سه شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۳ - ۱ فوريه ۲۰۰۵

کاوشي در روان جمعي ايرانيان از خاستگاه  اسيب شناسي مدرنيت(۲)

د. ساتير روانشناس/روانکاو (گشتالت)

 

يهودي سرگردان

انسان ايراني ترکيب  کاهن/قهرمان است. قهرمان همان عارف عملي است وادامه راه عياران و پهلوانان. هم قهرمان و هم عارف هر دو در پي حقيقت و ارمان گمشده، بهشت گمشده اند. هر دو در پي مادر خويشند، تا دوباره با بازگشت به جنين مادري، يا به نارسيسم اوليه کودکي با او يکي شوند.

« پهلوانان اغلب در سفر هستند. سفر يک اشتياق سوزان است. تصوير يک جستجوگر هميشه ناارام که هيچگاه به هدفش دست نمي يابد. سفر تصوير جستجوي بدنبال مادر گمشده است.(يونگ )»

 

همه بهشتهاي گمشده  ودورانهاي طلايي حامل اين ميل نارسيستي رجعت به جنين مادري و يا بازگشت به حالت نارسيستي يگانگي اوليه قبل از دست يابي به دانايي و فرديت و خروج از دايره طبيعت و بيواسطگي مي باشد. اين ميل بازگشت به بهشت و يگانگي گاه نيز ميتواند بقول يونگ و برخلاف تفکر فرويد نه يک رجعت ، بلکه  نوعي پيشرفت باشد. اين ميل به بهشت  انگاه پيشرفت است که انسان به حس يگانگي خويش با هستي و انسانهاي ديگر تن ميدهد و از اين حس <اقيانوس وار بودن> و <قطره اي از اقيانوس  بودن>، بسان ابزاري  براي ارتباط با ديگر انسانها و همکاري يا رزم مشترک براي خواستهاي مشترک و يا  ارمان مشترک زميني و سازنده  استفاده ميکند. بقول شاملو درد مشترک را به فرياد مشترک تبديل ميکند. اين حس پيوند با هستي و اقيانوس وار بودن که بقول رومن رولان فرويد ناتوان از حس ان بوده است، شايد زيربناي  احساسي همه تفکرات  سوسياليستي،  انسانگرايانه و نيز يکي از پايه هاي احساسي  حس مذهبي مي باشد. سوال از اينرو اين است، که چرا بازگشت به بهشت اوليه و تن دادن به حس اقيانوس وار در عارف و قهرمان ما و در انسان ايراني به جاي انکه او را به سوي پيوندي نو با هستي و ديگري و يا  بسوي افرينش تفکرات انسان محوري و اومانيستي مدرن سوق دهد، او را از اين نگاه و زميني شدن دور ميکند و برعکس از او يک مسافر جاودان و ناکام مي سازد. چرا   انسان ايراني  را تبديل به يک روح سيال و يا يک يهودي سرگردان  مي کند که مرتب براي دست يابي به اين حس يگانگي بدنبا  قالب و چهارچوبي ميگردد ، تا در قالب اين يا ان ارمان به شکل ان درايد، سرباز ان شود و اينگونه ديگربار به حس يگانگي و بهشت اوليه و وحدت وجودش دست يابد؟. چرا اين قهرمان و عارف ما دستيابي به يگانگي را چه در جامعه بي طبقه توحيدي، سوسياليستي و يا در وحدت وجود عارفانه اش تاکنون ازطريق نفي جسم، نفي فرديت خويش و نفي خرد ميخواسته بدست اورد ؟ چرا حتي نکات مثبت فرهنگ عرفاني و قهرماني ما که در حقيقت  ادامه فرهنگ مهري ماست و اينگونه  در طول تاريخ هفت خوان مهري يه هفت خوان پهلواني و بعد به هفت خوان عرفان تبديل شده است، در طي زمان هرچه بيشتر مسخ و  به تقويت سنت  تبديل شده و ميشود. جواب اين سوالات، همان طور که در متن اول بيان کردم ، از نظر رواني در گذار منفي اديپ و شکل گيري نارسيسم به شکل منفي ان مي باشد. حاصل اين گذار در اين است که قهرمان ما و فرهنگ قهرماني ما، يا عارف ما و فرهنگ عرفاني ما مالامال از ستايش روح و روحمندي و تحقير و سرکوب جسم و شور زندگيست.او براي رهايي از حس <هيچ بودن، سرگردان بودن،غريبه و تبعيدي بودن> خواسته و ميخواهد با نفي جسم و فرديت خويش به اين يگانگي با عشق مطلق و روح مطلق عارفانه و يا خواستهاي تشکيلاتي و بينشي ارمانها دست يابد و در اغوش روح مطلق و حزب مطلق خويش را بزرگ و  دوست داشتني حس کند. از اينرو طبيعيست که او  با <خرد> که اب سرد بر اين احساسات بزرگ ميريزد و مرتب به همه چيز شک ميکند، دشمني پيدا ميکند؛ منطقيست (در چهارچوب تفکر او البته) که او از زن  و زنانگي، عشق زميني و اروتيسم جنسي که مرتب او را به خوردن سيب دانايي و لذتي جديد وسوسه ميکنند و از او ميخواهند به ارماني و فدايي بودن خويش و عشق روحاني خويش لحظه اي پشت کند و از زندگي لذت ببرد و يا از چشم اندازي نو به خويش و زندگي نگاه کند، هراس دارد و سعي در سرکوب انها ميکند. اين  هراس و تحقير را بشکل اشکار و پنهان ميتوان در اين فرهنگها يافت. عارف از چيرگي بر سگ نفس و گاو نفس سخن ميگويد، از چوبين بودن پاي استدلال و خرد سخن ميگويد  و عشق زميني را بخاطر خصلت جسمي و جنسي و فاني بودن ان تحقير ميکند.

«عشقهايي که در پي رنگي بود     عشق نبود عاقبت ننگي بود. مولوي.مثنوي»

 همينگونه  فرهنگ قهرماني ما و قهرمانان ما بشکل اشکار و پنهان مالامال از هراس جنسي و هراس از زن و تحقير فرديت و جسميت  و ستايش فرهنگ شهادت، فداشدن و  ناجي بودن  ميباشد.نمونه هاي اين معضلات قهرمانان ما را ميتوان در ساختارهاي غيردمکراتيک ، پدرسالارانه، ديکتاتورمنشانه ، شخصيت پرستانه و ضد زنانه  سازمانهاي چپ و مذهبي يا ليبرال   از يکطرف و از طرف ديگر در سياستهاي ضد زنانه، سنتي و يا تفکرات و هنر قهرمان پرورانه و نافي جسم، لذت و خرد  انها، بويژه در اين چند دهه اخير،  مشاهده کرد. داستانها و فيلمهاي بهرام بيضايي بهترين نمايشگر قهرمان تاريخي درون ما و بيانگر  معضلات اين قهرمان و فرهنگ قهرمانانه/ عارفانه  با زندگيست، چه اين قهرمان نامش فدايي مذهب ، يا فدايي خلق يا چيز ديگري باشد. ذات انها در نهايت يکيست، جستجوي پيگيرانه بدنبال يک بهشت نارسيستي از طريق نفي فرديت، خرد و جسم خويش. از اينرو در همه اين مکاتب قهرماني تن و جسم، لذت و عشق زميني و فرديت جايي اندک دارند. يا با دلايلي مانند اينکه اکنون زمان پيکار است و بقول هوشنگ ابتهاج:< دير است گاليا/ در گوش من فسانه دلدادگي مخوان/ديگر زمن ترانه شوريدگي مخواه> از تن دادن به اين وسوسه هاي و زيبايهاي زندگي  خويش را بازميدارند،  يا مانند شعر زيباي شاملو  قهرمان تراژيک ميخواهد مردم را بر گرد خويش بدور جهان بگرداند، تا بدانند خورشيدشان کجاست، و اينگونه  قهرمان خويش را به شتر بارکش ملت و نه روشنگر انها تبديل ميکند و خويش را فداي مردم ميکند، مرگي که در نهايت جز بازسازي فرهنگ شهيد پرستي و ناجي پرستي و تقويت سنت  کاري انجام نميدهد. ازاينرو   با تمامي عشق به زندگيشان بناچار اين قهرمانان همه پاياني تراژِيک مي يابند.علت مرگ تراژيک قهرمان و عارف جدا از معضلات اجتماعي  و سياسي در شيوه و روش دستيابي به خواست و طلب انها نهفته است.ناشي از  اين روح سرگردان انهاست که براي دست يابي به قالبي  و به بهشتي نارسيستي  فرديت، جسم و خردخويش را نفي ميکند و اينگونه عشق خويش را، خود را  کور ميکند  و محکوم به مرگي تراژيک ميسازد.  عارف ما در پي عشق  و وحدت وجود ميگردد و حتي براي اينکار و بناچار (چون زبان ديگري براي بيان عشق نيست. عشق پديده اي انساني  وزميني است) از يار و دلدار و کام معشوق سخن ميگويد، ولي  بخاطر  کاهن درون خويش از لذت عشق زميني، جنسي و خرد هراس دارد و بخاطر عدم چيرگي بر عشق مادرانه  و نارسيسم منفي از عشق فاني و گذرا و فرديت خويش ميترسد و ميخواهد با نفي عشق زميني و جسم به عشق الهي و روح دست يابد و اينگونه تراژيک وار  بر سر شاخ بن مي برد.  همانگونه قهرمان ما نيز با تمامي عشق اش به زندگي  و انسانيت  حاضر بوده است و ميباشد(البته تحولات مثبت و خوبي   در اين زمينه در کل جامعه و در ميان روشنفکران  اغاز شده است) ، بخاطر هراس از فرديت و زميني بودنش  و بخاطر ناتواني از چيرگي بر عشق مادري روحي در پاي ارمان سازمان و انديشه اش همه چيز زميني را و خويش را فدا کند.  از اينرو طبيعيست که بجاي دست يابي به خواستهاي برحق اجتماعي و سياسي خويش به متحد ناخواسته سنت تبديل ميشود. عارف  وقهرمان درون ما بخاطر اين هراسهاي خويش  و بخاطر ناتواني از خويشتن دوستي در نهايت به پاي خواست عشق  مطلق وارمانهاي مطلق خويش   فنا ميشوند و مي ميرند.

 

« اين نوع تيپ (يعني پهلوان محکوم به يک زندگي کوتاه است. زيرا او فقط نمادي از يک چيز دوست داشتني و زيباست. دليل ان اين است که او (پهلوان) فقط با مادر زندگي ميکند و در جهان ريشه اي ندارد.(يونگ)»

 

  همراه با< اي بانو>  در داستان قلعه کلات بهرام بيضايي بايد در رثاي اين قهرمانان نيک ما چنين خواند:

«اما  اشکشان نشان ميدهد که همواره کودکند/ کاش کودکان بزرگ نشوند و شمشير و افتخار نشناسند.»

 

 يکي از بهترين نمونه هاي ادبي بيان نزديکي عملي سنت و قهرماني در مقابله با عشق زميني  و اميال انساني کتاب کليدر دولت ابادي است که با همه زيبايهايش در ان مي بينيم که تنها جفت عاشق داستان که بخاطر  عشقشان از سنت خانوادگي و قومي عبور ميکنند، يعني ماه درويش و شيرو خواهر گل محمد، بخاطر اين سنت شکني هم توسط قهرمانان داستان  و هم توسط ضدقهرمان داستان بابقلي بندار و پسرش  به شيوههاي مختلف داغان ميشوند و اخر ماه درويش با کمر شکسته صحنه را ترک ميکند و شيرو معشوقه  دشمنان قهرمان داستان يعني برادرش ميشود و اينگونه عشق زميني اين دو عاشق از بين ميرود. نمونه عالي ان کتاب بوف کور هدايت است، که چگونگي مسخ انسان ايراني به پيرمرد خنزرپنزري و سنتي را در کل تاريخ و در تاريخ معاصر ما نشان ميدهد.(به  نقد من مراجعه کنيد).نمونه هاي اينگونه تحولات در فرهنگ  سياسي/ اجتماعي  سده  اخير ما بخصوص بسيار فراوان است . فرهنگ اين دوران ما مالامال از فرهنگ قهرماني/ عرفاني و جنگ نيک و بد است.

براي درک بهتر مشکل ما با مدرنيت بايد توجه مان را بر اين خصيصه مهم شخصيتي <يهودي سرگردان> که ناشي از اين قهرمان/عارف درون ما مي باشد، بيشتر متمرکز کنيم. اگر از ايراني سوال بکني ، يا از خودتان سوال بکنيد، که خويش را، وجودتان را چگونه حس ميکنيد،جواب عمدتا به اين گونه خواهد بود:<چون روحي سيال و سرگردان بي دست و پايي و پيوندي با زمين، چون يهودي سرگرداني که بدنبال بخش گمشده خويش در عشق، در ان دنيا، يا اين دنيا  و يا در ارماني ميگردد ، تا به اين سفر عشق پايان بخشد و سرانجام با فنا و يکي شدن با ديگري به ارامش و کامل شدن دست يابد و از سرگرداني نجات يابد>.گويي  سپهري اين حس روح سيال ما را بيان ميکند وقتي ميسرايد :

« در ابهاي جهان قايقي است/و من مسافر قايق هزارها سال است/ سرود زنده دريانوردهاي کهن را/ در گوش روزنه هاي فصول ميخوانم/....../کجاست جاي رسيدن و پهن کردن/ يک فرش/و بي خيال نشستن.»

 

اين يهودي سرگردان و روح سيال علت اساسي ان است که ما بدنبال ارمانهاي بزرگ ميگرديم و نيز هرچيزي را به ارمان  تبديل ميکنيم. ما به ارمانها احتياج داريم ، تا در قالب ان به شکلي دراييم و از حس <هيچي، سرگرداني و ناکامل بودن> رهايي يابيم. همانگونه که عارف ما با نفي خويش ميخواهد به وحدت وجود دست يابد، انسان ايراني نيز ميخواهد با تن دادن به قالب ارماني و نفي خويش و يکي شدن با ان به حس يگانگي دست يابد. از اين ديدگاه  طبيعييست که اين يهودي سرگردان و روح سيال با هر انديشه مدرني که روبرو ميشود، در طي اين صدو پنجاه سال سعي کرده است که انرا به ارماني و خويش را به سرباز ان ارمان تبديل سازد و همراه با نيمه کاهن ديگر خويش از اين انديشه مدرن شکلي نويني از جنگ کهن نيک وبد،  اهورامزدا و اهريمن بيافريند و قهرمانانه براي مام ارمان خويش و سنت جديد خويش بجنگد.اينگونه نيز سوسياليستهاي ما از انديشه مارکس و جنگ بر عليه سرمايه داري در نهايت جنگ بر عليه سرمايه دار خونخوار و اهريمن را درست کردند، اينگونه تقي زاده  از مدرنيت يک ارمان جديد درست ميکند، که حتي در لباس پوشيدن هم از ان تقليد ميکند، و فرديت ، خردورزي مدرن و انسان محوري مدرن در تفکر کسي مثل تقي زاده به ارماني جديد  و مطلق در جنگ بر عليه سنت اهريمني تبديل ميشوند. فرديت مسخ ميگردد و تبديل به مونتاژ و تقليد ميگردد. و انها که ضد اين مدرنيزاسيون هستند، مثل شريعتي ،جلال ال احمد و ديگر روشنفکران ما  از کلمات مدرن استفاده ميکنند ، براي مثال از حق زن بر سرنوشت خويش، تا مثل شريعتي به <فاطمه فاطمه است> برسند و فرديت را به <احياي فرهنگ و ذات واقعي خويش و بازگشت به گذشته>  با کمي رفرم  تبديل و مسخ  سازند.امروز نيز در اين بيست سال اخير ما شاهد ان بوديم که گاه فمينيسم ناگهان به جنگ خيرو شر اينبار برعليه مرد تبديل ميشود و انديشه هاي مدرن به وسيله اي براي جنگ تمام و کمال برعليه مذهب و ادامه سنت جنگ اهورايي- اهريمني. البته هر جنبش نويي در ابتداي کارش طبيعيست که در مقاطعي گاه افراطي و خودشيفتگانه باشد، زمان ميطلبدد تا ادمي از يادگيري و جذب مفاهيم نو در قالب تفکر و سيستم سنتي خويش به يادگيري خلاق و بارور سيستم نو و بدوراندازي سيستم کهن خويش و جذب عناصر سالم فرهنگ خويش در سيستم نو دست يابد. بقول نيچه انگاه «که سد ميشکند، ابتدا گل و لاي ميايد». زمان ميطلبد تا گل ولاي بکنار برود و اب زلال جاري شود. اين گونه نيز ما اکنون شاهد نسل نويي هستيم که در سکوت و با  تلاش دائمي  کم کم سيستم مدرنيت را ياد گرفته است ،(نه مفاهيم مجرد و تکه تکه مدرن را) و اين نسل نو زنان و مردان  پايه گذاران واقعي  رنسانس اينده ايران هستند. . براي افزايش اين نسل و استحکام ان ما بايد اما اين حالت روحي خويش را بفهيميم و بر ان چيره شويم ما بايد بر يهودي سرگردان و روح سيال جستجوگر قالب وارمان چيره شويم، تا اولا  مفاهيم مدرن را توسط اين يهودي سرگردان و ان کاهن درون خويش به ارمان و قالبي و خدايي نو تبديل نسازيم و اينگونه جنگ تازه خير وشر و خدا- شيطاني را اغاز نکنيم. تا اينبار چماقدار دمکراسي نشويم (تبلور اين حالات را ميتوان بخوبي در اطاقهاي بحث اينترنتي مشاهده و بررسي کرد. بويژه که ايرانيان با ايجاد نام مصنوعي گويي راحتتر خود را و معضلات خود را نشان ميدهند)، تا اين روح سيال ما نتواند بجاي استفاده از شک و خرد، خويش را به شکاک مطلق گرايي تبديل و مسخ سازد، که اکنون از همه چيز دل ازرده است و به عنوان سرباز شک ، يا سرباز  خرد به   جنگ خصمانه عليه هر تفکري يا مذهبي ميرود ، يا چنان عاشقانه شروع به پرستش فرديت ميکند که اخر فرديت تبديل به يک ايمان جديد ميشود  و او بسان يک مومن جديد هرکه را با اين ايمان جديد او مخالف است، بزمين ميکوبد. اين يک خطر اساسي در يکايک ما و روان جمعي ماست.

 

 خطر ديگري که به همين اندازه مهم است، ان است که  مفاهيم مدرن مثل خردگرايي، فرديت ، دمکراسي ، سکولاريسم  کمتر پتانسيل انرا دارند که به ارمان تبديل شوند و به صحنه جنگ خير وشر، از اينرو روح سرگردان ايراني نمي تواند انرا به قالبي تبديل کند که به ان شکل در ايد و اينگونه هست که مفاهيم مدرن در اين چهارچوب ذهني و توسط اين روح سيال ما که عاشق يگانگي و وحدت وجود و فناي خويش در قالبي مي باشد، تا بدان شکل درايد، به عنوان جسمکها و عناصر بيگانه پس زده ميشوند  و پذيرفته نميشوند. شما فقط به سختي جا افتادن مفاهيم واقعيت و زمان يا فرديت در ذهن يکايک ما و حتي بهترين هنرمندان و روشنفکران بيانديشيد .  واقعيت اسطوره اي - مذهبي، زمان اسطوره اي و انسان اسطوره اي  ( با وجود تمام بديها و زجرهايش براي انسان ايراني)  به اين يهودي سرگردان  نوعي بزرگي و حس مسحوربودن و جادويي جاودانه ميدهد که در برابر ان واقعيت روزمره و زمان تاريخي و انسان تاريخي  کوچک و حقير جلوه مي نمايد، بااينکه خواستار ان نيز مي باشد. فکر ميکنيد، چرا يکايک ما و  اکثر هنرمندان معاصر ما نيز مثل سپهري، اتشي، نصرت رحماني و ديگران اينقدر با اين واقعيت باصطلاح مبتذل و کوچک، سرد مدرن مشکل داشته و داريم؟ چرا جلسات ايراني کمتر سر ساعت برپا ميشوند؟ چرا عشق مدرن در فرهنگ ما تا حالا کمتر امکان جا يافتن داشته است؟ چرا ايرانيان مقيم خارج از کشور با انکه اکثر انها خود خواهان مدرنيت براي کشورشان هستند، خود در اين کشورها  باز هم  در حس غريبگي زندگي ميکنند، با تمام پيشرفتهاي خوبي که در زمينه هاي مختلف تحصيلي و شغلي  انجام ميدهند؟(به مبحث بحران ايرانيان مقيم خارج از کشور بخاطر اهميت اش جداگانه خواهم پرداخت.  همينطور به مبحث تفاوت عشق ايراني و مدرن و بحران عشقي ايرانيان). واقعيت اين است که اين روح سيال و سرگردان ما در پي يافتن يک قالب و يا بقول روانکاوي يک حالت< سيمبيوزه> يا <همزيايي> ميگردد، تا با فنا و حل کردن خويش در عشق ديگري، عشق ارماني و جهان جادويي و يکي شدن با ان به اين حس سرگرداني و غريبگي و ناکامل بودن پايان دهد، از اينرو ايراني با عشق مدرن که ابتدا از فرديت حرکت ميکند و در پي رابطه هست و  همزيايي  و حل شدن در ديگري  برايش دلچسب نيست و بدان براحتي تن نميدهد، مشکل پيدا ميکند که نمونه اش مشکلات و بحرانهاي عشقي ايرانيان خارج از کشور است، با انکه عشق مدرن در خويش نيز صاحب بحران مي باشد و طبيعتا ضعفهايي ديگر دارد که موضوع بحث ما نيست. حاثز اهميت است که براي مثال  ايرانيان مقيم خارج از کشور در مرحله عبور از هراس اخلاقي و جنسي و تن دادن به عشق زميني و جنسي با بحرانهاي کمتري روبرو شدند، (باانکه انجا نيز يکايک  هفت خوان خويش را از سر گذرانديم)، تا اين بحران عشقي و درگيري عشق شرقي با عشق مدرن. يعني براي انسان ايراني چيرگي بر کاهن درون خويش بخاطر فروپاشي سيستم سنتي گويي راحتتر بوده  است تا چيرگي بر اين فرهنگ عرفاني/قهرماني درون خويش که بويژه با مفهوم <عشق> پيوند عميق دارد.  انساني که نوع لمس و درک عشق اش، زمانش با اين دنياي مدرن در تضاد است، طبيعيست که امکان دارد انرا پس يزند و يا مسخ کند.

 

 در همين راستا بايد اما به موضوع مهم ديگري نيز اشاره کنم.  اساس مدرنيت برپايه رابطه سوبژه/ ابژه  با هستي قرار دارد. انسان به عنوان سوبژه با قدرت خرد خويش و با استفاده از نيروي حواس و احساسات خويش(با انکه مدرنيت کلاسيک دکارتي برسيادت شديد خرد بر احساس تکيه ميورزيد  واين اکنون کم کم جاي خويش را به تفکر و مدرنيت نويني که از خرد احساسي و خرد استدلالي حرکت ميکند، ميدهد) همه هستي و نيز خويش را به ابژه تحقيقي خويش تبديل ميکند، همه تقدسات را بدور مياندازد و با سلاح شک خدايان را به زير ميکشد، سحرزدايي و اسطوره زدايي ميکند و شروع به تسخير طبيعت و  کل هستي مي نمايد و برپايه اين رابطه سوبژه/ ابژه  شيوه علمي  و علوم نو را پايه گذاري مي کند که در ان از ابژه عشقي و جنسي در روانشناسي، تا ابژه خدا و وجود  در هستي شناسي  وفلسفه، در يک کلام همه هستي را به روي ميز تشريح خويش مي اورد و بيرحمانه تجزيه و تحليل و  نوسازي يا بازسازي ميکند. اين خصلت مهم در فرهنگ ما(همينطور در فرهنگهاي مشابه مثل چين  وهند) جايي نداشته است و هنوز هم جايي اندک دارد. علل اين معضل فراوان است، اما دليل مهم رواني ان همين حس سيال بودن از يکطرف و ديگري حس گناه و جرات لمس نکردن و زيرسوال بردن از طرف ديگر مي باشد. براي اين رابطه سوبژه/ ابژه اي لازم است که انسان فاصله اي با ديگري و هستي براي خود ايجاد کند و انگاه از اين فاصله که دران حس قدرتي نيز نهفته است  وخويش را غالب و حاکم بر ابژه مي بيند(لااقل ميداند که ميتواند تجزيه و تحليلش کند) شروع به بررسي و تحقيق ميکند. اين فاصله سازي  واين رابطه سوبژه اي اما بويژه به دلايلي که توضيح دادم براي روح سيال ما که در جستجوي قالب و پيوند سيمبيوتيک  است، سخت و ناممکن است. از طرف ديگرحس گناه اخلاقي و کاهن درون او به او اجازه نميدهد که سوالات فراوان ايجاد کند و همه چيز را زير سوال ببرد. حاصل اين ناتواني از فاصله گذاري و رابطه علمي با هستي همان عدم رشد علم و نيز مدرنيت در جامعه ماست. اين روح سيال و ان کاهن ماست که باعث شده است، ما فيلسوف نداشته باشيم و علم ما و تکنيک ما مونتاژگر باشد. ناتواني ما در سيستم سازي و يادگيري سيستم انديشه و  دانش يک ريشه اش در اين روح سيال ماست. اگر کاهن درون ما با سلاح احساس گناه مرتب حس خلاقيت ما را اخته  وسترون ميکند، اين يهودي سرگردان در جستجوي قالب و معنا که طاقت تنهايي و راه فردي رفتن و سردي خرد و ارتباط سوبژه اي با هستي را ندارد، علت مهم ناتواني ما در يادگيري سيستم سازي و  توانايي يافتن خلاقيت فردي مي باشد.  در همين چهارچوب نيز مي بينيم که چرا اروپاييان و غربيها ايرانشناسي، اسلام شناسي، عرفان شناسي  و.. دارند ولي ما المان شناسي، فرانسه شناسي، مدرنيت شناسي نداريم، چون بخاطر اين کاهن  درونمان از يکطرف از مدرنيت ميترسيم و انرا مسخ ميکنيم، يا درست نمي فهميم  واز طرف ديگر بخاطر روح سرگردان و عاشق وحدانيت ناتوان از ايجاد رابطه سوبژه/ ابژه اي هستيم و نشستن در پاي کار تحقيقي  وسالها زحمت کشيدن و افريدن. يا  وقتي مدرن ميشويم، بخاطر  اين روح سيال يکدفعه چنان به اغوش مدرنيت فرو ميرويم و طرفدار مدرنيت ميشويم که قادر به نقد مدرنيت و علم معاصر روانشناسي، فلسفه،پزشکي و ... نيستيم. اينجا انگاه بيشتر بازهم مونتاژگريم. مشکل اما ان است که مدرنيت اروپايي پيوند تنگاتنگ با تاريخ اروپا و فرهنگ يوناني دارد و يک سيستم درهم تنيده و درپيوند متقابل ميان اجزايش است. از اينرو براي ما ممکن نيست، به سادگي مفاهيم مدرن اروپايي را به جهان خويش انتقال بدهيم، حتي در مدرنيت ميان مناطق مختلف جهان مدرن اختلافاتي وجود دارد.

 

راه حل  اين معضلات بالا  از نگاه من دو روش ذيل  است:1/ چيرگي بر يهودي سرگردان خويش و روح سيال خويش از طريق تن دادن به فرديت و جسم خويش، ستايش عشق زميني و تن و اميال او و ديگربار با پاهاي خويش بر زمين ايستادن و با جسم خويش بر زمين راه رفتن و ارتباط گرفتن، يادگيري بنيادي مفاهيم مدرن از هم عصران غربي و مدرن خويش.غلبه بر فرهنگ قهرماني و شهيد پرستي وناجي گري و ستايش فرهنگ عاشقان زميني (بزبان ساده مانند  بازيگر فيلم رگبار بهرام بيضايي بگوييم:«در من هيچ عنصر قهرماني نيست، تنها عاشق دختر شما هستم.»). چيرگي بر فرهنگ عرفاني نفي خويش در عشق و در ديگري ، توانايي ايجاد رابطه سوبژه/ابژه با هستي و نترسيدن از عناصر خرد، قدرت و سروري خويش.  2/ امکان دستيابي به حس وحدت و يگانگي و وحدت وجود عاشقانه و مهرورزانه  از طريقي نو و از راه جسم و فرديت  که همان مدرنيت ايرانيست، تا خواستهاي مردم خويشرا در سيستم مدرني براورده سازيم. اينگونه بايد مدرنيت ايراني خواهان عشق زميني باشد که در ان هم جايي براي فرديت  وهم حس يگانگي و همزيايي باشد، هم زميني  و تاريخي باشد و هم مکاني براي حس حالت اسطوره اي و جادويي دران وجود داشته باشد. هم براي دستيابي به انسان محوري و علم محوري بايد سحرزدايي و اسطوره زدايي کند و هم برپايه اين علم و انسانمحوري بتواند به سحراميزي سبکبال زندگي و مهر زندگي تن دهد. هم فاني باشد و هم امکاني براي حس ابديت در لحظه در ان ممکن باشد. در اين راستا من هم تلاش ان کساني را که با طرح و بسط مفاهيم مدرن  در پي  روشنگري جامعه خويش هستند و هم تلاش کساني مثل اقاي م.جمالي و ديگراني که سعي در نوزايي بخشهاي فراموش شده فرهنگ ما و عناصر سکولار، زميني و اري گو به جسم   اين فرهنگ مي باشند، را امري سترگ و مهم ميدانم. مهم ايجاد تلفيق ميان اين دو تلاش است، تلفيقي که اما اساس ان ساختار نويي است که نسل روشنگران با نهادينه کردن مفاهيم مدرن  ايجاد ميکنند و انگاه ميشود در اين ساختار نو ومدرن تلاش و زحمات کساني مثل اقاي جمالي و ديگران را جذب کرد، تا با اين تلفيق به مدرنيت ايراني  و رنسانس ايراني دست يافت. خطر در اين راه افراط  وتفريط  از هر دو طرف است.نه مفاهيم مدرن بدون محلي شدن ميتوانند واقعا در قلب و وجود انسان ايراني جا بيافتند و نگاه نو و رنسانس نويي را ايجاد کنند و نه نوزايي گذشته بدون اين سيستم جديد ميتواند ما را مدرن سازد.براي مثال  از ياد نبريم که حتي سيستم مهري  و  سيمرغي ما نيز خود عاري از سرکوب جسم و زندگي نبوده است. کشتن گاو بدست ميترا بهترين نماد ان است. اگر با کمک گرافيک کامپيوتري و يک ذهن روانکاونه ما ميترا و گاو را

بهم بچسبانيم انگاه در حقيقت با موجود  نيمه حيوان- نيمه انسان يا همان ساتور يوناني و فيگور< تيرانداز> ستاره  شناسي روبرو ميشويم که سمبل بلوغ جسمي/ روحي ميباشد و بقول نيچه تبلور ابرانسان است. از اينرو ساتورها ياران و مربيان قهرماناني در اسطوره هاي يوناني هستند و نيز همرقصان و ياران ديونيزوس در جشن زميني ديونيزوسي و لذت زميني . وقتي ميترا را اينگونه ساتور ببيني، انگاه  در تصوير کشتن گاو بدست ميترا  نيز مي تواني  يبيني که چگونه ميترا در حقيقت در حال بريدن الت جنسي خويش و يا کشتن شورجنسي و تن خويش مي باشد و ميخواهد نيمه حيواني يا جسمي خويش را بکشد. اين پتانسيل نفي جسم در تفکر مهري بوده است که بعدا در ايران در ادامه مسيرش در عرفان به گاو نفس و سرکوب ان  تبديل ميشود و در مسيرش در اروپا به مسيح و تفکر ضد جسم مسيحيت تبديل ميگردد و باکرگي مادر ميترا به بکارت مريم مادر عيسي مبدل ميگردد. با اين توضيحات تنها ميخواهم بگويم که ما بايد اين سنتهاي مهري و سنتهاي مشابه را در فرهنگ خويش بازسازي کنيم و در سيستم نو جا اوريم، بويژه که مهر در خويش سه عنصر خرد، عشق و  قدرت را در بر ميگيرد و انسان ايراني مايل است با  جهان رابطه اي مهرورزانه يا بگونه عرفا عاشقانه برقرار ميکند.براي سکولاريسم و اينجهاني شدن ايراني پيوند عنصر قدرت اروپايي با  اين عنصر عشق ايراني بسيار مهم است،  اما اين کار تنها از طريق ايجاد يک سيستم مدرن و نگاه نو و عبور از هردو فرهنگ ايراني و غربي ميگذرد. موضوع  ايجاد يک سيستم مدرن همراه  با نوزايي و جذب بخش سالم فرهنگ خويش مي باشد. اين کار بزرگ نسل فيلسوفان، روانکاوان، جامعه شناسان، فمينيستها و فرهنگ سازان نوي ايراني است که با ايجاد اين ترکيب نو و ادامه راه والاترين روشنفکران و هنرمندان مدرن کشورش  در حقيقت مدرنيت ايراني را بيافرينند.  مدرنيتي که بر بستر فرديت، خرد و عشق زميني به عشق جهانشمول و خرد شاد و ديدن عشق خدايي در کل هستي دست مي يابد. به زباني دگر انگاه که ما به فرديت، به خردگرايي و انسان محوري تن ميدهيم و با کاهن و يهودي سرگردان خويش خداحافظي ميکنيم ، انگاه ميتوانيم با جذب بخش سالم فرهنگ خويش عرفان زميني و خرد شاد را بيافرينيم و جهان واقعي  را به محل بازي جاودانه عشق و قدرت عاشقان خردمند زميني مبدل سازيم.

پايان بخش دوم.

http://sateer.persianblog.com/

 

ادبيات:

1.س.گ.يونگ: قهرمان و سرنماد مادرص44، و نيز بخش دوم.

2.بهرام بيضايي: قلعه کلات

3.نيچه: چنين گفت زردشت

4.مولوي:مثنوي معنوي.داستان اول. کنيز و پادشاه.