جمعه ۱۴ فروردين ۱۳۸۳ – ۲ آوريل ٢٠٠۴

استتيزم جنايت يا استحاله ی تقدس؟

نگاهی به ويترين "جماران"  در فستيوال دوردست نزديک، اثر گروه شهرزاد

محمد عارف

 

 

وقتی در هيئت دبيران انجمن قلم ايران در تبعيد طرح شد که در فستيوال "دوردست نزديک" ويترينی تحت عنوان "جماران" به نمايش گذاشته اند که در آن عبا و عرقچين و گلابپاش و عصا و تسبيح و نعلين و قران خمينی به چشم می خورد، باورم نشد که خواست هنر و مرز ارزشگذاری روی هنردر فستيوالی که "جايگاه نوين هنرمند ايرانی" نام دارد، تا به اين حد جا به جا شده باشد. فاصله ی بين گول و هنر مويی بيش نيست. و بايستی ديد، کدام ميليمتر تعيين کننده است. آيا اثری به آنسوی مرز هنر در غلتيده است يا نه؟ آيا تابو شکن و فرامرز است يا اينکه تنها قصد دارد ذهن را مغشوش کند؟ آيا پرسپکتيوی غير مترقبه انتخاب کرده است يا اينکه سطوح ديدار و امکانات حقيقت را به سود جنجال در هم ريخته است؟

برای اطمينان بيشتر به "خانه ی فرهنگ های جهان" در برلين زنگ زدم و در باره ی اين ابژه پرسيدم. گفتند: " ويترين در راهرويی فرعی، نه در تالار نمايشگاه، قرار دارد و آنچه در آن به نمايش گذاشته شده است، اصل نيست. ابژه بايستی تنها حال و هوای محل اقامت آقای خمينی و دار و ندار او را تداعی کند" (1).

اين اثر گروه شهرزاد، متشکل از شيرانا شهبازی، تيرداد ذولقدر و مانوئل کربس عاريه ای ست از پلانت 22 ژنو (2) و در همين دو ماه گذشته طرح و اجرا شده است.

آنچه آثار هنری را، البته در کنار سبک و سياق و تئوری، درعرصه های مختلف دسته بندی می کند، خواستگاه آنهاست. ما فرض را بر هنر بودن اثری می گذاريم که در نمايشگاه يا موزه ای به عنوان و با عنوان اثر هنری به نمايش گذاشته شده است. به سادگی می توان پذيرفت، همانطور که در قرن پيش نيز بينندگان پذيرفتند، که "قوطی کنسرو" يا "صندلی اعدام" يا "پوستر ستاره های پاپ" اثر اندی وارهولد آثاری هنری هستند. آنها، شهرزاد، نيز تلاش می کنند، بخشی از روزمره را در زمينه و مکانی ديگرگونه به نمايش بگذارند. اما در مرحله ی بعدی، يعنی ارزشگذاری و انتخاب است که ما می گوييم، خواستگاه هنری اين اثر با سليقه ی من جور در می آيد يا نه. پس ارزشگذاری دومين سطح برخورد با اثر هنری ست و در نتيجه فرع بر هنر بودن يا نبودن اثر. و اگر ما اثری را هنری بدانيم، پس ديگر نمی توانيم خواهان حذفش شويم. تنها امکانی که برايمان می ماند نقد اصولیِ اثر است، نه انکار و تخريب آن.

 در مورد "جماران" نيز ما راهی نداريم جز اينکه بپذيريم، ابژه ی "جماران" اثری هنری ست. به دو دليل: هنرمندان آن را به عنوان بازپروری مصنوعی واقعيت در فرم اثری هنری در زمينه و محيطی مصنوعی به نمايش گذاشته اند. مسئولين فستيوال و شايد بخشی از بينندگان آن را به عنوان اثری هنری پذيرفته اند. گذشته از اين، گروه شهرزاد، به ويژه شيرانا که من او را و خانواده ی محترم و هنرمند و هنرپرورش را سالهاست از همين اشتوتگارت می شناسم، به کمک آثار ديگر نيز نشان داده است که توليد کننده ی اثر هنری ست، نه محصولات جنجال برانگيز و خالی از فاصله گذاری استتيکی. من نخستين عکس های او را به عنوان عکاس که از مناطق جنگ زده ی ايران با خود آورده بود، ديده ام. همين ديروز جزوه های 1 تا 4 شهرزاد را دريافت کردم و ديدم آنها از سال 2002 به سانسور و موضوعات جنجالی ديگری از جمله نفت و خاورميانه نيز پرداخته اند.

هنر دانستن اثری، به دانستن و وقوف مخاطب به هنر بودن آن اثر نيز باز می گردد، به ويژه در دوران معاصر که تنها تغييراتی ناچيز در واقعيت، کار هنری ست، زيرا ما را به کمک عادت شکنی، به ديدن وا می خواهد بدارد. برای نمونه آثار هنری بسياری به دليل ندانسن و عدم وقوف به هنر بودن آنها، نابود شده اند. آثار کم نظيری از اساتيد نيز بارها در سمساری ها و هفته بازارها به عنوان خرت و پرت فروخته شده اند و از بزرگترين موزه ها سر درآورده اند. برای نمونه چند روز پيش از افتتاح دوکومنتای 11 (2002) در کاسل، نمای عمارتی که تئوری هنری جری هولتسر را از دوکومنتای 7 (1982) به عنوان اثری هنری حفظ کرده بود، توسط صاحب خانه ی جديد با رنگ پوشانده شد. او در پاسخ به برگزارکنندگان دوکومنتا گفته است که نمی دانسته آن نما اثری هنری بوده است.

 

با توجه به اين اصول و جزوه ی شماره ی 4 به احتمال زياد از نظر دورمانده ی گروه شهرزاد، تلاش خواهم کرد به اين اثر نزديک شوم. در حين گزارش لحظه به لحظه ی اين نزديکی طبيعی ست که راه نزديک شدنم را قدم به قدم گزارش کنم. تنها از طريق ثبت دقيق اين پروسه است که می توان نتايج را نيز امتحان کرد و رو به تکامل پيش رفت. همينجا بايستی از خواننده بخواهم که نتايج اين مقاله را نقد و نقدش را منعکس کند. تنها از راه نقد و ديالوگ است که می توان جوی سالم و پويا آفريد.

بعد از تلفن به خانه ی فرهنگهای جهان با تيرداد ذولقدر صحبت کردم و در باره ی پروسه ی کارشان تا برلين پرسيدم. او گفت که آنها پروژه را به خانه ی فرهنگها پيشنهاد کرده اند و خانه ی فرهنگها نيز آن را پذيرفته و مبلغی ناچيز برای تهيه ی لوازم به آنها پرداخته است.

آنها در باره ی قصدشان از نمايش کپی آثار به نمايش در آمده در موزه های ديگر می نويسند:" بدين وسيله که تبرکات از موزه ای به موزه ی ديگر حرکت داده می شوند، جا به جايی راديکال معنی ايجاد می شود." و اين قصد آنان را نيز بايستی پذيرفت و با معاينه ی دقيق هر اثر، ديد آيا آنها موفق بوده اند يا نه.

ذولقدر معتقد است که در هر دوره ای ايکون هايی، تمثال هايی، به وجود می آيند که مظهر دوران يا حتی کشوری هستند. مادونا و الويس پرسلی را مثال می آورد. در پاسخ به اعتراض من که می گويم در ايکونوگرافی ِ مسيحی، اسلامی، هندويی و ديگر اديان تنها به تمثال قديسان، ايکون خطاب می شود، می گويد: "با اينکه من خودم از الويس هيچ خوشم نمی آيد، اما آن را به عنوان ايکونی پوپولر می پذيرم."  ادامه می دهم که: "باورمندان اين اديان اما با آن شخصيت ها معنی مثبت و پاک را پيوند می دهند. حتی پرسلی نيز شخصيتی ست مثبت." بر اين باور است که گروهشان می خواهد کليشه ها و تصاوير مقتدر و تأثيرگذار را به کمک تغيير زمينه زير سئوال ببرد. و از اينکه ببينندگان نتوانسته اند با اثر ارتباط برقرار کنند، متأسف است. او حجاب را موضوعی تکراری می داند و به همين دليل ترجيح داده اند تمی انتخاب کنند که تازگی دارد.

آنچه او می گويد و از اثرشان برمی آيد، مرا به ياد مقالات و برخی از مصاحبه های خودم می اندازد. انگار توازی تئوری وجود دارد. من نيز در برخی نوشته هايم از همين شيوه ی ايجاد تناقض از طريق مونتاژ نامتناجس تضادها استفاده کرده ام تا خواننده را به فکر وادارم. حتی انتقاد به خود و خودی را تا سرحد جدال برگشت ناپذير پيش برده ام. برای مثال تمثال علی، نيچه و هيتلر را به عنوان انسانهايی دارای اراده ای قوی، در متن آلمانی زبان "آلمانی و من" کنار هم گذاشته ام! خطر استفاده از اين گونه تجانس های متضاد ايجاد سوء تفاهم برای باورمندان به تمثال مثبتی مثل نيچه يا علی ست در کنار هيتلر که سمبل توحش و خشونت و بربريت است. حتی در طنز "آيا گوته خودش را امروز اينجا در خانه می دانست؟" نيز از همين شيوه استفاده کرده ام. و نهايتاً متن را پس گرفتم، زيرا انسان هايی را جريحه دار می کند که متحدان ما و نزديکان منند. شوک از طريق ايجاد تنقاض و استفاده از پرسپکتيوهای ممنوعه، در بسياری موارد بهترين وسيله ی ايجاد حرکت و تغيير است. تغييراتی که شايد سال ها به وقوع نپيوندند، با يک اثر هنری که ريسک می کند، در مدتی کوتاه به نتيجه می رسند. گاهی تنها برای استحاله کردن آن انتقاد تند است که تغييرات بدون به رسميت شناختن سهم آن انتقاد نيز پيش می آيند. و در اين گونه موارد است که می توان گفت، هنر و هنرمند به هدفشان رسيده اند. حتی اگر سهمشان در اين تغييرات مثبت ناديده گرفته شود. در چنين مواردی ست که "هنر برای هنر" اعتبار ندارد. هنر و هنرمند نيز اعتباری ندارند. تنها تأثير اثر هنری ست که می ماند، نه اثر هنری. و اين نيز از مشخصات دوران ماست. در دوران گمنامی ها و خلاقيت های جمعی و حتی فرامرزی و بين المللی، تأثير و تأثرهای متقابل بين آثار هنری را نبايستی زياد جدی گرفت، مهم هدف و خواستگاه هنرمند است (3). بسياری از مهمترين آثار هنری معاصر ماندنی نيستند، حتی بهتر است بگوييم به شدت گذرايند. آثار دوکومنتاهای کاسل و بينيال های ونيز غالباً با پايان فستيوال به ذباله دانی می پيوندند. آنها تنها در مدت نمايش و در اسناد و گزارش ها به حياطشان ادامه می دهند.

از سوی ديگر ما اصطلاح "هنر بايد درد بياورد" را داريم، که سعی می کند با ايجاد شوک ديده شود. منتها اين شيوه در بسياری از موارد باعث می شود که تابوها نه تنها نشکنند بلکه موجی معکوس بيافرينند که سرشار از دشمنخويی ست. به همين دليل من به عنوان عضو هيئت دبيران انجمن قلم ايران در تبعيد و مسئول دببِرخانه ی انجمن، پای صدور دمکراتيک  فراخوان کانون و انجمن ايستاده ام، البته دمکراتيک، تا آنجايی که به من مربوط می شود و من از آن پيش از انتشارش مطلع بوده ام. و به عنوان مورخ هنر اما وظيفه ی خودم می دانم که پای هنر و آزادی بيان بياستم و در باره ی اثری که هموطنانم را در برلين جريحه دار کرده است، به ناچار از دور، تحقيق کنم. و معتقدم که اين گروه شهرزاد است که بايستی تصميم بگيرد، به چه قيمتی حاضر است پای اثرش بماند. گاهی پس گرفتن يک اثر هنری، خود اثری ست بزرگتر. به ويژه وقتی که به جای صلح، تشتت و دشمنی می آفريند. با همه ی اينها من معتقدم يک اثر هنری هميشه محق است که موجود بماند، حتی اگر جهان انکارش کند. اين حق جهان است که اعتراض و حتی پرخاش کند، در حالی که تنها اين هنرمند است که حق دارد درباره ی سرنوشت اثرش تصميم بگيرد. 

پس اگر تصميم به برداشتن اثر داريد، که طبق اطلاع من به آن فکر می کنيد، يادتان نرود که کانون نويسندگان ايران در تبعيد و انجمن قلم ايران در تبعيد معبد آزادی ست و حرمت دار خون هزاران قربانی که به فرمان جماران به تاريکی پيوستند. حالا آيا لازم است که ما تا زخم ها تازه اند، تابو شکنی کنيم؟ از جنگ جهانی دوم و رايش سوم نزديک به شصت سال گذشته است و من هنوز هم با ترس و لرز و وجدان ناراحت از سمبول های آن دوران برای ايجاد شوک استفاده می کنم. تصور کنيد هنرمندی در دوران حکومت نازی، کپی اتاق هيتلر را با اشعاری در مدح او در لندن بمباران شده، يا لنينگراد محاصره شده، به نمايش می گذاشت. اين نه تنها تحريک و شوک، بلکه نشانه ی عدم حساسيت به جنايت است. حضور اين ويترين در شهر ميکونوس و در روزهايی که برلين با ترس و لرز به افتتاح يادبود اين جنايت در مقابل رستوران ميکونوس می انديشد، همان حالت را ايجاد می کند.

 

در مجموع من فکر می کنم، هنرمندان گروه شهرزاد قصد نداشته اند جنايت را استتيزه کنند. اما استحاله ی تقدس را هم نتوانسته اند به روشنی بيان کنند. استحاله ی اصل تنها با کپی ممکن نمی شود. استحاله تنها با آشنايی زدايی مطلق تحقق می يابد. اين نوع عملکرد را بايستی از سياست آموخت. آثار بزرگ ادبی که جامعه را از بن زير سئوال برده اند، بزرگی شان را مديون همين استحاله ی استادانه ی جامعه ی مورد انتقادشان اند. حال آنکه قران را، در اين ويترين، نمی توان کپی يا استحاله ی اصل دانست. لباس و عصا و عطر زنانه ی لاگر فلد به جای گلاب، کپی ست. اما قران کپی بردار نيست، چون خود اثری ست ادبی و به نظر برخی، اثری هنری. پس ما نمی توانيم يکی از آثار هنری اصل را در کنار کپی ها بگذاريم و توقع داشته باشيم که استحاله ی رندانه ی ما موفق بوده است. طبيعی ست که تابلوی گوئرنيکای پيکاسو در راهروی سازمان ملل متحد يک معنی دارد و در تالار شهر گوئرنيکا معنی ی ديگری می داشت. اين تابلو اما اصل است و جا به جايی اش دنيايی تفاوت معنی هم ايجاد خواهد کرد، اگر جا به جا شود. از سوی ديگر اشعار دور قاب عکس نيز کپی بردار نيستند. چرا که شعر نيز اثری هنری و اصل است و نمايش اصل، استحاله ی آن نيست، بلکه طرح مجدد آن.

 

در پايان اميدوارم که گروه شهرزاد و دوستدارشان اين نوشته ی مرا به عنوان دست دوستی بپذيرند و پلی باشند برای ارتباط بين ما که به ايران نمی رويم و بين نسل ها. شما همخون وطن های تازه ی ما و نسل آينده هستيد و همخون وطنمان ايران. سربلند باشيد و از خشم زخم خورده ها دلگير نشويد و از همه مهمتر اين تجربه را چراغ راه آينده کنيد. مبادا خشم دلتان را بخورد! زنده باد ايران. 

 

1 و 2 آوريل 2004، هميستنگاه

 

[همين چند ساعت پيش مطلع شدم که ويترين جماران را، همانطور که دوستی پيشتر به من اشاره کرده بود، برداشته اند.]

 

________________________

1- جماران تنها به خاطر امکانات ايمنی اش دست هر گونه تجمل هر قصر و کاخ را از پشت بسته است. پس با کاستن از تجمل نمی توان چشمپوشی از دنيا را نشان داد.

2- در ضمن نشريه ای در باره ادبيات اروتيک نيز در فرانکفورت منتشر می شود که ربطی به اين گروه ندارد. به نظر من نام شهرزاد به هنرهای تجسمی نمی خورد.

3- آنچه دردآور است استحاله ی کلکتيو آثار فرد است، آنهم برای نابود کردن و خفه کردن او. و اين شيوه ی رايج سياست است. هنرمند بايستی در برابر اين برخورد سياست بايستد. اما وقتی نقد و اعتراض رک و رو راست و رودرو ست، هنرمند و اثر را به رسميت شناخته است و اين نوع برخورد، حتی اگر خشمگينانه، احترام برانگيز است و در جانش پاک.