  آن نيز است . اگر اين موجود درك نشدني را از دنيا ببيرون برانيد ، درست در همان لحظه نظم جاي خود را به از هم پاشيدگي خواهد داد ، جامعه از هم مي پاشد و سلطنت سرنگون خواهد شد».