سه شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۳ - ۱ فوريه ۲۰۰۵

کاوشي در روان جمعي ايرانيان از خاستگاه اسيب شناسي مدرنيت (۱)

 

د.ساتير  روانشناس/ روانکاو(گشتالت)

 

جامعه و مردم کشور ما در حدود صدوپنجاه سال است که در پي انند، به مدرنيت و تجدد دست يابند و هربار شکست خورده اند. نياکان ما قرنهاست سفري در پي دستيابي به عشق و سعادت  اغاز کرده اند و مرتب شکست خورده اند.ما اين نسل امروز و وارثان اين جستجو، تلاشها و شکستها خود نيز درگير اين جستجو و تجربه کنندگان شکست هاييم، با انکه اميد يک رنسانس نو در جامعه ما امروزه بسيار بيشتر از گذشته است. امروزه  جامعه ما در يک بحران عميق اجتماعي/سياسي/اقتصادي/ فرهنگي و .. بسر ميبرد که در تاريخ اين کشور بيسابقه ميباشد. گويي تمامي ارزوهاي قرون متوالي جستجوي بدنبال عشق و ارزوهاي دو سده اخير در پي پيشرفت و ترقي يکجا جمع شده است  و تحقق خواستهاي خويش را ميخواهند. اين بحران اکنون روح و روان يکايک افراد جامعه ما و نهادهاي اجتماع ما را چون خانواده/ مدرسه و دانشگاهها/ اقشار زنان و جوانان/اقوام و مليتها و .. در بر گرفته است. درجامعه ما  جهان سنتي و عناصر ان /خانواده سنتي/فرهنگ سنتي و .. در حال فروپاشيست و کم کم مفاهيم مدرنيت مانند جامعه مدني و شهروندي و حقوق برابر در حال نهادينه شدن در روح و روان اين ملت مي باشد، اما هنوز شکافي عظيم ميان رشد اين بحران عمومي ، شکست و فروپاشي جهان کهن و پيشرفت نگاه نو و مدرنيت وجود دارد. شکافي که حاصلش اوج گيري بيماريهاي رواني  فردي/ اجتماعي و رشد اعتياد/تن فروشي/ طلاق/ افسردگي و نااميدي و حس عصيان مي باشد. درک علل اين شکاف و علل سخت جاني سنت در برابر مدرنيت در همه عرصه ها و نيز علل عدم جذب کامل مدرنيت در روان فردي/ جمعي باوجود اين فروپاشي گسترده سنت در بطن جامعه،کاري بس مهم براي دستيابي به رنسانس جامعه ما و نيز براي اسيب شناسي مدرنيت در جامعه ماست. تا انزمان که ما اين موانع رشد مدرنيت در جامعه خويش را بازنيابيم و برانها خوداگاه نشويم، نخواهيم توانست، گام نهايي در تحول رنسانس مدرنيت ايراني را انجام دهيم و بخاطر نديدن موانع و عدم رفع انها ما نيز محکوم به شکستي مشابه نسلهاي قبلي خواهيم بود. اين بدان معنا نيست که در اين زمينه شناخت موانع مدرنيت و تحول کاري نشده باشد. بهترين انديشمندان و هنرمندان ما در اين زمينه در قالب مقاله و کارهنري چون داريوش اشوري، بهرام بيضايي، هدايت، فروغ فرخزاد و ديگران کار و تلاش کرده اند. بويژه در دو دهه اخير از طرف انديشمندان و هنرمندان  فراواني تلاش شده است، علل اين شکست و ناتواني را درک و مطرح کنند  و در اين راستا نيز کارهاي فراوان   و خوبي ارائه شده است. علل اين شکست و موانع  جذب کامل مدرنيت در ايران    چندفاکتوري  و اجتماعي/سياسي/اقتصادي/ رواني/ و .. ميباشد.با اينوجود هنوز تحقيقات بيشتري در اين زمينه، بويژه بخاطر حادشدن بحران عمومي و لزوم يافتن جوابي مناسب و مدرن براي حل اين بحران همه جانبه جامعه ما، ضروري مي باشد. مقالات نگارنده  تلاش دارد در اين راستا با روانکاوي روان جمعي  به بيان موانع رواني ، هراسها و تناقضاتي بپردازد که تاکنون بدليل جواني علم روانشناسي در جامعه ما کمتر بدان توجه شده است، تا شايد جاي کم اين نگاه روانکاوانه در  تحليل چند فاکتوري علل شکست مدرنيت در ايران پر گردد و  پديده علل شکست مدرنيت در ايران بهتر فهميده شود. همينکه ما ايرانيان در حال ياد گرفتن انيم که پديده ها را چندفاکتوري  و چند علتي نگاه بکنيم(با انکه در علوم اجتماعي ما دلايل علي نمي يابيم، بلکه تنها همپيوندي و ارتباطات ميان پديده ها را نشان ميدهيم)، خود پيشرفتي در عرصه خردگرايي و علم باوري در جامعه ما و غلبه بر تفکر سياه و سفيد نقش بسته بر روح و جان ماست. اين نوشته در طي مقالاتي دنباله دار سعي خواهد کرد، مجموعه ان هراسها ، ترسها، تناقصات روحي را که در روان فردي/ جمعي ما وجود دارند و سد مانع  دستيابي ما به مدرنيت و سعادتي نو  ميباشند،  تجزيه و تحليل و بيان کند. طبيعتا اينجا فقط در حد مقاله نتايج و نکات تحقيقاتي دراز مدت مطرح ميشود و  نه کل تحقيقات و نظريات. انها بعدا در کتابي جداگانه انتشار خواهد يافت.موضوع اينجا ايجاد چشم اندازي نو براي خوانندگان است، تا انها را به فکر و شک وادارد و کنجکاوي انها را براي يافتن نگاههاي تازه  و کاوش در خويش و جامعه خويش بيشتر سازد.   براي اين کاوش و تحقيق مهم است  که ابتدا از خويش کمي فاصله بگيريم و بتوانيم خويش، نياکان و جامعه مان را چون ابژه تحقيقي در دست بگيريم و سنجش و ارزيابي کنيم. مشکل تحقيقات روانشناسي فردي/ اجتماعي در اين است که اين تحقيق با مسائلي برخورد ميکند که با قلب و جان يکايک ما پيوند تنگاتنگ دارند و از اينرو پرداختن بدانها بدون توانايي عبور از  ترسها و تابوهاي فردي/ اجتماعي از يکسو و نيز توانايي حفظ عينيت علمي(که بويژه در تحقيق و تستهاي روانشناسي کاري سخت است) از طرف ديگر ممکن نيست. اميد نگارنده بر ان است که با طرح اين معضلات دروني  براي خوانندگان معلوم گردد، که اساس مشکل  فهم و جذب مدرنيت در روان فردي/جمعي ايراني  جهل و ناداني و نبود روشنگري( که ان نيز بسيار مهم است و بايد ادامه يايد) نمي باشد، بلکه اين ترسها و هراسهاي بويژه اخلاقي و دروني ميباشد که مانع از ان ميشوند، به تجدد و نگاهي نو دست يابيم و هربار هر تلاش سياسي يا اجتماعي را با شکست مواجه ميکنند. مشکل بنيادين مردم ما اين نيست، که نميدانند خرد چيز خوبي است  يا دمکراسي و  انسان محوري ، پيشرفت  وترقي برايشان مفيد مي باشد. مشکل انها  اين است که در واقع  اينها را ميخواهد، حتي بخشي از  فرهنگش  که همان فرهنگ شادي، عشق و دوستي مي باشد، ميتواند در اين راستا به انها کمک کند، که  به مدرنيت تن دهند، اما بخش اعظم و حاکم فرهنگ و اخلاق حاکم بر قلب انها و جامعه شان از اين خواستها هراس دارد و ميترسد که به بهاي ان چيزهايي را از دست بدهد که برايش مقدس، زيبا و دوست داشتني مي باشد. انسان ايراني ميخواهد خوشبخت باشد و مرفه زندگي کند، اما هراسهايش از هرج و مرج اخلاقي، مسائل جنسي،  زنان و ... باعث ميشود، همان زمان که مي طلبد، پا پس بکشد و به عقب رود. يا سعي مي کند طوري عمل کند که بقول معروف نه سيخ بسوزد و نه کباب و اينگونه مرتب مدرنيت را در پاي سنت قرباني ميکند، يا سنت را با لعابي از مدرنيت ايجاد ميکند و اينگونه مدرنيت را مسخ ميکند و خويش را به عذابي جديد دچار ميسازد. براي انکه ببينيم، چرا مفاهيم مدرنيت در چهارچوب تفکر و فرهنگ ايراني و چهارچوب ذهني/ روحي/ احساسي ايراني بيشتر(لااقل تاکنون) محکوم به مسخ شدن و  يا عدم تلفيق و پس زدن اين عناصر ميباشد، بايد اين چهارچوب ذهني/روحي خويش و جامعه خويش را شناخت. تلاش براي کاوش و بيان گره هاي بخش رواني و احساسي، خوداگاه/ناخوداگاه اين چهارچوب ذهني  و  نشان دادن هراسها و معضلات روحي  مردم ما، روشنفکران ما، يکايک ما خواست اين مقالات است، تا بتوان اين بار براين هراسها چيره شد و همراه با چيرگي بر علل ديگر اجتماعي/سياسي/اقتصادي ان به مدرنيت دست يافت. خوداگاهي از هراسها و گره هاي روحي خويش و جامعه خويش گام اول در سلامت روحي  و بلوغ فردي/ جمعي مي باشد.

گره و معضل تغيير و تحول:

اگر از هر ايراني بپرسي که ايا خواهان پيشرفت و ترقي خويش و کشورش ، رفاه و سلامت جامعه اش ميباشد، مطمئنان به شما جواب مثبت ميدهد. ابتدا وقتي سوال را دقيقتر مطرح کني که خوب اين پيشرفت و مدرنيت بايد به چه شکل باشد و ايا حاضري بخاطر ان از خيلي اداب و سنن گذشتگانت بگذري، انگاه اکثران به پته پته مي افتند و شروع به بيان شرط و شروطهايشان درباره مدرنيت  وپيشرفت ميکنند . اگر مسلمان يا مذهبي باشند،ميخواهند مدرنيت با مذهبشان در تناقض نباشد، يا مدرنيت کمک به رشد معنويت مذهبي در جامعه شان کند. يا تفسيري نو از مذهبشان ميدهند که در ان همه چيز مدرن است و از اينرو نيازي به وارادت مدرنيت خارجي و مفاهيمي چون حقوق بشر و شهروندي ندارد. در نمونه هاي پسامدرنش ميبينيم که حتي از پسامدرنيسم استفاده ميکنند که نشان دهند، علم نيز خود اسطوره ايست و از اينرو نيز مدرنيت انها بايد در راستاي خواستهاي نياکان انها  و مدرنيت مذهبي باشد و بس. بخشي ديگر که به فرهنگ گذشته خويش مي بالد، خواهان مدرنيتي  است که حتما از اين فرهنگ پرشکوه حرکت کند و از ياد مي برند که براي مثال، تخت جمشيد با همه زيبايي و غرورش براي هر ايراني چو من حتي يک تصوير از زن ندارد. در اين راستا گاه نيز به ديدگاههايي برخورد ميکنيم که معتقدند، همه انچه مدرنيت ميگويد، قبلا توسط ما کشف شده است و رنسانس ما به معناي نوزايي اين گذشته فراموش شده  بايد باشد .بخشي ديگر که امروز به فرهنگ قومي يا ملي خويش پي برده اند، ناگهان در تضاد با اين فرهنگ مشترکشان مدرنيت را تنها در قالب رنسانس فرهنگ عربي،کردي، ترکي خويش و حفظ استقلال خويش ميخواهند و از ياد ميبرند که سرکوب خواستهاي زنان، جوانان و معضلات جنسي،روحي و تربيتي در همه اين فرهنگها نيز وجود دارد. بخشي ديگر از ايرانيان بويژه در چپ ايران خواهان پيشرفت هستند ولي در مدرنيت  انقدر  نکات ضد زحمتکشان و ضد اخلاقي مي يابند که اخر از مدرنيت جز يک شيطان و اهريمن نابکار چيزي نمي ماند. طبيعيست که مدرنيت ايراني بايد خواهان جذب بخش سالم فرهنگ گذشته خويش و نوزايي انها باشد و نيز بايد مکاني کافي براي  جذب و ابراز بيان  اعتقادات مذهبي انسانها داشته باشد. طبيعيست که مدرنيت مالامال از نکات ضعف ميباشد و ما بايد بتوانيم بنا به ارثيه فرهنگي خويش و با نقد انها و پالايش انها و نيز نقد مدرنيت و نکات منفي ان به مدرنيت ايراني خويش دست يابيم. سوال اينجاست که چرا اين نگاهها و نيروها در طي تاريخ دو سده اخير ايران ناتوان از ان بودند، که  رنسانس و نوزايي گذشته را چون اروپاييان انجام دهند و بخش سالم فرهنگ خويش را در اين نگاه نو جذب کنند؟ يا چرا ناتوان از سکولاريسم ، پروتستانيسم و رفرم مذهبي  از يکسو و يا لايسيته و رفتن مذهب به عرصه خصوصي و شخصي از سوي ديگر بودند؟ چرا به جاي ان تلاش کردند بازگشت به خويشتن کنند و يا مدرنيت اسلامي يا مذهبي ايجاد کنند که در تجربه به مسخ مدرنيت و شکست کامل انجاميد. چرا روشنفکران چپ ما بجاي دشمني با مدرنيت بخاطر ضعفهايش مانند سوسيال دمکراسي اروپايي  با قبول مدرنيت شروع به تحقق خواستهاي خويش از طريق مبارزه دمکراتيک و ايجاد رفرم دمکراتيک  نکردند و يا بعضا هنوز نميکنند؟ يا چرا سعي نکردند با قبول دموکراسي و مدرنيت از امکانات ان براي تشويق  مردم بسوي دموکراسي رويايي خويش استفاده کنند؟ چرا حتي اين روشنفکران  وحتي بخش وسيعي از خود زنان به دفاع از حجاب ضد امپرياليستي در برابر حق ازادي زنان در انتخاب لباس پرداختند و در کنار سنت ايستادند؟. لازم است همينجا عنوان کنم که در کار روانکاوي موضوع يافتن متهم و شاکي نيست. براي نگارنده  اين تاريخ مشترک يکايک ما ميباشد و نه عمل اين يا ان فرد و قشر. از اينرو نيز حتي وقتي از اين مذهبي يا ان چپي سخن به ميان ميايد ،او يا انها  نمادي از يکايک ما مي باشند. براي يافتن جوابي به اين سوالات کافي نيست که بگوييم، مدرنيت را درست نمي شناختند يا نمي شناسيم. نه اينجا مشکل  اصلي عدم روشنگري (در شکل کلاسيک ان که مشکل را در جهل و ناداني ميديد و به هراسهاي رواني اشنا نبود)  و يا جهل نيست ، با انکه روشنگري بسيار مهم مي باشد. بلکه اينجا بايد ديد و فهميد، چرا انها  نميخواستند و يا نمي توانستند راه درست را ببينند و انتخاب کنند؟. بايد ديد چه هراسهاي اخلاقي و احساسي باعث شده بود و ميشود که  قدرت انتخاب و بينايي خردي انها ضعيف و  ناتوان شود و انتخاب غلط کنند. براي درک اين معضل بايد مفهوم ترقي، پيشرفت   را در روح و روان جمعي و ناخوداگاه/ احساسي انها بازيافت و ديد چه احساسي نسبت به اين عنصر تحول و پيشرفت در يکايک ما وجود دارد.

 

در فرهنگ ما عنصر پيشرفت و تحول ديرزمانيست اهريمني و خطرناک قلمداد شده است. انسان ايراني در کليتش وحدت گرا و مخالف تغيير و تحول بنياديست. اين اشتياق به وحدت و هراس و دشمني با تحول از دوران اساطيرو ادبيات  زردشتي ما تا به امروز محسوس و مشخص است.تحول اهريمني است، همانطور که بحران و شک اهريمني است.  ايرانيان حتي  ستارگان و سيارات را براساس سکون و حرکتشان اهورامزدايي و يا اهريمني قلمداد ميکردند.

« اين عقيده که سيارات را ديوي و اهريمني مي انگارد... و متکي بر تقدسي است که نظم و قاعده بر انديشه متفکران ايراني داشته است و بدين روي است که سيارات را هرزه ميخواندند.(نک.بخش ششم) 57»

 

 اين تقدس وحدت و نفي يا بدشماري تحول چون خط قرمزي از درون فرهنگ ما ميگذرد. البته  اينجا منظور فرهنگ رسمي و حاکم است. در همين فرهنگ  همچنين فرهنگهاي کوچک ديگري نيز وجود دارد که مخالفتي با تحول ندارند يا کمتر دارند.  اين وحدت گرايي و دشمني با تحول همراه با خير و شر مطلق و تبديل جوانب همزاد زندگي به دشمنان اشتي ناپذير  يک روان فردي/جمعي را خلق ميکند که در جنگ دائمي ميان احساسات و ارزوهاي خويش گرفتار است. نماد اسطوره اي  اين روان جمعي  ايراني در تصوير اسطوره اي زردشتي از جهان است. اين تصوير تنها مربوط به جهان بيرون نيست، بلکه سمبل جهان دروني انسان ايراني نيز ميباشد.

«در اساطير زردشتي  جهان به سه بخش تقسيم ميشود. جهان برين يا جهان روشني که جهان هرمزد است. جهان زيرين يا جهان تاريکي که جهان اهريمني است و فضاي تهي ميان اين دوجهان که در ادبيات پهلوي بدان تهيگي يا گشادگي ميگويند. اين طرح ملهم از ميدان جنگهاي باستاني است که دو سپاه  در دوسو مي ايستادند و در ميانه که  تهي از دو سپاه بود، دلاوران با يکديگر نبرد ميکردند.39»

 

با توجه به کل ادبيات اسطوره اي ما و فرهنگ حاکم ميتوان گفت که اگر اين سه بخش را در برابر سه بخش روان براساس تفکر فرويدي بگذاريم. يعني جهان اهورايي برابر با فرامن و اخلاقيات، جهان اهريمني برابر با ان يا ضمير ناخوداگاه باشد، انگاه تهيگي برابر با< من> فرويدي است که اساس تفکر مدرن مي باشد و نقش او  تطبيق خويش براساس پرنسيب واقعيت و دستيابي به خواستهاي خويش و ان و فرامن براساس امکانات واقعي ميباشد. نبود <من> به معناي ان است که  روح انسان ايراني اسير اخلاق يا وسوسه هاي خويش است. در نمونه ايراني بخاطر پيروزي اخلاق ميتوان به راحتي گفت که <من> انسان ايراني توسط فرامن او يعني توسط اخلاقياتش خورده شده است و از اينرو در او ، در يکايک ما يک کاهن قوي وجود دارد که خواهان حفظ سنت و اخلاق مقدس است. اين کاهن قوي در درون ما با توجه با رشد و تکامل بعدي تاريخ و فرهنگ ما نه تنها ضعيف نشده  است، بلکه قوي باقيمانده است. همانطور که در بخش دوم  نقد بوف کور تشريح کرده ام(علاقه مندان به ارشيو اخبار روز يا وبلاگ نگارنده در پايين متن مراجعه کنند) روند گذار اديپي در فرهنگ ما که دو نمادش کشتن گاو بدست ميترا و کشتن سهراب به دست رستم است، روندي ناموفق و منفي و بشکل گرفتارماندن انسان ايراني در مثلث اديپي و عدم دستيابي به عشق و حقيقت فردي و شکست عنصر ترقي در برابر عنصر سنت بوده است. در فرهنگ ما پسر اجازه پيروزي بر پدر را ندارد، اما اين پيش شرط تکامل و گذار و تحول جامعه است.ثمره اين گذار منفي، حاکميت سنت ، کشتن پسر بدست پدر در روان جمعي و يکايک ما و ايجاد  ترس اختگي اديپي و احساس دائمي حس گناه مي باشد که در اعماق روح يکايک ما حک شده است . هراسي که به ما مرتب ميگويد، اگر بر گذشته و سنت بخواهي چيره شوي و نياکانت را پشت سر بگذاري، محکوم بداني به قتل برسي و يا داغان شوي، محکوم بداني رسوا و بيچاره شوي. احساس گناهي که هر ميل به ازادي و رهايي از زنجير نياکان وسنت و ميل به جستجوي سعادت فردي خويش را با تصاوير خيانت به پدرومادر و توهين به انها چنان بمباران ميکند که فرد بناچار براي حفظ پيوندهاي احساسيش و رهايي از عذاب وجدان دست به سرکوب خواست خويش ميزند.(بخاطر اهميت احساس گناه به عنوان بيماري اصلي جامعه ما بدان جداگانه خواهم پرداخت). بي دليل نيست که ما قرنها دچار اختگي و ستروني روحي و خلاقيتي در همه زمينه هاي علمي و هنري هستيم. فقز و بدبختي اقتصادي و حتي استبداد نميتواند تنها دلايلشان باشد. گاه ملتي زير استبداد و فشار بيشتر دست به خلاقيت زده است، مانند قوم يهود. اما وقتي حس و ترسي دروني مرتب به تو ميگويد، که چيرگي بر نياکانت مترادف با مرگ و بيريشگي و داغانيست، و با احساس گناه هر احساس ازادي و ميل به تحول در تو و يا روان جمعي جامعه ات را ميکشد، اخته  يا داغان ميکند، انگاه  طبيعيست که فرزندان چنين سيستمي يا سنت گرا شوند و يا انگاه که خواهان تحول باشند، در نهايت در پي ان باشند که  رفرمي و اصلاحي در نظام نياکانش و سنتش ايجاد کنند، بجاي   انکه انرا بدور اندازند و ابتدا نگاهي نو و حقيقتي نو بوجود اورند و  انگاه بخش سالم نياکانشان را جذب نگاه خويش سازند. با اين نگرش  راحتتر ميتوان فهميد، چرا مذهبي ما، سنتي ما، وفاداربه تاريخ گذشته ما اينقدر برايش کندن سخت است و چرا انان که ميخواهند بکنند، اخر تحول را به شير بي يال  ودم تبديل ميکنند. انسان ايراني انسان در طي قرون رام شده اي است که تبديل به يک انسان خوب و نيک شده است و اين انسان نيک و  خوب  حتي در نوع عصيانگرش در نهايت از ازادي و تحول فقط نکات مثبتش را ميخواهد و از نکات منفي اش ميترسد.او در بهترين حالت ميخواهد بيافريند، بي انکه ابتدا جهان کهن را بقتل رساند و خراب کند. نواوري بقول پرلز بدون حس خشم امکان پذير نيست، اما در جهاني که خشم اهريمنيست، تحول مسخ ميشود و تغيير به تفسير تازه اي از مذهب و کورش و .. تبديل ميشود. بقول سارتر:

 

« عمل اجتماعي، هرچه که ميخواهد باشد، تحت نام انچيزي که هنوز وجود ندارد، انچه را که وجود دارد، تغيير ميدهد. از انرو که هيچ کاري نميتواند صورت بگيرد، بدون انکه نظم کهن را درهم ريزد. اين يک انقلاب اجتماعيست. او فرو ميريزد، تا بسازد.... هر سازندگي به همان اندازه خراب کردن را در بردارد. اما جوامع متزلزل مي هراسند که يک حرکت غلط تعادلشان را در معرض خطر قرار دهد. بنابراين از لحظات منفي اعمالمان با سکوتي عميق عبور ميکنيم. شخص يايد چيزي را دوست بدارد، بي انکه از دشمنان ان چيزي که دوست ميدارد، متنفر باشد. ادعايي کند، بي انکه متضاد انرا نفي کند. انتخاب کند، بدون انکه انچه را انتخاب نکرده است، پس بزند. توليد کند، بدون انکه مصرفي داشته باشد.34»

 

حاصل اين ناتواني از خراب کردن، هراس اختگي و احساس گناه همان تلاشهاي مذبوحانه مدرنيت سنتي يا مذهبي و بازگشت به خويشتنهاي دوران معاصر است.اين  کاهن درون ماست و اين ترس ما از داغاني و  اختگيست، (طبيعيست در سياست هم هزاران شاهد اين سرکوب و دليلي براي اين هراس خويش بازمييابند)  که مرتب براي حفظ سنت و جلوگيري از تحول تلاش ميکند و يا با تلاش جذب مدرنيت در سيستم سنت و حفظ چهارچوب سنتي مرتب مدرنيت را مسخ ميکند و بحران خويش و جامعه اش را عميقتر و تلفات انساني/اقتصادي/ اجتماعي را بيشتر ميکند. از طرف ديگر جامعه ما  يک جامعه پدرسالاري مادرمحوريست. اگر خصلت پدرسالاري و حامي سنت بودنش در ارتباط با گذار منفي اديپ در فرهنگ ما و کشتن جسم و غرايز خويش مي باشد، خصلت مادرمحوري ان در ارتباط با گذار نارسيسم منفي در فرهنگ ماست. (علاقه مندان براي درک بهتر نارسيسم منفي به توضيحات من در نقد بوف کور بخش دوم در ارشيو سايت يا وبلاگ خودم مراجعه کنند). بطور خلاصه اينجا بايد بگويم که در جامعه ما نارسيسم که يک بخش مهم از تکامل و بلوغ روحي انسان ميباشد،  در شکل مثبت ان يعني بگونه دستيابي به يک  خويشتن دوستي سالم  واحترام و علاقه به خويش و خواستها و اميال خويش  صورت نگرفته است ، بلکه بشکل منفي ان و نفي خويشتن دوستي و خواستهاي خويش و يا حس هيچ بودن و تهي بودن از طرفي و از طرف ديگر ناگهان خدا بودن(مثلا در قالب سرباز ارمان يا اخلاقي بودن) صورت گرفته است.اينگونه خويشتن انسان ايراني ناتوان از  دستيابي به  يک سيستم سالم دروني خويشتن دوستانه بوده است که در ان  اميال و غرايز به عنوان جزيي ازکل و <خود>  قادر به ارضاي خواستهاي خويش و خدمت بکل جسم و انسان مي باشند . برعکس سيستم رواني/احساسي انسان ايراني بخاطر اين نارسيسم منفي دچار چندپارگي و بحران دروني و نفي خويشتن دوستي  مي باشد و چنين انساني مرتب در خويش اين حس <هيچ بودن> و <تکه تکه بودن> و <کامل نبودن> را  احساس ميکند و براي رفع و رهايي از اين حس <بي ارزش بودن و غريبه بودن> و چندپارگي و هيچ بودن بدنبال ايده الهايي ميگردد که در ان خود را ديگر بار کامل و يگانه و دوست داشتني احساس کند و يا در مواد مخدر بدنبال اين حس سبکبالي و يگانگي ميگردد. چنين انساني ناتوان از روابط برابر با ديگران است، زيرا در نهايت  مي خواهد يا بنده يا خداي ديگران  باشد. حاصل اين نارسيسم منفي در فرهنگ ما همان جستجوي مداوم عشق مطلق مادرانه و عرفاني يا ارمانهاي بزرگ است، تا در پناه انها و يگانگي با انها و نفي خويش به بهشت گمشده نارسيستي دست يابد و احساس ارامش و بزرگي کند. اين بدان معنا نيست که خواستهاي ارمانهاي معاصر، واقعي يا ناشي از معضلات اقتصادي/ اجتماعي ما نمي باشد، بلکه موضوع اين است که بخاطر اين نارسيسم منفي قهرمانان ما و مبارزان ما  حتي انگاه که بدنبال خواستهاي واقعي تلاش ميکنند، بخاطر جستجوي ناخوداگاه اين بهشت نارسيستي از طريق نفي جسم و خواستهاي خويش و فرديت خويش در نهايت به سمت ديدگاههايي کشيده ميشوند که نافي جسم، زمين و عشق زميني و لحظه و حامل عشق ارماني، روحاني  و مطلق مادرانه مي باشند. اگر تاريخ معاصر ايران را بدقت نگاه کنيد، اسناد فراواني بدست مياوريد که در ان روشنفکران مترقي چپ و ليبرال و ديگر روشنفکران مترقي خواه ايراني  در لحظات دفاع از خواستهاي زميني اقشار و طبقات چون زنان و جوانان و ... ناگهان بجاي دفاع از خواستهاي برحق انها طرف سنت و مام وطن يا ارمان مطلق خويش را گرفته اند و حقيقت را فداي ارمان و اساسنامه حزبي يا سازماني خويش کرده اند. فرهنگ عرفاني و قهرماني ما مالامال از اين نارسيسم منفي و نفي جسم و عشق زميني و نفي فرديت در پاي ارمانهاي مطلق و روحاني مي باشد. حتي روشنفکرهاي باصطلاح چپ ما نيز براي راه قهرماني خويش در خدمت مام وطن( بي دليل نيست که در کشور ما وطن مادرانه است و بهشت زيرپاي مادران است) و نجات مادر خويش از دست پدر ديکتاتور و حفظ عشق مادرانه در برابر عشق زميني و نسبي مدرن  در نهايت طرف سنت را گرفته اند. براي مثال  زنان چپ ديرزماني به زنانگي خويش بي توجه بودند و اين کارها را حرکات بورژوايي قلمداد ميکردند. طبيعيست که در نهايت انگاه مذهبي سنتي و چپ  باصطلاح مدرن و دشمنان يکديگر ناگهان در برابر مدرنيت و خطر ان براي اخلاق عمومي و جامعه ما در کنار يکديگر ميايستند  و همزمان يا همگونه، البته با درجات مختلف، به سرکوب فرديت، زنانگي و خواستها و غرايز خويش دست ميزنند و اينکار را قهرماني نام ميدهند.

حاصل اين  گذار منفي اديپ و نارسيسم منفي و سرکوب قرون متوالي جسم خويش، غرايز خويش و بويژه شور جنسي خويش و سرکوب فرديت و زنانگي،  انسان ايراني است که ترکيبي از کاهن و قهرمان جستجوگر عشق مطلق است. اين کاهن/قهرمان عشق يا کاهن/کودک  ذات يکايک ماست. اين کاهن  و قهرمان گاهي در جنگ اخلاق و وسوسه يا جنگ سنت گرا و متحول خواه روبروي يکديگر قرار ميگيرند، اما بخاطر ان پيوندهاي عميق دروني در اخر به يک سازش دروني  دست مييابند، به سازشي عليه تحول واقعي و زميني شدن، دنيوي شدن و فرد شدن. در يکايک ما اين دو فيگور صاحب  قدرت فراوان  و  در عين حال    موانع اصلي رواني/ احساسي در دستيابي به مدرنيت  مي باشند .  زيرا اينجهاني بودن، خردگرايي، جسم باوري و تن دادن به عشق زميني  و غرايز خويش دقيقا چيزهايي هستند که براي اين کاهن و قهرمان عشق مطلق سخت و ناممکن هستند. کاهن و قهرمان با سرکوب خويش و جسم خويش ميخواهند  از احساس گناه رهايي يابند، رستگار شوند و يا به وحدت وجود و روح مطلق دست يابند، درحاليکه  مدرنيت از پرستش همين  فرديت، جسم و غرايز و دنيوي شدن سخن ميگويد. فکر ميکنيد چرا کنار امدن با دنيوي شدن و دست برداشتن از جهان اسطوره اي/ مذهبي اينقدر براي ما سخت است؟ دليلش کاهن و قهرمان درون ماست که در اين جهان زميني ودنيوي خويش را بيگانه و غريبه و وصله ناجور احساس ميکند و ميداند اينگونه به رستگاري يا يگانگي  و روحانيت و بهشت گمشده مطلق  دست نمي يابد.

در پايان بخش اول ميخواهم بگويم که چيرگي براين کاهن/ عارف و قهرمان  درون  يک پيش شرط  مهم دست يابي به نگاه مدرن و دنيوي مي باشد. اين به معناي چيرگي بر اين فرهنگ کاهنانه، عارفانه و قهرمانانه در يکايک ما و روان جمعي ما مي باشد. پايان حاکميت تفکر و تصور مذهبي و قهرمان گرايي و همچنين عارفانه پيش شرط دست يابي به نگاه دنيوي و مدرن و پيش شرط دست يابي به فرديت و حاکميت <من گمشده و سرکوب شده>  و واقعگرايي ميباشد. اين بدان معنا نيست که ما بايد تمامي عشق عارفانه و نگاه  اسطوره اي يا مذهبي خويش را از دست بدهيم. موضوع اين است که تنها با عبور از اين کاهن/عارف و قهرمان  و با دست يابي به فرديت  و نگاه اري گو به جسم و واقعيت انگاه ما توانايي ان را مي يابيم، بخشهاي سالم مذهبي/ اسطوره اي را در جهان نوي خويش جذب و تلفيق کنيم و مدرنيت ايراني را بوجود اوريم، زيرا هر انسان تاريخي و فردي ميتواند شناسامه اي اسطوره اي نيز داشته باشد، اگر که بخواهد، يا ميتواند جهان و  واقعيت را نيز جادويي نيز ببييند، اگر که بخواهد. موضوع ان است که او اين امکان انتخاب را داشته باشد و براي انتخاب او بايد ابتدا ،<من>،( يا حتي در روندي والاتر <خود خويش> را) و فرديت خويش را کسب کند و به جسم و زندگي اعتماد و عشق ورزد، انگاه ميتواند احساسات طبيعي خويش درپي يگانگي با هستي و ديگران، يا احساسات مذهبي خويش را نيز براورده سازد. باري گام اول  براي ما چيرگي بر کاهن/قهرمان و عارف خويش و دستيابي به فرديت خويش و اينگونه چيرگي بر هراس خويش از تحول و تغيير است، زيرا هر فرديتي بدنبال ساختن و يافتن جهان ،حقيقت و عشق فردي خويش است و براي دستيابي به ان بر تفکر نياکانش چيره ميشود. بر اتوريته پدرو عشق مادرانه چيره ميشود و با حفظ تصوير نياکان خويش در فرامن خويش به عنوان تجربه و  ياري گذشتگان و نيز حفظ عشق مادرانه در گوشه اي از قلب خويش  ، جهان نو و فردي خويش را خواهد ساخت، جهان زميني و عشق زميني خويش را.

پايان بخش اول.

 

http://sateer.persianblog.com/

 

ادبيات

1. پژوهشي در اساطير ايران از مهرداد بهار

2. سنت ژنه دلقک يا شهيد از ژان پل سارتر