فرياد پير قصه گوي کانون نويسندگان ،
در آغوش اقيانوس
نوشته
عرفان قانعي فرد
ساعت
5:30 عصر ، تلفن به صدا درآمد و صداي خسته " بيژن " بود ، در پاسخ به پيام
تلفني ام ، گفت که در ايستگاه قطار منتظر من است....آري او چند روزي است ميزبان
" علي اشرف درويشيان " است ، نويسنده سالهاي ابري ، آبشوران و قصه هاي
کردي و....
همان
پير سينه سوخته کانون نويسندگان ، بي اختيار
دچار هيجان شده بودم ، آخر در ديدار با دوست ، يک لحظه آرام و قرار ندارم...در ايستگاه
قطار که مردمان چشم آبي و سفيد چهره سيدني ، خسته از کار روزانه ، در آغاز شب تعطيل
راهي منزل بودند : اما تازه جواني ، گر گرفته بود و به ديدار استاد مي رفت...انگار
کسي را نمي ديدم ، خداخدا مي کردم که زود برسم و بيشتر با او حرف بزنم ، از همه چيز
و همه جا....آخر سه ماهي است در اينجا با کسي آنچنان اياق نشده ام ، تنها صبوري دل
تنگ و نا آرامم شده است يا نوشتن مقاله و يا گفت و گو با بعضي چهره ها و آشنايي با
برخي انديشه ها.....
صبح
ها گرفتار معيشتم وو ظهر ها در بند دانشگاه و شبها در خلوت و سکوت به دنبال خبر هاي
ايران و جستن فرصتي براي نگاشتن....آرامشي که گويي ، جمعي را نا آرام کرده و کمر
به بدنام کردن اين مليجک آوازه خوان بسته
اند ...اما مي دانم اگر راست گفت و راست نوشت و ايمان داشت به صدق رفتار ، سانسور
نفوذ کرده به جامعه ما رنگ مي بازد و کسي را باور نيست از اين فال گوشان دولتي
!....
در
اين افکار بودم که گاه درد حرمان و حسرت از نهادم بلند مي شد ، و از پنجره قطار
شتابان ، که در ميان درختان شهر خاموش سيدني ، هر از گاهي سوتکي مي زد ، بيرون را
تماشا مي کردم ، خورشيد بر بام بندر پهلو گرفته بود و کم کم به غروب مي رفت ،
درختها را مي نگريستم که هر از آن ، صحنه ها در برابر چشمانم تغيير مي کرد .....
پس
از دو ساعتي ، به ايستگاه آخر رسيدم ، چهره خسته و چشمان منتظر بيژن را ديدم ، که
خيره به رفت و آمد مردمان غريبه مي نگريست.....در اتومبيل او فقط به لحظه ديدار
فکر مي کردم و او هم پکي به سيگارش مي زد و از پنجره دودش را به بيرون حواله مي
کرد ، غروبي دلتنگ و سرد ، که خنک نسيمي
درختان سر سبز جاده را به رقص در آورده بود و صدها مرغک دريايي جير جير کنان به هر
سو بال و پر مي گشودند....غروب روزي بهاري ، در آغوش اقيانوس مواج...
گرد
ا گردش ميهمانان مشتاق و دلتنگ نشسته بودند ، ياد همان صحنه غم انگيز شهر "
بم " افتادم که دور و بر ش را کودکان يتيم گرفته بودند و به شنيدن پدر قصه گوي
داغ ديده ، گوش مي دادند.....اما با يک تفاوت ، آنان نوباوگان آتي ساز وطن بودند و اينان پيران گوشه
نشين غربت ، اما هر دو چشم به انتظار فرداي ميهن.....که شايد بهاري برسد ، بعد اين
همه خزان .......
چهره
اش را بوسيدم ، ولي نه بوييدم ، بوي ايران داشت ، بوي وطن ، بوي خاک زادگاهم
...چون به تعبيري با او همشهري ام و هم زبان ، مانند محمد
قاضي و ابراهيم يونسي و....، " کاک چوني ؟ " گفتنش انگار واژه گم
شده من در شهر بود ، که مدتهاست جز تلفن زدن مادر رنجورم ، به آن زبان سخني نمي گويم
!.
از
ملاطفت و مهرباني اش ، ذوق زده شده بودم ، چهره بعضي ياران و هم رزمان او و نور
چشمان در خاطرم زنده مي شد..." محمود دولت آبادي
، سيمين بهبهاني ، محمد علي سپانلو ، سيد علي صالحي ، محمد رضا باطني ، کاظم
کردواني و....."
آري
، دنيايي حرف و سخن در ذهن عجول و شتابانم تلنبار شده بود .....غذاي سفره "
کوفته کردي " بود ، اما او که سالهاست در کردستان و کرمانشاه ، حق سخنراني و
قصه گفتن ندارد ...ممنوع است در ميان همزبانان مهربانش ، لب به زبان مادري بگشايد
و دست به نوشته بردنش هم با دو صد سانسور و کينه و عتاب است....همچو پدري دل سوخته
و نگران ، از کانون مي گفت ، شرح حال پريشان نويسندگان ، فشار و تهديد حکومت هراسيده
، بيداد ظلم و سياهي و خفقان مردم ، دستگيري جوانان با استعداد و خوش فکر ، اعتراض
پيدا و پنهان جاي جاي وطن ...سانسور و تهمت سازي او ، گرفتاري مردمان چشم به
انتظار ، سايه تلخ کاخ استبداد و وجود " کاردهايي " که به رايگان ، هر
از چند گاهي از نهان خانه اي سينه پر صداي مخالفي را مي درد!...و " فال گوش
" هايي روبه صفت و مامور ، که " روسپي وار " به بدنام کردن و تهمت
زدن به استعداد هاي فعال پرداخته اند .....
علي
اشرف ، از ميهمانان جدا شد و در پستوي خانه ، ضبط کردن صدايش را پذيرفت ، تا فرياد
و غوغاي درون سينه اش را مانند قاصدکي خوش خبر ، باز گويد.....خبر از وطن و
مردمانش ، خبر از زير گنبد ميناي مه آلود و ابري ميهن ...
به
سوالاتم نگاه مي کرد و عينکش را روي بيني جابجا ...و بعد تمرکز و اداي کلام.
اعترافش
سخت نيست اگر بگويم ، از تواضع و فروتني اش گريه ام گرفته بود ...از چند ادعا و
کرده هاي گذشته ام ، شرمسار بودم...از سر جواني و شتاب عاشقانه...چه حرفهايي و عمل
هايي – ولو صادقانه – که گاه مايه دل آزاري مي شود......آري ، کانون نويسندگان ايران
، در دست ياري چنين جهان سوز و رند است ...و جواناني همچو من ، هنوز سالها بايد ،
تا چنين صيقل خورد..گته هميشه خودم را بي رحمانه محاکمه مي کنم که استحقاق ادامه
راه اين بزرگان با کدام جسارت و لياقت ؟!...جملگي اين گهر ها از دست مي روند ، اما
سخت بتوان جانشيني يافت !
چند
دقيقه از نصف شب گذشت که به او و شب خاطره
انگيزش بدرود گفتم !..عين آن شبي سرد در " گوتنرگ " که به لطف ناصر زراعتي ، لختي با سپانلو
و کوشان نشستم ..و يا آن شبهايي که در برلين ميهمان عباس معروفي بودم و روشنک
داريوش در بيمارستان بستري....انگار هميشه در غربت اين شبها برايم خلق مي
شوند و تکرارش محال !
در
راه بازگشت در ايستگاه خلوت قطار ، تنها ي تنها نشستم ، با ذهني آشفته ، بي هيچ ريا
و دروغ يا با هيجان و مبالغه ، خود زني مي کردم و به خويش مي گفتم " چرا چنين
بايد ؟...چه بايد کرد ؟ و..."
در
اين بيداد زمانه ، سي و چند سال در زير سقف همچو زندان ، نوشتن ، کار کمي نيست و
اندک ثمري ....آنگاه استبداد ، حتي از گرد هم نشستن اين ميراث داران فرهنگ و هنر ،
سخت وحشت دارد و هراسان است.....تند تند مي نوشتم اين شرح ديدار امشب را...گوييا ديدن
کسي همچو " علي اشرف درويشيان " در اين کنج دور ، آسان به دست نمي آيد....هر
جند او آمده است تا يکشنبه شب در کتابخانه مرکزي سيدني ، حرف و سخنش را باز گويد ،
قصه بخواند و فرياد اعتراضش از سانسور را در اقيانوس مواج ، به گوش همه عالميان برساند......راست
مي گفت : کانون نويسندگان ايران ، زنده است !
سپيده
دم 12 اکتبر 2004 – سيدني
وبلاگ
قانعي فرد : www.hasbohal.blogspot.com