پنجشنبه ۲۰ فروردين ۱۳۸۳ – ۸ آوريل ٢٠٠۴

سفرنامه شان پن به عراق /قسمت آخر

اينک آخرالزمان

 

ترجمه مازيار فكري ارشاد

روزنامه شرق

 

شيخ قاضي معتقد بود كه سقوط رژيم ديكتاتوري پس از سي سال جنگ و اختناق، و رويارويي با دو گزينه اشغال يا آزادي مردم عراق را به شدت شوكه كرده است. اكثر عراقي ها از سقوط رژيم صدام حسين خوشحالند. اما امنيت و رفاه را از دست داده اند. شيخ خيلي با احساس و پرشور حرف مي زد. خانواده اش به دليل مسائل امنيتي هنوز در رياض به سر مي بردند. همچنين او درباره آيت الله علي سيستاني رهبر مذهبي شيعيان عراق و اقتدارش سخن گفت. آيت الله براي شيعيان، چيزي معادل پاپ براي ما مسيحي هاست. حتي سني ها هم چنين رهبران مذهبي و معنوي اي دارند. اولين شكل انتخابات، تصويب قانون اساسي است. موضع آيت الله سيستاني اين بود كه سازمان ملل بايد تضمين دهد كه انتخابات با امنيت كامل و در فضايي كاملاً آزاد برگزار شود تا قانون اساسي نيز به تصويب رسد.

 

شيخ قاضي افزود: رضايت رهبراني چون آيت الله سيستاني و جلال طالباني (از رهبران كردها) براي امنيت و آزادي انتخابات لازم است. شيخ افزود: دموكراسي يك فلسفه كاربردي براي كساني است كه چيزي براي از دست دادن دارند و در حال حاضر درك اولويت ها براي مردم عراق دشوار است. او پيشنهاد كرد كه هفت سال زمان براي برقراري ثبات و امنيت و تصويب قانون اساسي در نظر گرفته شود. چرا كه مردم عراق الان احساساتي و خشمگينند. اگر انتخابات برگزار شود ممكن است دوباره ديكتاتوري شبيه هيتلر به قدرت برسد. او كه كودتا نكرده بود، با رأي مردم احساساتي و خشمگين بر سر كار آمد.[...] شيخ از ژورناليست هاي غربي هم انتقاد كرد و داستان يك شهروند آمريكايي را تعريف كرد كه در خيابان به هم وطنش مي رسد و مي گويد: سلام. چه طوري؟ يهودي هستي يا مسيحي يا مسلمان؟ در فرهنگ ما اين امر يك سئوال كاملاً شخصي است. از اين مرد خوشم آمد. تسلطش بر زبان انگليسي و دانش وسيعش درباره فرهنگ و جامعه شناسي اعراب فوق العاده بود.

 

وقتي مصاحبه به پايان رسيد، باران شروع به باريدن كرده بود. شيخ از ما تشكر و خداحافظي كرد. چند محافظ مسلح زير باران ايستاده بودند. جز صداي باران تنها صدايي كه به گوش مي رسيد، صداي كفش هاي ما سه نفر روي سنگ فرش خيس حياط بود. كمي بعد از نيمه شب ويوين من و راب راجلوي هتل فلاورلند، پياده كرد و خودش به هتل فلسطين رفت. در فلاورلند يك اتاق كه در دو طبقه بالاتر از اتاق راب بود رزرو كردم. ولي به اتاق راب رفتم و كمي گپ زديم. بعد رفتم به اتاقم. تلويزيون روشن نمي شد. تلفن قطع بود. و صداي تيراندازي هرازگاه از دور به گوش مي رسيد.

 

پريدم تو رختخواب.[...] مي دانستم راب ساعت ۹ براي انجام يك مصاحبه به فلوجه مي رود. پس صبح زود پا شدم و رفتم در اتاقش را زدم.اميدوار بودم تلفن ماهواره اي اش شارژ داشته باشد تا بتوانم به خانه زنگ بزنم. در را كه باز كرد فهميدم تمام شب را بيدار بوده و داشته مصاحبه را پياده مي كرده. خبرنگاراني كه در بغداد ديدم آدم هاي جالب، خطرپذير و متعهدي نسبت به كارشان بودند. به اتاقم برگشتم و در بالكن كه نيمي از بغداد را زيرپا داشت شماره خانه را گرفتم. صبح زيبايي بود. همسرم گوشي را برداشت. بد موقعي زنگ زدم چون همان لحظه از جلوي هتل صداي تيراندازي بلند شد. همسرم نگران پرسيد: اين صداي چيه؟ گفتم يك نفر در خيابان دارد تيراندازي مي كند.

 

وقتي گوشي تلفن راب را پس دادم ساعت ۹ شده بود. گفتم: مي روم پائين و يك فنجان قهوه مي خورم، اگر خواستي به من ملحق شو. گفت: منتظر احمد است. احمد تعميركار راب بود. در آنجا به كساني كه به خبرنگاران در ترجمه، رانندگي، آشپزي و همه كار كمك مي كردند تعميركار گفته مي شد. وقتي احمد آمد او را شناختم. در سفر قبلي ام به بغداد او را ديده بودم. او از نيروهاي اطلاعاتي رژيم صدام بود كه با خبرنگارهاي جنگي همكاري مي كرد و اطلاعات هم مي داد. خيلي مرد خونگرمي بود. خوشحال شدم كه او را زنده مي بينم. از خاطراتش از روزهاي بمباران و حمله نيروهاي آمريكايي به بغداد گفت. فهميدم كه در روزهاي جنگ حفاظت از افراد خانواده چه كار دشواري است. من هم برايش از اتفاقاتي كه در اين سفر برايم افتاده بود تعريف كردم. او پيشنهاد داد كه رانندگي و مترجمي من را به عهده بگيرد و من رد كردم. از احساسم متأسفم. اما به نظرم احمد مرد خوبي بود كه در چنگال سيستم رژيم ديكتاتوري گرفتار آمده بود.

 

اما به خاطر اين كه دائم درصدد برقراري ارتباط با روزنامه نگاران خارجي بود، به او اعتماد نداشتم. راستش ياد دانيل پرل افتادم. گزارشگر وال استريت جورنال كه در سال ۲۰۰۲ در پاكستان ربوده شد و بعد به قتل رسيد. اين جا جايي نبود كه بتوانم به آدمي مثل احمد اطمينان كنم. وقتي به فلاورلند برگشتم، انتظار داشتم كه او و راب را در طول روز ببينم. به اين فكر نكرده بودم كه اگر راب از هتل خارج شود، تلفنش را هم با خود مي برد. اما چند ديناري در جيب داشتم و به پياده روي خيابان مقابل هتل رفتم. جايي كه بعضي از عراقي ها در جست وجوي چند سكه با تلفن هاي ماهواره اي ثريا راه مي رفتند تا براي دقايقي صحبت كردن يك خارجي با تلفن شان، چند دلار از او بگيرند. بالاخره يك تلفن اجاره كردم و با هيوا عثمان در مؤسسه گزارشگري جنگ و صلح تماس گرفتم. قرار شد با قدير راننده اش به سراغم بيايند. در راه آن افسر تگزاسي دين كورپ را ديدم كه اسلحه به دست راه مي رفت.

 

وقتي به مؤسسه رسيدم هيوا، بتس هيل و مگي زنگر از افراد مؤسسه در حال آماده شدن براي سفر به موصل در شمال بودند. در موصل براي روزنامه نگاران آنجا چند جلسه سخنراني و آموزش برنامه ريزي كرده بودند. پيش از جنگ ۱۸ نشريه در موصل منتشر مي شد. به شدت نگران خودم و دل تنگ خانواده ام شده بودم. در دو هفته آينده هيچ پروازي از فرودگاه بغداد انجام نمي شد. چرا كه چند روز پيش يك هواپيماي متعلق به شركت DHL مورد حمله موشكي قرار گرفته و بايك بال آتش گرفته، به زمين نشسته بود. حتي پروازهاي خصوصي يك نهاد غيردولتي به نام ايرسرو هم تا هفته آينده به تعويق افتاده بود. تصميم گرفتم مده آ بنجامين را هرجا كه هست پيدا كنم. وقتي مسافران موصل حركت كردند، شماره مده آ را گرفتم. هيوا قبل از رفتن يك تلفن ماهواره اي متعلق به مؤسسه را به من قرض داد.

 

وقتي ارتباطم با مده آ برقرار شد، به همراه گروهش در حال ديدار با پل برمر حاكم آمريكايي عراق بود. نهاد غيردولتي مده آ به نام گلوبال اكس چنج به يك نهاد فعال در زمينه حقوق بشر بدل شده كه اغلب اعضايش از خانواده كشته شدگان عمليات جنگي هستند. گلوبال براي هفته آينده نيز قرار ملاقات هاي مهمي داشت. به محض اين كه گروه به بغداد رسيد، برمر با درخواست ملاقاتشان موافقت كرد. و تمام اينها به خاطر فشارهاي رسانه اي بود. به مده آ گفتم در هتل فلسطين هستم و شماره تلفن ماهواره اي مؤسسه را به او دادم. گفت به محض پايان يافتن ملاقات با برمر به من زنگ مي زند.

 

از يكي از دانشجويان مؤسسه به نام علي محمد خواستم امروز راهنما و مترجم من باشد و او هم پذيرفت. به طرف هتل فلسطين راه افتاديم. وقتي رسيديم سربازان آمريكايي اطراف هتل را بسته بودند. اعضاي گروه شبكه سي.ان.ان را ديدم. به طرف نيك رابرتسون رفتم كه در سفر قبلي گفت وگويي با من ترتيب داده بود. سلامي كرديم و به صحبت درباره حضور سربازان آمريكايي پرداختيم. صداي زنگ تلفن من را به ياد مده آ انداخت. خودش بود و گفت كه او و گروهش دارند به سمت دانشكده اقتصاد بغداد مي روند تا نشستي با رئيس اين دانشكده سابقاً تحت كنترل حزب بعث داشته باشند. دانشكده در وزيريه بغداد بود كه چهل و پنج دقيقه با اتومبيل طول كشيد تا به آنجا برويم. اما به موقع رسيدم. مده آ داشت با محمد تاكا نويسنده كتابي درباره تبعات منفي فرآيند جهاني شدن تحت رهبري آمريكا صحبت مي كرد.

 

و مده آ او را در بحثي با محور اقتصاد عراق در مقابله با نفوذ كمپاني هاي آمريكايي به چالش كشيده بود. محمد تاكا از اين موقعيت نگران بود. وقتي نشست به پايان رسيد،  به همراه مده آ و گروهش به بيمارستان كودكان الاسكان رفتيم. سال پيش بيمارستان المنصور را ديده بودم و خيلي مشتاق بودم دوباره آنجا را ببينم و بفهمم كه آيا پيشرفتي در وضعيت اسفبارش به وجود آمده يا نه. بيمارستان الاسكان هم مثل آنجا كثيف، شلوغ و فاقد امكانات بود. حتي با كمبود دارو و خون هم مواجه بود. اين جا، جايي است كه هيچ آمريكايي سگش را براي مراقبت هاي دامپزشكي نمي برد. شلوغ ترين محل اسكان كودكان سرطاني در تمام دنيا همين جاست. داشتم از يك سرنگ كثيف كه كف راهرو افتاده بود عكس مي گرفتم كه يك محافظ عراقي (اين نيروها همه جا هستند، مسلح حتي در بيمارستان) با دست عدسي دوربين را پوشاند. يك گروه خبري از شبكه اي.بي.سي به دنبال دل سولار راه افتاده بودند و فيلمبرداري مي كردند.

 

با علي از آنجا بيرون زديم. به سمت ماشين در حال حركت بوديم كه از حدود پنجاه متري صداي شليك گلوله بلند شد. گوش هايم سوت كشيد. علي پرسيد: چيزيت شده؟  گفتم: فكر نمي كنم. اما پاهايم كمي مي لرزيدند. مسير بازگشت به مؤسسه را در وهم و خيال گذراندم. ساعت شلوغي در منطقه جنگي فرا رسيده بود. تيراندازي، عمليات نظامي، غرش هلي كوپترها و صداي نافذ اذان همه و همه در سرم مي چرخيدند.

 

از روي پلي برفراز رود دجله رد شديم و علي را كنار بلواري در نزديكي خانه اش پياده كرديم. در پياده رو عكسي با هم گرفتيم و قول دادم عكس را برايش بفرستم. آدرس اي ميل اش را روي كاغذي نوشت و به من داد. هات ميل دات كام؟ دنيا در جنگ كوچكتر از هميشه مي شود. به مؤسسه بازگشتم. همه جا خلوت بود. همه به موصل رفته بودند. ساعت ها تنها نشستم و روزنامه و مجله ورق زدم تا به وقت سن فرانسيسكو صبح بشود و به خانه تلفن كنم. همسرم تعريف كرد كه پسرم گفته: اگه براي پدر اتفاقي بيفته من هيچ وقت خودمو نمي بخشم. يادم افتاد كه ازش اجازه گرفته بودم. وقتش شده بود كه به سمت خانه راه بيفتم.

 

به منشي ام در سن فرانسيسكو خانم ساتو تلفن زدم و گفتم: برام فرقي نداره كه هواپيماي نظامي باشه يا پرواز يك نهاد غيردولتي يا يك سفينه فضايي، فقط منو از اين جا بيار بيرون. تلفن را قطع كردم و گرفتم خوابيدم. وقتي بيدار شدم دوباره به ساتو زنگ زدم. او گفت پروازي در كار نيست. اما سامسون مولوگتا خبرنگار نيوزدي افريكا يك تاكسي در بغداد كرايه كرده كه دوازده ساعته او را به امان ببرد. ساعت ۸ صبح امروز هم حركت مي كند. به ساعت نگاه كردم. شش و نيم صبح به وقت بغداد بود. فرصت زيادي نداشتم. بايد با هتل فلاورلند هم تسويه حساب مي كردم. ديرم شده بود و داشتم فكر مي كردم به فلاورلند نروم. اما وجدانم درد گرفت. به اين جا نيامده بودم كه سر عراقي ها را كلاه بگذارم.

 

استيو نگوس كه تازگي به عضويت مؤسسه درآمده بود در طبقه بالا خوابيده بود و تنها مترجم عربي دم دست در آن لحظه كه عجله داشتم به شمار مي آمد. با پررويي بيدارش كردم. برايم يك تاكسي گرفت. كثيف ترين تاكسي اي بود كه در عمرم سوار شده بودم. به سختي مي توانستم از شيشه جلو بيرون را ببينم. ساعت هفت و چهل و پنج دقيقه به فلاورلند رسيدم. كرايه اتاق را پرداختم و بعد به سمت هتل محل اقامت سامسون رفتيم. از متصدي پذيرش خواستم شماره اتاق سامسون را بگيرد. نفس عميقي كشيدم و گفتم: من اينجام. ساعت هشته. سامسون خنديد و گفت الان پائين مي آيد. دم در هتل رفتم تا در هواي تازه صبحگاهي سيگاري بكشم. يك واحدي از شبه نظاميان بخش خصوصي با سلاح هاي برق انداخته و جليقه هاي ضد گلوله سوار بر جيپ هايشان با كارت هاي آويخته از گردن. يكي از افسرها را شناختم. نگاهم كرد و گفت: هي تو. گفتم: آره منم. روي كارتت نوشته مأمور. مأمور چي هستي؟ با خنده گفت:  برگزاري انتخابات. پرسيدم: چه طور مي خواهيد اين كار را انجام دهيد. باز هم خنديد و گفت: هر طور كه بشه. پريد پشت جيپ و همه راه افتادند. وقتي در صبح خنك منتظر سامسون ايستاده بودم به اين فكر افتادم كه چقدر از وقايعي كه اين جا ديدم شبيه حرفه ام سينماست؟

 

ناگهان دستي به شانه ام خورد. تو شان هستي؟ گفتم: بله. سامسون؟ دست داديم. اولين واكنشم نسبت به اين روزنامه نگار اتيوپيايي لبخند گل وگشادي بود كه تحويلش دادم. ساكم را برداشتم و دو نفري پريديم توي صندلي عقب تاكسي. راننده از آينه نگاهي به عقب انداخت و با لهجه غليظ عربي گفت: سلام. از وسط ريش هاي نتراشيده اش لبخند محوي پيدا بود. كمي كه پيش رفتيم سامسون مقداري آب، نان و موز از كيفش بيرون آورد. داشتيم به طرف فلوجه مي رانديم. بعد رمادي بود و بالاخره امان. دويست كيلومتري رفته بوديم كه ياسر راننده مان به بچه هايي كه كنار جاده ايستاده بودند اشاره كرد. بچه ها شيشه هاي آب را پر از بنزين كرده بودند و مي فروختند. ياسر با خنده گفت:  بنزين؟ گفتيم: الان نه. در وسط مثلث سني نشين و پناهگاه راهزنان بوديم. ولي ياسر دست بردار نبود. و گفت: بنزين، لازم. اما ما هم كوتاه نيامديم و فرياد زديم: نه. نه! بالاخره رد شديم.

 

قواعد عجيبي در عراق حكمفرماست. با داشتن دومين ذخيره نفتي دنيا كمبود مواد سوختي در اين كشور بيداد مي كند. خطوط لوله دائم مورد حمله قرار مي گيرند و از آنها دزديده مي شود. همه اينها از عوارض جنگ است. اغلب رانندگان تاكسي يك روز كار مي كنند و يك روز تعطيل اند. البته تمام روز تعطيل را به دنبال بنزين مي گردند. به مرز اردن نزديك شده ايم. چند بار براي خريد بنزين از بازار سياه توقف كرده ايم. دلم مي خواست يكي مرا بكشد. من و سامسون خود را در وسط قلمرو علي بابا، حس مي كرديم. تصميم گرفتم اگر گير راهزنان افتاديم بگويم: ما پول نداريم. من هم آمريكايي هستم. من به بوش رأي نداده ام. اما اگر من را همين الان نكشيد، وقتي به خانه رسيدم خودم اين كار را مي كنم.

 

دوباره راننده گفت: بنزين. من و سامسون موزها را لاي نان گذاشتيم و با تصور يك قطعه خوشمزه آن را خورديم. روبه رويمان مرز اردن پيدا بود. چند صد متر با خاك اردن فاصله داشتيم كه ناگهان ياسر دور زد. به سامسون گفتم: چه كار مي كند؟ سامسون به عربي پرسيد: كجا مي روي؟ ياسر توضيح داد كه بايد پنج كيلومتر به عقب برگردد تا براي آخرين بار به قيمت عراق بنزين بزند و بعد وارد اردن بشويم. وقتي ياسر بنزين مي زد پياده شدم تا به دستشويي بروم. هيچ كس به من توجهي نكرد. جز يك جيپ از شبه نظاميان كه برايم بوق زد. دوباره سوار شديم و راه افتاديم. از وقتي كه امان را به مقصد بغداد ترك كرده بودم، صورتم را اصلاح نكرده و حمام درست و حسابي هم نرفته بودم. من و سامسون در هتل هايت اتاق گرفتيم. پنج ساعت تا پرواز به سمت پاريس فرصت داشتم. پس اصلاح كردم و دوش گرفتم و در لابي هتل با سامسون شام خورديم. درباره سياست حرف زديم. همين طور از غذاهاي اتيوپيايي كه قرار شد يك بار به ژوهانسبورگ پيش سامسون بروم و امتحانشان كنم. اما وقت خداحافظي چيزي گفت كه مرا به فكر فرو برد:  بعد از عراق نوبت سوريه است.

 

چند روز بعد وقتي به خانه برگشتم بوش تحريم هاي اقتصادي بر عليه سوريه را تصويب كرد. سوار هواپيماي ايرفرانس به مقصد پاريس شدم. خلبان دعوت كرد كه بلند شدن هواپيما را از كابين او تماشا كنم. پشت صندلي خلبان نشستم. چند لحظه بعد كريستين امانپور گزارشگر سي.ان.ان كنار من و پشت كمك خلبان نشست. هميشه از اين زن خوشم مي آمد. يكي مي گفت: امانپور به اندازه زندگي شش نفر ماجرا از سر گذرانده. كريستين خيلي از بلند شدن هواپيما هيجان زده شد. به صورتش نگاه كردم انگار در ديزني لند سوار رولركاستر شده بود. مي خنديد. من هم از اين كه سفرم به پايان رسيده بود خوشحال بودم. براي او اين پرواز يك پرواز معمولي بود و براي من معني فرار از خطر را مي داد. پسرم هم ديگر خودش را براي اين كه به من اجازه داد به عراق بيايم سرزنش نخواهد كرد.

 

در پاريس پنج ساعت ديگر بايد منتظر مي ماندم. چيزي خوردم. چقدر خوشحال بودم كه سفر كابوس وارم به پايان رسيده. در هواپيما تمام مسير اقيانوس اطلس تا آمريكاي شمالي را خوابيدم. چرخ ها باز مي شوند و فرود مي آييم. رسيديم، بله من كشورم را دوست دارم. سوار تاكسي فرودگاه مي شوم. از اين كه بالاخره تا نيم ساعت ديگر به خانواده ام مي رسم خوشحالم. آخرين صدايي كه پيش از خروج از فرودگاه به گوشم مي رسد مثل صداي اذان برايم روح بخش است: لطفاً هر مورد مشكوكي را گزارش دهيد...