يکشنبه ۱۶ فروردين ۱۳۸۳ – ۴ آوريل ٢٠٠۴

سخنرانی نوام چامسکی در ونکوور

مبارزه برای عدالت و آزادی

مردم اسپانيا همان موضعی را گرفته اند که اکثريت مردم امريکا، از آوريل گذشته تاکنون، گرفته اند، و آن اين است که اين نيروها بايد از عراق خارج شوند و کنترل عراق بايد به سازمان ملل واگذار شود تا آنها هم حاکميت را به مردم عراق برگردانند. وحدتی بين مردم اسپانيا و امريکا وجود دارد که رسانه های جمعی دروغگو آن را گزارش و توصيف نمیکنند، چرا که ما نبايد به آن پی ببريم.

 

علی نگهبان -- ونکوور - شهروند

 

بيستم مارچ روز جهانی مبارزه بود و نوام چامسکی به ونکوور آمده بود تا در کنار ونکووریها عليه جنگ و اشغال نظامی فرياد بزند. همين هم بود پايانبندی سخنانش: مبارزه پيگير عليه سلطه و آشوب، مبارزه در جهت عدالت و آزادی.

زبانشناس و متفکر ۷۵ ساله امريکايی در برابر جمعيتی حدود بيست هزار نفر سخنرانی کرد و همچون هميشه تحليلهای روشنگرانه اش را از سياست خارجی امريکا با طنز زبانی ويژه خود اجرا نمود.

مجری برنامه، چامسکی را افشاگر «رسانه های زنجيره ای دروغگو» معرفی کرد (Lying Corporate Media). چامسکی هم با اشاره به آن معرفی گفت:

«نمیتوانم سخنانم را بدون نقل قول از يکی از همين رسانه های گروهی دروغگو شروع کنم». او آنگاه گزارشی را از Globe and Mail روز قبل نقل کرد که نطق جرج بوش را در اوايل ورودش به کاخ سفيد يادآوری میکرد. چامسکی با ظرافت دو موضوع را به هم پيوند زد: يکی اين که شيوه مرسوم در ميان سياست پيشگان امريکايی اين است که برای کنترل مردم همواره خطری خارجی و جدی را علم میکنند، و ديگر اين که آنها رسانه های جمعی را به عنوان ابزار پيشبرد چنين سياستهايی به کار میگيرند.

جرج بوش در آن نطق خود عليه تروريسم اعلام جنگ کرده بود و آن را فراخوانی گريزناپذير برای مسلمانان ناميده بود و اخطار کرده بود که تمدن بشری در خطر جدی است.

چامسکی گفت: «جرج بوش ممکن است يادش نيايد . . . ولی خطابه نويسها و کارپردازهايش خوب يادشان هست که بيست سال قبل، در سال ۱۹۸۱ هم، آنها با همين شعارها وارد کاخ سفيد شدند.» چامسکی با ارائه شواهد مستدل تاريخی از سياستهای خارجی امريکا و ساير حکومتهای امپرياليستی بر مضمون های هميشگی خود تأکيد ورزيد؛ مضمونهايی از اين قبيل که امريکاييان جنايتها و کارهای تروريستی خودشان را ناديده میگيرند و قربانيان آن سياستها را به شمار نمیآورند. او اين نکته را با آوردن تمثيلی به اين شرح بيان کرد: «تابلوی نقاشی ای در دفترم دارم که در قسمت بالای آن فرشته مرگ (عزرائيل) است و در قسمت پايين آن تصوير سر اسقف Romero، کشيشی که با قتل او يک دهه ترور شروع شد. در کنار Romero، شش روشنفکر نقاشی شدهاند که با پريشان شدن مغزشان آن دهه ترور به پايان رسيد. هرکس که از ساير نقاط وارد دفتر میشود اين موضوع را متوجه میشود، ولی هيچ کس از امريکا و متأسفانه کانادا آن را در نمیيابد، چرا که ما به جنايتهای خودمان توجه نمیکنيم.

چامسکی به تابلويی در ميان جمعيت اشاره کرد که بر روی آن نوشته شده بود، «بوش تروريست واقعی است» و گفت که او محکوم به تروريسم است. «حکومت امريکا تنها حکومت در تاريخ است که به تروريسم بينالمللی محکوم شده است مثلا در زمان حمله به نيکاراگوئه، امريکا چندين بار توسط مجمع عمومی محکوم شد، اما کسی توجه نکرد (رسانههای جمعی) چون آن جنايت خودمان بود.

امريکای مرکزی يکی از جاهايی است که امريکا در آن به عمليات تروريستی پرداخت. در افريقا همين طور. در زمان ريگان، تحت عنوان سياست درگيری سازنده (Constructive engagement) به کارهای تروريستی دست زدند. رژيم (نژادپرست) افريقای جنوبی يک و نيم ميليون آدم را کشت و به علاوه شصت ميليارد دلار خسارت مالی به همسايگانش وارد کرد. همين آدمی که به ميانه رو معروف شده و حالا وزير خارجه است (کالين پاول)، آن زمان مشاور امنيت ملی بود که چنين فجايعی صورت گرفت. پنتاگون سازمان وحدت ملی افريقای ماندلا را بدنام ترين گروه تروريستی ناميد. مشابه اين سياست ها را در خاورميانه، در آسيای جنوب شرقی و جاهای ديگر پياده کردهاند». چامسکی به عمليات سال ۱۹۸۳ گرانادا پرداخت و شرح داد که آن گاوچران (ريگان) شش هزارتن از نيروهای ويژه را فرستاد تا مقاومت چند دوجين کارگر ساختمانی را درهم بکوبند، و بعد اعلام کردند که حالا ما امنيت بيشتری داريم، به واسطهی رشادت آن گاوچران.

ريگان هم چنين به بهانه ی تهديد نامعمول و فوق العاده امنيت امريکا از سوی نيکاراگوئه، وضعيت اضطراری ملی اعلام کرد. اين يک حربه ی کهنه ای است که بارها مورد استفاده قرار گرفته است.

گاهی هم ملت را از تهديدهای داخلی میترسانند. مثلا جرج بوش (پدر) که میگفت زنان و خواهرانتان از سوی تبهکاران سياه پوست درخطرند و من آنها را از تجاوز تبهکاران نجات میدهم. هيچ راه شناخته شده بهتری وجود ندارد که بتوان مردم را تحت کنترل درآورد.

چامسکی يک بار ديگر از رسانه های جمعی دروغگو نمونه آورد و گفت: «رسانه ها وانمود میکنند که اسپانيا میخواهد نيروهايش را از عراق خارج کند. اين يک دروغپردازی متداول درميان آنهاست. نخست وزير اسپانيا میخواهد نيروهايش را از تحت فرماندهی امريکا خارج کند و اين با آنچه که رسانه ها گزارش میکنند تفاوتی اساسی دارد. آن چه مطبوعات میبايد گزارش میکردند اين است که مردم اسپانيا همان موضعی را گرفته اند که اکثريت مردم امريکا، از آوريل گذشته تاکنون، گرفته اند، و آن اين است که اين نيروها بايد از عراق خارج شوند و کنترل عراق بايد به سازمان ملل واگذار شود تا آنها هم حاکميت را به مردم عراق برگردانند. وحدتی بين مردم اسپانيا و امريکا وجود دارد که رسانه های جمعی دروغگو آن را گزارش و توصيف نمیکنند، چرا که ما نبايد به آن پی ببريم».

چامسکی به اين گونه مسئله عراق را پيش کشيد و به شرح مفصل سياستهای استعماری امريکا و انگليس در آن منطقه پرداخت. او گفت که سئوال اصلی از زمانی که اولين بمبها بر سر مردم عراق فرو افتاد اين بوده است که چه کسی بر عراق حکومت کند؟ اين سياستها از هشتاد سال قبل تنظيم شده است. بريتانيا عراق را به وجود آورد و مرزها را کشيد تا بتواند نفت شمال (خليج فارس) را به دست بياورد -- آن را از چنگ ترکها خارج کند. چرا که آنها به اين ترتيب بر دريا کنترل پيدا میکردند. کويت را هم به همين دليل به وجود آوردند. برطبق اسناد داخلی انگليس، عراق قرار بود که نماد عرب باشد؛ يک کشور با همه ی تشکيلات لازم از قبيل پارلمان و قانون اساسی اما فقط در ظاهر. قرار براين بود که بريتانيا کنترل را در دست داشته باشد. اما سئوال اين بود که چه کسی مملکت را اداره کند (به لحاظ اجرايی)؟

در مورد کويت، انگليس حتی از دادن استقلال ظاهری به آنها هم امتناع کرد و تنها وقتی که اوضاع داشت از کنترل خارج میشد، گفتند خوب کويت میتواند مثلا اداره امور پست خودش را داشته باشد.

بين امريکا و انگليس توافق محرمانه ای شد که به انگليس اجازه میداد چنان چه کنترل از دست خارج شود بتواند به طور بی رحمانه مداخله کند. در توافق محرمانه مشابهی همين حق به امريکا داده شد تا بتواند در کشورهای بزرگتری مثل سعودی و امارات متحده عربی مداخله کند. کشورهای بزرگتر برای امريکا، کوچکترها برای انگليس، و کانادا هم چندتا قرارداد اين جا و آن جا نصيبش شد.

به همين دليل بود که در قتل عام کردها در سال ۱۹۷۵ ، انگليس و امريکا به طور قوی از دولت عراق حمايت کردند. وقتی از کيسينجر، که در مقابل کنگره شهادت میداد، در مورد آن کشتار پرسيدند، او گفت: «بله، ما کرديم، ولی بايد بدانيد که سياست خارجی را نبايد با کار ميسيونری اشتباه گرفت». بايد کيسينجر را به خاطر رک گويی اش تحسين کرد.

در سال ۱۹۸۲ که صدام به قدرت رسيد، عراق را از ليست تروريست ها خارج کردند و صدام را در توليد سلاح های کشتار جمعی حمايت کردند و همين طور در خلال همه جنايت هايش و از جمله در جنگ با ايران و در بمباران شيميايی کردها. در سال ۱۹۹۱ احتمال اين که صدام در نتيجه شورشهای داخلی سرنگون شود بسيار قوی بود. . . . اما آنها بعد از جنگ اول خليج (فارس) صدام را حمايت کردند که شورش جنوبیها را سرکوب کند. چرا که صدام برای ثبات منطقه اميد بهتری بود . ..

در آن زمان  Fhomas ّreedman در نيويورک تايمز نوشت که برای جهان بهتر اين است که عراق با مشت آهنين، همان گونه که صدام حکومت میکرد، اداره شود. اما تحت نامی بجز صدام. اما چون اين کار ممکن نبود، گفتند چرا خود صدام (که انتخاب درجه دو بود) سر کار باقی نماند.

با اعمال محاصره اقتصادی به مدت ده سال، استبداد صدام را مستحکم کردند. جامعه را تباه کردند طوری که مردم مجبور شدند به ديکتاتوری گردن نهند. اگر جز آن بود، صدام به دست خود مردم سرنگون میشد. همان گونه که چائوشسکو، مارکوس، موبوتو و سوهارتو که همه مورد حمايت واشنگتن بودند توسط مردم، از درون سرنگون شدند. اما صدام نشد، چرا؟ چون غرب نمیخواست، به خاطر همان اصل: عراق نبايد به دست خود عراقیها اداره شود. مردم عراق اما هم چنان از برگشت به دوره استعماری سرباز میزنند. ما مردم عراق را برای مبارزه شان (با استعمار و برای استقلال) تحسين میکنيم. . ..

مسئله اصلی اين است که عراقیها به طور سيستماتيک نظمی را که توسط پل برمر و شورای حکومتی تحميل میشود رد میکنند. اينها (امريکا و شورای حکومتی) سعی میکنند که مانع تکامل دموکراتيک شوند، سعی میکنند از اين که عراقیها اداره مملکتشان را به دست بگيرند جلوگيری کنند. يکی از ابزارهای شنيعی که اينها به کار میبرند همان ابزار اقتصادی است، که با اجبار اقتصاد عراق را به روی سلطهی شرکتهای چندمليتی امريکايی، انگليسی، کانادايی بگشايند و با اين کار شالوده ی دموکراسی واقعی را سست میکنند. ما نبايد بنشينيم و تماشا کنيم. بايد حکومتها را باز داريم.

چامسکی آن گاه تظاهرات عليه اشغال نظامی در سالهای اخير را با تظاهرات عليه جنگ ويتنام مقايسه کرد و گفت که تظاهرات عليه اشغال عراق در تاريخ سرمايه داری اروپايی بی سابقه است. او توضيح داد که در زمان جنگ ويتنام شش سال طول کشيد تا اعتراضها همهگير شود. در بمبارانهای سراسری ويتنام جنوبی ششصد هزار انسان کشته شدند ولی هيچ اعتراضی نشد. اما چهل سال بعد از آن واقعه، اين ميزان اعتراض همگانی مهم است. او گفت فکر نکنيد که طراحان سياستهای اشغالگرانه از اين تظاهرات آگاه نيستند. او گفت که اعتراض ها بر سياست پيشگان تأثير میگذارد.

در سال ۱۹۶۸، ليندن جانسون از پنتاگون خواست که دو هزار نفر نيروی نظامی به ويتنام بفرستد، ولی پنتاگون امتناع کرد. چرا که از نافرمانی مدنی میترسيدند. وقتی جرج بوش (پدر) بر سر کار آمد، او هم همان کارهايی را که هر رييس جمهوری بايد بکند، کرد. ولی طرح آنها برای مداخله نظامی به بيرون درز کرد. اکنون شيوه ی عمل آنها به اين شکل است که در صورت جنگ عليه يک دشمن خيلی ضعيف، امريکا بايد کارش را خيلی سريع و قاطع تمام بکند. چرا که حمايت سياسی از چنين برنامه ای به سرعت افت میکند.

توسعه مدنی، تظاهرات عمومی، کار روزمره سازماندهی، آموزش و فعاليتهای محلی باعث دگرگونی میشوند. ما بايد به پيش رو نگاه کنيم. هيچ کس انتظار ندارد که يک تظاهرات مانع جنگ شود. اما اگر اين کارها ادامه يابد، می​​تواند جنگ را متوقف کند و آن سياستها را از کار بيندازد.

يکی از کسانی که اين برنامه ها (اشغال نظامی و سلطه ی سياسی) را اجرا میکند، عبارتی دارد به اين شرح: "پيش دستی در دفاع از خود". که در واقع معنی آن میشود: «حمله بدون تحريک کردن». حالا ما هم بايد همين شيوه ی عمل را به کار ببنديم. يعنی در کار دفاع از خود پيشدستی کنيم. اما نه برای سلطه و آشوب، بلکه برای عدالت و آزادی.