يکشنبه ۱۶ فروردين ۱۳۸۳ – ۴ آوريل ٢٠٠۴

سفرنامه شان پن به عراق

جنگ کسب و کار من است

ترجمه مازيار فکری ارشاد:

روزنامه شرق

 

شان پن بازيگر سرشناس و چپ گرای آمريکايی که اخيرا برای بازی در فيلم رود مرموز برنده جايزه اسکار بهترين بازيگر مرد شد، تاکنون دو بار به عراق سفر کرده است. او بارها بر ضد بوش و سياست های جنگ افروزانه دولت وی موضع گيری کرده و در اواخر سال ۲۰۰۲ به عراق رفته بود. پن دوباره و پس از يک سال و با سقوط صدام به عراق بازگشت تا تغييرات زندگی در اين کشور پس از سقوط دولت ديکتاتوری را برای افکار عمومی گزارش کند. آنچه می خوانيد متن گزارش شان پن از اين سفر است که برای روزنامه سان فرانسيسکو کرانيکل تهيه و به چاپ رسيده است.

دکتر «برن بام» آخرين ظرف از سه ظرف مخصوص را با خون من پر کرد. او داشت پس از بروز علائم افزايش کلسترول خون از من آزمايش می گرفت که خوشبختانه تلفن به صدا درآمد. دکتر سوزن را از رگم بيرون کشيد. وقتی گوشی را برمی داشتم دکتر يک گاز استريل روی سوراخی که در دستم به وجود آورده بود، گذاشت. پشت خط مده آ بنجامين از مديران يک نهاد غيردولتی فعال در زمينه حقوق بشر در سان فرانسيسکو بود. قبلا به او گفته بودم می خواهم مقاله ای درباره عراق بنويسم و مجوز آن را از فيل برانستاين سردبير سان فرانسيسکو کرانيکل نيز گرفته بودم. مده آ زنگ زده بود تا به من بگويد يک مجوز سفر به عراق از طرف بنيادی برای حمايت از کودکان بی سرپرست دريافت کرده و اين سفری بی سابقه در تاريخ فعاليت های نظامی آمريکاست. مده آ گفت که اين سفر در روز شنبه ۲۹ نوامبر انجام خواهد شد. وقتی مکالمه ما به پايان رسيد، دکتر که کارش را تمام کرده بود خداحافظی کرد و با نمونه های خون من از در خارج شد.

از زمان انفجار ساختمان سازمان ملل در بغداد در ماه اوت، ماجرای عراق برايم تبديل به موضوع مهمی شد که دائم آن را تعقيب می کردم و درباره سياست های نظامی آمريکا موضعی مستدل و منتقد داشتم.

در ۱۸ اکتبر ۲۰۰۲ نامه ای سرگشاده به رئيس جمهور را در واشنگتن پست به چاپ رساندم و بعد همان سخنان را پس از حمله به عراق در مقاله ای به تاريخ ۳۰ مه ۲۰۰۳ در نيويورک تايمز تکرار کردم. من درباره نقش و ميزان عمل سربازهايمان احساس مسئوليت و نگرانی داشتم. همين طور به شدت نگران سرنوشت مردم عراق بودم. تلفن مده آ مرا در قصدم مصمم تر کرد. اما جلب کردن حمايت اعضای خانواده سخت ترين کار ممکن بود. در خانه و ميان اعضای خانواده به عنوان يک مرد عمل گرا شهرت خوبی دارم. وقتی گفتم دوباره می خواهم به عراق بروم همسرم و دختر دوازده ساله ام نگاهی به هم انداختند و گفتند: ها ها. هاها در ادبيات خانه ما يعنی تو احمقی! يا حداقل به معنای ابراز مخالفت بود. اما پسر ده ساله ام به سرعت پرسيد: ممکن است کشته بشوی؟

به سرعت و مثل يک ابله گفتم: ممکن است موقع عبور از چهارراه زير ماشين بروم. يا در آتش سوزی گرفتار شوم يا... چطور است به سارز مبتلا شوم؟ پسرم خيلی نگران شد. بعد سعی کردم عاقلانه موقعيت را تغيير دهم و از نگرانی او بکاهم. اين بار سعی کردم زياد وارد جزئيات نشوم. به هر حال او خيلی دلسوزانه از من حمايت کرد. دو روز بعد فرودگاه بين المللی سان فرانسيسکو را به مقصد آمستردام ترک کردم. در آمستردام بايد هشت ساعت منتظر پرواز بعدی به مقصد امان پايتخت اردن می ماندم. يک هات داگ خريدم و سری به اتاق تمرکز فرودگاه زدم. وقتی وارد شدم حدود سی نفر را ديدم که آنجا خوابيده اند يا مشغول مديتيشن هستند. ناگهان زنی چشمانش را باز کرد و بلند شد و گفت: شان؟ گفتم: بله، مده آ؟ چشم هايش را ماليد و سری تکان داد. مده آ يک بلوند ريزاندام با رفتارهای ظريف بود. با سابقه ای از مخالفت های آشکار با بمباران های افغانستان توسط آمريکا، قطع کردن جلسه مطبوعاتی دونالد رامسفلد و همين طور اعتراضاتی به سياست های آمريکا در آمريکای جنوبی و خاورميانه. چند دقيقه بعد با هشت نفر از همراهان او که از خواب بيدار شده بودند آشنا شدم.

چند ساعتی را وقت گذرانديم تا زمان پروازمان فرا برسد. يک تلويزيون در فرودگاه از شبکه سی ان ان گزارشی درباره يکی از اعضای اين گروه غير دولتی را نشان می داد، که در حال عزيمت به عراق بود. فرناندو سوارزدل سولار که تلويزيون سابقه مختصری از فعاليت های ضد جنگ او را برشمرد، هفت ماه پيش پسرش را که يک سرجوخه نيروهای ويژه آمريکايی بود در ديوانيه عراق از دست داد. پنتاگون گزارش داد که خسوس سوارز دل سولار در يک نبرد کشته شده است. اما با تلاش و سماجت فرناندو مشخص شد حقيقت چيز ديگری است. خسوس در اثر برخورد با يک مين ضد نفر آمريکايی به قتل رسيد و حالا پدرش حامل نامه هايی از دانش آموزان مدارس آمريکا برای کودکان عراقی بود. بعدها اين مرد خونگرم و سيبيلو را در حال تکان دادن گهواره يک کودک عراقی مبتلا به سرطان ديدم. بيست سال به عقب بازگشتم و به ياد زمانی افتادم که احتمالا او خسوس را در چنين گهواره ای تکان می داد.

بعد از سوار شدن به هواپيما بيش از يک ساعت معطل شديم چرا که مسئولان فرودگاه به دنبال مسافری می گشتند که چمدانش را تحويل داده، اما سوار نشده بود. آنها به سرعت به سراغ چمدان کذايی رفتند. خيلی تعجب کردم اگر احتمال بمب گذاری می دادند، پس چرا هواپيما را تخليه نکردند؟

آنقدر خسته بودم که خوابم برد. يک ساعت بعد با صدای بلند شدن هواپيما از خواب پريدم. چهار ساعت و نيم بعدی را در هواپيما بيدار نشستم تا در امان فرود آمديم. ساعت دو بامداد به وقت اردن بود که پياده شديم. نفری ده دينار برای دريافت ويزا پرداختيم و وقتی به سراغ ساکم آمدم با ستار برخورد کردم.

پيش از جنگ خليج فارس، ستار يک مهندس عمران با درآمد بالا بود و حالا يک مسير پرمخاطره را دوازده ساعته تا امان و بعد دوازده ساعته تا بغداد رانندگی می کند و روزنامه نگاران، عکاس ها و اعضای گروه های امداد و ارگان های بشردوست را به بغداد می رساند. از اين رانندگی بيست و چهار ساعته سيصد دلار به دست می آورد. ستار برای رسيدن به مرز عراق که چهارصد کيلومتر با امان فاصله دارد عجله داشت. بايد قبل از ساعت هفت صبح به مرز می رسيد. خيلی مهم بود که در ترافيک ايستگاه بازرسی مرزی گير نکنيم وگرنه مجبور بوديم دويست کيلومتر آخر راه را که منطقه ای سنی نشين بود در شب بپيماييم. صحرای بين رمادی و فلوجه پر از راهزنان مسلح و نظاميان شورشی بود که در عراق به آنها علی بابا می گويند. من چمدانی به همراه نداشتم. تنها يک ساک کوچک داشتم و به سرعت داخل ماشين ستار پريديم و به سمت مرز حرکت کرديم. در طول مسير چند ايست بازرسی وجود داشت که توسط پليس اردن برپا شده بود. آنها در تاريکی کمين می کردند و جاده را می پاييدند و با نور چراغ قوه فرمان ايست می دادند. بعد از بازرسی گذرنامه ها اجازه می دادند به راهمان ادامه دهيم. پنج صبح در روستايی اردنی به نام مهتاب الجفور توقف کرديم. هوا هنوز تاريک بود. فقط نور مهتابی سبزرنگ تابلوی مغازه های تعطيل روستا فضا را روشن می کرد. صبحانه مختصری شامل قلوه مرغ و سيرابی خورديم و حرکت کرديم. ساعت شش صبح با چشمانی پف کرده طلوع آفتاب را در خاک اردن ديديم. يک کيلومتر جلوتر مرز عراق قرار داشت. وقتی شيفت پاسگاه مرزی عوض شد همه به جنب و جوش افتادند. ستار با مسئولان اين شيفت ارتباط برقرار کرده بود و به سرعت گذرنامه هايمان مهر ورود خورد و داخل عراق شديم. براساس استانداردهای غربی اين مرزها به شدت قابل نفوذند اما در جاده پرنده پر نمی زند. ماشين های آسيب ديده کنار جاده افتاده اند. وقتی از آنها می گذريم از آينه بغل تماشايشان می کنم. هوا کاملا روشن شده و آفتابی است. به تعدادی چادر می رسيم که در مجاورت مرز، آوارگان فلسطينی مقيم عراق را در خود جا داده است.

در جاده ای که در دل کوير پيش می رود به سوی بغداد می رانيم. برای صدها کيلومتر اعراب بدوی باديه نشين دامدار، تنها انسان هايی هستند که می بينيم. اين اعراب بدوی با عباهای مخصوص شان در بيابان راه می روند و صدها گوسفند را با خود کوچ می دهند و بی هدف پيش می روند. آنها فقط برای اين زندگی می کنند که روزی عکاسی از مجله نشنال جئوگرافيک تصويرشان را جاودانه سازد. اين گوسفندها را کجا می برند؟ زمانی که وارد منطقه سنی نشين می شويم به تعدادی نظامی آمريکايی برمی خوريم. آنها چند کيلومتری با ما می آيند و بعد در جاده بی پايان رمادی رهايمان می کنند. احتمالا همراه بودن با نظاميان آمريکايی ما را از شر راهزنان محلی خلاص می کرد. البته در اين صورت ما نيز جزو نظاميان به شمار می آمديم و هدفی مناسب برای حملات انفجاری فدائيان صدام. بسياری از بمب ها به وسيله تلفن همراه کنترل می شوند. در جاده رمادی-فلوجه با سرعت صد و بيست مايل در ساعت پيش می رويم. نزديک فلوجه با دود ناشی از انفجار يک بمب که ساختمانی يک طبقه در نزديکی جاده را منفجر کرده، روبرو می شويم. ظاهرا دقايقی پيش شورشيان اين محل اسکان سربازان آمريکايی را منفجر کرده و پا به فرار گذاشته اند. ساعت يک و سی دقيقه بعدازظهر وارد بغداد می شويم. هوا آفتابی و دما در حدود شصت درجه فارنهايت است. حضور نظامی ها در حومه شهر کاملا محسوس و پررنگ بود. برجک های ديده بانی و سنگرهای پوشيده از بتن مسلح امکانات نظاميان آمريکايی را احاطه کرده است.

يک هلی کوپتر بلاک هاوک در ارتفاعی پايين گشت می زند. طبق آدرسی که داشتم به باشگاه شکار بغداد می رويم. جايی که به سازمان اطلاعات و امنيت اختصاص داشت و شايع است که عدی پسر صدام حسين، دختران ربوده شده توسط مامورانش را در آنجا نگاه داری می کرد. اينجا حالا به محل ملاقات های رسمی احمد چلبی رئيس کنگره ملی عراق اختصاص يافته است. در باشگاه با «هيوا عثمان» سردبير يک نشريه سياسی عراقی و مدرس موسسه گزارش گری جنگ و صلح که يک NGO است آشنا می شوم. اين موسسه جايی است که روزنامه نگاران جوان عراقی با خبرنگاری جنگ آشنا می شوند. دوستم نورمن سالومون کسی که در سفر قبلی ام به عراق همسفرم بود يک اتاق برايم پيدا می کند. در اين اتاق با محمد بازی خبرنگار روزنامه نيوزدی بغداد شريکم. وقتی وارد موسسه می شوم که يک کلاس درحال برگزاری است. ده دقيقه ای به سخنان بتسی هيل برنده جايزه خبرنگاری وينتل از روزنامه پيتسبورگ تريبون ريويو گوش می دهم که در مورد ساختار گزارش خبری صحبت می کند. با يک مثال از مقاله ای خبری که خودش درباره گورهای جمعی نوشته بود. وقتی بحث وارد موضوع گورهای جمعی می شود يکی از دانشجوهای جوان عراقی با پوزخند می گويد: تمام اين کشور يک گور دسته جمعی است. ما در يک گور دسته جمعی زندگی می کنيم.

با اين همه خستگی سفر، کله ام دارد می ترکد. هيوا برايم نوشيدنی می آورد. آن را مزه مزه می کنم و بعد به درون تختی که برايم در بغداد در نظر گرفته اند می خزم و برای پنج ساعت به اغما فرو می روم. تقريبا ساعت ۸ صبح که صدای انفجاری از بيرون می آيد، چشمانم را می مالم و به صدای تق تقی که از بيرون می آيد گوش می سپارم. از اتاق بيرون می آيم و به جمع روزنامه نگاران و عکاس های حاضر در ساختمان می پيوندم. آنها درباره حوادث روز صحبت می کنند. در مورد انفجار می پرسم. زياد از فرودگاه دور نيستيم. جايی که هر ساعت صدای شليک توپخانه آمريکايی ها به گوش می رسد. صداها آن قدر به هم شبيه است که بين آتش بازی نيروهای آمريکايی و انفجارهای مخالفان نمی توان فرقی قائل شد. بغداد همين است. زير رگبار.به جمع خبرنگاران که نزديک می شوم همه چيز سياه است. سکوت حکمفرما شده. بعد صدای ژنراتور برق به گوش می رسد. نورهای اضطراری به زحمت اتاق ها و سالن ها را روشن کرده اند. اين اتفاق چندين بار در روز می افتد. بقيه شب را تنها گذراندم. يک آرامش ذاتی در خبرنگاران جنگی وجود دارد که در روزهای بعدی من نيز به آن دست يافتم.

فردا ساعت ۷ صبح بيدار شدم. من و هيوا سوار اتومبيل قدير راننده موسسه شديم. او يک کرد قد کوتاه، توپر و قابل اعتماد است. انگار پشت سرش هم چشم دارد. قبل از اين که راه بيفتيم، هيوا مرا از محتويات جعبه کمک های اوليه مطلع می کند . يک جليقه ضد گلوله بهم می دهد. اولين احساسی که بهم دست داد اين بود که با اين جليقه در تلويزيون خوش تيپ به نظر می رسم. ضمن اين که وقتی در ميان سربازان آمريکايی که بدل به هدف متحرک حمله ها شده اند حضور می يابم، احتمالا امنيت بيشتری خواهم داشت. اما در حرکت های روزانه احتمالا جلب توجه خواهد کرد.

در شب صدای تيراندازی ها به قورقور قورباغه ها در کنار برکه ها می ماند. بعضی وقت ها تک و توک و بعضی وقت ها سرسام آور. اما در روز بيشتر وقت ها به طور متناوب سر و صدای تيراندازی از اين ور و آن ور به گوش می رسد. پنج بار در روز هم صدای اذان از بلندگوهای تمام مساجد شهر بلند می شد و در خيابان های خلوت با معماری مشرقی بغداد می پيچد. صدای اذان شايد بی واسطه ترين برخورد متافيزيکی در خاورميانه باشد.

هيوا پيشنهاد کرد که به ديدن انجمن زندانيان آزاد شده در منطقه کاظميه در شمال شرقی بغداد و حاشيه رود دجله برويم. اين انجمن بلافاصله پس از تسخير بغداد توسط نيروهای ائتلاف تشکيل شد. مسئولان انجمن، خانه يکی از پسر عموهای صدام که در جنايات وسيع رژيم نقش داشت را برای استقرار خود در نظر گرفته اند و تمامی اسناد و مدارک جنايات و شکنجه های رژيم صدام را در آنجا جمع آوری و بايگانی می کنند. از جمله ليستی که نام تمام زندانيان سياسی دوران حکومت صدام را ثبت می کند. در راهمان به سوی انجمن زندانيان آزاد شده، در منطقه ای به نام عطيفيه که نيروهای ائتلاف داخل يک ايستگاه تخليه فاضلاب مستقر شده اند توقف می کنيم. از آن جا پياده به مدرسه ای در آن نزديکی می رويم. وقت ناهار رسيده و دانش آموزان از مدرسه بيرون آمده اند تا با سربازان آمريکايی حرف بزنند. فرمانده واحد که سرگرد مارک کوتسن نام دارد، مردی مرموز و هوشيار است. او به من اجازه داد تا از سربازان و رفتار آنها با بچه ها عکاسی کنم. اين جا حرفی از سياست نيست. برخورد سربازها با بچه های عراقی گرم و دوستانه است. دريافتم اين اتفاقات هر روز اين جا می افتد. نه فقط وقتی خبرنگاران خارجی اين جا هستند. بچه ها از نزديک شدن به سربازان هيجان زده بودند. اما وقتی خيابان کم کم شلوغ شد، برای سربازها آرزوی موفقيت کردم و راه افتاديم. در خيابان حيفا به يک واحد گشتی ارتش آمريکا برخورد کرديم. زمانی که سياست وارد منازعات خانمان سوز و ويران گر می شود، سربازها در مقام يک انسان ناچارند شأن انسانی خود را در کوران حوادث حفظ کنند.

اگر با فيلم های جنگ جهانی دوم بزرگ شده ايد، بايد تصورتان نسبت به سربازان آمريکايی امروزی را عوض کنيد.

دسترسی به اينترنت در هر زمان و هر مکان برای آنان ميسر است. دوران جنگ های کلاسيک به پايان رسيد. دورانی که جوان ها را داخل ناوچه ها و قايق ها می چسبانديم و هفته ها ارتباطشان را با همه جا قطع می کرديم. جوانان نسل اينترنت حتی در جبهه های جنگ هم از امکانات و رفاه نسبی برخوردارند و با خانواده هايشان نيز تماس دارند. می خواستم با بعضی از آنها گفت وگو کنم و درباره احساس شان از اشغال عراق بپرسم. همين طور خودشان بدون سئوال درباره آن چه می انديشند حرف بزنند و حرف هايشان تمامی زوايای جنگ را روشن سازد. آنها جوان بودند که تعدادی از دوستان شان در نبرد کشته شدند و خودشان دوستی، نامزدی يا همسری دارند که منتظر آنهاست. هيچ کدام از آنها دلش نمی خواست به خط مقدم اعزام شود. نزديک محله های کثيف خيابان حيفا برج های مسکونی بلند و مدرنی قرار دارد که توسط رژيم صدام برای اسکان مهاجران فلسطينی، که در چارچوب سياست های پان عربی صدام به بغداد آورده شده اند بنا شده. وقتی بغداد سقوط کرد مردم محله های فقير نشين فلسطينی ها را بيرون کردند و اين آپارتمان ها را به اشغال خود درآوردند. شليک های تک تيراندازان در اين محله خيلی غيرعادی نيست. بعد از عکاسی و صحبت با سربازان احساس کردم حضورم تمرکز آنها را به هم زده که اين نه به نفع آنها بود و نه به نفع من. پس با هيوا به سمت کاظميه حرکت کرديم...

 

 

ادامه دارد