پنجشنبه ۱۳ فروردين ۱۳۸۳ – ۱ آوريل ٢٠٠۴

 

داغ يکساله کاوه

 

مسعود بهنود

http://www.behnoudonline.com/

 

 

اگر بگويم هر روز دروغ گفته ام اما هر چند روز يکبار در اين سال به مناسبتی به فکر کاوه بودم. آدمی چنين است وقتی از فاجعه فاصله می گيرد عقل و شايد هم منطق به سراغش می آيد و به او نهيب می زند

 اول به خود گفتم مگر نه که کاوه گلستان تا آخرين لحظه همچنان آن هيجان و شور را در خود نگاه داشته بود، همان قدر عجله داشت هميشه. کار می کرد مثل هميشه و دلش در صيد لحظه های ناب بود باز هم مثل هميشه. ديگر به خودم گفتم کاوه کوتاه و پر زندگی کرد، مثل هزاران و ميليون ها نبود که گرچه دراز می زينند اما اثری از خود نمی نهند. بر ديوار اين کهنه رباط اثرها گذاشت و بعد هم در لحظه ای ... آه

در اين يک سال گاه به خود گفته ام که کاوه اگر بعد انفجار آن مين می ماند اما پائی و دستی را از دست داده بود و نمی توانست کار کند چقدر عصبانی و اذيت می شد. خوب شد که اين طور نشد، از حرکت نيفتاد او که عاشق صيد حرکت ها بود و اگر خود از حرکت می ماند می توان متصور بود که زنجير پاره می کرد.

پرسيدم چرا از طبيعت عکس نمی گيری، گاهی خيلی وسوسه آنگيزست و نشانش دادم عکس هائی که با دوربين آماتور خود از ابرها و سايه ها گرفته بودم، نگاهی کرد و گفت اما ايستاده اند اشکال طبيعت اين است. او زندگی را ايستاده نمی خواست و زندگی را در حرکت می ديد و از همين رو اول بار که به ديدن ما آمد و در را باز کرد و گفت من کاوه ام گرچه عکس هائی از طبيعت آورد که اولين عکس های او بود که در مطبوعات فارسی چاپ شد به سال ۵۶ باز در گوشه و کنارش آدم ها بودند. کاوه با آدم کار داشت چون حرکت داشتند و با حادثات پرتحرکت کار داشت. دومين کاری که برايم آورد عکس هائی از شهرنو بود. زن ها را ايستانده بود در کنار تختخواب های کارشان ولی انگار آن ها داشتند در دوربين کاوه با بيننده حرف زدند و جامعه ای را محاکمه می کردند با نگاه خود و با شلختگی ها و دلمردگی هائی که از سرورويشان می باريد.

ديوارها اتاقشان هم با عکس هائی که با نوار چسب چسبانده بودند انگار حرکت داشتند.

و وقتی زنده شد که انقلاب شد. و ناگاهان در دريچه دوربينش همه به حرکت افتادند. در خيابان های انقلاب زده می دويد از صبح. سوژه ها گاهی سر در پی اش می گذاشتند و او را صدا می کردند. خودم شنيده بودم که هنگام تيراندازی ها جوانان او را صدا می کردند: آقا کاوه . و کاوه شب و روز نمی خوابيد و هر وقت می گفتم به فلان جا برو فلان خبرست، چشمانش می درخشيد. دفعه اول که به کردستان رفت که آن روزها همه خبرها آن جا بود، برگشت و لندرورش را نشان داد که رديف تير آن را سوراخ سوراخ کرده بود. می رفت جنوب و مردمی را که سوار بر کاميون ها شده بودند رو پوشيده و شعار می دادند شکار می کرد. حرکتی که در انقلاب بود کاوه را خوش آمده بود وگرنه از خشونت بی زار بود و انقلاب ذات خشونت است. هر چه از انقلاب گذشت با انقلابی ها بيش تر دشمن شد. اول بار اين را وقتی فهميدم که عکس چمران را گرفت که در شيشه عينکش تانک ها و نفربرها در حرکت بودند. می خواست همه جا باشد و همه بی عدالتی ها را ثبت کند. در آن روزها می خواست همه جا باشد با آن جيپ صحرائی از گنبد به کردستان می رفت و از آن جا به جنوب. و هيچ ترسی از جان که هيچ پروائی از آن نداشت.

در مراسم تشييع جنازه آقای خمينی در عکسی که دو صفحه در پاری ماچ چاپ شد و همه نشريات معتبر آن را چاپ کردند به مرده ای هم جان و حرکت داده بود. و اين کاوه بود که می توانست و بعد از اين که توانسته بود آن عکس را به خارج بفرستد در پوست نمی گنجيد.

ما در ايران آدم ها حرفه ای و پی گير کم داريم. آن کس که حرفه خود را مقدس بشمارد و احساس کند که با انتخاب آن حرفه وظيفه ای به دوشش افتاده است که بايد به بهترين وجهی ادايش کند و نپرسد چه کسی اين وظيفه را به دوشم گذاشت و نپرسد چقدر بابتش به من می رسد. و من هر کجا آدمی چنين ديده ام در مقابلش تامل کرده ام، کاوه هم برايم از همين رو عزيزتر بود. انگار اين حرفه او را انتخاب کرده بود، به سراغش رفته بود و به او گفته بود بيا و مرا اعتبار ببخش. رفت و افتخارش بخشيد.

زنده بماناد اين نصرالله کسرائيان هم همين طور است جز آن که او به طبيعت بی جان هم جان می بخشد و کاوه ترجيح می داد که در حرکت داشته باشند سوژه هايش و از دست او فرار کنند و او سر در پی شان بگذارد.

در خانه دروس که من خاطره ها از کس ديگری هم در آن جا داشتم که فروغ باشد، کاوه گاه شب ها آنقدر بيدار می ماند برای کار کردن که چشم هايش سرخ می شد روز بعد. وقتی از دوربين عکاسی به دوربين فيلمبرداری رسيد انگار سرعتش بيش تر شده بود که دوباره جان گرفت. اين بار می توانست خود حرکت را شکار کند و دنبال سوژه اش بدود. بدود تا مرگ.

اگر خواستيد از او بيش تر بخوانيد اين جا را کليک کنيد.

باری ياد کاوه در دلم مانده است. چرا نماند داغی که زنده است هنوز پس از يک سال. آخرين ئی ميلش را پاک نکرده ام و پاک نمی کنم. عکس هائی را که خواسته بودم را هم گذاشته ام برايش. هنوز باورم نيست با همه اين حرف ها که کاوه بر نمی گردد.