پنجشنبه ۲۷ فروردين ۱۳۸۳ – ۱۵ آوريل ٢٠٠۴

اثر نويسنده بازتاب صداهای جهان است

 

منصور کوشان: روزنامه شرق

 

در شماره ۱۴۵ و ۱۴۶ روزنامه شرق (يکشنبه و دوشنبه ۱۷ و ۱۸ اسفند ۱۳۸۲) يادداشتی با عنوان «ادبيات و نسخه آقای منصور کوشان» نوشته مرحمت فتحی راد، در صفحه ادبيات چاپ و منتشر شده است که با احترام به نويسنده آن و سپاس از اين که نيرو و وقت خود را صرف نوشتن يادداشتی بر گفته های من کرده است، ناگزير به پاسخ هستم. شايد که روزی روزگاری ما ملت ايران، به جز چند استثنا که کمتر ازخطا مصون مانده ايم، با مسئوليت بيشتری به خود اجازه اظهارنظر بدهيم و در اين وانفسای آزادی بيان و انديشه و نشر، کمتر با نيرو و وقت خود، راه در پيش رو را تيره و غبارآلود کنيم.

نويسنده محترم ضمن روايتی از کتاب «خون و نفت» و حکايتی استعاره ای که خود بر آنها تأکيد می کند «قدر مسلم اين اتفاق آئينه تمام نمای جامعه ما نيست» (۱)، پرسش های بسياری را مطرح می کند و ضمن ارائه «نسخه ای» برای نويسندگان و مردم، سرانجام به طور مستقيم می نويسد: «آقای منصور کوشان در مصاحبه خود با روزنامه شرق (شماره ۱۳۸ مورخ ۲۶ بهمن و ۱۳۹ مورخ ۲۷ بهمن ۸۲) به آسانی و با جملات زيرکانه فرزندان نويسنده ملت را مورد بی مهری قرار داده اند. و ضمنا از اين که نويسنده ای از ايران جهانی نشده اظهار دلتنگی فرموده اند.» اجازه می خواهم پيش از آن که بخشی از پرسش های ايشان را که به من مربوط می شود، پاسخ بدهم، به اين نکته اشاره کنم که يکی از بزرگ ترين مصيبت های تاريخ فرهنگی ايران و به ويژه تاريخ روشنفکری آن، بی دقتی گروهی از دست اندرکاران آن است که خود را صالح تمام عيار می دانند.

يک نگاه ساده نشان می دهد تا چه اندازه عده ای از نويسندگان، متفکران، روشنفکران و روزنامه نگاران ايران، نسبت به مسائلی که به آن پرداخته اند، از سويی بی توجه بوده اند و از سوی ديگر خود را آگاهان کامل و مصلحان جامع الشرايط دانسته اند. اگر از تاريخ گذشته ايران بگذريم که اهل فرهنگ آن به ضرورت در همه امور- درست يا نادرست- اظهارنظرهای قطعی کرده اند، در تاريخ معاصر هم که ديگر همگان بر کيفيت تخصص اشراف دارند، کم نيستند افرادی که به دلايل گوناگون به خود اين حق را داده اند و می دهند که برای ديگران و به ويژه برای يک ملت و يا سياست های فرهنگی آن «نسخه» قطعی بپيچند.

با اشراف بر اين آگاهی که جامعه اهل قلم ايران به رغم همه اشتباه های بزرگی که مرتکب شده است، هنوز يکی از جامعه های فرهنگی است که با وجود موانع بسيار در عرصه خود می کوشد راه را برای رسيدن به يک «آرمان شهر» هموار کند، معتقدم تا زمانی که ما همچون نويسنده «ادبيات ما و نسخه آقای منصور کوشان» بدون دقت نسبت به آنچه مطالعه می کنيم و بدون آگاهی از آنچه که بر ما رفته است و يا در تاريخ فرهنگ ما ثبت شده است، بخواهيم به قضاوت بنشينيم، نه تنها نيرو و وقت خود را به هدر داده ايم، که ممکن است دست کم بخشی از جامعه را، از رشد روند طبيعی خود ناخواسته بازداريم. فرهنگ شفاهی و کتبی ايران گواه اين ادعا است که ملت ايران و به ويژه بخشی از روشنفکری آن که انتظار نمی رود به راحتی تن به خطاهای بزرگ بدهد، در هر فرصتی، بدون توجه به واقعيت ها و يا اسناد و ضرورت پژوهش و داشتن مسئوليت، نه تنها بی محابا در مورد ديگری اظهار فضل می کند که گاه درباره کل بشريت و يا بخش هايی از آن، چنان سخن می گويد که از سخنگوی يک نهاد عظيم پژوهشی هم بعيد به نظر می رسد.

نگاه کنيد که به چه راحتی و سهل انگاری نويسنده ای که نخواسته يا نتوانسته گفت وگوی ساده من را در روزنامه شرق با دقت بخواند و بعد به خود زحمت نوشتن بدهد، نه تنها خود را در مورد همه طيف های جامعه ايران صاحب نظر می داند که معتقد است «هنوز چنين زيستن و چنين انديشيدن بر بخش درخور توجهی... طيف تفکر و شيوه زيست و برداشت از حيات و زندگی در کشورهای جهان سوم بسيار وسيع و گسترده است.»

بسيار خرسند می شدم اگر اين نويسنده گرامی ، با دقت متن گفت وگوی من را می خواند و نظرهای خود را- موافق يا ناموافق- بيان می کرد تا خواننده و من از آن توشه ای برچينيم. يا برای اثبات نظرهای خود در مورد نويسندگانی که من را در طيف آنان قرار داده است، دست کم آثارمان (شعر، داستان، رمان، نمايشنامه، مقاله) را مطالعه می کرد و با نمونه آوردن از آنها به چند و چون انديشه ما می نشست. در دورانی که سرعت و تغيير، بيشترين کارکرد را دارند و حتی به سختی می توان در مورد نويسنده ای با مطالعه تمام آثارش به اظهارنظر قطعی نشست و شرط تأويل را ناديده گرفت، نويسنده گرامی به صرف مطالعه خاطرات منوچهر فرمانفرماييان، که نه تنها هيچ سنخيتی با من ندارد، تا آنجا که آگاهی ام اجازه می دهد در کنار هيچ کدام از نويسندگان همدوره من هم جای نمی گيرد، ما را متهم به اعمال انجام نداده کرده است. بی خبر از اين که ما نه تنها در امثال اين کاروان نبوده ايم و نمی توانسته ايم باشيم، که در اساس ديدگاه و عرصه فعاليتمان نيز به کلی متفاوت است. اگرچه ايشان از عرصه گذشته و حال هم فراتر رفته اند و معتقدند در آينده نيز ما پاسخ پرسش های ايشان را نخواهيم داد: «سئوال قابل طرح شايد اين گونه باشد، وظيفه چابک سواران عرصه فرهنگ و ادب در قبال چنين کاروانی چيست؟ و اصولا آبای پيشروان اين عرصه ها وظيفه ای در قبال جامعه خود دارند و يا فقط پاسخگوی نيازهای ذهنی و فکری و خواسته های خود هستند؟ پاسخ اين سئوال از سوی گروه اخير هيچ وقت با صداقت بيان نشده و نمی شود.»

اگر کاروان نويسنده گرامی و يا کاروان احمدخان قاجار، دايی نويسنده کتاب «خون و نفت» را نماد سياست و دست يافتن به جاه و مقام در نظر نگيريم، که مورد نظر او بوده است، و آن را نماد جامعه ای بدانيم که می خواهد خود را به «آرمان شهر» برساند، نويسندگان و يا روشنفکران ايران، با توجه به ارزش و تعالی جامعه چند صدايی، نه تنها ابايی از اين که از کاروان پيش بيفتند، صدای مستقل خود را داشته باشند، ندارند که آن را يکی از وظايف اجتماعی خود می دانند. در طی سال های گذشته هم هميشه تلاش کرده اند که رهبران فکری و فرهنگی ايران باشند.

کسانی که به دلايلی فرصت آگاهی بيشتر را يافته اند و وظيفه خود دانسته اند ضمن حرکت به جلو، تجربه، دانش و آگاهی های خود را، به رغم موانع بسيار به مردم منتقل کنند. نصيحت جناب احمدخان قاجار «اما نبايد از کاروان جلو بزنيد» را هم که باعث و بانی عقب افتادگی ملی است، گوش نکرده اند و باکی هم از اين که «از تشنگی و گرسنگی جان می بازند» نداشته اند. از اين رو هم هست که تاريخ فرهنگ ايران انديشه های افتخارآميز و پويايش را بيشتر از سهروردی ها، عين القضات ها، حلاج ها دارد که در راه انديشه شان جان باختند و فردوسی ها، حافظ ها که همه عمر برای حفظ رسالت خود و تعالی انديشه شان هرگز نخواستند سر سفره های رنگين «احمد»ها بنشينند. اگر نويسنده مقاله «ادبيات ما و ...» که معتقد است من و يا نويسندگان هم سنخ يا هم دوره من «هم خدا را می خواهند و هم خرما را»، تورقی کوتاه در کارنامه فرهنگی ما می کرد و شناخت کمی از فعاليت فرهنگی، ادبی و وضعيت اجتماعی ما به دست می آورد، يقين دارم که نه تنها از بيان چنين جمله ای در مورد ما ابا می کرد، که از شنيدن آن عرق شرم بر پيشانی اش می نشست.

نويسندگان متعهد ايران، حتی کسانی که بيشتر از شهرت عمومی و انتشار کتاب هايشان برخوردار بوده اند، در سال های گذشته، به جز مرگ، شکنجه، تبعيد، زندان، تنگدستی و رنج مدام روانی و زندگی در ناامنی چه داشته اند؟ کدام کاخ را از خدا و خرما بنا کرده اند که اين نويسنده گرامی ديده است، اما ملت ايران از آن آگاه نيست؟ آيا اگر من و يا نويسندگانی چون من فقط «اسب خود را مرتب تازيانه زده و پيش» می تاختيم و «در عالم وهم و خيال، دروازه های بومی خود را طی کرده و در افق جهانی محو» می شديم، امروز باز هم در زندان و تبعيد به سر می برديم؟ مگر اين که بخواهيم اسب را نماد رسالت انسانی و تعهد اجتماعی در نظر بگيريم و «دروازه های بومی» را نماد فرهنگ ايران زمين يا عرصه ای که هر نويسنده ای در آن رسالت خود را پيش می برد. در اين صورت چرا که نه؟ چرا بايد بر اسب دروغين يا مزدوری با تمام جاه و جلالش سوار شد و از دروازه ای گذشت که بنياد و اساسی ندارد و در آن هيچ چشم اندازی برای رسيدن به «آرمان شهر» نيست.

نويسنده گرامی ضمن اظهارنظر در مورد اين که «خوارزمی و خيام و... استثنائات تاريخی ملت ايرانند، نه برآمد جامعه ايران» معتقد است «پس از اسلام تا نهضت مشروطيت تنها پيشروانی قابل اعتنا هستند که پيشاهنگی عرفان و تصوف ايرانی را که جريانی ناشی از برآمد جامعه ايرانی بوده به عهده داشته اند، سعدی، حافظ، مولانا، عطار و... با فراز و فرود ادامه دارد» و ملاصدرا که سرآمد عرفان مشرقی و اشراقيون است را فقط قابل احترام می داند و اضافه می کند که« ولی جامعه ايران از روحانيون خير ديده که در مکتب با چوب تر در دست و فلک در کنار، روی تشکچه و پشت به متکا نشسته و با زدن به سروکله و پای بچه ها نگذاشته اند ريشه خواندن و نوشتن در اين مملکت بخشکد. آقای منصور کوشان در مصاحبه خود با روزنامه شرق به آسانی و با جملات زيرکانه فرزندان نويسنده ملت را مورد بی مهری قرار داده اند. و ضمنا از اين که نويسنده ای از ايران جهانی نشده اظهار دلتنگی فرموده اند.»

جدا از اين که هيچ وجه مشترکی بين خود و ملاصدرا، جز محکوم به مرگ و سرانجام تبعيد نمی دانم، حتی با بازخوانی گفت وگوی خود درنيافتم نويسنده گرامی از کجا دريافته است که من «با جملات زيرکانه فرزندان ملت را مورد بی مهری قرار داده»ام. يا کجا از اين که «نويسنده ای از ايران جهانی نشده اظهار دلتنگی» کرده ام؟ من ضمن محکوم کردن هر نوع چوب و فلکی، به هر بهانه ای به دست يا فرمان هر کسی، در هر دوره ای، به رغم نظر نويسنده گرامی بر اين اعتقادم که اگر هنوز بارقه ای از فرهنگ و هنر در ايران وجود دارد و به رغم سال های بسيار حکومت های استبدادی و ديکتاتوری، هنوز روزنه های اميدواری برای رسيدن به قله های رفيع فرهنگ و تمدن در آن ديده می شود، به خاطر حضور خيام ها، خوارزمی ها و ملاصدراها... است که از چشم ايشان فقط قابل احترامند. لازم می دانم به اين نويسنده گرامی متذکر شوم که اگر تاريخ و تمدن ايران دچار فرودهايی شد و نتوانست چنان که پيشينه اش نشان می دهد در تمام دوره های تاريخی پيشگام فرهنگ و تمدن باشد، دست کم يکی از بزرگ ترين عاملان آن چوب و فلک در مکتبی بوده است که ايشان از آن با افتخار ياد می کند و اميدوار است تداوم يابد.

نويسنده يادداشت «ادبيات ما و نسخه آقای منصور کوشان» در بند آخر باز پرسش هايی طرح می کند که به نظر می رسد برداشت نادرستی از گفته های من باشد: «بايد سئوال کرد اگر به فرض دو نفر نويسنده ايرانی چهار جايزه جهانی را بگيرند... چه دردی از ملت دوا خواهد شد؟» ضمن آرزوی اين که روزی نويسندگان ايران برنده يکی از جايزه های بزرگ ادبی جهان شوند، اعلام می کنم به رغم تصور ايشان، نويسنده ای به اين افتخار نائل خواهد شد که اثرش نقش بسياری در توليد کيفی فرهنگ و رشد کيفی جامعه داشته باشد و در اين صورت نه تنها دست کم دردی از دردهای جامعه فرهنگی ملت را دوا خواهد کرد که نقش اساسی در شناخت فرهنگ، سياست و... و تغيير جامعه خواهد داشت. اگرچه در پاسخ پرسش پدرام رضايی زاده گفته ام:... ادبيات ايران يا شاعران و نويسندگان ايران هنوز هيچ کدام نتوانسته اند حتی يک جايزه کوچک ادبی به خاطر اثری دريافت کنند. اگرچه اين نيز خود در نهايت، در ساخت ادبيات جدی، هيچ ملاکی نيست... ادامه دارد

 

پی نوشت ها:

۱- تمام جمله های ميان « » به نقل از يادداشت «ادبيات ما و نسخه آقای منصور کوشان» است.